شریعت و حق قانون‌گذاری بشر

سلسله ­نشست­ های ضیافت خرد

نشست اول

شریعت و حق قانون‌­گذاری بشر

داکتر محمد امین احمدی

 

شریعت و حق قانون­گذاری بشر، عنوانی است عام و گسترده و در این فرصت و مجال اندک نمی­توان به همۀ جوانب این موضوع پرداخت. از این­رو کوشش می­کنم با طرح مسئله­ای نسبتاً خاص گوشه­ای از این موضوع را به بحث بگذاریم. این مسئلۀ خاص، عبارت است از این که آیا بشر می­تواند در مواردی که از سوی شریعت به موجب نصوص شرعی مباح دانسته شده به منظور تأمین مصلحت و عدالت قوانین محدود کننده وضع کند؟ توضیح این­که در مواردی بر اساس نص صریح شرعی، مجاز هستیم که بعضی اعمال را انجام دهیم. سؤال اینجاست که در این موارد ما به عنوان بشر حق داریم که قوانینی محدود کننده وضع کنیم یا حق قانون گذاری را در این موارد نداریم. به عنوان مثال به دو موضوع اشاره می­کنم که این دو موضوع را می توان از اباحه­های منصوص به شمار آورد. یعنی دو موضوع و موردی که از نگاه شریعت در دایره امر مجاز قرار دارند و در مجاز بودنش نص داریم. یکی تعدد زوجات است. تعدد زوجات از مواردی است که در قرآن آمده و به مردان اجازه داده شده به شرطی که عدالت را رعایت کنند تا چهار همسر می­توانند داشته باشند. و دوم  بردگی است. می دانید که بیش از صد سال است که تاریخ بردگی گذشته اما بردگی از مواردی است که در خصوص آن ما نص صریح که از نگاه اسلام جواز داشته است. حال سؤال این است که در این موارد که نص صریح بر جوازشان وجود دارد بشر می تواند قوانین محدود کننده به منظور تأمین مصلحت و تأمین عدالت وضع کند، مثلاً قوانینی وضع کند که سرانجام به لغو و برافتادن نهاد بردگی بینجامد، یا برای مثال داشتن همسر دوم را منوط به کسب رضایت همسر اول کند و اگر او رضایت ندهد و  مرد هم از ازدواج مجدد صرف نظر نکند و این زندگی به لحاظ روحی برای زن تحملش دشوار باشد بتواند درخواست طلاق کند. اگر مرد از دادن طلاق سرباز زند محاکم او را ملزم به طلاق کند، یا حق وضع این­گونه قوانین را ندارد؟ برای که به این سؤال پاسخ دهیم ناگزیر می بینم که در واقع اول به این سؤال اساسی پاسخ دهیم که آیا بشر با توجه به وجود شریعت اساساً مجاز به وضع قانون است یا خیر؟ یعنی اگر بخواهیم به این سؤال پاسخ بگوییم ناگزیر هستیم که بحث را در دو سطح  مطرح کنیم: یکی در سطح کلان و کلی به تعبیر اهل منطق کبرای مدعای خود را روشن کنیم  و دیگر در سطح خردتر و جزئی و به تعبیر اهل منطق مصادیق خاص آن­را مورد بحث بگذاریم.

 

آیا با وجود شریعت می­توان به وضع قانون پرداخت؟

در سطح کلان این مسئله را می­توان مطرح کرد که با توجه به وجود شریعت، اساساً بشر مجاز به وضع قانون است یا مجاز به وضع قانون نیست. لازم به یادآوری است چون ما داریم در حوزه دینداری از منظر و نگاه دیندار سخن می­گوییم این پرسش مهم دانسته می­شود. در مقام پاسخ به این پرسش به طرح و بررسی اجمالی سه مسئله و به عبارتی سه نظریه  در سطح کلان که در باب رابطۀ شریعت و دستاوردهای عرفی، عقلایی و عقلی بشر به دست داده شده یا می­توان به دست داد، می­پردازیم. زیرا اگر بخواهیم این پرسش را خوب­تر و دقیق­تر پاسخ دهیم. فکر می کنم لازم است سه مسئله را به دقت بررسی کنیم:

الف. آیا دین ثابت، همگانی و همه­جایی می­تواند به وضع قانون بپردازد؟

ب. جایگاه عقل و عرف در دستگاه معرفت­شناختی شریعت چگونه است؟

ج. آیا می­توان عقل (که توسعاً شامل فهم عرفی و عقلایی بشر نیز می­گردد) و وحی را دو دستگاه معرفت­شناختی مستقل و مکمل یکدیگر به شمار آورد؟

 

 امکان وضع قانون از سوی دین

. اولین مسئله که نیاز به بحث دارد این است که “آیا اساساً دین می­تواند قانون وضع کند یا نه؟” در واقع وقتی ما این سؤال را مطرح می کنیم که با وجود شریعت بشر مجاز به وضع قانون است یا نیست، به طور ضمنی این فرض پذیرفته شده که شریعت می تواند نقش قانون را ایفا کند و قانون دین به حساب آید. چون این مفروض به طور ضمنی در نظر گرفته شده بنابراین اولین مسئله­ای که باید بحث شود و مورد کاوش قرار گیرد خود این مفروض است که آیا دین می تواند قانون وضع کند یا نه؟  در واقع این پرسش از سه ویژگی مهم خود دین برخاسته است و آن این­که اولاً دین همیشگی است، یعنی این­که برای مقطع زمانی خاص نازل نشده است؛ ثانیاً همگانی است، یعنی این­­که گروه، قوم و فرهنگ خاصی مخاطب او نیست و ثالثاً همه جایی است، یعنی به منطقۀ خاص تعلق ندارد. به موجب این سه خصوصیت گفته شده دین نمی­تواند برای حل مشکلات و رفع نیازهایی که به موجب گذشت زمان، تفاوت فرهنگی و اقلیمی، تغییر می­کند قانون وضع کند. چون قانون دین باید ثابت، یکسان برای همه و همه جایی باشد و چنین قانونی نمی­تواند به نیازهای گوناگون و متفاوت پاسخ دهد و مشکلات متغیر را حل کند. این مدعا که قانون ثابت، فراگیر و همه جایی می­توان داشت در واقع مبتنی بر این پیش­فرض است که دست­کم مشکلات و نیازهای عمدۀ آدمیان با گذشت زمان و تفاوت­های منطقه­ای و مانند آن تفاوت نمی­کند و این خود بر این مدعا استوار است که فرد و جامعۀ بشری طبیعت و هویت ثابت داشته و با گذشت زمان و پدید آمدن شیوه­های جدید زندگی در مشکلات و نیازهای عمدۀ او تغییری به وجود نیامده است. از این­رو می­توان از عهدۀ حل مشکلات، رفع نیازها و تنظیم عادلانۀ مناسبات اجتماعی به ظاهر جدید بر اساس یک قانون، بدون این­که نیاز به تغییر و اصلاح داشته باشد، برآمد. اما این پیش­فرض که زندگی بشر در بعد فردی و اجتماعی ثابت و برقرار می ماند و دچار تغییر و تحول نمی شود دیگر آن­گونه که در دنیای قدیم واضح به نظر می­آمد، واضح نیست. چون امروزه تغییر و تحول در فرد و جامعه و نیازهای آن به امری واضح تبدیل شده است. امروز اقتصاد، پول، دولت، اخلاق و مناسبات اجتماعی و خانوادگی هویت و معنای پیشین خود را ندارد. به همین دلیل به عنوان مثال شیوه های گذشته در اقتصاد و دولت امروزه  نمی تواند کارایی داشته و عدالت را تأمین کنند. به عنوان مثال یکی از مفاهیمی که به صورت واضح دنیای گذشته از دنیای جدید و نیازهای آدمیان این دو دوره را از یکدیگر جدا و متمایز می­کند، برآمدن مفهوم فرد و حقوقی است که فرد برای خود به عنوان یک فرد نه به عنوان عضو خانواده، قبیله و مانند آن قائل است. او می­خواهد قانون­گذار، دولت، جامعه و دیگران اولاً بالذات خود او را به عنوان یک انسان ببینند که می­خواهد شخصیت، استعداد و تواناییهای فردی خود را کمال ببخشد، نه به عنوان یک همسر، مادر، شوهر و مانند آن. او می­خواهد اگر چنین نقشهایی هم بخواهد بپذیرد این خود اوست که می­خواهد بپذیرد و نباید به محو شدن یا کمرنگ شدن فردانیت او بینجامد و در حد یک وسیله و شیء تنزل مقام دهد و شخص مستقل با هویت مستقل به حساب نیآید و نتواند ارادۀ خود را در مورد امور جزئی زندگی خود آزادانه اعمال کند و نتواند تواناییهای فردی خود را به کمال برساند. به موجب این­گونه از تغییرات است که این پرسش به وجود آمده که دین با داشتن ویژگی­هایی که از آن­ها یادکردیم می تواند اساساً  قانون وضع کند و اساساً دین در مقام قانون­گذاری به این معنا و مفهوم که برای رفع نیازها و مشکلات آدمیان روش­های مناسب و کارآمد را در اختیار آنها قرار می­دهد بوده است؟ در حقیقت یکی از  پرسش های مهمی که از سوی پاره ای از کسانی که در باب فلسفه فقه و شریعت کار می کنند مطرح شده همین پرسش است که اساساً قانون گذاری دینی ممکن است یا ممکن نیست.

یک پاسخ، همان­گونه که توضیح دادم، این است که وضع چنین قانونی که بتواند راه­حل مشکلات و نیازهای اساساً متغیر باشد ممکن نیست. امکان ندارد چنین قانونی وضع شود. و اگر چنین قانونی اساساً امکان وضع نداشته باشد، تمامی نصوصی که در شریعت آمده باید بر این اساس  تفسیر شود که کدام بخش از این نصوص قابلیت دوام و تطبیق را در زمان های گوناگون دارد، یعنی در واقع ناظر به اصول و اهداف کلی اند  و کدام بخش از این نصوص ناظر به اصول کلی نبوده و قابلیت تطبیق و کارآمدی خود را در رفع نیازها و حل مشکلات از دست داده اند و طبیعتاً  ناظر به تطبیق آن اصول کلی در زمان و موقعیت خاص بوده­اند. درحقیقت مدعا در این­پاسخ این است بر اساس این که به لحاظ عقلی وضع قانون گذاری ثابت و  همیشگی ممکن نیست ما باید نصوص را هرمونیتیکال قرائت کنیم. قرائت هرمونیتیکال قرائتی است مدرن و جدید. این­گونه قرائت به نوبت خود باز دوگونه است یکی قرائت و خوانش معطوف به زدایش توهم و دیگر قرائت معطوف به کشف معنا و حقیقت نهفته در متن. قرائت از نوع اول قرائت مارکسیستی­، فرویدی، نیچه­ای و مانند آن از متن است که در آن حقیقت و معنایی جز بازتاب خواست اجتماعی، روان سرکوب شدۀ آدمی، خواست و ارادۀ معطوف به قدرت و مانند آن نمی­بیند. اما نوع دوم در واقع متن را واجد حقیقت و معنایی می­داند که به موجب فاصلۀ تاریخی و فرهنگی آن معنا و حقیقت برما پوشیده مانده است. از این­رو ما باید از جنبه­های تاریخی، ادبی­ و فرهنگی متن عبور کنیم هسته­های اصلی و معنابخش متن را که به موجب آن­ها متن برای ما مفهوم و معقول ومعنی­دار می­شود آشکار کنیم. این هسته های اصلی و معنابخش از آن جهت که به زبان درآمده و پا به عرصۀ تاریخ گذاشته وجود تاریخی یافته است، در مقطعی از زمان و در مقطعی از تاریخ شکل گرفته و از نیازها و آرایه­ها و گفتار زمان خویش غائب و پنهان نبوده است. از این­رو، متن معنای اصلی را چون آب زلال در بستر تاریخ قرار داده است. و چون در بستر تاریخ قرار داده، تاریخ مند شده. بنابراین کسی که متن را می خواند باید  جنبه های متغیر را که صبغه  تاریخی و فرهنگی دارد عبور کند و به عمق برسد و عمق متن است که متن را برای ما، یعنی بشر امروزی که به لحاظ دانش و خرد فلسفی متفاوت از بشر قرون پیشین می­اندیشد معقول و مفهوم می­سازد. . مطابق یک بیان ساده می­توان عمق معنابخش متن را بر آن جنبه هایی از متن منطبق دانست که بر یک سلسله اصول تأکید می کنند و آن دسته از نصوصی که گویا وقتی آدم بررسی می­کند می­بیند جنبه های تاریخی دارد و به نوعی مناسبات اجتماعی و فرهنگی 14 قرن قبل در این نصوص به چشم می خورد می شود  جنبه های متغییر متن به حساب آورد.که در حقیقت تطبیق آن نصوص و اصول کلی در آن عصر و زمان  بوده نه بیان اصولی از احکام در همه عصرها و زمان ها. در واقع آنچه توضیح دادیم یک دیدگاه است. اگر ما آمدیم این دیدگاه را تقویت کردیم (البته باید عرض کنم اینهایی که ما اینجا مطرح می کنیم دیدگاه­های نهایی نیست. یعنی هیچ کس این مباحث را به عنوان یک دیدگاه نهایی فرض نکند. محفلی که ما در اینجا داریم محفلی آکادمیک و علمی است و این بحث ها به صورت علمی و آکادمیک مطرح می شود و به عنوان یک فرضیه و نظریه است  تا یک نظریه و فرضیه برود پخته شود و ادله کافی در مورد آن نظریه یا فرضیه در یک جامعه علمی ارائه شود زمان می برد. یعنی این مطالبی که ما اینجا مطرح می کنیم  شعار نیست و نباید به عنوان یک حربه ایدئولوژیک مطرح شود و فردا کسی آن را به عنوان سخن مسلم و قطعی علم کند و خواسته­های خود را ذیل این عنوان راحت و آماده توجیه کند. بلکه ما بیشتر بحثهایی از این نوع نیاز داریم که که آهسته آهسته این بحث­ها مطرح شود و جامعه علمی ما این بحثها را آهسته آهسته پخته کند و به مرحله برساند که یک نوع وفاق و اجماع علمی پدید آید. آن­گاه است که می­توانیم نیازهای اجتماعی خود را برمبنای آن سامان ببخشیم) خوب اگر ما این نظریه را پذیرفتیم  طبیعتاً قلمرو شریعت محدود به شمار خواهد آمد. خوب اگر قلمرو شریعت محدود شود به یک سلسله از اصول و کلیات، دراین صورت طبیعتاً جای و مجال وسیعی برای قانون گذاری بشری فراهم می­گردد.[1]

 

جایگاه عقل و عرف در دستگاه معرفت­شناختی شریعت

مسئله دوم که بر اساس آن مسئلۀ حق قانون­گذاری بشر را بررسی کرد این است که عقل و عرف از چه جایگاهی در دستگاه معرفت­شناختی شریعت برخوردار است. در این صورت باید ببینیم کسانی­که از منظر شریعت نگاه می کنند و برای شریعت شأن قانون و قانون گذاری قائل اند،  براساس این دیدگاه بیبنیم که جای عقل وعرف دردستگاه معرفت شناختی شریعت چیست؟ این پرسش از این جهت مهم است که به هراندازه که عقل و عرف درکنار نصوص ازجایگاهی معرفت شناختی والاتری برخوردار باشند به همان میزان در واقع بشر می­تواند درچارچوب دستگاه معرفت شناختی شریعت وضع قانون کند. این پرسش که جایگاه عقل و عرف دردستگاه معرفت شناختی شریعت چیست توسط پاره­ای از مصلحان تفکر دینی دراسلام مطرح شده است که در رأس آنها شیخ محمد عبده شاگرد سید جمال االدین افغانی قرار دارد. ایشان برای این­که اصلاحی دردستگاه تفکر و اندیشه دینی اسلام به وجود ­آورد، به طرح این پرسش پرداخت و ایشان از راه تقویت مفهوم اجتهاد، البته به معنا و مفهومی­که اهل سنت از آن مراد می­کند، نقش وسیعی برای عقل و عرف در قانون­گذاری قائل شد. اجتهاد، به معنای خاص آن از نگاه اهل سنت و جماعت در واقع به معنای اجتهاد اولو الامراست. مبنای مشروعیت این­گونه اجتهاد این آیه در قرآن کریم است که می خوانیم اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولوالامر منکم. اولوالامر طبق تفسیر عبده و رشید رضا در تفسیر المنار کسانی­اند که بستن و گشودن امور جامعه در دست آنان است و در اصطلاح فقهی این گروه اهل حل وعقد نامیده می­شود. بنابراین اهل این­گونه اجتهاد، اهل حل و عقد است و مناسب­ترین روش اجتهاد آنان این است که بر نظری براساس اجماع به توافق برسند. این­گونه اجتهاد، اجتهاد مبتنی برنص نیست. اجتهاد مبتنی برنص که از نصوص، یعنی از قرآن و سنت چیزی استنباط شود، مفهوم محدود و مضیق اجتهاد است، نه مفهوم وسیع اجتهاد. مفهوم وسیع اجتهاد از نگاه اهل سنت و جماعت اجتهاد اولو الامر, اهل حل وعقد و اجماع مسلمانان است. بنابراین، وقتی مسلمانان بر ریاست کسی اجماع کنند اجتهاد به شمار می­آید.  نکتۀ جدید دیگری که رشید رضا و محمد عبده به آن توجه کرده تعیین مصادیق جدید اولوالامر و اهل حل و عقد است. به گفتۀ آنان احزاب سیاسی، رؤسای اتحادیه ها، نهادهای گوناگونی مدنی و تمامی کسانی­که می توانند درجامعه تأثیرگزارباشند، بستن و گشودن امور، خصوصاً امورسیاسی و امور نوعی به دست آنهاست جزو اهل حل وعقداند و در این امور حق اجتهاد دارند.  پارلمان مصداق بارز اولوالامراست. حکومت یا قوۀ مجریه مصداق دیگری ازاولوالامراست. یعنی نهاد اولوالامر براساس نهاد های مدرن وجدید قابل بازسازیست. لازم نیست که اولوالامر حتماً پادشاه، سلطان، رئیس جمهور و مانند آن باشند. از اولوالامر می­شود تفسیر مدرن ارائه کرد. یعنی نهادهای سیاسی و تصمیم­گیرنده­ای که در دنیای جدید ایجاد شده، می توانند مصادیق جدید از اولوالامر بوده و حق اجتهاد داشته باشند.

 دایرۀ این­گونه اجتهاد حوزۀ معاملات به معنی الاعم است. معاملات به معنی الاعم تمامی اموری­ مربوط به حوزه عمومی به جز عبادات را در بر می­گیرد. اینان در تأیید این گفتار خود به این نکته توجه ما را فرا می­خواند که درحوزه معاملات به معنی الاعم نسبت به عبادات نصوصی کم وجود دارند؛ یعنی نصوص وارده دراین زمینه درقرآن واحادیث نسبت به عبادات اندک­شمارند. به تعبیری دیگر این حوزه عمدتاً در حوزۀ مالانص فیه قرار دارد، یعنی حوزه­ای که درآن نص وجود ندارد و اگراست هم کم است. در تأیید این مدعا که این حوزه، عمدتاً حوزۀ خالی از نص (مالانص فیه) است به روایتی از پیامیر اسلام از طریق اهل سنت و جماعت نقل شده، استناد می­کنند پیامبر اسلام درسالی  به مردم مدینه دستورداد که نخل­های شان را گرده افشانی نکنند و مردم مدینه هم به دستور پیامبرگرده افشانی نکردند و درآن سال نخل­های آنها بار نداد و حاصل نگرفتند. آمدند خدمت پیامبر گفتند ما به دستورشما رفتارکردیم ولی حاصلی به دست نیاوردیم. پیامبر اسلام طبق این نقل فرمود: انتم اعلم بامور دنیاکم. یعنی شما به اموردنیوی خود آگاه­ترید. یعنی تشخیص این­که نخل­ها را گرده افشانی باید کرد یا نکرد این دیگرکار پیامبری نیست، کارخود بشر است.

 براساس این نظریه درچارچوب خود دستگاه شریعت نه بیرون از شریعت، عقل وعرف ازجایگاه بلندی برخورداراند و می­توانند درحقیقت دومنبع قانگذار باشند. منتها قانونی که از این طریق وضع می­شود براساس این دیدگاه باز به ­نحوی دینی تلقی می شود. در واقع به کمک این نوع اجتهاد و وضع قانون حوزۀ امرقدسی گسترش می­یابد، چون این­گونه وضع قانون که تحت عنوان اجتهاد اهل حل و عقد صورت می­گیرد، شرعی به حساب می­آید. از این­رو این گونه از عرف وعقل درخدمت، خادم شریعت است نه مستقل از شریعت. البته این­گونه قانون­گذاری در عین حال به نحوی به قانون­گذاری عرفی و دنیوی بشری مجال می­دهد، از این رو  درذات خودش این نظریه از یک سو به توسعه دادن حوزه قدسی ودینی می­انجامد، یعنی بر قانون اساساً بشری لباس دین می­­پوشاند، اما ازسوی دیگردر ذات خود حامل نوعی سکولارازیسیون و عرفی شدن است. در فقه شیعه هم نیز جدیداً کوشش شده که اجتهاد مبتنی بر مصلحت که با این­گونه اجتهاد قرابت دارد،  صورت­بندی شود. از جمله آقای علی­دوست که در سمینار احوال شخصیه شرکت کرده بود، تحقیقی مفصل و نسبتاً دقیقی در این مورد که چگونه می­توان مصلحت را در اجتهاد به کارگرفت انجام داده است. اجتهاد مبتنی بر مصلحت موجب می­شود که در فقه شیعه نیز وضع قانونی که نتیجۀ سعی و کوشش بشری در شناخت بهترین روش ممکن در تأمین مصلحت باشد ممکن گردد.

 

عقل و وحی دو دستگاه معرفت شناختی مستقل و مکمل

 دراین نظریه به جای اینکه عقل و عرف خادم شریعت به شمار آید درحقیقت دستگاه معرفت­شناختی مستقل درکنارشریعت و وحی به حساب می­آیند. درحقیقت درنظریه سوم تفسیری ازشریعت و از قلمرو آن به دست داده می­شود که به موجب آن جایی برای عقل وعرف به عنوان دو منبع مستقل درکنارشریعت باقی می­ماند. یعنی قلمرو شریعت محدود به شمار می­آید و با محدود به شمار آمدن قلمرو شریعت جایی برای عقل و عرف به عنوان دومنبع معرفت شناختی مستقل بازمی­شود و بشر به کمک این دو منبع (عقل و عرف) حق قانونگذاری پیدا می­کند. منتها این قانونگذاری که بر اساس و استناد عقل وعرف صورت می گیرد، صبغه و رنگ دینی پیدا نمی­کند و به این وسیله حوزۀ اموردینی گسترش پیدا نمی­کند، بلکه حوزه دینی و قدسی محدود می­ماند. بر طبق این نظریه قانونی­که حاصل تلاش عقلانی و به کاربستن عرف باشد، اساساً تغییرپذیر، خطاپذیر و در واقع بشری، غیرمقدس وعرفی به شمار می­آید. در واقع این­گونه قانون به جای این­که جزو الزامات شرعی به حساب آید از زمرۀ الزامات عقلایی اند. این نظریه را به کمک بک بازخوانی تحلیلی و انتقادی می توان از نظریه مرحوم محقق نائینی به دست آورد.  هم­چنین به گونه­ای نظریۀ اقبال لاهوری را هم می­شود دراین چارچوب جای داد. هرچند نظریه اقبال لاهوری ازجهتی با نظریه عبده نزدیک است. به هرحال نظریۀ اقبال چنان­که توضیح خواهیم داد مجال گسترده­ای برای وضع قوانین عرفی فراهم می­کند.

محقق نائینی که یکی از بزرگترین چهره­های برجستۀ روحانیت شیعه به لحاظ علوم دینی در صدسال اخیر در حوزۀ نجف در جنوب عراق و یکی از رهبران فکری انقلاب مشروطه درایران بود، در دفاع از نظام مبتنی بر قانون اساسی و مشروطید کتابی تحت عنوان تنبیه الامه و تنزیه المله  نوشت. ایشان در این کتاب در مقابل صف دیگر از علمای شیعه مانند شیخ فضل الله نوری که مخالف مشروطه بود، قرار گرفت. محورهای مخالفت شیخ فضل الله نوری با مشروطیت این بود که می­گفت بر اساس مشروطیت چندین بدعت لازم می آید:

یکی این­که درمشروطیت شما می­آیید قانون وضع می کنید. معنا و مفهوم وضع قانون این است که شما در واقع به این اصل ملتزم شده اید که دایره نیاز انسان به قانون نسبت به دایره شریعت وسیعتر است. این به این معنا و مفهوم است که شریعت به تمامی نیازهای انسان در عرصۀ قانون جواب نمی­دهد.

دوم اینکه اساساً وضع قانون کار پیامبران است، پیامبران قانون وضع می کنند نه بشر عادی.

سوم این­که فقه کامل است. یعنی دایره نیاز انسان نسبت به قانون و شریعت باهم انطباق کامل دارند. بنا براین به جای وضع قانون به مجتهد رجوع باید کرد. مجتهد نه از باب وضع قانون بلکه از باب استنباط حکم خداوند از نصوص دینی  به حل مشکل می­پردازد.

 مرحوم نائینی درست در نقطه مقابل این دیدگاه قرار می­گیرد. ایشان می­گوید اولاً اموری که قوۀ مقننه در رژیم مشروطه در مورد آن­ها به وضع قانون می­پردازد، به تعبیر ایشان مربوط به حوزه سیاسیات نوعیه است. سیاسیات نوعیه غالباً به این دلیل که تحت ضابطه در نمی آیند و تابع الزامات زمان و مکان اند غیر منصوص­اند و عمدتاً در حوزۀ ما لانص فیه (خالی از نص) قرار دارند. موضوع سیاسیات نوعیه که راجع به آن تصمیم گرفته می­شود، حقوق نوعیه است. بنابراین مردم صاحبان اصلی این حقوق اند و می­توانند راجع به آن چه در قالب وضع قانون و چه در قالب یک بنای عملی تصمیم بگیرند. و وضع قانون به خودی خود تا وقتی آن را جزو دین به شمار نیاوریم بدعت نیست. وی می­گوید « خواه آن­که قرارداد تنظیمات مذکوره محض بنا برعملی و صرف قرارداد خارحی باشد یا به ترتیب کتابچۀ دستوریه و نظامنامه چه بالضروره معلومست ملاک تحقق تشریع و بدعت و عدم تحقق آن اقتران و عدم اقتران به قصد و عنوان مذکور است نه بود و نبود کتابچه و قانون­نامه در بین».

درواقع می­خواهد بگوید بدعت وقتی صورت می­گیرد که شما بیایید قانونی به نام خداوند درست کنید. اگر قانون بشری را من به نام خداوند وضع کنم و سپس آن را فرمان خدا به شمار آورم و از شما بخواهم که از آن اطاعت کنید این می­شود بدعت. اما اگر قراردادی را به شکل عقلایی به وجود آوردیم و به آن ملتزم شدیم بدون اینکه آن را به خداوند نسبت دهیم، این بدعت نیست. براین اساس درحقیقت یک حوزه عرفی و عقلایی در کنار احکام شریعت وجود دارد که در آن بشر مجاز به وضع قانون است. این قانون می­شود بشری، خطاپذیر، عرفی، نامقدس وغیردینی. اما با دین مخالف نیست. این دو درکنار یکدیگر و مکمل هم اند.

حوزۀ محدود شریعت و خرد نقاد

 درچارچوب هریک از این سه نظریه که توضیح دادم  قانونگذاری بشری مجاز دانسته می شود. اما مرحوم اقبال لاهوری  نظریه رادیکال­تری دارد. وی با تحلیل منابع چهارگانۀ اجتهاد کوشش می­کند نشان دهد که اسلام اساساً به جای این­که خواسته باشد نیازهای بشر را در عرصۀ معیشت، سیاست و تنظیم مناسبات فامیلی و کشوری بر اساس هدایات و نصوص آسمانی، برآورده کند، جهان­بینی معنوی در اختیار او قرار داه، اصول کلی، جهان­شمول و ابدی اخلاقی را تعلیم داده (به موجب این جهان­بینی معنوی کمک کرده است که اصول اخلاقی معنا و مفهوم خود را از دست ندهند و بشر در دامن نهیلیسم سقوط نکند) و نیروی خرد نقاد را در او فعال کند. وی می گوید منابع اجتهاد چهارچیز به شمار آمده است: اول، قرآن است.  قران کتابی است اخلاقی ومعنوی واصول کلی واساسی که بشر برای همیشه به آن نیاز دارد در آن بیان شده است، نه کتاب قانون مدنی. قرآن کتاب قانون مدنی نیست. آیاتی که مبنای وضع قانون گیرد در قرآن اندک شمار است. دوم، حدیث است. حدیث را در معرض نقد تاریخی که در روزگار جدید از سوی برخی مطرح شده می­داند و این پرسش را مطرح می­کند که تاچه حد می­شود به احادیث اعتماد کرد؟ بعد می­گوید من در باب حدیث موضعی را اختیار می­کنم که امام ابوحنیفه پیشوای یکی از بزرگترین مذاهب فقه سنی اختیارکرده است. می­گوید که ابوحنیفه ( البته حنفیان جدید این نسبت را قبول ندارد) روایات را از باب اینکه از لحاظ تاریخی به آنها چندان نمی­شود اعتماد کرد، عمدتاً ضعیف و غیر قابل استناد می­دانست. بنابراین به جای آنها به رأی و نظر اتکا می­کرد. رأی بعدها توسط امام شافعی در قالب قیاس صورت­بندی­ شد. اقبال از میان چهار منبع اجتهاد، سهم قرآن و حدیث را در استخراج قوانین شریعت اندک می­شمارد، در برابر دو منبع اجماع و قیاس را برای به کارگرفتن اجتهادی که اسلام را با پدیدۀ تغییر و تحول سازگار کرده و به کارگرفتن خرد نقاد و عقل جمعی را در قانون­گذاری ممکن می­کند، از همه مناسب­تر تشخیص می­دهد. به اعتقاد او می­توان اجماع را در قالب نهاد مدرنی چون مجالس مقننۀ کشورهای دموکراتیک بازسازی کرد. قیاس و رأی مجال دادن به عقل وخرد است. به موجب این دو منبع اجتهاد، اقبال لاهوری می­گوید دین اسلام در برهه­ای از زمان پدید آمد که بشر در برزخ میان دنیای قدیم وجدید قرارداشت. در واقع هدف دین اسلام فعال ساختن خرد نقاد و عقل انتقادی بوده است. خداوند خواسته است با این دین بشر را روی پای خودش قرار دهد. از این رو بیشتر به او مجال تفکر داده است و او را به مطالعۀ طبیعت که به عقیدۀ اقبال نتیجه­ای جز دعوت به مطالعۀ تجربی و استقرایی آن که به دانش جدید انجامید نداشته است فراخوانده است. بنابراین از نگاه اقبال خداوند مسئولیت وضع قانون را به دوش خود بشر گذاشته است. دیدگاه اقبال از آن جهت که اجتهاد را چون ابزاری در خدمت گسترش حوزه شریعت قرار می­دهد، به نظریۀ عبده شبیه است. اما از آنجهت که اجتهاد مبتنی بر نصوص را به کمک تحلیل محتوایی قرآن و نقد تاریخی محدود می­کند می­شود گفت که حتی از نظریه مرحوم نائینی هم فراتر می­رود. این سه نظریه کلان بود که وعدۀ توضیح آن را داده بودم.

 

وضع قوانین محدود کننده در حوزۀ مباحات منصوص

حالا در مورد پرسشی که در سطح جزئی­تر مطرح کردم می پردازم. آیا درمواردی که نصوص دینی بر اعمالی چون داشتن چند همسر توسط مردان دلالت می­کنند می توانیم قوانین محدود کننده را وضع کنیم یانه؟ پاسخ این پرسش براساس نظریه اول از سه نظریۀ کلان که توضیح دادم روشن است. براساس این نظریه اگر امروز( فرض مثال) براساس تحقیق معتبر نشان داده شود که تعدد زوجات تأمین عدالت را دشوار می­کند و مصلحت خانواده را نابود می­کند، نمی تواند حکم دایمی اسلام به شمار آید.  وجود این گونه مسائل در نصوص یا بازتابی از فرهنگ یک دوره تاریخی خاص به شمار خواهند آمد که در چارچوب و هنجارهای آن فرهنگ تأمین عدالت و مصلحت را با مشکل رو به رو نمی­کرده است و یا تطبیقی از حکم کلی اسلام دریک دوره تاریخی خاص به حساب آیند.

اما اگر نظریه اول را نپذیریم براساس  دو نظریۀ دیگر جواب این پرسش تاحدی بر تحلیل مفهوم اباحه استواراست. اولاً ببینیم مفهوم اباحه چیست؟ اباحه صرفاً شما را درانجام کاری آزاد به شمار می­آورد. بنابراین اباحه صرف آزادی دادن است. یعنی شما مجاز و آزاد در انجام این کار هستید، بیش از این هیچ دلالت دیگر ندارد. البته از لوازم عقلی آن اثبات این حق برای اوست که کسی دیگر حق منع او را از این عمل ندارد. اکنون بر اساس این تحلیل از مفهوم اباحه باید پرسید قانون­گذار به منظور تأمین مصلحت یا تأمین عدالت می­تواند بدون این­که به اصل جواز آن­ عمل که مدلول نص است کاری داشته باشد، حق عدم منع را با وضع قوانین محدودکننده، محدود کند؟

براساس نظریه دوم و سوم عدالت و مصلحت جزو اصول ذاتی اسلام است. بنا براین که مصلحت را جزو اصول ذاتی و اساسی اسلام به شمار آوریم مجاز بودن که به معنا و مفهوم آزاد و رها بودن است، اصولاً به موجب مصلحت در جایی که این آزادی به صورت غالب مصلحت را نابود­کند، بتوان آن را محدود کرد. درحقیقت دراین جا می­توانیم براساس قاعده مصحلت نصوص دال بر جواز را تفسیرکنیم.  مثلاً نصوص دال بر تعدد زوجات تاجایی بر حق عدم منع فرد از سوی هیچ کسی در داشتن چندین همسر به دلالت غیر مستقیم دلالت می­کند که به تأمین مصلحت ضربه وارد نکند. اگربه تأمین مصلحت ضربه وارد کرد، قاعده مصلحت به عنوان یک اصل اساسی شریعت، مقدم وحاکم براین نصوص است. ما می توانیم دایره معنای دلالتی این نصوص را به کمک قاعده مصلحت محدود کنیم. بگوییم به موجب این نصوص تاجایی حکومت این حق را رعایت کند که  عمل مورد نظر، مصلحت همسر، شوهر، فرزندان و مانند آن را تباه نکند.

 براساس قاعده عدالت، به مراتب قوی­تر از این مدعا که می­توان حق عدم منع را برای تأمین عدالت محدود کرد دفاع کرد. قاعده عدالت در حقیقت خودش از قواعد پایه و اساسی شریعت و اسلام به شمار می­آید. چه اسلام به عنوان کل دین و چه فقه به عنوان بخشی از دین در هر دو می­توان از عدالت به عنوان یک قاعده یادکرد که اصولاً بسیاری از اصول و احکام شریعت معطوف به تأمین این هدف اساسی دین و شریعت باشد. باید گفت اولاً در نصوص زیاد از خداوند هرگونه ظلم نفی شده است. از آن جمله در قرآن شریف می­خوانیم: ما ربک بظلام للعبید. یعنی ظلم هیچ گونه نسبتی به خداوند ندارد. در این آیه از بنیاد نسبت ظلم به طور مطلق از خداوند نفی شده است. خداوندی که ظلام نیست، یعنی هیچ گونه نسبتی به ظلم وستم ندارد نمی تواند قانون گذار غیر عادل باشد. پس قوانین او عادلانه است. دوم اینکه ما بر اساس نصوص زیاد امر به رفتار عادلانه شده ایم. مثلا در قرآن می­خوانیم: ان­الله یأمر بالعدل والاحسان. اعدلو و هو اقرب للتقوی. که فرموده انسان باید به عدالت رفتارکند. اوامر از این نوع زیاد است. براساس این­گونه اوامر می­توانیم قاعده­ای را به نام قاعدۀ عدالت تأسیس کنیم. به موجب این قاعده بگوییم هر کاری را که انجام می­دهیم از جمله هر قانونی که وضع می­کنیم باید عادلانه بوده و برخلاف اصول عدالت نباشد. اما این­که عدالت چیست، چه چیز عادلانه است و چه چیز عادلانه نیست دست کم از نگاه متفکران سنتی می­توان برای آن دو گونه فهم و تفسیر به دست داد: یکی فهم و تفسیر عقلی از عدالت و دیگری فهم و تفسیر عقلایی از  عدالت.  عدالت به هر دو معنا موضوع امر و فرمان الاهی است. شاید موارد آن­چه به حکم عقل عدالت به شمار آید کمیاب باشند. اما مواردی­که به موجب فهم عقلایی عدالت به شمار می­آیند مواردی است که عقلای بشر به نوعی بر عادلانه دانستن آن­ها توافق دارند. ما می­توانیم فهم و برداشت بشر امروز از عدالت را به عنوان برداشت عقلایی از عدالت به شمار آوریم. این برداشت عقلایی از عدالت که درکنوانسیونهای مختلف بازتاب یافته، استدلال های گوناگون فلسفی، حقوقی، اخلاقی و مانند آن این فهم و برداشت را موجه می­کنند. ما می­توانیم با استناد به قاعده عدالت به این فهم عقلایی از عدالت به عنوان یک اصل حاکم استناد کنیم. می گوییم این اصل بر تمام اصول دیگرحاکم است، باید در مقام وضع قانون به آن مقید بود مگر اینکه از نگاه شریعت ثابت و احراز شود که برداشت عقلایی از عدالت درست نیست. احراز شدن این که در مورد خاص، برای مثال در مورد چند همسری، ­برداشت عقلایی از عدالت درست نیست، با یک خبر دو خبر با یک روایت دو روایت، یا هر دلیل ظنی دیگر ممکن نیست. ما به لحاظ معرفت­شناختی نمی­توانیم به کمک روایاتی که صدور آن­ها از پیامبر اسلام جای تردید دارد، معلوم و مسلم نیست، معلوم کنیم که خداوند فلان مورد از فهم عقلایی از عدالت را فاقد اعتبار دانسته است. باید نصوصی باشند که صدور آنها از پیشوایان دین معلوم بوده و در دلالت شان نیز بر خلاف آنچه عقلا آن را عدالت به شمار می­آورند، تردید نباشد، تا  بتوانیم از برداشت عقلایی از عدالت دست برداریم.

براین اساس به نظر می آید که بشر می تواند قوانین محدود کننده­ای را دراین گونه از امور به منظور تأمین مصلحت و تأمین عدالت و ضع کند. نکته مهمی که می­ماند این است که چگونه می­توان عدالت و مصلحت را به صورت ضابطه­مند نه به صورت سلیقه­ای شناخت. این جاست که من به اهمیت تحقیقات اجتماعی در این گونه از مسائل  تأکید می کنم. به طور مثال اگر ادعا می­کنیم که پایین بودن سن ازدواج چه مشکلاتی را به بارمی­آورد، این مشکلات را باید براساس تحقیقات آماری نشان دهیم. این گونه از تحقیقات حقیقتاً به فقه و به قانونگذاری خدمت می کنند. اگر ما براساس تحقیقات توانستیم نشان دهیم که پایین بودن سن ازدواج چه قدر ظلم­ها و ستم هایی را به بار می­آورد و تا چه اندازه بنیاد خانواده را سست و متزلزل می­کند، در واقع نشان داده­ایم که مصلحت و عدالت در این­گونه از ازدواج­ها هر دو قربانی می­شوند؛ چون سست شدن بنیاد خانواده برابر است با از بین رفتن مصلحت، و ظلم برکودک، خانم و یا برمرد همان از دست دادن عدالت است. در این صورت می توانیم بگوییم که پایین بودن سن ازدواج هرچند که به موجب پاره­ای نصوص  مجاز دانسته شده باشد دراین جا باید محدود شود، چرا؟ بخاطر تأمین عدالت و مصلحت که هر دو خود از قواعد مهم شریعت اند. براساس این دو قاعده می­توان حق ناشی از جواز شرعی این­گونه از ازدواج را که حکومت به موجب وضع قانون نتواند از آن منع کند، محدود به مواردی دانست که مصلحت و عدالت بر خلاف آن نباشد. می­دانیم نهایت دلالت نصوص جواز شرعی این­گونه ازدواج است و از لازمۀ عقلی این جواز اثبات حق برای فرد است که بتواند در سن پایین ازدواج کند. دولت می­تواند در راه اعمال این حق، در صورتی­که اعمال آن موجب از میان رفتن مصلحت یا عدالت شود محدودیت وضع کند. به نظر می­آید مطلبی که بهتر می­تواند فهم این مسئله را آسان کند، با تأکید می­گویم توجه به این نکته است که  اعمال این محدودیت، به معنا و مفهوم از بین بردن اصل جواز شرعی که مدلول نصوص است، نیست. بلکه اعمال محدودیت در استفاده از حقی است که آن حق همان­گونه که توضیح دادم از لوازم عقلی مدلول نص است. این تحلیل عیناً در مورد تعدد زوجات نیز صادق است. اگر واقعاً براساس یک تحقیقات میدانی نشان داده شود که تعدد زوجات دست­کم در شرایط و مناسبات فرهنگی روزگار ما و شرایط روحی و نحوۀ دید افراد در این دوره، به طور خاص زنان به زندگی چه قدر بنیان خانواده را سست و متزلزل می کند و چه قدر آسیب های روانی و جدی مثلاً متوجه فرزندانی که در این گونه از خانواده بزرگ می­شوند و چه قدر زنان در این­گونه از ازدواج­ها مورد ظلم و ستم  قرار می­گیرند می­شود، قوانین محدود کننده را در این مورد، از نوعی که در آغاز سخن به آن اشاره کردیم، پیشنهاد کرد.

 

پرسش[2]: گفته می­شود که اصل سوم قانون اساسی بر تمامی اصول دیگر آن حاکم است و به موجب این اصل لازم می­دانند قانون لزوماً دینی باشد. در حالی­که اصول دیگر از جمله اصل ششم و هفتم قانون­گذار را ملزم به رعایت اصول و موازین دیگر از جمله معیارهای حقوق بشری می­کند. نظر شما چیست؟

 

جواب:[3] اولاً اصل سوم فقط می­گوید که قانونی بر خلاف احکام اسلام وضع نشود. مطابقت قانون را با احکام اسلام لازم نمی­شمارد. شرط نشدن مطابقت قانون با احکام اسلام در واقع به معنای عدم انحصار منبع قانون­گذاری در شریعت است. بنا براین منابع دیگر به جز از شریعت اسلام از جمله موازین حقوق بشری می­توانند منبع قانون­گذاری باشند. اما از آنجا که وضع قانون که اساساً هم به حکم خود مادۀ سوم و هم به حکم تجربۀ قانون­گذاری که عملاً در مجالس مقننۀ کشورهای اسلامی برای مدیریت کشور صورت می­گیرد قوانین موضوعه و غیر دینی است، تنها شرطی که از نظر دینی به موجب این ماده رعایت آن لازم است، عدم مخالفت با اسلام است و با تأکید می­گویم احراز مطابقت شرط نیست و این نکته­ای بود که محقق نائینی در دفاع از مشروطیت نزدیک به صد سال پیش از این بر آن تأکید کرد. از این رو برخلاف گمان بعضی­ها که می­گوید برای مطابقت قانون با احکام اسلام موافقت آن با فتوای یکی از مذاهب کافی است باید گفت این سخن در صورتی لازم است که به زبان آید احراز موافقت لازم باشد، در این صورت بر طبق مضمون و محتوای هر قانون موضوعه حکمی در شریعت موجود باشد تا بتوانیم آن را با شریعت تطبیق دهیم و این همان سخن شیخ فضل­الله نوری است که می­گفت دایرۀ نیاز انسان به قانون از دایرۀ شریعت افزون تر نیست.

ثانیاً در احراز شرط عدم مخالفت کافی است که قانون موضوعۀ ما بر خلاف تمامی فتاوای معتبر که در چارچوب موازین اجتهاد صورت گرفته نباشد. از این­رو، اگر قانونی بر خلاف نظر مشهور همۀ مذاهب باشد اما با فتوای یکی از عالمان دین که در چارچوب اصول اجتهاد به نظر فقهی خود رسیده باشد موافق باشد، حال این عالم دین پیرو هر مذهبی که باشد، نمی­توان مخالفت قانون یادشده را با احکام اسلام محرز دانست.

ثالثاً در باب نسبت اصل سوم با سایر اصول قانون اساسی باید گفت این اصل ناظر است به قوانین عادی و می­گوید قانون عادی بر خلاف احکام آنهم به معنا و مفهومی که توضیح دادیم وضع نمی­شود. چون مراد از قانون در قانون اساسی هرجا که به کار رفته عبارت است از مصوب پارلمان که به توشیح رئیس جمهور رسیده باشد و این همان قانون عادی است نه مواد قانون اساسی. بنابراین، مادۀ سوم سایر مواد قانون اساسی را که اگر برخلاف این ماده باشند غیر معتبر نمی­کند. بنابراین تمامی مواد از اعتبار یکسان برخوردارند. قانون­گذار در مقام وضع قانون عادی ملزم به رعایت تمامی مواد این قانون از جمله مادۀ سوم است. چراکه مواد زیادی بر صیانت از قانون اساسی تأکید کرده و از جمله یکی از وظایف ستره محکمه تطبیق دادن قوانین عادی با مواد قانون اساسی است و هرگاه قانونی برخلاف ماده­ای از مواد قانون اساسی بود آن قانون فاقد اعتبار لازم شمرده می­شود. بنا براین، صرفاً به این دلیل­ که مادۀ سوم قانون مخالف با احکام اسلام را غیر معتبر به شمار آورده، نمی­توان نتیجه گرفت که این ماده بر سایر مواد قانون اساسی حاکم است، چون اگر این ماده از این حیث که قوانین مخالف خود را غیر معبتر اعلام می­کند از اصول حاکمه است سایر مواد نیز به موجب اصول و مواد حاکمۀ دیگر قانون مخالف خود را غیر معتبر می­شمارد.  عین همین نسبت(در عرض هم بودن) میان مادۀ 131 و سایر مواد قانون اساسی برقرار است. هرچند ما در مقام وضع قانون احوال شخصیۀ شیعیان ملزم به رعایت این ماده هستیم اما نسبت میان الزامات این ماده و سایر مواد قانون اساسی به تعبیر فنی از نوع عموم و خصوص من وجه است، چون دست کم تعدادی از احکام مربوط به احوال شخصیه در فقه شیعه با مواد و اصول قانون اساسی از جمله الزامات میثاق­های مربوط به حقوق بشر یکی اند و برخی از این احکام در مواد قانون اساسی و الزامات یادشده نیست ولی مع ذلک با آنها مخالفت ندارد و فقط میان برخی از احکام مربوط احوال شخصیه در فقه شیعه و مواد قانون اساسی ممکن است مغایرت وجود داشته باشد. بنابراین نسبت میان ماده 131 و سایر مواد عام و خاص نیست تا این ماده به موجب خاص بودنش بر سایر مواد مقدم باشد. بنابراین این ماده مانند مادۀ سوم بر سایر مواد حاکم نیست و حد اکثر می­توان از نسبت تعارض میان دو مادۀ یادشده و سایر مواد سخن گفت. سخن گفتن از حکومت این دو ماده بر تمامی مواد و اصول قانون اساسی که بعضاً به طور مؤکد و مکرر آمده و آنها را از اصول حاکم این قانون ساخته و بر حقوقی که بعضاً به صورت خاص ، برای مثال برابری زن و مرد،  تسجیل شده، نه تنها وجهی ندارد که موجب شگفتی است. به طور خاص اصل عدالت و برابری ذاتی (substantive equality) شهروندان کشور، به صورت واضح آن­گونه که از مقدمه و موادگوناگون قانون اساسی استفاده می­شود، جزو اصول حاکم بر تمامی مواد قانون اساسی است و اصلی است که نه به صورت مجزا و صرفاً همچون ماده­ای در کنار سایر مواد به حساب آید بلکه به مثابۀ اصل فراگیر در تمامی موادقانون اساسی هم­چون کل به­هم پیوسته و منسجم در مقام تفسیر آن در نظر گرفته شود. این شیوه از تفسیر قانون اساسی شیوۀ غالب تمامی قوانین اساسی مبتنی بر عدالت است که از آن معمولاً به عدالت مبتنی بر قانون اساسی تعبیر می­شود.  بنا براین میان این دو ماده و سایر مواد همان­گونه که اشاره کردم حداکثر می­توان از تعارض گفت.

رابعاً در حل این تعارض می­توان از قاعدۀ جمع بین هر دو به مقدار حد اکثر ممکن استفاده کرد. کوشش کنیم مخالفت با حقوق اساسی و حقوق بشر را که از الزامات این قانون است به میزان حداکثر ممکن کاهش دهیم. و راهکار کاهش این است که به کمک قواعدی چون عدالت، مصلحت و سهولت فتاوایی را ملاک سنجش قوانین موضوعۀ خود قرار دهیم که عدالت، مصلحت و سهولت را به تعبیر خود قانون اساسی در مادۀ 130 به بهترین وجه ممکن تأمین می­کنند. البته در مادۀ یادشده فقط بر معیار عدالت تأکید شده اما آن­گونه که ما در این گفتار بحث کردیم مصلحت نیز می­تواند ملاک ترجیح یک فتوا بر فتاوای دیگر باشد. استفاده از این قواعد در اخذ یک فتوا به میزان زیاد مغایرت این­گونه از قوانین را که به حکم مادۀ سوم قانون اساسی از شریعت باید گرفت با مادۀ ششم و مانند آن به طور چشم­گیری کاهش می­دهد و شاهد بر این مدعا بررسی مقایسه­ای دو متن در مورد احوال شخصیه شیعیان افغانستان است، یکی متن پیشنهادی حکومت و دیگری متنی که مؤسسۀ تحصیلات عالی کاتب بعد از اصلاح متن اول ارایه داد. بنابراین، در این­گونه از موارد نتیجه و اثر موادی که ما را ملزم به رعایت حقوق بشر می­کند این است که کوشش کنیم سازگارترین نظریات فقهی با حقوق بشر را منبع قانون قرار دهیم. با اتخاذ این روش هم مواد مربوط به حقوق اساسی و حقوق بشر را به مقدار حد اکثر ممکن رعایت کرده­ایم و هم مادۀ سوم قانون اساسی را به مقدار حد اکثر ممکن رعایت کرده­ایم.

[1]  این مبحث را با تفصیل و توضیح بیشتر می­توانید در فصل اول بخش دوم نوشته­ای از این جانب که زیر عنوان  انتظار بشر از دین، منتشر شده مطالعه کنید.

[2] . پرسشی که در متن به آن اشاره شده مضمون مشترک دو پرسشی است که  توسط دو تن از فضلای اهل مجلس مطرح شد.

[3] . نکات اصلی این جوابیه در همان مجلس به اجمال گفته شد. همین­که فرصت بازنویسی آن­را یافتمتم دریغم آمد که دیدگاه خود را به تفصیل در این مورد در اختیار خوانندگان عزیز این سیاهه تقدیم نکنم.

 

دانلود رایگان پی. دی. اف مقاله

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.