قانون اساسی و جامعه در حال گذار افغانستان

اخیراً پژوهشی ذیل عنوان «قانون اساسی و جامعه در حال گذار افغانستان» با عنوان فرعی «ارزیابی دیدگاه­ها و پیشنهادهای عمومی برای تعدیل قانون اساسی» توسط این­جانب و سه همکار دیگرم (در پایان این گزارش نقش هرکدام توضیح داده خواهد شد) انجام و از سوی انستیتوت مطالعات استراتژیک افغانستان منتشر شد و تا حدودی بازتاب رسانه­ای هم یافت. اما آن­گونه که باید و شاید محتوای آن در اختیار افکار عمومی قرار نگرفت و از این­رو، ممکن است برداشت­های یک­سویه از آن به عمل آمده باشد. به همین دلیل کوشش می­کنم در این نوشته توجه خوانندگان عزیز را به ابعاد و نکات اساسی آن جلب کنم و در عین حال برای درک منصفانه و جامع از آن چاره­ای جز رجوع مستقیم به متن آن نمی­بینم.

موضوع تحقیق: موضوع اساسی این تحقیق این بود که معلوم کنیم چه موارد و موادی از قانون اساسی در افکار عمومی به طور عام و از دیدگاه جریان­های سیاسی به طور خاص نیازمند تعدیل بوده و باید تعدیل شوند؟ البته مقدم بر آن باید دو نکته دیگر نیز از نگاه افکار عمومی و جریان­های سیاسی روشن می­شد: نخست نحوه وضع و تصویب قانون اساسی واین­که چگونگی وضع و تصویب این قانون تا چه اندازه از نگاه افکار عمومی معتبر و یا مخدوش است. دوم دیدگاه افکار عمومی و جریان­های سیاسی در مورد اهمیت قانون اساسی و نظام مبتنی بر آن، میزان مقبولیت این نظام نسبت به نظام­های بدیل، حقوق و آزادی­های بنیادین مندرج در آن، ساختار اساسی دولت و نظام سیاسی مندرج در آن  چگونه است؟ پس محور این تحقیق سه موضوع مربوط به هم بوده است. میزان اعتبار شیوه وضع قانون اساسی در افکار عمومی، میزان اعتبار محتوای قانون اساسی و نظام مبتنی بر آن و سوم مطالبه تعدیل و موارد آن.

روش تحقیق: دو روش برای جمع آوری داده­ها به کار گرفته شد: روش کیفی از طریق مصاحبة عمیق با صاحب­نظران از طیف­های مختلف و دوم روش کمی از طریق توزیع پرسشنامه.

در روش اول سوال­های کیفی و عمدتاً برخوردار از عمق تحلیلی و نظری در سه محور یادشده ترتیب داده شد. طبیعتا پرسش­ها جنبه نظری و تحلیلی داشت و ایجاب می­کرد که جواب­ها نیز نیز چنین باشند. علاوه بر آن باید جواب­ها حتی المقدور منعکس کننده دیدگاه­های گروه­های سیاسی و قومی مختلف و از جمله زنان می­بود تا به این وسیله پاسخ­های به دست آمده از افکار و دیدگاه­های گوناگون به صورت متوازن نمایندگی کنند. برای انجام این عمل سوالنامه در سه محور یادشده ترتیب داده شد. سپس 34 صاحب نظر از میان نمایندگان شورای ملی، فعالان سیاسی و مدنی، اساتید دانشگاه و روزنامه نگاران از طیف های گوناگون تعیین گردیدند و در محور سوال­های یادشده توسط محققان این طرح مصاحبه به عمل آمد. فهرست تفصیلی افراد مصاحبه شونده در ضمیمه شماره سوم گزارش آمده است. سپس متن کامل مصاحبه ها به صورت کامل به صورت صوتی ثبت گردید، لفظ به لفظ از ضبط صورت پیاده و در اختبار مصاحبه شوندگان قرار گرفت و بعد از تصحیح متن توسط آنان در تهیه گزارش از آنها استفاده شد.

در روش دوم نخست، سوال­هایی که برای مصاحبه کیفی ترتیب داده شده بودند، کوشش شد تا ساده و قابل فهم برای عموم شود و در مواردی زیاد کمی­سازی شد و به صورت پرسشنامه در آمد. سپس جامعه آماری این تحقیق از ده ولایت با حفظ تنوع و توازن منطقه­ای و قومی و هشت گروه ذینفع تعیین گردید. از میان اینها هشتصد نفر به عنوان نمونه آماری تعیین گردید و توسط محققان ساحوی مرکز پرسشنامه­ها توزیع و برای آن­ها توضیح داده شد و توسط پرسش­شوندگان تکمیل گردید. سپس پرسشنامه با استفاده از برنامه کامپیوتری SPSS تجزیه و تحلیل و نتایج به آمار و نمودار تبدیل و نشان داده شد. گزارشی دقیق و کامل از مراحل این نظر سنجی از جمله مشخصات قومی، سنی، سطح سواد و موقعیت شغلی پرسش­شوندگان در ضمیمه شماره نخست گزارش آمده است. برای مثال به لحاظ قومی32.8٪  در صد از پرسش­شوندگا پشتون،5. 27٪ ، 4. 22٪ هزاره، 6٪ ازبک،5. 2٪ ترکمن، 2٪  عرب، و 9. 6٪ دیگران  و به لحاظ جنسیتی 27٪ زن بوده است.

  هم­چنین در تنظیم گزارش کیفی دقت بسیار به عمل آمد تا همه دیدگاه­ها به صورت متوازن، بیطرفانه و دقیق منعکس شوند، به گونه­ای که دقت این گزارش را می­تواند هر مصاحبه شونده محترم آزمون کند که آیا دیدگاه خاص او در مورد پرسش­های تحقیق نا گفته مانده است و یا خیر؟  

یافته های تحقیق: در باب شیوه وضع و تصویب قانون اساسی می­توان گقت علی­رغم طرح پاره­ای انتقادها و نارسایی ها از سوی برخی صاحب­نظران در مورد شیوه وضع و تصویب قانون اساسی جدید، لکن این نارسایی­ها به لحاظ وسعت و عمق در حدی نیست که بتوان گفت شیوه وضع و تصویب این قانون را از نگاه افکار عمومی، صاحب نظران و جریانهای سیاسی گوناگون یک جریان مخدوش، فاقد اعتبار و مشروعیت به حساب آورد. اما مع ذلک نکات انتقادی با اهمیت از سوی برخی صاحب­نظران مطرح گردید که اعمال نفوذ و حمایت از نظام ریاستی توسط ریاست دولت انتقالی، لویه جرگه به عنوان یک روش سنتی باز تولید قدرت و تغییر حد اقل یک مورد در قانون اساسی مصوب در نتیجه توشیح و دشوار بودن زمینه طرح تمامی دیدگاه­ها از جمله این انتقادات است.

صاحب­نظران و پرسش­شوندگان، قانون اساسی و نظام مبنتی بر آن را مهم شمرده­اند. در مقایسه میان نظام مبتنی بر قانون اساسی و نظام امارت اسلامی، تنها 5٪ در صد از نظام امارت حمایت کرده­اند. حقوق و آزادی های بنیادین  از جمله حقوق زنان را مهم شمرده اند و آن­را از دستآوردهای مهم قانون اساسی به حساب آورده­اند و پاسخ پرسش­شوندگان، رضایت و حمایت چشمگیر این جامعه اماری را از آزادی بیان و رسانه­ها نشان می­دهد. در مورد جایگاه اسلام در قانون اساسی نیز رضایت چشمگیر وجود دارد و تضاد اساسی میان قانون اساسی و اسلام نمی­بینند و به این وسیله می­توان گفت که قانون اساسی در افکار عمومی با مشکل عدم مشروعیت از ناحیه اسلام به عنوان یک ارزش مهم جامعه افغانستان رو برو نیست. لکن در این میان از سیستم موجود در مورد نظارت از رعایت و تطبیق قانون اساسی رضایت چندانی وجود ندارد، و در نتیجه اکثریت، چه صاحب­نظران و چه در  نظر سنجی عمومی خواهان برقراری سیستم محکمه قانون اساسی است.

در خصوص نظام اقتصادی نتیجه نظر سنجی نشان می­دهد که اکثریت از نوع نظام اقتصادی در قانون اساسی اطلاع دقیق دارند و آن­را نظام اقتصاد بازار دانسته­اند و با این اصل قانون اساسی مخالفت نکرده­اند و در واقع اکثریت مطلق خواهان تداوم بازار آزاد است و فقط اکثریت از این اکثریت در کنار بازار حمایت دولت را از اقشار کم درآمد لازم دانسته­اند. این نظر در حقیقت با قانون اساسی فعلی سازگار است، چون قانون اساسی دولت را ملزم به حمایت از اقشار کم درآمد و آسیب پذیر ساخته است و در حقیقت در کنار ایجاد ثروت از طریق بازار، دولت حد اقل رفاه را برای همه تأمین کند. هرچند در مصاحبة کیفی،اکثریت صاحب­نظران طرفدار نظام مختلط هستند، اما برحسب محتوا خواهان بازاری است که عدالت توزیعی را تأمین کند. لکن باید دانست که تأمین عدالت لزوماً از طریق بازار مختلط تأمین نمی­گردد، بلکه مستلزم برقراری دولت رفاه و مسئول شمردن دولت در قبال تأمین عدالت و رفاه برای همه شهروندان است که در چارچوب اقتصاد بازار نیز ممکن است.

تا این­جای کار همان­گونه که ملاحظه کردیم چندان مطالبة جدی مبنی بر آوردن تغییر در قانون اساسی وجود ندارد. لکن مهم­ترین نقاط چالشی در میان مصاحبه شوندگان و پرسش شوندگان، در مورد نظام سیاسی و نظام اداری پیش­بینی شده در قانون اساسی است. لذا این دو مورد را به تفصیل بر اساس متن گزارش ارایه می­کنیم:

حکومت محلی و یا نظام اداری: قدر مشترک نظر خواهی این است که سیستم اداری فعلی بسیار متمرکز است و باید تمرکز زدایی شود. اما در مورد نظام اداری پیش­بینی شده در خود قانون اساسی بعضی نظام موجود در این قانون را غیر متمرکز دانسته و خواهان تطبیق دقیق آن گردیده است، اما اکثریت خواهان اصلاح سیستم موجود در قانون اساسی است و حکومت محلی منتخب تر و با صلاحیت تر را مطالبه کرده است و آن را سبب تحقق دموکراسی محلی دانسته و در تأمین امنیت نیز موثر به شمار آورده است. این خواسته نظر به پایگاه اجتماعی خود یک خواستة معطوف به توزیع قدرت میان مرکز و ولایات هم است و در واقع از این طریق می­خواهد مشارکت در قدرت در سطوح قومی و منطقه­ای ممکن­تر و مانع از تمرکز قدرت در یک نهاد و در نتیجه مانع از قومی شدن قدرت شود. هرچند برقراری یک نظام فدرال خواستة اکثریت نیست، اما معدل خواست فدرال خواهان و نظام غیر متمرکز از نظام موجود در قانون اساسی همان تمرکززدایی بیشتر است که در نتیجة آن نوعی دموکراسی محلی برقرار گردد.

  نظام سیاسی: نتیجه نظرخواهی در بخش نظام سیاسی هر چند حاکی از اختلاف نظر است، اما اکثریت خواهان اصلاح و تعدیل این نظام هستند. 3-42٪ طرفدار نظام ریاستی موجود است و هم­چنان افغانستان را نیازمند یک رهبری قوی می­داند که از این طریق ممکن می­شود. اما اکثریت خواهان اصلاح این نظام است. اما این­که چگونه سه گزینه پیشنهاد شده است: گزینة نخست کاهش اختیارات رئیس جهمور است: اما این­که این کاهش اختیارات چگونه صورت گیرد در نظرخواهی پرسش مشخصی در این زمینه وجود ندارد. لکن یک جواب می­تواند پاسخ آنها به این سوال باشد که «آیا با تعیین دو معاون برای هریک از رئیس­جمهور و صدر اعظم موافقید؟» در جواب 47٪ در برابر 45٪ موافقت نشان داده­اند. از این پاسخ می­توان این­گونه استنتاج کرد که اکثریت با تعیین دو و یا سه معاون با صلاحیت­های مشخص موافقت دارد و این سبب کاهش صلاحیت­های رئیس­جمهور می­شود. هم­چنین افزایش صلاحیت­های حکومت­های محلی و دموکراتیک­تر ساختن آن که دیدگاه اکثریت در نظرخواهی است سبب محدودیت و کاهش اختیارات رئیس­جمهور می­شود.  گزینة دوم احیای مقام صدارت در کنار مقام ریاست­جمهوری است که از 22٪ حمایت نظر سنجی برخوردار شده است. اما طرفدارن این گزینه از این پیشنهاد که هر یک از رئیس جهمور و صدراعظم دو معاون باشند 47٪ حمایت کرده­اند. گزینة سوم بر قراری نظام پارلمانی است با 26٪ حمایت.  در واقع طرفداران تغییر نظام از ریاستی به غیر آن در نظر سنجی  به 51٪ به  49٪ است. یعنی 49٪ خواهان حفظ اصل نظام ریاستی است، هرچند بعضی از ریاستی­خواهان خواهان تعدیل صلاحیت­های رئیس جمهور و افزایش تعداد معاونان اند، اما 51٪ خواهان تغییر نظام از ریاستی به دو گزینه دیگر یعنی پارلما 29٪ و نیمه ریاستی (صدراعظم و رئیس جمهور) با 22٪ اند.

اما نتیجه­ای که از مصاحبه کیفی با صاحب­نظران به دست آمده است حاکی است که به باور یک سوم آنان، اختیارات رئیس جمهور به صورت غیر قابل قبول زیاد است و آن را سبب قومی شدن قدرت، موجب فساد در اداره، تمرکز قدرت و ناکارآمدی می­داند. در نتیجه انتقاد این عده بر این اختیارات بسیار سخت و شدید است. در برابر اساساً بر خلاف نظر سنجی، اکثریت (هفده نفر از 34) خواهان احیای مقام صدارت در کنار مقام ریاست­جمهوری است. در میان طرفداران نظام ریاستی این دیدگاه نیز مطرح شده است که تعداد معاونت­ها به سه معاونت آن­هم با صلاحیت­های مشخص افزایش داده شود. پاره­ای صاحب­نظران، تنها گزینة مناسب به جای نظام ریاستی نظام پارلمانی را به شمار می­آورد.

انگیزه و دلایل هر پیشنهاد مشخص است. مشکل در افغانستان همچنان تقسیم قدرت، جلوگیری از انحصار قدرت بر مبنای قوم، و داشتن موقعیت ممتاز و برتر در قدرت برمبنای قوم است که به تفصیل در متن گزارش توضیح داده شده است.

پیشنهادات: در پایان چند پیشنهاد نیز ارایه شده است و از این پیشنهادات در تعدیل قانون اساسی می­توان بهره برد. مبنای این پیشنهادات این است که در این تحقیق در واقع از یکسو مشخص شد که افکار عمومی، خواهان تداوم نظام مبتنی بر قانون اساسی، حقوق و آزادی­های اساسی ناشی از آن است. بنابراین، قانون اساسی در بخش مهم خویش و ستون فقرات آن همچنان از حمایت قوی برخوردار است. اما از سوی دیگر مطالبات و نقاط ضعفی وجود دارد که جز بر اساس اصلاح این قانون اساسی آن مطالبات و نقاط ضعف برآورده و جبران نمی­گردد. در واقع مواردی پیشنهادی جهت اصلاح قانون اساسی بر این ادعا استوار گردیده است که مطالبات گوناگون تنها بر پایة تأسیس نهادها و روندهای منصفانه که توزیع و تقسیم قدرت و دسترسی منصفانه به منابع را میسرتر­کند، نقطة هم­پوشان و تعادل خویش را به دست می­آورند و به وجود آمدن چنین حالتی، برای حفظ حقوق همه و تأمین صلح پایدار ضرورت اجتناب ناپذیر به شمار می­آید. آنگاه بر اساس این تحلیل، موارد زیر پیشنهاد شده است که در این­جا به صورت مختصر می­آورم.                                                :

  1. تأکید بر حقوق برابر شهروندی و نفی ساختار سلسله مراتبی قومی

تعددای از صاحب­نظران در روند موجود به درستی دو نقص را نشان داده اند: نخست در مواردی اندک در قانون اساسی اهمیت و جایگاه بیشتر به یک زبان و برخی نمادها که به لحاظ تاریخی حامل ارزشهای قومی است داده شده است. این مسئله ضمن این­­که خود، البته بر اساس تفسیر وسیع از جایگاه این زبان و نماده­ها، به مانعی بر سر راه رشد زبانهای دیگر شده است، در عین حال هرچند به صورت غیر رسمی و نانوشته به مثابة نماد سیاسی از جایگاه اقوام در سلسله مراتب قدرت نیز تعبیرشده است. دوم تفسیر و تعبیر یادشده از جایگاه اقوام در سلسله مراتب قدرت، رویه سیاسی ناشی از آن سبب شده است که مشارکت متوازن اقوام در قدرت، بر حسب سلسله مراتب اقوام تعبیر و تفسیر شود. این تعبیر از مشارکت و رویة ناشی از آن سبب شده است که حقوق شهروندی در جایی که دسترسی به سطوح عالی قدرت به میان می­آید تابعی از تعلق و وابستگی فرد باشد، به هر اندازه وزن قوم فرد در سلسله مراتب قدرت سنگین باشد، فرد می­تواند در سطوح عالی­تر قدرت برای مثال ریاست قوة قضائیه و مانند آن صعود کند. این نگاه عملاً شهروندان کشور را به شهروندان چند درجه­ای تقسیم کرده است و قدرت ساخت متمرکز قومی یافته است. برای اصلاح این وضعیت تأکید مجدد بر نفی هرگونه برتری جویی قومی و برابری شهروندان افغانستان لازم است و تصریح شود که هیچ حکم و مفهومی در این قانون اساسی نباید به صورت مغایر با این اصل تفسیر و تعبیر شود و به صراحت تأکید شود که ساختار سلسله مراتب قومی در کشور وجود ندارد و در این راستا جزء اخیر ماده 16 که اصالت و اعتبار آن مورد انتقاد عمدة صاحب­نظران است حذف شود. چون مردم افغانستان جز بر مبنای عدالت و انصاف و ارزشهای مشترک و احترام به ارزشهای متفاوت متحد نمی­شوند.

  1. تقویت دموکراسی محلی در چارچوب حقوق شهروندی برای همة شهروندان کشور

تقویت دموکراسی محلی و اصلاح نظام اداری خواسته مستدل صاحب­نظران و اکثریت در نظرسنجی بود. روشی که اینان پیشنهاد کرده است از جمله انتخابی کردن مقام ارشد حکومت محلی است. لکن برای تحقق این خواست یعنی تقویت دموکراسی محلی راه­حل­های میانی هم وجود دارد. از جمله اعطای صلاحیت بیشتر به شورای ولایتی و به نهادهای حکومت محلی در خود قانون اساسی، و رعایت هم­بستگی­های تاریخی و فرهنگی در کنار سایر عوامل در تشکیل ولایت و واحدهای اداری. در خصوص رعایت همبستگی تاریخی و فرهنگی این توضیح را بیفزایم ­که گاهی در تشکیل واحدهای اداری بدون دلیل موجه، یک قلمرو جغرافیایی خاص متعلق به یک  کتلة انسانی که به لحاظ تاریخی و فرهنگی جزء یک گروه محسوب می­شوند، در قالب واحدهای اداری گوناگون تجزیه و پارچه پارچه شده است. در نتیجه قدرت انتخاب و تأثیر­گذاری شان بر سیاست، حکومت، و تصمیم­گیری­های کلان و عمومی تضعیف شده است. در واقع این نوع تقسیم اداری نهادی منصفانه برای توزیع منابع برای آنها به حساب نمی­آید و امکان تأثیرگذاری برابر را برای آنان فراهم نمی­کند.

سرانجام انتخابی شدن مقام ارشد حکومت محلی نظر به درخواست صاحب­نظران و نظرسنجی عمومی جداً مورد توجه قرارگیرد. در صورتی که از نقطه نظر حکومتداری خوب و موثر مفید و عملی باشد، باید به این خواست عمومی تن درد داد. چرا که اصل حاکمیت مردم و دموکراسی محلی را بهتر می­تواند تأمین کند و حتی به تعبیر برخی صاحب نظران در تأمین امنیت محلی نیز موثر بوده و از حساسیت موجود نسبت به مقام ریاست­جمهوری نیز می­کاهد، چون به نوعی سبب توزیع قدرت میان مرکز و ولایات می­شود.

البته به منظور جلوگیری از تبعیض علیه گروه­های اقلیت در ولایات، تقویت دموکراسی محلی باید در چارچوب حقوق شهروندی برابر برای همة شهروندان افغانستان بدون توجه به منشأ اجتماعی و تعلقات قومی آنان باشد و هرگونه تبعیض علیه شهروندان غیر بومی که از تمامی نقاط کشور در آن محل ساکن می­شوند، ممنوع گردد و دموکراسی محلی باید زمینة مشارکت موثر را برای همة شهروندان مقیم در حکومت محلی تأمین کند تا حکومت و دموکراسی محلی موجب تبعیض علیه شهروندان به موجب منشأ اجتماعی و تعلقات قومی آنان نگردد و بیش از پیش سبب تقویت انسجام و اتحاد ملی گردد.

  1. اصلاح نظام ریاستی

در خواست 51٪ بر تغییر نظام از ریاستی به پارلمانی با  29٪ و نیمه ریاستی (رئیس – صدراعظم) با  22 ٪   وجود دارد. هم­چنین اکثریت مطلق خواهان کاهش اختیارات رئیس جمهور است. صاحب­نظران نیز عمدتاً بر اصلاح و تغییر تأکید کرده­اند. افزون بر این­ها تعهد ناشی از موافقت­نامة سیاسی و دو قطبی شدن انتخابات بر محور قومیت می­توانند مشکل واقعی و جدی فرا روی نظام ریاستی کنونی به حساب آیند و حل این مشکلات، در گرو اصلاح  نظام ریاستی موجود است. اما چگونه ؟ نظر خواهی و مصاحبه­ها راه حل مورد اجماع به دست نداده است. لکن با توجه به سنخ مشکل که عمدتا ناشی از قومی شدن قدرت در کشور است، و هر نوع نظامی به جز نظام پارلمانی باز هم سبب قومی شدن قدرت می­شود، در کوتاه مدت برای یک دورة حد اقل پنج­ساله ساله دو گزینه قابل بررسی است. افزایش معاونتها با حوزة صلاحیتهای مشخص (که به موجب آن در اعمال صلاحیت در بخش مربوطه معاون حقیقتا سهیم باشد و در نتیجه نحوة اعمال صلاحیت رئیس­جمهور که در قانون اساسی کنونی در مادة 64 پیش­بینی شده است، تعدیل گردد) ، و با تأکید بر تأمین مشارکت موثر اقوام آسیب­پذیر تا مانع از حذف آنها گردد، همراه با این تأکید که تعیینات در هر سطح (برای مثال ریاست قوة قضائیه و مانند آن) توسط رئیس­جمهور و معاونان وی بر اساس جایگاه و تعلق فرد به سلسله مراتب اقوام نباشد. به عبارت دیگر تعییناتی از این قبیل و براین مبنا ممنوع قرار داده شود و فقط شهروندی و شایستگی ملاک واقعی تعیینات باشد. به منظور اطمینان از تحقق این هدف، شرط شود که تعیینات مندرج در اجزای 11 و 12 مادة 64 و مادة 157 قانون اساسی، بر مبنای تصمیم جمعی رئیس­جمهور و معاونان وی صورت گیرد.

 افزون بر تعدیل نظام ریاستی، تعدیل نظام اداری،  افزایش اختیارات کابینه و وزرا می­تواند بسته­ای باشد که به نوعی معدل و نقطة هم­پوشان خواسته­های متفاوت به حساب آید و مانع از قرارگرفتن قدرت در مسیر قومی باشد و در نتیجه ریاست جمهوری، حکومت و کابینه به یک نهاد ملی تبدیل خواهد شد و حساسیت موجود در مورد مقام ریاست­جمهوری که سبب دو قطبی شدن جامعه در انتخابات بر مبنای قوم می­گردد، کاهش خواهد یافت.

گزینة دوم احیای مقام صدارت در کنار مقام ریاست جمهوری است و هر کدام نیز دارای دو معاونت باشد. تا به این وسیله قدرت در عالی­ترین سطح از ترکیب ملی برخوردار باشد. اما این ترکیب، صرفا ضامن اطمینان برای رعایت حقوق شهروندی برابر، به شرحی که توضیح داده شد، باشد. تا در نتیجه دولتی حقیقتا ملی بر مبنای رعایت حقوق شهروندی برابر در کلیة سطوح، به وجود آید. در واقع تأکید بر ترکیب ملی در سطح یادشده، ضمن این­که ناشی از خواست یک بخش قابل توجه از نظر عمومی در نظرسنجی است، در این ساختار پیشنهادی، می­تواند به نوعی به تأمین عدالت و انصاف برای همه بینجامد و در نتیجه چارچوب منصفانه برای توافق و اجماع فراهم می­کند. چرا که باید در وضع و تصویب قانون اساسی به این نکتة اساسی توجه داشت که قانون اساسی را صرفاً بر مبنای رأی اکثریت نمی­توان ساخت. بلکه قانون اساسی بر مبنای ایجاد چارچوب منصفانه که همگان خود را در آن حس کنند، به وجود می­آید.

اما سرانجام در یک دوره حد اقل پنج­ ساله بعد از تقویت احزاب سیاسی که قدرت تشکیل دولت را داشته باشند، نظام پارلمانی به وجود آید. به نظر می­رسد ترتیبات فوق می­تواند به نوعی معدل خواست نظر عمومی در نظرسنجی و خواست صاحب­نظران باشد.

 لکن این پیشنهاد بر دو پیشفرض استوار است: پیشفرض نخست این است که اگر ترکیب ملی در فرمول رئیس جمهور و معاونان با صلاحیت و یا صدر اعظم و معاونان با صلاحیت در عالی­ترین سطح رهبری صرفاً با این صلاحیت و وظیفه که حقوق برابر شهروندی را بر مبنای اهلیت برای همگان تأمین کند، به وجود نیاید، در وضعیت کنونی که رؤسای جمهور عمدتاً بر مبنای رأی قومی انتخاب می­شوند و ساختار حزبی فراگیر و ملی نیز آن را کنترل نمی­کند، به دو قطبی شدن جامعه در انتخابات و قومی شدن شدید قدرت می­انجامد. پیشفرض دوم این است که نظام پارلمانی در شرایط کنونی که احزاب ملی و فراگیر و منسجم  وجود ندارد، موجب بی ثباتی در حکومت و قوة اجرائیه می­گردد. بنابراین، اگر صاحب­نظری این دو پیشفرض و یا یکی از آنها را قبول نداشته باشد، باید مدعای خود را به صورت مستدل واضح کند و نشان دهد که چنان وضعیتی به وجود نمی­آید. بنابراین اگر نظام پارلمانی حقیقتاً در وضعیت کنونی موجب بی­ثباتی و ضعف شدید در رهبری اجرایی نمی­گردد، بر اساس مطالعات یادشده گزینة مطلوب به نظر می­رسد.

  1. تشکیل محکمة قانون اساسی از جمله با صلاحیت بررسی و رسیدگی به شکایات وارده علیه حکومتهای محلی، احزاب سیاسی، صلاحیت محاکمة رئیس جمهور و وزرا و اعضای ستره محکمه و رسیدگی به شکایت افراد در زمینة نقض حقوق اساسی شان. لکن مشکل عمده در این مورد فقدان قضات و کادر علمی برجسته و شاخص با تجربه و دانش حقوقی مدرن حقوق اساسی است که حقیقتاً بتواند با بیطرفی این صلاحیت­ها را مطابق اصول و ارزشهای نظام مبتنی بر حقوق اساسی اعمال و تطبیق کند. هم­چنین، نحوه شناخت ریاست جمهور و شورای ملی نیز در تعیین افراد از اهمیت اساسی برخوردار است. عدم دقت، نداشتن شناخت دقیق و یا رفتار سیاسی در تعیین قضات این محمکه، نظر به صلاحیت وسیع آن، ضرر جبران ناپذیر به بار می­آورد.

در پایان لازم می­دانم از همکاران خود و نقش آنان در این تحقیق تشکر کنم.

     عبدالاحد محمدی در این تحقیق دو کار مهم را بر دوش داشت و به خوبی انجام داد. نخست کمی­سازی سوالها و تنظیم فنی پرسشنامه که در این بخش البته آقای محمد عرفانی نیز با ایشان همکاری کرده است. دوم تحلیل آماری پرسشنامه و نوشتن گزارش اولیه نتیجة نظر سنجی و نشان دادن نتایج در قالب نمودارهای مناسب. محمد عرفانی طرح اولیه تحقیق را نوشته بود. هم­چنین نزدیک به نصف مصاحبه­ها با صاحب­نظران البته در محور سوالهای تنظیم شده، توسط ایشان انجام شد. هم­چنین این مصاحبه­ها توسط ایشان پیاده و جهت مطالعه تنظیم گردید. ضمن تهیه خلاصه از مصاحبه­ها، تحریری اولیه فصل دوم گزارش، بخش مربوط به تنظیم آرا و دیدگاه صاحب­نظران، توسط ایشان انجام شد. صفی­الله طاها به عنوان دستیار تحقیق در انجام مصاحبه­ها، پیاده کردن آنها و تهیه خلاصه­ای از آنها و پیشبرد بخش هماهنگی، ارتباط، بازخوانی متن نهایی گزارش جهت اصلاح اغلاط تایپی و مانند آن سهمی به سزا داشته است.

 

دانلود رایگان پی. دی. اف مقاله

مصطلحات اداری و قانون اساسی

 

  1. یافتن راه حل حقوقی، مبتنی بر قانون اساسی و اصول عدالت و انصاف برای موارد اختلاف و پذیرفته شدن آن توسط نخبگان کشور و نهادهای اساسی دولت، انسجام ملی را در کشور پایدار می­سازد و ظرفیت نهادهای نظام مبتنی بر قانون اساسی را برای حل معضلات و جدال­های مهم ملی به شکل وسیع و مؤثر افزایش می­دهد. بدون شک یکی از این جدال­های مهم که تا حدودی برای اقوام ساکن این سرزمین کارکرد نمادین و بعد هویتی یافته است، نزاع موجود بر سر استعمال معادل اصطلاحات اداری موجود از جمله پوهنتون به زبانهای رسمی دیگر، به طور خاص زبان دری، در اسناد تقنینی است. بدون تردید، حل قانونی و منصفانۀ این نزاع سبب می­شود که دیگر زبان و نزاع هویتی بر سر آن، نقش خویش را به عنوان عامل شکاف اجتماعی و سیاسی از کف داده و عمل نکند. بنابراین، حل منصفانۀ این منازعه در واقع علاج ساختاری یک منازعه است که اگر این روش به همین ترتیب از رهگذر تطبیق درست قانون اساسی در اصلاح سایر ساختارهای مناقشه برانگیز به کار گرفته شود، از دل آن واقعیتی به نام ملت – کشور به معنای مدرن آن به عنوان یک نتیجۀ ساختاری سر بر می­آورد. در واقع لازم نیست، ما برای متحد ساختن مردم این سرزمین نصیحت و موعظه کنیم و اگر دچار پراکندگی و تشتت می­شویم گناه آن را بر گردن مداخله­گران خارجی بیندازیم. چون مشکلات ساختاری تابع علل ساختاری­اند که جز از طریق رفع آن علل و از میان بردن ساختارهای معیوب قابل حل نیستند و مردمی با ساختارهای معیوب و مناقشه­برانگیز، نمی­توانند ملتی نفوذناپذیر باشند. زیرا ساختارهای معیوب و مناقشه­برانگیزاند که یک مردم را در برابر مداخلۀ خارجی آسیب­پذیر می­سازند. بنابراین، راه حل درست، اصلاح ساختارهای معیوب و مناقشه برانگیز است که نزاع بر سر واژه­های اداری نیز ، چنانکه توضیح خواهم داد، نتیجۀ یکی از این ساختارهای معیوب است.
  2. همان­گونه که یادآورشدم این نزاع کارکرد نمادین و بعد هویتی یافته است. بنابراین، نخستین قدم در حل این­گونه منازعات رازگشایی و اسطوره زدایی از آنهاست تا عواطف و احساساتی که در نتیجۀ ناموسی و اسطوره­ای شدن آنها پدید آمده است، تعدیل گردد و جای خود را به میانه­روی و عقلانیت سیاسی دهد.

به نظر می­آید سه عامل  در پدید آمدن این نزاع و اسطوره­ای شدن آن نقش داشته­اند:

اول. نگاه ملی­گرایانه به زبان: افغانستان توسط علامه محمود طرزی و همفکران او با ناسیونالیزم مدرن و حقوق فرهنگی اقوام و گروههای اجتماعی آشنا شد. رویکرد به زبان مادری به عنوان یک حق فرهنگی و سیاسی رویکرد معقول بوده است و نتیجۀ آن به طور طبیعی می­توانست از همین قرار باشد که زبان پشتو در کنار زبان فارسی دری به عنوان یک زبان رسمی اداری در محراق توجه قرار گرفته و زمینۀ آموزش و تعلیم به این زبان فراهم گردد. اما در کنار این حق فرهنگی و سیاسی در آن روزگار این پبش­فرض پسا – استعماری نیز به تدریج شکل گرفت که افغانستان به عنوان یک ملت – کشور دارای تاریخ و وجوه متمایز کنندۀ خویش باید باشد. بنابراین، نظر به بافت قومی خود و این ادعا که قومی خاص بنیاد قدرت و اکثریت را در این کشور تشکیل می­دهد، زبانی به جز زبان فارسی دری اساس هویت منحصر به فرد این کشور به حساب آید. این دیدگاه نه در نتیجۀ خواست و توافق عمومی بلکه در نتیجۀ خواست و تصمیم حکومتهای وقت به دیدگاه رسمی تبدیل و در نتیجۀ این دیدگاه غیریت­ساز اسم زبان فارسی دری در سال 1343 هجری خورشیدی نیز از فارسی به دری تغییر کرد و وضع اصطلاحات اداری در بخش­های مختلف به یک زبان خاص به یک برنامۀ اساسی دولت تبدیل شد. این روند به لحاظ تاریخی از دورۀ امانی شروع و به تدریج گسترش یافته و یک روند تدریجی تاریخی را پیموده است. بنابراین، این دیدگاه ناشی از تعریفی خاص از ناسیونالیزم افغانی است که مربوط به نظام­های پیشین و پیشفرض نادرست آن در تعریف ملی­گرایی است. از این­رو، مورد توافق تمامی گروههای قومی، سیاسی و فرهنگی در کشور نیست و به همین دلیل با زوال قدرت­ ناشی از حکومتهای پیشین از سوی جوانب دیگر به چالش گرفته شده است و در نتیجه اساس اتحاد مردم کشور و از مؤلفه­های بنیادین ناسیونالیزم فراگیر افغانی قرار نگرفته است.

دوم. نگاه قومی به زبان: بسیاری می­پندارند که قومیت شخص نوع زبان او را نیز تعیین می­کند. بر اساس این قاعده اگر تاجیک باشی زبانت دری است اگر ترک تبار باشی زبانت ترکی باید باشد، اگر عرب باشی زبان دری مال تو نیست و به تو تعلق ندارد (شخصاً این نگاه تباری به زبان را در طرز تفکر و نگاه یکی از استادان کشور که خود را عرب می­نامید و به همین دلیل خود را در این نزاع بی­طرف به شمار می­آورد، بعینه ملاحظه کردم) هرچند که پدرانت قرنها نسل در نسل به آن سخن گفته باشند و از مادر آموخته باشند و از عربی چیزی ندانند، اگر پشتون باشی زبانت به گونۀ ازلی پشتو تعیین شده است، هرچند چیزی از آن ندانی. در حالی­که واقعیت غیر از این است. برای مثال ما در کشور خود قومی به نام عرب داریم، اما زبان آنها قرن هاست که عربی نیست. اقوام ترک تباری چون بیات، ایماق، تاتار و… زبان­شان فارسی دری است. بارکزایی های هرات و محمدزایی­ها عموماً به لحاظ قومی پشتون هستند، اما زبان شان پشتو نیست. بنابراین، زبان لزوماً میراث و نشانۀ قومی نیست. بلکه زبان به عنوان یک میراث فرهنگی و تمدنی مال همه است. برای مثال زبان دری به لحاظ فرهنگی و علمی در کنار زبان عربی قرون متمادی زبان ادیبان و عالمان از هر قوم و گروه قومی این سرزمین بوده است و به همین دلیل به همه تعلق دارند، چون همه در شکوفایی آن سهم داشته­اند.

سوم. بیگانه­انگاری زبان فارسی دری: پاره­ای از هموطنان فکر می­کنند که زبان دری ناسیونالیزم افغانی را به نفع همسایۀ غربی تضعیف می­کند و اگر اقوام دیگر خواهان تقویت این زبان هستند در واقع می­خواهند پیوند این کشور را با کشور هم­زبان خود تقویت کنند و گویا خواست کشور مورد نظر نیز تقویت این زبان در این کشوراست تا از این طریق حضور فرهنگی خود را قوت ببخشد. لکن به اعتقاد نگارنده، زبان دری، – در کنار زبان پشتو و سایر زبانهای کشور – به دلیل این­که حامل آن دسته از آثار و مفاخر تاریخی و فرهنگی این سرزمین است که شهرت بین المللی دارد، نه تنها ناسیونالیزم افغانی را تضعیف نمی­کند، بلکه سهم این سرزمین را از این مفاخر فرهنگی و تمدنی افزایش داده و بر اعتبار، احترام و شهرت بین المللی آن افزوده و سبب تقویت حس افتخار در میان مردم به کشور و تاریخ خود می­گردد. بنابراین، این زبان به عنوان یک میراث مشترک فرهنگی، تمدنی و تاریخی تمامی اقوام این سرزمین ( برای مثال بنگرید به رودکی، جامی و بیهقی، گوهرشاد بیگم، بانوی عصر با شکوه تیموریان، علی­شیر نوایی وزیر دانشمند و با تدبیر میرزا حسین بایقرا، علامه محمود طرزی مصلح، سیاستمدار و بنیانگذار روز نامه­نگاری جدید و مرحوم عبدالحی حبیبی محقق و مورخ نامدار کشور، فیض محمد کاتب هزاره و صلاح­الدین سلجوقی طیفی وسیع و متنوع از چهره­های علمی و فرهنگی این سرزمین را از اقوام گوناگون تشکیل می­دهند که با این زبان اندیشیده­اند و تولید متن کرده­اند و همه نسبت مساوی به این زبان دارند) ناسیونالیزم افغانی را به لحاظ داخلی همگراتر، فراگیرتر و متنوع­تر می­سازد و به لحاظ بین المللی، در روزگاری که کشورها حتی به لحاظ اقتصادی به شدت به اعتبار و احترام جهانی نیازمند­اند، دارای اعتبار و شهرت جهانی می­گرداند، چیزی­که دقیقاً در مورد ناسیونالیزم ایرانی (با توجه به این واقعیت که ایران و ناسیونالیزم ایرانی مانند ناسیونالیزم افغانی یک برساختۀ تاریخی، سیاسی و فرهنگی است) تحقق یافته است (برای مثال فقط بنگرید به انجمن ایرانشناسی فرانسه و متن­های فاخری را که به نام ایران احیا و تولید کرده­اند). پس ناسیونالیزم افغانی از رهگذر زبان فارسی دری قوت می­یابد و وحدت و همگرایی بیشتر به وجود می­آورد. در واقع یکی از دلایل اصلی مدافعان تقویت این زبان ناشی از همین حس است که چرا میراث فرهنگی و تاریخی­ای که به کشور آنها تعلق دارد، و می­تواند سبب افتخار و شهرت کشورش باشد، به محاق فراموشی سپرده شود و از بی توجهی بسیار، ساختار آن سست و زبان آن از هم­گسیخته و رنجور گردد و حس عقب­ماندگی شدید را در آنها از « برساختة رقیب» تزریق نماید.

بنابراین، اگر منصفانه و دقیق به این سه عامل نزاع، نگریسته شود، فهم و زبان مشترک در مورد این موضوع در میان نخبگان و فرهنگیان کشور بر مبنای اصول انصاف و قانون اساسی به وجود می­آید و فضای مناسب برای حل نزاع حقوقی بر سر اصطلاحات اداری که ریشه در گذشته دارد، به وجود می­آید.

نگارندۀ این سطور به این امید و آرزو و با این پیشفرض که چنین فضایی دست­کم در میان نخبگان و اصحاب فکر و قلم این کشور درحال شکل­گیری است در ادامۀ این نوشتار نزاع یادشده را فروتنانه از بعد حقوقی بررسی می­کند و مستقیماً پرسش اصلی این روزها را مطرح می­کند که آیا فقرۀ پنجم مادۀ (16) قانون اساسی، بر ممنوعیت وضع و استعمال معادل­های اصطلاحات اداری در اسناد تقنینی که به زبان پشتو وضع و در اسناد تقنینی تسجیل شده  به زبانهای رسمی دیگر از جمله زبان دری دلالت دارد و یا خیر. به لحاظ حقوقی روشن است اگر چنین ممنوعیتی از این فقره فهمیده نشود، در آن صورت شورای ملی از طریق وضع قانون می­تواند این مشکل را بر مبنای انصاف، حقوق فرهنگی اقوام و اصلاح یک ساختار منازعه­بر انگیز حل کند.

 

اما پاسخ این پرسش را با اتکا و استناد به اصول زیر که هر کدام به اختصار توضیح داده­ می­شوند می­توان معلوم کرد.

اول. مطالعۀ سوابق تاریخی نحوۀ وضع و درج فقرۀ پنجم مادۀ (16) قانون اساسی نشان می­دهد که تشریفات قانونی و معتبر در وضع و تصویب این فقره و درج آن در مادۀ یادشده رعایت نگردیده است، چون این فقره در متنی که توسط قوۀ مؤسس یعنی لویه­جرگه در تاریخ 14 جدی به تصویب رسیده است درج نبوده است و صرفاً رئیس لویه جرگه بعد از تصویب متن قانون اساسی، یاد داشتی را به امضای خود به کمیتۀ تصحیح  (که بعد از تصویب قانون اساسی و قبل از توشیح آن تشکیل شده بود تا اغلاط املایی و انشایی متن مصوب را تصحیح و برای توشیح آماده کند) ارایه می­دهد که به موجب آن گویا در ساعات پایانی لویه­جرگه بر اساس تفاهم به عمل آمده در کمیتۀ تفاهم در مادۀ (149) قانون اساسی در کنار اصل پیروی از اسلام و نظام جمهوری ترمینالوژی ملی موجود در زبانهای رسمی نیز غیر قابل تعدیل دانسته می­شود. اما کمیتۀ تصحیح نظر به ملاحظات فنی، عبارت ترمینالوژی ملی و محل آن را مناسب تشخیص نداده و به جای آن فقرۀ پنجم مادۀ (16) را می­افزاید. (ر.ک:  حقوق اساسی افغانستان، نوشتۀ سرور دانش، انتشارات موسسۀ تحصیلات عالی ابن سینا، ویراست دوم، 1391، ص 311 – 319) بنابراین، نظر به شیوۀ تفسیر تاریخی، ملاحظۀ این سوابق تاریخی، استناد به فقرۀ یاد دشده را دست کم برای اثبات یک حکم قاطع تضعیف می­کند.

 

دوم. غیر قابل تعدیل شمردن ترمینالوژی ملی در زبانهای رسمی که در اصل پیشنهاد بوده است معنایی جز این ندارد ­که اصطلاحات اداری رسمی درج شده در قانون اساسی از قبیل ستره محکمه، «د جمهور رئیس» و مانند آن غیر قابل تعدیل باشند، نه این­که معادل اصطلاحاتی چون پوهنتون و پوهنوال که در متن قانون اساسی نیستند، در قوانین عادی تسجیل نشوند. چون مراد از تعدیل در فصل تعدیل قانون اساسی فقط ناظر به تغییر خود مواد قانون اساسی و اصطلاحاتی است که در این قانون به کار رفته است. واضح است این اصطلاحات در قانون اساسی نیستند تا در معرض تعدیل و یا عدم آن باشند.

 

سوم. در واقع پوهاند، پوهنوال، پوهندوی و… القاب و رتب علمی­اند نه مصطلحات علمی. چون مصطلحات علمی، مانند تئوری نسبیت، جاذبۀ عمومی، امواج الکترو مقناطیسی، قانون عرضه و تقاضا و مانند آنها ترمهای تئوریک اند که در علوم به کار می­روند. اما اصطلاحاتی چون پوهاند و معادل آن به زبانهای دیگر از قبیل professor  در هیچ علمی به عنوان یک ترم تئوریک استعمال نمی­شوند. بنابراین، مصطلحات علمی ملی و حکم به حفظ آن در فقرۀ پنجم مادۀ (16) قانون اساسی که توسط کمیتۀ تصحیح در بدل ترمینالوژی ملی افزوده شده است، مصداق و معنای محصلی ندارد.

 

چهارم. اما پوهنتون و پوهنحی نام نهادهای تحصیلات عالی به زبان پشتو می­باشند که در کنار پوهاند، پوهنوال … نظر به سابقۀ تاریخی آنها در اسناد رسمی دولت، عنوان «مصطلحات اداری ملی موجود» مورد نظر فقرۀ پنجم مادۀ (16) قانون اساسی بر آنها صدق می­کند. این اصطلاحات و اصطلاحات اداری دیگری چون رئیس جمهور، د جمهور رئیس، والی، ولایت، پایتخت، نامهای وزارتخانه­ها، از این جهت ملی نامیده شده­اند، که در اسناد رسمی به یکی از دو زبان رسمی دولت سابقۀ طولانی داشته و جزء اصطلاحات رایج در کشور گردیده اند.

لکن نظر به اصول و قواعد تفسیر که در بخش­های بعدی توضیح شان خواهم داد، حکم به حفظ این مصطلحات را نمی­توان به صورت وسیع تفسیر کرد و ادعا کرد که حفظ این اصطلاحات مستلزم ممنوعیت درج معادل آنها در متن اسناد تقنینی است. اما در عین حال –  در صورتی­که اشکال ناشی از ملاحظۀ نحوۀ وضع این فقره را به دلیل درج آن در متن رسمی قانون اساسی نادیده بگیریم – ناگزیر حکم به حفظ این اصطلاحات اثر حقوقی باید داشته باشد و اگر نه لازم می­آید که وضع این فقره کاری لغو بوده باشد در حالی­که مفروض این است که قانون­گذار عاقل است و کاری لغو نمی­کند. اما این اثر حقوقی می­تواند در این حد باشد که این مصطلحات باید در اسناد و نشانه­های رسمی دولت در تمامی مناطق کشور به کار برده شوند و قانون­گذار نمی­تواند با وضع قانون از کاربرد آنها منع کند. هم­چنین کاربرد عناوین نهادهای رسمی دولت ( از قبیل ولسی­جرگه، مشرانوجرگه، لویه­جرگه، ستره محکمه، لوی حارنوال، دافغانستان بانک، شاروال، شاروالی، مجالس شاروالی، ولسوال، ولسوالی، شورای ولسوالی،) که در متن قانون اساسی به زبان پشتو تسجیل شده در اسناد رسمی دولت باید فقط به همین ترتیب که در قانون اساسی آمده استعمال شوند و معادل آنها در این اسناد و نشانه­ها استعمال نشوند. در واقع قانون اساسی از این طریق به قدر کافی نمادهای برخاسته از زبان پشتو را به عنوان مصطلحات ملی و رسمی دولت حفظ و اسباب تداوم آن را فراهم کرده است.

 

پنجم. اما شورای ملی بر اساس حکم جزء نخست مادۀ (90) قانون اساسی از صلاحیت وضع و تعدیل قوانین در کلیۀ موارد به جز در مواردی که احکام دین مقدس اسلام و احکام قانون اساسی آن را ممنوع قرار داده باشد، برخوردار است و لذا می­تواند معادل القاب و رتب علمی و مصطلحات اداری ملی موجود از جمله پوهنتون و پوهنحی را به زبان­های رسمی دیگر از جمله زبان دری در قوانین تسجیل نماید. چون یگانه مانعی که تصور می­شود وضع معادل مصطلحات مذکور مخالف قانون اساسی باشد، فقرۀ پنجم مادۀ 16 قانون اساسی است. لکن از این فقره به دلایل ذیل ممنوعیت وضع معادل مصطلحات مذکور در اسناد تقنینی فهمیده نمی­شود:

  1. فقرۀ متذکره، فقط حکم به حفظ مصطلحات علمی و اداری ملی موجود کرده است و از کاربرد معادل آنها به زبانهای رسمی دیگر منع نکرده است. هم­چنین، حفظ این مصطلحات علی­رغم اهمیت آنها به عنوان مصطلحات ملی ایجاب نمی­کند که انکشاف زبانهای رسمی دیگر و استعمال اصطلاحات خاص آنها محدود و مقید گردد.
  2. به موجب حکم فقرۀ اول مادۀ (16) قانون اساسی زبان پشتو و دری زبانهای رسمی دولت در سراسر کشور می­باشند. اصل برابری و تساوی حقوقی این دو زبان به عنوان زبان­های رسمی دولت ایجاب می­نماید که اصطلاحات این دو زبان در اسناد و نشان­های رسمی دولت به صورت برابر استعمال شوند.
  3. فقرۀ دوم مادۀ (16) قانون اساسی چنین حکم کرده­است «در مناطقی­که اکثریت مردم به یکی از زبانهای ازبکی، ترکمنی، پشه­یی، نورستانی، بلوچی و یا پامیری تکلم می­کنند، آن زبان علاوه بر پشتو و دری به حیث زبان سوم رسمی می­باشد و نحوۀ تطبیق آن توسط قانون تنظیم می­گردد.» هم­چنین در فقرۀ سوم این ماده حکم کرده است که دولت در جهت تقویت و انکشاف همۀ زبانهای افغانستان پروگرامهای مؤثر طرح و تطبیق کند. واضح است انکشاف یک زبان مستلزم آن است که آن زبان از تمامی توانایی­های خود بتواند بهره ببرد و مانعی در راه کاربرد اصطلاحات خاص آن زبان وجود نداشته باشد.
  4. اصل و ارزشی که بر مبنای آن مادۀ (16) قانون اساسی تدوین شده است، بر خاسته از درک این واقعیت بوده است که وفاق میان تمام مردم افغانستان را تنها بر مبنای عدالت و انصاف، برابری اقوام و قبایل، ایحاد رفاه و عدالت اجتماعی(حکم صریح مادۀ ششم قانون اساسی) و نفی هرگونه تبعیض (حکم صریح مادۀ 22قانون اساسی) و بر اساس ویژگی­های فرهنگی متنوع آنها می­توان به وجود آورد و مصطلحات اداری رایج از چنان قوت و مقبولیت ارزشی در نزد تمامی اقوام و قبایل افغانستان برخوردار نیستند که آن­ها را اساس وحدت، انسجام و معرف هویت ملی خود به شمار آورند.
  5. مادۀ (6) قانون اساسی بر عدالت اجتماعی و برابری اقوام و قبایل تأکید کرده است. مادۀ (22) قانون اساسی مخالف با وضع هرگونه تبعیض میان شهروندان کشور است. ایجاد ممنوعیت بر استعمال و تسجیل اصطلاحات اداری و رتب علمی به زبانهای رسمی دیگر در قوانین به جز یک زبان مصداق نابرابری میان اقوام و تبعیض میان شهروندان کشور است. هم­چنین مادۀ (7) قانون اساسی حکم کرده است که دولت افغانستان حقوق بشر و میثاقهای بین المللی­ای که به آنها ملحق شده است، رعایت می­کند. در این میثاقها حق استفاده از زبان مادری و انکشاف دادن آن جزو حقوق بشری افراد و گروههای اجتماعی شناخته شده است.

 

نتیجه: اولاً استناد به فقرة پنجم مادة (16) برای اثبات امتیاز کاملاً ویژه برای یک زبان نظر به این­که تشریفات قانونی و معتبر در ایزاد آن رعایت نگردیده است، فاقد وجاهت و اعتبار لازم به شمار می­آید. ثانیاً نظر به مقدمة اول استدلال (فقرة پنجم فقط حکم به حفظ مصطلحات اداری ملی موجود کرده است و از کاربرد معادل آنها به زبانهای رسمی دیگر منع نکرده است)کمترین نتیجه­ای که می­توان گرفت این است که دلالت این فقره بر ممنوعیت تسجیل معادل مصطلحات یادشده از صراحت برخوردار نیست و ابهام دارد. به موجب قواعد حاکم بر تفسیر موارد ابهام در صورتی­که حکم مغایر با سایر احکام و اصول قانون اساسی را اثبات کند باید به صورت محدود تفسیر شود، نه وسیع. مقدمات دوم تا پنجم استدلال که همگی مستند به فقرات اساسی مادۀ (16) و اصل بنیادین قانون اساسی یعنی ایجاد وفاق ملی بر مبنای عدالت و انصاف و نفی هرگونه تبعیض و امتیاز میان اقوام و قبایل، هستند، نشان می­دهند که فقرة پنجم مادة (16) مغایر با سایر احکام و اصول قانون اساسی است. بنابراین، باید محدود تفسیر شود و در ذیل اصل چهارم اقتضای تفسیر محدود از این فقره توضیح داده شد. در واقع این فقره، به دلیل ابهام آن و عدم موافقتش با اصول و ارزشهای بنیادین قانون اساسی در حدی نیست که سایر احکام مندرج در این ماده را مقید سازد و مانع از استعمال و تسجیل معادلها و مترادفهای مصطلحات اداری موجود به زبانهای رسمی دیگر در اسناد رسمی دولت شوند. چون همان­گونه که توضیح داده شد، این فقره به لحاظ دلالت لفظی صریحاً استعمال مترادف مصطلحات موسوم به ملی و علمی را منع نمی­کند، مگر این­که به شکل وسیع تفسیر شود و اقتضائاً چنین چیزی از آن استظهار شود. اما تفسیر وسیع و استظهار از یک ماده در موارد ابهام بر خلاف اصول و ارزشهای قطعی قانون اساسی و سایر مواد آن خلاف قواعد حاکم بر تفسیر است.

 

دانلود رایگان پی. دی. اف مقاله

 

مشعل ابن‌سینا در دانشگاه ابن‌سینا

بسم الله الرحمن الرحیم

و به نستعین

«فلسفه ابن‌سینا» دومین اثر مرحوم اسماعیل مبلغ به همکاری دانشگاه ابن‌سینا، بنیاد اندیشه و به کوشش استاد علی امیری تنظیم، تدوین و به نشر رسیده است. در رزو رونمایی این اثر گران‌سنگ، دکتر محمد امین احمدی، رییس دانشگاه ابن‌سینا از سخنرانان ویژه برنامه بود که سخنرانی دکتر در تالار علامه محمد اسماعیل مبلغ ایراد گردید.

 بنابراین هفته نامه جاده ابریشم نظر به اهمیت این سخنرانی، متن کامل آن را به خوانندگان هفته نامه و جامعه علمی کشور  مجددا نشر می‌کند تا باشد مشعل دانش و دانایی روشن مانده و گرمی آن به رخ تمام کسانی که دغدغه فهم و تفکر را دارند شعله بزند.

 

من هم در آغاز به سهم و نوبت خود حضور گرم وصمیمی همه‌ی شما عزیزان و فرهنگیان، دانشمندان و فرهیختگان و دانشجویان عزیز را در این محفل علمی خیر مقدم عرض می کنم. همان طور که اعلان فرمودند، موضوع بحث جایگاه ابن سینا و کتاب فلسفه ابن سینا است که جدیدا  به همت دانشگاه ابن‌سینا و همکاری بنیاد اندیشه به چاپ رسیده است. عنوان صحبت بنده هست، مشعل ابن‌سینا در دانشگاه ابن سینا، کوشش می‌کنم تمامی مطالبی را که در نظر دارم ذیل این عنوان جمع کنم و در مجموعه صحبت بنده درچهار محورخلاصه خواهد شد.

محور اول: جایگاه علمی و فکری ابن سینا.

 محور دوم: مبلغ روایتگر ابن‌سینا.

محور سوم: تلاش‌های جناب استاد امیری، استاد امیری در حقیقت کوشش کرده است که روایت مبلغ از ابن سینا را برای ما روایت کند.

محور چهارم: بحث در مورد ظرفیت و بستری است که این کارها را ممکن کرده است: که عبارت است از دانشگاه ابن‌سینا و بنیاد اندیشه به حیث دو سازمان و مرکز علمی و فرهنگی.

محور اول: اهمیت علمی و فلسفی ابن سینا : جایگاه ابن‌سینا در علوم عقلی و حکمی روشن است، در واقع اگر ما به الفاظ تأکید کنیم که ابن سینا از چه جایگاهی رفیع برخوردار است، چیزی بر اطلاعات شما افزوده نمی‌شود. اما برای اینکه این جمله باز شود و ما به درک و فهمی روشن از جایگاه ایشان دست بیابیم جمله یاد شده را در پرتو تاریخ علم و اندیشه در فرهنگ و تمدن اسلامی اندکی بشکافیم و تحلیل کنیم. در فرهنگ و تمدن اسلامی ما دو گونه علوم داریم: علوم نقلی، وعلوم عقلی. علوم نقلی مربوط می‌شود به نصوص دینی؛ یعنی اساس علوم نقلی قرآن و روایاتی است که از پیامبر و پیشوایان دین رسیده، مبنای این دسته از علوم نقل است. و هم­چنین توسعا  شامل علومی نیز می­شود که ما را در استنباط مسایل و آموزه‌های دینی از نقل کمک می‌کنند، مثل علم تفسیر، علم حدیث؛ علم حدیث از این جهت مفید و لازم است  که از طریق آن می‌توانیم از میان روایت­های نقل شده و رسیده از پیامبر تشخیص دهیم کدام یک می­تواند گفته­های ایشان باشد و یا اگر شیعه باشیم به کمک آن می­توانیم تشخیص دهیم از میان روایات منسوب به امامان کدامها موثق و قابل استناد اند؟ علم تراجم و رجال  در رسیدن به این هدف ما را کمک می­کند. به همین ترتیب علم نحو و ادبیات عرب از طریق ادبیات عرب ما می‌توانیم به دقایق زبان عربی آگاهی و تسلط پیدا کنیم و در نتیجه حدیث و کلام خدا را بفهمیم. این‌ها همه‌اش علوم نقلی گفته می‌شوند که در اینها از عقل چون ابزاری در خدمت نقل و نصوص دینی استفاده می­شود، نه به مثابه منبعی برای معرفت و شناخت، و در این علوم فقط نقل است که منبع شناخت تکالبف اخلاقی و شناخت حقیقت به حساب می­آید. اما دسته‌ی دیگر از علوم است که آن‌ها را علوم عقلی می­نامند و این علوم عقلی دایره‌ی بسیار وسیع دارد که در میان مسلمانان نخستین این‌ها را علوم اوایل هم می‌گفتند؛ یعنی علومی که پیش از اسلام وجود داشته است، توسط اسلام و در نتیجه آن متولد نشده است، پیش از اسلام در میان یونانیان، رومیان سابق، ایران سابق  وجود داشته است، این‌ها را می‌گویند علوم اوایل؛ علومی که مبتنی بر نقل نیست. حالا باید دید جایگاه ابن‌سینا در میانه این علوم در کجا قرار دارد و از چه نقش و اهمیت برخوردار بوده است؟  ابن‌سینا از معدود کسانی است که علوم عقلی را که مبتنی بر نقل نیست،   احیا کرد. چون شکل‌گیری جریان علوم عقلی در میان مسلمانان تقریبا دوصد سال طول کشید، دوصد سال یک جریان بسیار کندی گذشت که علوم عقلی مثل ریاضیات، طب، طبیعیات( جهان شناسی) و فلسفه  در درون تمدن و فرهنگ اسلامی آهسته آهسته از منابع دیگر ترجمه شد و کتاب‌ها و رساله‌های خرد خرد به صورت ذره ذره نوشته شد، جمع شد و کسی که به این­ها صورت و سامان داد، به این‌ها صورت بخشید و این‌ها را منسجم ساخت ابن‌سینا است.  البته پیش از ابن‌سینا فارابی تا حدودی این کار را انجام داده بود و بعد از فارابی کسی که به شکل بسیار وسیع و بسیار گسترده تمامی علوم عقلی در اسلام را منسجم کرد، صورت بندی کرد و منقح کرد ابن‌سینا است. اگر ابن‌سینا نمی‌بود این میراث که در طی دوصد سال شکل گرفته بود،‌ صورت نهایی خود را پیدا نمی‌کرد. یعنی ریاضیات در درون فرهنگ و تمدن اسلامی به شکل که بعد از ابن‌سینا شکل گرفت، به وجود نمی‌آمد. طب به آن شکلی که با کار ابن‌سینا به وجود آمد منقح نمی‌شد و شکل نمی‌گرفت. به همین ترتیب طبیعیات و جهان شناسی هم به شکلی که ابن‌سینا به آن پرداخت به وجود نمی‌آمد. بنابراین ابن‌سینا کسی است که علوم عقلی را در جهان اسلام زنده کرد، احیا کرد و صورت بندی نمود، که اگر ابن‌سینا نمی‌بود، معلوم نبود چنین چیزی رخ می­داد. باز بینید، ابن‌سینا این کار را کرد، اما پیامد آن در تاریخ علم تنها محدود به جهان اسلام نمی‌شود، بلکه از طریق همین آثار، افکار و اندیشه‌های فلسفی، طب و جهان شناسی و طبیعیات از عالم اسلام به زبان لاتینی ترجمه شد، ریشه­های تمدن جدید را ساخت. چون  ریشه های تمئن جدید در قرون وسط شکل گرفته است، این تمدن که امروز ما و شما در مغرب زمین می‌بینیم،  از درون قرون وسطی برخاسته است، و ریشه‌های فرهنگی و فلسفی آن درقرون وسطی به وجود آمد و شکل گرفت. اگر این ادعا درست باشد که درست است آنگاه می­توان گفت یکی از معمارانش ابن‌سینا است، چون آثار ابن‌سینا در زبان لاتینی ترجمه شد و در نتیجه این تحول فکری حد اقل می­توان گفت در کنار سایرعوامل  جهت  قرون وسطی به سمت دنیای جدید تعیین شد. بنابراین کار علمی ابن سینا را  در بافت تاریخی آن قرار دهیم از اهمیت ابن‌سینا بیشتر آگاه می‌شویم، این یک نکته.

 نکته دومی که بهتر می‌شود  از طریق توجه به آنجایگاه ابن‌سینا را در درون فرهنگ و تمدن اسلامی شناخت این است که تفکر غالب در جهان اسلام تفکر دینی بوده و است. در تفکر و گفتمان مسلط و غالب در حوزه فرهنگ و تمدن اسلامی، بنیاد‌های اندیشه در چارچوپ دین شکل گرفته است. خصوصا  در اوایل مسلمانان عمدتا تحت تأثیر کلام پیامبر و کلام خداوند بوده‌اند‌. اساسا این در ذهن شان خطور نمی­کرد که فراتر از کلام خدا و کلام پیامبر هم ظرفیتی برای تفکر و اندیشه وجود دارد، تقریبا تمام تفکر و اندیشه را در سپهر دین و در حوزه دین قرار می‌دادند، همه چیز را  در ذیل کلام خدا خلاصه می­کردند و کوشش می‌کردند که در ذیل آن بفهمند. دقیقا به همین دلیل بود به گفته ابن خلدون وقتی عمروعاص اسکندریه را فتح کرد به خلیفه دوم نوشت که در این شهر به کتابهای فراوان دست یافته است، خلیفه دوم نوشت از دو حال بیرون نیست یا این کتابها مخالف با کتاب خدا است که برای ما قابل قبول نیست و یا موافق است که در این صورت نظر به وجود کتاب خدا به آنها نیازی نیست. پس باید نابود شوند. اما در این بافت تاریخی طرح این مسئله که ما می‌توانیم فارغ از کلام خدا بدون اینکه هر اندیشه را در ذیل کلام خدا و دین قرار دهیم می‌توانیم مستقل از دین عقل را در کشف حقیقت به کار ببریم، عقل منبع مستقل معرفت، کشف حقیقت و تفکر حکمی و فلسفی است، بسیار مهم بود. این مسئله بسیار مهم را  فارابی،‌ ابن‌سینا و سایر فیلسوفان اسلامی در درون تفکر و اندیشه‌ی دینی مطرح کردند. اگر فیلسوفان مسلمان مثل فارابی، ابن‌سینا، خواجه نصرالدین طوسی، ملاصدرای شیرازی و امثال آنها نمی‌بودند، اساسا این تفکر در درون تفکر و اندیشه‌ی دینی در میان مسلمانان به وجود نمی‌آمد که ما می‌توانیم فارغ از کلام خدا هم بیندیشیم؛ یعنی عقل در انحصار کلام خدا نیست ما می‌توانیم مستقل از کلام خدا و مستقل از کلام نبوی فکرکنیم و اندیشه داشته باشیم.  تفکر غالب عقل را صرفا در چارچوب اندیشه‌ی دینی قرار می‌دادند. این در واقع فلیسوفان مسلمان بودند که برای عقل آزادی قایل شدند؛ و اذعان کردند که ما می‌توانیم عقل را آزادانه از نص و کلام دینی به کار بگیریم، این موضوع اساسی را ابتدا فارابی مطرح کرد بعد ابن‌سینا که یکی از پیشاهنگان  این تفکراند و همین طور تمامی فیلسوفان مسلمان این تفکر را در حقیقت در درون اندیشه اسلامی تقویت کرد. اگر این‌ها نمی‌بود،‌ ما چنین اندیشه‌ی را در تفکر و گفتمان اسلامی نمی‌داشتیم. الان به برکت این‌ها داریم، برای اینکه این نکته، خوبتر باز شود، من به یک بحث تاریخی می‌پردازم. و آن اینکه کلام ( الاهیات اسلامی) به لحاظ تاریخی در آغاز شکل­گیری خود  بر نقل و نظریات پیشینیان، یعنی سلف (اصحاب و تابعین)، استوار بود اساسا این مسئله مطرح نبود که ما می‌توانیم در صورت بندی الاهیات اسلامی عقل را به کار ببریم. به صورت کلی برای عقل جایگاهی در فقه و کلام قایل نبودند. تا این که آهسته آهسته مکتب کلامی ای که در تاریخ علم کلام معتزله نامیده می­شود به وجود آمد. معتزلیان قایل بودند که ما می‌توانیم الهیات  اسلامی را بر اساس عقل صورت بندی کنیم، دست کم سه نقش برای عقل در عقاید اسلامی قایل بودند: اولا بر اساس عقل و با استفاده از نصوص دینی می­توان آموزه‌های دینی را تنظیم کرد ( برای مثال اصول پنجگانه معتزلی می­تواند نمونه از این نقش عقل به حساب آید)  و ثانیا می­توان به کمک عقل این آموزه ها را توصیف کرد ، و ثالثا به کمک عقل می­توان این آموزه ها را   تبیین و موجه کرد و به این پرسش پاسخ گفت چرا باور به آنها از لوازم ایمان بوده و به لحاظ عقلی نیز موجه و قابل قبول اند.  ‌معتزله   در زمان خود یک جریان کلامی عمده و تأثیر­گذار بود لکن با واکنش اهل سنت(نه به معنی امروزی آن) اهل سنت آن زمان که عمدتا پیرو حدیث و آرای سلف بودند، مواجه شد، و معتزلیان را به دلیل این­که در دین و امور ایمانی عقل را به کار می­بردند، بدعت گذار می­دانستند. به همین همین دلیل بود که این مکتب به شکست مواجه شد. از دلایل عمده شکست این نهضت، یکی همین کاربرد عقل بود و دلیل دوم شکست آنان ضعف گفتمان عقلی آنان بود، درست است که عقل‌گرا بودند، اما آن مفاهیم  و اصول عقلی لازم را برای تفسیر آموزه­های دینی در اختیار نداشتند. بیشتر عقل عرفی‌ای بسیار ساده وعامیانه را به کار می‌بردند. و این به کارگیری عقل عرفی و ساده و عامیانه در تفسیر آموزه‌های دینی به یک تأویل بسیار افراطی از آموزه‌های دینی انجامیده بود. تأویل بسیار افراطی از آموزه‌های دینی طرفداران سنت را شدیدا برانگیخت که شما محتوای برای دین باقی نگذاشته‌اید، ‌دین را بی‌محتوا ساخته‌اید، پس چیزی برای دین با این تفسیر افراطی از آموزه‌های دینی باقی نمی­ماند. به عبارتی آنان در کارشان دچار فقر تئوریک بودند. دلیل‌ این فقر تئوریک چه بود؟ دلیل‌اش این بود که آنها از عقل حکمی و فلسفی بهره­ای  نداشتند.  پس عقل ساده و عامیانه را در تفسیر مسایل دینی به کار می‌بردند. از آنجایی که تفسیر مفاهیم دینی با عقل ساده و بسیط  سراز افراط‌ در تأویل مفاهیم دینی در آورد، هم واکنش شدید سنت­گرایان را بر انگیخت و این احساس را بیش از پیش تقویت کرد که گویا عقل و به کار بردن آن در عقاید دینی با ایمان بیگانه است و هم به نوعی نشان دهنده بحران در گفتمان دینی معتزله بود، چون درمقام تبیین مفاهیم دینی چندان موفق به نظر نمی­آمد و بیشتر به تفسیر شدیدا تقلیل­گرایانه از آن انجامیده بود. مهمترین نشانه تاریخی این وضعیت کناره گیری و جدا شدن ابوالحسن اشعری از معتزله بود، ایشان مدت چهل سال درچارچوب مکتب معتزلی می­آموخت و تحقیق می­کرد و نتیجه این جدایی تأسیس مکتب کلامی اشعری در دفاع از عقاید اهل سنت و جماعت بود.  دلیل‌ این فقر تئوریک به باور حکمای مسلمان این بود که عقل فلسفی و حکمی در اختیار آنها نبود. از این ابزار مفهومی و گفتمانی مهم ذهن شان خالی بود. از روش‌های دقیق فلسفی که برهان است نیز ذهن آنها خالی بود. روش که آنها به کار می‌بردند، بیش‌تر روش جدلی بوده است، نه روش برهانی و استدلال فلسفی. بنا براین، این فلسفه بود  که این امکانات را در اختیار متفکران و الهی دانان مسلمان قراردادند که با این ابزار فکری و گفتمانی به فهم و تفسیر آموزه‌های دینی بپردازند، ابزاری فکری­ای که  اولا به لحاظ روش بر برهان اتکا دارد، یعنی مبتنی بر برهان است نه برجدل و فهم عامیانه و ثانیا مبتنی بر عقل باشد عقل استدلالی و حکمی و این امکانات فکری را فلسفه در دوره بعد در اختیار اهل کلام قرار دادند. فلسفه ابن‌سینا که بر مبنای برهان و استدلال عقلی محض استوار بود، در این تحول نقش منحصر به فرد داشته است و این امکانات فکری را تولید کرد. از این جهت بود که بعد از ابن‌سینا ما شاهد یک تحول عظیم در تفکر الاهیاتی وکلامی اسلامی هستیم که تا به امروز تداوم یافته است: چه در شاخه شیعه و چه در شاخه اهل سنت و جماعت، شاهد تأثیر گذاری عمیق ابن سینا هستیم و هم در الهیات شیعی و هم در الهیات اهل سنت و جماعت. نخست آهسته آهسته منطق و فلسفه‌ی  ابن‌سینا در خدمت کلام قرار گرفتند. اولین قدم را غزالی را برداشت. غزالی با این‌که از موضع ایمان منتقد سرسخت ابن‌سینا بود، اما منطق  را  که ابن سینا با اقتباس از ارسطو، صورتبندی و منقح کرده بود، پذیرفت. واذعان داشت که به جای تدوین منطق دیگر، منطق یونانی برای ایمان مفید است، مضر به حال ایمان نیست. در این مسیر تا جایی پیش رفت که در مقام نقد اسماعلیه در باب ضرورت امام معصوم و آن هم امام حاضر برای ایمان و فهم کلام خدا در کتاب القسطاس المستقیم استدلال کرد که برای فهم کلام خدا و مصون ماندن از خطا در فهم کلام خدا نیاز به وجود و حضور امام معصوم نیست و  منطق یونانی ما را از آن بی نیاز می­کند و ما می­توانیم به کمک منطق در فهم کلام خداوند از خطا مصون بمانیم. به این ترتیب منطق وارد کلام  اهل سنت و جماعت شد. قدم بعدی را امام فخرالدین رازی برداشت. ایشان ضمن این­که از پیشوایان بزرگ تفکر الهیاتی اهل سنت و جماعت دردوره متأخراست؛ از افتخارات فرهنگی افغانستان هم است، چون بیست سال از حیات علمی خودش را در فیروز کوه،  وهرات گذرانده و سرانجام هم آرامگاه اش در شهر هرات است، و در این شهر به خاک سپرده شده است. امام فخرالدین رازی کسی است که به فلسفه‌ی مشاء و خصوصا در فلسفه‌ی شیخ الرییس ابن‌سینا تسلط عام و تام داشته است و بریکی از مهمترین اثر او یعنی  الاشارات والتنبیهات، شرح نوشته است. علاوه بر آن کتابی دارد بنام المباحث‌المشرقیه در آن کتاب فشرده و خلاصه‌ی از افکار فلسفی ابن‌سینا را تا جایی که با مواضع و مبانی اشعری‌اش سازگار بوده تلخیص کرده است، یعنی در واقع به نوعی مکتب ابن‌سینا را به زبان خودش تشریح و تقریر کرده است. ایشان کتاب المباحث المشرقیه  را مبنا و پایه قرار می‌دهد برای کلام اشعری که کلام غالب اهل سنت و جماعت است. به این ترتیب در واقع فلسفه ابن‌سینا پایه و بنیاد الاهیات اهل سنت و جماعت هم قرار گرفت که بعدها سعدالدین تفتازانی، قاضی عزیزالدین ایجی و بسیار ازچهره‌های الهیاتی اهل سنت و جماعت آثار خود را برمبنای روشی تدوین کردند که امام فخرالدین رازی قبل از قبل ساخته بود. یعنی رسما فلسفه ابن‌سینا وارد کلام  و الهیات اهل سنت و جماعت شد.

 اما در شاخه‌ی شیعی: در شاخه‌ی شیعی اساسا ابن‌سینا از یک تداوم تاریخی بسیار قوی برخوردار است. چون اولا خواجه نصیرالدین طوسی که از حکمای بزرگ شیعی است هم حکیم است و هم متکلم. و حکیم خواجه نصرالدین طوسی اصلا کلام شیعی و الهیات شیعی را برمبنایی فلسفه ابن‌سینا قرار داد و خودش هم از شارحان مهم و برجسته‌ی فلسفه ابن‌سینا محسوب می‌شود و مکتب خواجه نصیرالدین طوسی در حوزه شیعی نسل به نسل ادامه پیدا کرد. و حتی امروزه که  الهیات شیعه خصوصا در حوزه ایران تحت تأثیر فلسفه‌ی ملا صدرا است، البته درست است که تحت تأثیر فلسفه‌ای ملا صدرا است اما فلسفه‌ی ملا صدرا خودش وام دار ابن‌سینا است؛ یعنی ملا صدرا خود را ادامه دهنده ابن‌سینا به حساب می‌آورد، خود را کسی می­داند که مکتب ابن‌سینا رادر یک چارچوب مفهومی جدیدتر تعالی بخشیده و به شکل متعالی­تر تداوم داده است. و الان هم در حوزه ایران ، آثار ابن‌سینا در سطوح عالی خوانده می‌شوند. چه در دانشگاه و چه در حوزه­های علمیه.  اول آثار ملا صدرا را می­خوانند، کسانی که می­خواهد فلسفه را به شکل عالی‌اش فرا بگیرد، بعد از خواندن آثار ملا صدرا آثار ابن‌سینا ن را نیزمی خوانند.  چند متن از ابن‌سینا  به شکل جدی خوانده می‌شوند:‌ مانند الاشارات والتنبیهات (دربخش­های منطق، نفس و طبیعیات  و الاهیات) و از مجموعه الشفا،  الاهیات  شفا ، ‌برهان شفا ( از بخش منطق) و نفس شفاء ( بخش انسان شناسی) . حتی می­توان گفت ستیز با صدرا در حوزه شیعی بیشتر از ابن سینا است. بعضی از اهل شریعت  ملاصدرا را تکفیر ویا دست کم اهل بدعت می­دانند، اما در برابر ابن سینا تا حدودی سکوت می­کنند. چرآ؟ چون ملاصدرا بی محابا و بدون هیچ گونه احتیاطی کل حوزه تفکر دینی را موضوع تفسیر فلسفی قرار داده است، یعنی آموزه­های دینی را در حد وسیع و گسترده موضوع مهم برای تفکر فلسفی به شمار آورد و به تفسیر فلسفی از آنها پرداخت. یعنی هیچ حوزه­ای از دین وجود ندارد مگر این که ملاصدرا در آنجا با یک شجاعت عجیب وغریب وارد شده و آنرا مورد تفسیر فلسفی قرار داده است‌‌، اما ابن‌سینا این گونه نیست. ابن‌سینا اصول کلی و بسیار کلان از تفکر دینی را مورد تأمل و تفسیر فلسفی  قرارداده است از قبیل توحید، نبوت و امثال آن را مورد تفسیر قرارداده، یعنی آموزه‌های دینی را در بخش بسیار محدود و کوچک مورد تأمل فلسفی قرار داده، اما ملا صدرا این محدودیت را رعایت نکرده است.

 همین‌جا نکته‌ی دیگر را عرض کنم که اساسا محصول کار فیلسوف، فلسفه‌ی دین است، نه کلام. تفاوت کار فیلسوف با اهل کلام بر این است که به تعبیر ملا عبدالرزاق لاهیجی، اهل کلام کوشش می کند که با روش جدلی از اعتقادات دینی دفاع کند. کار اساسی‌اش دفاع از اعتقادات دینی است و یا یک تفسیر جدلی از اعتقادات دینی است. اما کار فلیسوف دو چیز است: اولا به لحاظ روش طرفدار جدل نیست، طرفدار برهان هست. می‌خواهد با برهان عقلی محض به حقیقت برسد. هدف فیلسوف کشف حقیقت، نه دفاع از دین. چون هدف فلیسوف کشف حقیقت است در روش بر اساس کاربرد آزادانه عقل استوار است که آن را برهان می­نامد. نتیجه التزام به این هدف و این روش، کابرد آزادانه عقل در تفسیر و فهم حقایق دینی است.   به همین خاطر فیلسوف معتقد است که ما می‌توانیم که حقایق دینی را بر پایه عقل کشف،‌ فهم و تفسیر بکنیم. لذا کار فیلسوف در واقع فلسفه‌ی دین می‌شود، چیزی که الان در دنیا رایج است؛ philosophe of religion یعنی کاربرد آزادانه عقل در فهم و کشف حقایق دینی. و این کاری است که ابن‌سینا انجام داده است، یعنی تفاوت کار ابن‌سینا با متکلمان در این است که ابن‌سینا کوشش کرد که حقایق دینی را موضوع تأمل فلسفی قرار دهد از جمله مهمترین حقیقت دینی خدا است و در مرتبه بعد نبوت و وحی است. و این‌ها ازمسایلی اند که درحوزه کار فیلسوف یعنی ابن‌سینا قرار داشته است و همین سنت ادامه پیدا کرد. همان طور که قبلا عرض کردم ملاصدرا بدون هیچ گونه احتیاط همین تفکر فلسفی را در کلیه‌ی جوانب تفکر دینی به کار برد که از میعاد گرفته تا فرشته شناسی و  زندگی بعد از مرگ ( قبر و برزخ،  قیامت… چیزی از مسایل دینی نیست که او موضوع تفسیر فلسفی و فهم آزادانه‌ی فلسفی قرار نداده باشد، این تفاوت فلسفه با کلام است. به این ترتیب شاید توانسته باشیم جایگاه ابن سینا را در تفکر عقلی یک سایه روشنی از آن ترسیم کرده باشیم.

در این راستا می­توان افزود که ابن سینا تمام علوم عقلی زمان خودش را صورت بندی و احیا کرده است؛ یعنی تنها کوشش ابن‌سینا در فلسفه به معنای خاص نبوده، بلکه ابن‌سینا ریاضی دان بوده، ابن‌سینا طبیعت شناس بوده و طبیب بوده است. یعنی تمام علوم زمان خودش را صورت بندی کرده و آموزش داده و حفظ کرده است و فیلسوف جامع نگر بوده است در حالی­که ملا صدرا صرف فیلسوف به معنی خاص کلمه است؛  یعنی صرف به متا فزیک پرداخته است. اما به سایر علوم عقلی نپرداخته است. این یکی از امتیازات ابن‌سینا است.

در مجموع ما از چهار جهت می‌توانیم اهمیت ابن‌سینا را در علوم عقلی نشان بدهیم. اول  از این لحاظ که ابن‌سینا در حقیقت کسی است که علوم عقلی را در کنار علوم نقلی صورت بندی کرد که اگر ابن‌سینا نمی‌بود، ما علوم عقلی را در عالم تفکر و اندیشه اسلامی به صورتی اکنون داریم نمی‌داشتیم. دوم این­که ابن‌سینا امکانات فکری­ای  خلق کرد و به‌وجود آورد که این امکانات به درد اهل کلام و الهیات عقلانی در اسلام خورد که اگر ابن‌سینا و امثال ابن‌سینا نمی‌بود این امکانات فکری ایجاد نمی‌شد. سوم این که دین را مورد پژوهش آزادانه عقلی قرارداد و این را به‌عنوان یک سنت در کنار سایر جریان‌های فکری در اسلام ایجاد کرد و تأسیس کرد. چهارم این­که عقل  و برهان عقلی را منبع مستقل معرفت به شمار آورد و این ادعای معرفت­شناختی تا حدودی  بخشی از نظام فکری در تفکر دینی مسلمانان قرار گرفت، واز لوازم این اصل معرفت­شناختی پذیرش علوم عقلی به عنوان حوزه مستقل و متمایز از نقل و علوم نقلی بود.  الان  اگر ما به ابن‌سینا رجوع می‌کنیم به همین خاطر است؛ ما می‌گوییم که خیلی خوب پیروان کلام اشعری و یا سلفی اندیشانی جود دارند، شیعیان اهل حدیث و جود دارند که در مجموع با عقل چندان میانه خوبی ندارد، اما ما یک سنت پایدار فرهنگی دیگر هم در درون اسلام داریم که آن سنت فلسفی است؛ مثل ابن‌سینا، فارابی، خواجه نصیرالدین طوسی و ملاصدرای شیرازی این هم می‌تواند‌ پایه و مبنایی باشد، برای بازسازی فکری در اسلام. این  سرمایه فکری و عقلی درون اسلام است، چیزی بیرون از سنت اسلامی نیست. این سرمایه را  ابن‌سینا و فیلسوفان مسلمان برای ما باقی گذاشته­اند، و مهمتر از همه نشان دادند که عقل منبع مستقل برای شناخت و تحصیل معرفت است و لازم نیست فهم همه چیز را­ در ذیل کلام خدا جستجو کرد. از این چهار جهتی که نام بردم جهت سوم  و چهارم اهمیت آنها را  برای روزگار خودمان بیش‌تر باز می‌کنم.

 بببینید ما امروز همان طوری که جناب استاد سلطانی فرمودند؛ با موجی از خشونت و افراطیت  مواجه هستیم، ما اگر سرمایه‌ای داشته باشیم که به کمک آن بخواهیم فکر دینی را بازسازی کنیم، تنها سرمایه‌ی اصلاح همین فکر فلسفی در اسلام است. ما در غیر آن هیچ سرمایه‌ی برای اصلاح و برای گفت‌وگو نداریم. چرا؟ به خاطر این‌که تنها نکته‌ی که زمینه‌ی گفت‌وگو را باز می‌کند، گفت‌وگو را ممکن می‌سازد فکر فلسفی است. چرا؟ به خاطر این که اگر شما بخواهید به عنوان یک فیلسوف سکولار یا فلسفه سکولار مثلا با سلفی گفت‌وگو کنید، او صورت مسأله را پیش از پیش پاک می‌کند، می‌گوید که اساسا شما سر تا پا بدعت هستید، ما با شما هیچ گفت‌وگویی نداریم، بنابراین هیچ نقطه‌ای تماس  باقی نمی‌گذارد. همین طور اگر با اهل حدیث شیعی و اهل سنت فرق نمی‌کند، هر طایفه‌ی باشد اگر بخواهید گفت‌وگو کنید، در واقع به معنای بر قراری گفت‌وگو میان علوم نقلی محض وعقلی  است ،گفت‌وگو باید انتقادی باشد، چون این  نوع از گفتگو است که گشایش فکری می­آورد. امکان گفت‌وگو میان علوم نقلی محض که پایه فلسفی نداشته باشد و به عبارت درسترحامل آن علوم برای آنها پایه فلسفی عقلی قایل نباشد، نقطه تماس و مشترک برای گفتگو به وجود نمی­آید. بنابراین تنها جایی که می‌شود میان فرهنگ‌ و تمدن اسلامی و میان گفتمان دینی در اسلام و سایرعلوم عقلی در جهان و سایر تمدن‌ها و فرهنگ‌ها گفت‌وگو برقرار کرد، سنت فلسفی در اسلام است. چرا؟‌ برای اینکه سنت فلسفی در اسلام از یک اعتماد به نفس بسیار بالایی برخوردار است. سنت فلسفی در اسلام می‌گوید که من عقل را آزادانه برای فهم حقایق به کار می‌برم، برهان را به کار می‌برم؛ ما فرزندان دلیل هستیم، ما تابع برهان هستیم. برهان ما را به هرجایی که رساند، رساند. منتها این مطلب  را به عنوان روش قبول دارد، اما به لحاظ اعتماد به نفس می‌گوید آن­چنان حقیقت روشن است که هر گفت‌وگویی داشته باشیم ما شکست ناپذیریم، در این گفت‌وگو ما شکست نمی‌خوریم، اعتماد به نفس دارد، من از نزدیک شاهد این وضعیت بوده­ام این تجربه‌های خودم است. یکی از دلایلی که ایران تحول پذیر است، همین نقطه است. جمهوری اسلامی ایران چون بنیاد گفتمان اش فلسفی بود، نه فقهی محض امکان گفت‌وگو را داشت. چرا این همه جریان‌های اصلاح طلب پشت سر هم از درون نظام ایران می‌خیزد؟ چون بنیاد تفکرش فلسفی است. درواقع یک اعتماد به نفس عجیب توسط فیلسوفانی چون مرحوم علامه طباطبایی و مرحوم مطهری در ایران ایجاد شد که گویا اسلام و مسلمانان یک تفکر فلسفی بسیار عمیق دارد و باور داشتند که تفکر فلسفی ما وقتی پخته می‌شود که ما وارد گفت‌وگو شویم. به هر میزان که ما وارد گفتگو شویم، پخته‌تر می‌شویم. این تلقی روش شناختی باعث شده که در ایران هیچ وقت ممنوعیت برای گفت‌وگو ایجاد نشود، ترجمه کتاب‌ها ممنوع نشود، گفت‌وگو در سطح‌های بسیار گوناگون ممنوع نشود،‌ و در واقع باور دارد که بر اساس این فلسفه می­توان جهان را به مرام و ایدئولوژی جمهوری اسلامی دعوت کرد. دقیقا به همین دلیل است که بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی در نامه ای خویش به گور باچف که در طی آن او را  به اسلام دعوت می­کند به او سفارش می­کند که افکار حکمای مسلمان چون ابن سینا، سهروردی و ملا صدرا را بخواند.  من نمونه‌های بسیار عینی دارم؛ کسی است بنام دکتر ابوالقاسم فنایی این شخص فاضل و دانشمند از حوزه علمیه قوم فرستاده شد در آکسفورد ‌که فلسفه اخلاق بخواند، با این نگاه که برود، ابزار فکری غرب را خوب یاد بگیرد و  شناخت دقیق تفکر غربی به قوت اندیشه در تفکر عقلی در اسلام می انجامد و این تفکر که بعد معنوی دارد قدرتمند تر می­گردد، آنگاه با تسلط بیشتر می­توان نقاط ضعف تجدد را که صورت غالب و مسلط تفکر در مغرب زمین است، نشان داد.  یعنی از طریق غرب، خود غرب را نقد کند. ابوالقاسم فنایی رفت شانزده  در آکسفورد  فلسفه اخلاق خواند. با تار و پود فلسفه غربی آشنا شد، الان تبدیل شده به یکی از منتقدین جدی تفکر دینی در ایران.  کتاب‌های بسیار عمیقی می‌نویسد، یک گفت‌وگوی بسیار عمیق و پایه را میان الهیات اسلامی، میان اخلاق اسلامی، میان  فقه اسلامی از یک سو و حقوق مدرن از سوی دیگر از طریق فلسفه اخلاق  برقرار کرده است. و در حقیقت مبنایی برای نقد از درون فراهم کرده است. پس ببینید ‌نقطه‌ی که از آن نقطه ما می‌توانیم گفت‌وگو کنیم با جهان با فرهنگ‌‌‌های متفاوت با فلسفه‌های متفاوت، فقط دانش فلسفی در اسلام است. به همین خاطر است که شما دقت کنید که  تحولات در ایران همیشه از درون به وجود می‌آید، چرا؟ چون یک نوع دانش فلسفی را در درون خود پذیرفته است. اما عربستان سعودی درست است که تکنوکرات‌ها اصلاحات بیاورد، اما اصلاحات همیشه سطحی باقی می‌ماند. چرا؟ چون از درون یک تفکر فلسفی وجود ندارد، ممکن است ولیعهد عربستان احادیث را قیچی کند، که این حدیث را بخوان و آن را نخوان، اگر می‌خوانی آهسته بخوان، ولی از درون یک گفتمانی وجود ندارد که آنرا متحول کند، ممکن است سانسور‌، سرکوب ‌کند و تا بتواند در شیوه زندگی شهروندان سعودی یک سلسله تغییرات را به وجود آورد، شاید مدرن­ترین ابزار تحول در این کشور، پیوستن به بازار جهانی و ایجاد گشایش فضای اجتماعی باشد تا در شیوه زندگی شهروندان خود تغییر ایجاد کند، اما تحول عمیق شکل نمی‌گیرد، الهیات جدید شکل نمی‌گیرد، ما احتیاج به یک الهیات جدید داریم؛ این الهیات جدید  بستر فکری‌اش فقط فلسفه و دانش فلسفی است.

محور دوم- مبلغ و روایت او از ابن‌سینا: مرحوم شهید مبلغ، شهید بزرگوار ما و شما که قربانی خشونت و استبداد و دیکتاتوری شد‌، آنهم در سنین جوانی. اولین نکته که به ذهن انسان می‌رسد این است که در سنین بسیار جوانی؛‌ پیش‌تر صحبت می‌کردم با دوستان، و می­گفتیم که از سن بیست یک سالگی شروع کرده به نوشتن مقالات راجع به ابن‌سینا. سن بیست یک سن بسیار کم است،‌ من خودم در سن بیست یک سالگی، یک صفحه نوشته نمی‌توانستم ولی این بزرگ‌مرد در سن بیست یک سالگی عمیق‌ترین مقالات را راجع به فلسفه ابن‌سینا می‌نویسد، خوب این از لحاظ سنی شاید خیلی مهم باشد ولی مهم‌تر از آن این است که مطالعات ایشان راجع به فلسفه ابن‌سینا بسیار وسیع است، از ما بعدالطبیعه گرفته تا موسیقی تا شعر و ادب؛ کمتر کسی را سراغ داریم که مثلا ذهن‌اش  این قدر سیال باشد که هم متافزیک را مورد بحث قرار بدهد، هم معرفت شناسی را از دیدگاه ابن‌سینا مورد بحث قرار دهد و در کنارش شعر و ادبیات ابن‌سینا هم مورد توجه‌اش باشد. قصیده عینیه را  یک قصیده عربی بسیار سخت منسوب به ابن سینا است، شرح کندد، و راجع به اصالت آن که از ابن سینا بوده است یا خیر تحقیق کند، هم­چنین راجع به جایگاه موسیقی در آثار ابن‌سینا تحقیق کند. بنابراین تحقیقات او راجع به ابن سینا یک حوزه بسیار گسترده را شامل می‌شود. دوم این که مرحوم مبلغ به مطالعاتی که در مورد ابن‌سینا درسطح جهان اسلام و جهان وجود داشته است، درسه حوزه فرهنگی، فارسی زبان، عرب زبان و در حوزه انگلیسی زبان اگر نگوییم اشراف، اطلاعات زیاد داشته است. بنابراین این خود حاکی از تضلع و تبحر و تلاش وسیع فلسفی یک انسان است. یک انسان که او هم جوان است و هم در کشوری زندگی می‌کند که نه دانشگاه‌هایش کرسی تدریس فلسفه را دارد، ‌نه حوزه‌های علمیه‌اش کرسی تدریس فلسفه را دارد. در چنین کشوری تک و تنها، در واقع به این همه دست‌آوردها دست پیدا کرده است.  خلاصه این شخصیت به همان ذوق و خود ساختگی شخصی‌ خود این عرصه وسیع را می­پیماید. نکته دومی که در تلاش‌های مرحوم مبلغ می‌شود دید این است که یک نگاهی تمدنی به ابن‌سینا داشته است، البته نگاهی تمدنی که ما می‌توانیم  یک روایت جدید از آن ارایه کنیم. روایت که آن زمان وجود داشته روایت شرق وغرب بوده است. غرب در برابر شرق قرار داشته و شرق در برابر غرب، و در واقع غرب خود را محور جهان و تاریخ خود را تصور می‌کرد و شاید هنوز بر همین باور باشد.  به موجب این برداشت غرب هم محور تاریخ است و هم محور جهان هم محور دانایی. در واقع مرحوم مبلغ و بسیار از متفکران مسلمان دیگر با این محورگرایی غربی مقابله کرده است. مرحوم مبلغ همیشه کوشش دارد که بگوید که غرب محور دانایی نبوده، محور تاریخ هم نبوده، این را با اتکاء به ابن‌سینا می‌گوید. با اتکا به ابن‌سینا و فارابی و امثال ذالک می‌گویند که غرب محور دانایی نبوده، محورخرد فلسفی هم نبوده است، بلکه یکی از محورهای مهم خرد فلسفی شرق بوده است و منظورش از این شرق، شرق اسلامی است؛ شرق که ما و شما در آن زندگی می‌کنیم نه آن شرق دور.این نکته دوم. و نکته سومی که ما در آثار مرحوم مبلغ می‌بینیم وجود یک نگاه ملی ؛ یعنی مرحوم مبلغ در واقع کوشش می‌کند بر اساس نگاه کشوری و ملی نشان دهد که  سرمنشاء ابن‌سینای بزرگ بلخ است. چرا؟ چون پدرش بلخی است، سامانی‌ها هم ریشه‌ی بلخی دارد. سامانیان که در دربار سامیان ابن‌سینا رشد می‌کند، آنها هم ریشه بلخی دارد، به هرحال ابن‌سینا به حوزه فرهنگی بلخ تعلق دارد. لذا مکررا می‌گوید: فیلسوف ما، پور بلخ و تعابیر ازین قبیل را به کار می‌برد که تا آن وجهه‌ی ملی شان وی را نشان بدهد. چرا؟ چون دولت‌ها عمدتا کوشش می‌کند که برای خود سابقه فرهنگی بسازد، سابقه تاریخی بسازد و این سابقه فرهنگی و تاریخی نوع میراث معنوی است برای یک کشور ما امروز کشوری را در دنیا سراغ نداریم که به سابقه فرهنگی، تاریخی و نقش معنوی خود تأکید نکند،‌ هر کشور به میزانی که سهم مهم و موثر در تاریخ فکری و معنویت بشرداشته باشد، آن ملت عزیز است. ایران را تنها یک چیز امروز در جهان سربلند نگهداشته است؛‌ آن سابقه فرهنگی و معنوی است در این سرزمین که ایران آنرا به نام خود سکه کرده و قالب کرده، می‌گوید ابن‌سینا از ماست.  من روزی از آقای ملکیان، یک مقاله را از دائره المعاف  فلسفی پل ادواردز که در مورد ابن سینا بود ترجمه می‌کردم .  گفتم که استاد نوشته است ‌‌Persian گفتم که منظورش فارسی زبان‌هاست، در واقع از کاربرد کلمه ایران ذیل زندگینامه ابن سینا  برایم چندان خوشایند نبود. یعنی می خواستم ترجمه نکنم که ابن‌سینا ایرانی است به جای ایرانی بنویسم که فارسی زبان بوده است. گفت نه مراد ایرانی است ‌Persian در اصطلاح رایج بین المللی یعنی ایران، توجه کردید ‌ایشان درست گفت حقیقت همان است که ایشان می‌گوید، در بزرگترین دایراةالمعارف فلسفه که از اعتبارجهانی برخورداراست و مرجع محسوب می‌شود، در آنجا ابن‌سینا به‌عنوان Persian شناخته می‌شود. به همین ترتیب مولانا جلال الدین بلخی، این چهره‌ها است که ایران را سری پا نگهداشته است. حتی ترامپ هم منکر نمی‌شود، می‌گوید که ایران یک سابقه  تاریخی، فرهنگی و معنوی بسیار کلان دارد، این به خاطر معنویت فرهنگ  است. اثر فرهنگی و تاریخ بسیار مهم است. مرحوم مبلغ هم در حقیقت به این نکته توجه داشته  است که به یک شکل کوشش کند که شخصیت‌های که از این سر زمین برخواسته به یک نحوی جزء میراث فرهنگی و معنوی همین کشور محسوب شود. این کوشش است که یک فرزند غریب این وطن در راه همین کشور انجام داده است، کاری که باید قدراش را بداند.

محور سوم- تلاش‌های استاد علی امیری: عنوانی که من برای جناب استاد امیری انتخاب کرده ام ‌این است که  «شخصیت و توانایی علمی جناب استاد امیری به «پختگی» رسیده است.» این تعبیر را در موردش تإمل کردم، و پیش خود سنجیدم که شاید این تعبیر مناسب باشد. ببینید ما در مسیر رشد هستیم، خوب یک زمان است که آدم  در مسیررشد است ‌و سرانجام به یک نقطه مناسب می‌رسد. جناب استاد امیری هم به یک نقطه مناسب رسیده است. حقیقتا نوشته‌های و کتاب‌های استاد امیری  در محافل علمی و جهانی و بین المللی قابل عرضه است، آثارش قابل عرضه است؛ یعنی از معیارهای علمی جهانی و منطقه‌ای چیزی کم و کسر ندارد. خود همین تحقیق‌اش در مورد فلسفه ابن‌سینا و کوشش‌هایی که در اینجا انجام داده، روش‌هایی که به کار برده، تتبعی که انجام  داده با روش‌های پژوهشی و اکادمیک در سطح منطقه و جهان برابری می‌کند. تتبع  بسیار شایان و گسترده و وسیع که در نتیجه آن تأثیر گذاری ابن‌سینا را در میراث مکتوب از همان آغاز تا به امروز در شاخه‌های گوناگون و مختلف نشان داده است، بسیار از چیزهایی که بنده عرض کردم شما می‌توانید به شکل مستوفا، مستدل و مستند آنرا در مقدمه ایشان در این کتاب یعنی فلسفه ابن سینا یابید. بنابراین این نشان دهنده‌ی ‌پختگی و کمال شخصیت جناب استاد علی امیری است و یک سرمایه است در حقیقت. الان ما و کشور ما یک سرمایه‌ای انسانی ، علمی در اختیار داریم  و بعد از این عمرش دراز باد انشاءالله. الان تازه اول جوانی‌اش است؛ مثلا تا چهل سال دیگر تا پنجاه سال دیگر اگر بنویسد و تحقیق کند، آثار فراوان تولید خواهد کرد و در جمع آوری این مجموعه( مقالات مرحوم مبلغ نیز چه زحمت‌هایی که کشیده است تا این مجموعه‌ها فراهم شود.

محور چهارم- دانشگاه ابن سینا و بنیاد اندیشه: من همین جا از جناب استاد دانش، رییس محترم بنیاد اندیشه که حقیقتا تنها سیاست مداری در افغانستان است که دغدغه‌ی کار فرهنگی را دارد و از فرهنگ حمایت می‌کند و ایشان هم یک سرمایه بزرگی است و ما باید قدراش را بدانیم، ازش واقعا تشکر می‌کنیم که حمایت کرد که این مجموعه به چاپ برسد. و از بنیاد اندیشه که فوندیشن است، فوندیشن کارش حمایت کردن است، و فوندیشن که فند می‌دهد و البته دارای اندیشه هم است، یعنی حسن مضاعف دارد، اما دانشگاه ابن‌سینا؛ اساسا تمامی  این حرف و حدیثها یعنی اندیشه ورزی، بستر می‌خواهد تا بستر نباشد، امیری­ای به وجود نمی‌آید. توجه کردید، اگر این بستر نمی­بود، من‌هم در خدمت شما این­جا نبودم، دانشجویی هم و جود نداشت، استادی و جود نداشت، و طبیعتا مذاکره علمی­ای هم به وجود نمی­آید. یکی از غریبی‌های مبلغ همین بود که هیچ بسترو زمینه­ای  در اختیار نداشت. این غریبی یک عالم و دانشمند هست. در کنارش کسی نیست که او را حمایت بکند، بستر تدریس برای او فراهم کند، بستر تحقیق برای او فراهم بکند. بنا براین دانشگاه ابن‌سینا، می‌تواند برای ما یک محل انس باشد؛ جایی که عالمان بیشتر و نخبه‌های بیشتر تربیت شوند آثار علمی خود را برای جامعه و کشور تقدیم کند. از این لحاظ ابن‌سینا از یک اهمیت بسیار اساسی برخوردار است. ببینید ابن خلدون یک جمله بسیار جالبی دارد؛ ابن خلدون می‌گوید که تفکر علمی وعقلی در جاهایی وجود داشته است که در آنجا عمران و آبادی وجود داشته است؛ یک رابطه معنا دار قایل است میان وجود علوم عقلی و عمران و آبادی. هرجایی اگر عمران وآبادی است،‌ آنجا علوم عقلی هم است. جایی که عمران و آبادی وجود ندارد، علوم عقلی هم وجود ندارد. از آنجا علوم عقلی کوچ می‌کند. مثال می‌زند به مغرب؛ در مغرب چون تباهی به وجود آمد و چون عمران از بین رفت، بنابراین آگاهی عقلی هم از بین رفت. بعد مثال می‌زند به عراق عجم( ایران کنونی)، وبه مشرق و ماوراالنهر و خراسان و می­گوید هنوز هم در این خطه علوم عقلی وجود دارد. چرا علوم عقلی وجود دارد؟در پاسخ می­گوید: چون عمران وجود دارد، بعد از جمله مثال می‌زند، به هرات که این مثال برایم جالب بود، می‌گوید که من در مصر به تالیف­های گوناگون دست پیداکردم که از یک شخصی است از زعمای هرات  از بلاد خراسان، که سعدالدین تفتازانی نامیده می‌شود. (سعدالدین تفتازانی از متأخرین است؛ خاتم‌المتاخرین است. در ادبیات عرب، خصوصا در فن فصاحت و بلاغت کتاب او هنوز محور تدریس است وکتاب او در منطق همین طور محور تدریس است. و  کلام اهل سنت و جماعت در واقع براساس کتاب‌های سعدالدین تفتازانی تدریس می‌شود.) می‌گوید که من به آثار و کتاب‌های کتاب‌های زیاد از سعدالدین تفتازانی دست پیدا کردم و این آثار نشان می‌دهند که او یک ملکه قوی و ملکه راسخ دراین علوم( یعنی علوم عقلی) دارد. چرا عمران خاستگاه علوم می‌شود؟ چون عمران دانشگاه می‌سازد، وقتی عمران باشد دانشگاه و مراکز علمی و فرهنگی وجود دارد، از این طریق علوم احیا می‌شود، یک نکته دیگر را هم خدمت شما عرض می‌کنم و به حرف‌هایم پایان می‌دهم، حالا که معلوم شد که ‌دانشگاه مهم است، شخصیت علمی برای یک کشور مهم است، تحقیق مهم است‌، علوم عقلی و حکمی مهم است. برای اینکه از مصیبت‌های زیاد که داریم خود را بیرون بیاوریم، همه این‌ها از اهمیت ذاتی برخوردار می­گردد. نکته‌ی که باید اینجا عرض کنم، گفتیم که میراث فرهنگی و تاریخی چقدر اهمیت دارد. بر اساس همه اینها نکته‌ی پایانی کلامم این است که افغانستان اگر خواسته باشد، روی میراث فرهنگی خود کار کند و در نیتجه این کار و فعالیت یک پادزهری علیه افراط گرایی و علیه انحطاط به وجود آورد، راهی اساسی‌اش این است که مدارس علمی و دینی ما و دانشگاهای  ما و نصاب‌های تحصیلی ما در بخش تفکر دینی بر احیای فلسفه و الاهیات فلسفی استوار باشد، بر احیای فلسفه اسلامی و کلام عقلی استوار باشد. این کشور از این حیث  میراث‌ تاریخی و فرهنگی قوی و غنی دارد مثلا سعدالدین تفتازانی میراث فرهنگی و تاریخی افغانستان است. من بارها گفته ام در وزارت تحصیلات عالی هم در بحث‌های زیاد که آنجا می‌شد، آدم‌های نبود که اهل پالیسی باشد، ‌ولی من می‌گفتم، با آدم‌های که پالیسی ساز نبود می‌گفتم. به هرحال حرفم این بود که اگر ما مصر را به لحاظ میراث‌های تاریخی با افغانستان مقایسه بکنیم، افغانستان به مراتب بهتر از مصر است. چرا؟ چون سعدالدین تفتازانی دارد که ابن خلدون به او اشاره می‌کند. ابن‌سینای بلخی دارد، ‌امام فخرالدین رازی دارد. مصر و عربستان صد سال دیگر عمر بکند، مثل فخرالدین رازی نمی‌تواند به وجود آورد، یا سعدالدین تفتازانی نمی‌تواند بهوجود آورد، ابن‌سینا را که هرگز نمی‌تواند، خوب حالا این میراث تاریخی را شما وقتی که دانشگاه می‌سازید، در دانشگاه شما میراث تاریخی قوی دارید یا مصر؟ شما قوی‌تر دارید اگر این میراث در عرصه تفکر دینی  در سطح  دکترا و بالاتر از آن محور تحقیق و تدریس قرار گیر فرهنگ و اندیشه به مراتب غنی تر از الازهر به وجود می­آید و زمینه گفتگو و تحول از درون به وجود می­آید‌. اگر به شهر قم بروید، صدها موسسه و نهادهای تحقیقی وجود دارد. یک مرکزی وجود داشت به نام مذاهب وادیان است و الان در سطح دانشگاه ارتقا یافته است. کوشش می­کند مذاهب و ادیان و معنویت موجود در آنها را به گونه­ای علمی بفهمد و مجله­ای منتشر می­کند تحت عنوان هفت آسمان، کنایه از این-که ادیان آسمانهای معنوی جهان است .  چرا این همه انفتاح و گشودگی وجود دارد؟ درست است که رژیم ایران محافظه کار است، بسیار بسته عمل می‌کند، اما از درون حامل اسباب تحول است. اما ما در تمام نصاب تعلیمی خود، خصوصا در سطح دانشگاهها( در مضامین ثقافت اسلامی) تمام ادیان جهان را در کنار تمدن و تفکر جدید کفر  و الحاد حساب می‌کنیم، و در نهایت شبهاتی می­دانیم آنها که باید رد کرد و آن‌ها، جنبه‌ای آموزشی برای ما ندارد. این گفت‌وگو کی فراهم می‌شود، وقتی فراهم می‌شود که شما جنبه‌های دانش عقلی که در درون فرهنگ و تمدن اسلامی  به وجود آمده است این‌ها زنده شود، سعدالدین تفتازانی زنده شود و ابن‌سینا زنده شود و مولانا جلالدین بلخی و امثال ذالک زنده شوند و این‌ها است که امکان گفت‌وگو را میان ما و جهان و میان ما و سایر علوم فراهم می‌کند که این­کار به یک پالیسی فرهنگی بسیار قوی احتیاج دارد،  در زمان رییس جمهور کرزی بارها گفته می‌شد که  ریاضیات  ساینس را در مدارس دینی با مضامین دینی ترکیب کنیم، آنها فکر می‌کرد که از این طریق می‌شود، جلوی افراطیت را گرفت، در حال که این ترکیب  به درک جهان جدید و گفت‌وگو نایل نمی شوید، روزنه‌ی درک جهان جدید در اندیشه دینی فقط تفکر فلسفی است. والسلام.

 

دانلود رایگان پی. دی. اف مقاله

مفهوم و مبانی حقوق بشر

مفهوم و مبانی حقوق بشر[1]

اول. حقوق بشر چیست؟

اولین پرسشی که به آن باید پاسخ داد این است که حقوق بشر چیست و چه معنا و مفهوم دارد؟ به منظور پاسخ به این پرسش، نخست مفهوم حق را روشن و سپس خاستگاه اخلاقی آن را بررسی می­کنیم. تا در نهایت، مفهوم حقوق بشر روشن گردد.

الف: مفهوم حق

بهترین تحلیل از مفهوم حق که ارتباط نزدیک با مفهوم حقوق بشر دارد، تحلیلی است که هوفیلد[2] انجام داده است. بر اساس تحلیل او، وقتی می­گوییم شخصی نسبت به چیزی حق دارد از چهار حالت بیرون نیست[3]:

  1. به معنای این است که شخصی دیگر وظیفه دارد که آن­چیز را به نفع او اجرا کند؛ مثلاً از خانۀ او بیرون رود. در این نوع از حق، فرد حق مطالبه از شخص دیگری را دارد و آن شخص دیگر در برابر او وظیفه دارد که مطالبه او را عملی کند.
  2. به معنای حق اختیار و آزادی شخص است. به موجب این حق او می­تواند کاری را انجام دهد یا ترک کند و دیگری وظیفه­ای در قبال او ندارد، مثلاً می­تواند به هرجایی که خواسته باشد سفر کند، او در فعل و ترک این کار آزاد است. این نوع حق را حق- آزادی نامیده است.
  3. قدرت بر تغییر موقعیت حقوقی خود دارد و طبیعتاً در نتیجۀ اعمال این حق توسط او، موقعیت حقوقی دیگران در برابر او تغییر می کند، مثلاً می­تواند در مال خود تصرف کرده برای مثال از طریق وصیت آن را به گونه­ای که خود می­خواهد توزیع کند و این نوع حق را حق- قدرت نامیده است.
  4. به معنای مصونیتی است که شخص نسبت به چیزی دارد؛ یعنی دیگران نمی تواند در مورد تصمیم و کاری که فرد در باب آن چیز می­گیرد و انجام می­دهد مداخله کند؛ مثلاً او می­تواند به حزبی خاص بپیوندد.

به عبارت دیگر مطابق این تحلیل واژۀ حقوق بر چهارگونه رابطۀ حقوقی دلالت می­کند و در چهار قلمرو مختلف حقوقی به کار برده می­شود: مطالبه، آزادی، قدرت (اختیار) و مصونیت. به منظور آشنایی بیشتر و دقیق­تر با این چهار نوع رابطۀ حقوقی هر کدام جداگانه به اختصار توضیح داده می­شوند:

1) حق- مطالبه[4]

فرض کنید شما به احمد یک جلد کتاب فروخته­اید که به موجب آن احمد باید به شما مبلغی معین بپردازد. در این صورت شما می­توانید از احمد مبلغی معین را طلب کنید و او در برابر شما وظیفۀ پرداخت آن مبلغ معین را دارد. در این رابطۀ حقوقی شما محق هستید و ماهیت این حق مطالبه است. نکتۀ قابل توجه در این مورد آن است که حق­های مطالبه­ای، همیشه با وظیفه­ای همراه است. به این معنا که چون این­گونه حقوق، در حقیقت ادعای بر غیر است که به موجب آن، غیر یا همان شخص دیگر که این حق بر ذمۀ اوست، وظیفه دارد که این حق را انجام دهد و اجرا کند.

2) حق آزادی/ حق امتیاز[5]

یک نظام حقوقی ممکن است به افراد امتیاز و یا آزادی خاصی بدهد؛ بدین معنا که فرد را از تعهد خاصی که بالقوه می­تواند متوجه وی باشد، معاف نماید. برای مثال برخی نظام­های حقوقی فرد را از حضور در محکمه برای ادای شهادت علیه همسراش معاف داشته و مقرر کرده­اند که شخص حق دارد از ادای شهادت علیه همسر خود امتناع کند.[6] در واقع این حق به معنای آزاد بودن از تعهد و وظیفه است که می­توانست متوجه او باشد، اما قانون­گذار او را آزاد و مختار قرار داده و چنان وظیفه­ای را بر دوش او قرار نداده است. بنابراین وقتی می­گوییم فلان فرد حق دارد شهادت ندهد یعنی وظیفه ندارد که شهادت دهد. از لازمۀ چنین حقی در واقع حق نداشتن طرف دیگر است، مثلاً مدعی بر گردن یک همسر حق ندارد که بر ضد همسر خود شهادت دهد.

3) حق- قدرت[7]

این مفهوم از حق ممکن است در نگاه نخست با مفهوم حق- آزادی اشتباه شود. تفاوت این مفهوم از حق را با حق- آزادی از طریق توجه به آن­چه در نقطۀ مقابل این دو گونه از حق قرار می­گیرد بازشناخت. حق فرد بر توزیع اموالش به وسیلۀ وصیت مثال خوبی برای بیان مفهوم حق- قدرت است. ماهیت این حق به گونه ای است که اعمال (به کارگیری) آن توسط ذی حق می­تواند حق دیگران را نیز تحت تأثیر قرار دهد. وقتی دارندۀ مال با وصیت خود نسبت به اموال خود اعمال حق می­کند، افرادی که حق بهره برداری از این مال را در صورت فقدان وصیت داشته­اند، با این وصیت حق­شان تغییر می­کند. به عبارت دیگر به موجب این حق فرد می­تواند کاری را انجام دهد که به سبب آن دیگری در موقعیت حقوقی جدید قرار گیرد (برای مثال فردی مالک می­شود و فردی دیگر از راه حق ارث مالک نمی­شود) اما کسی که فاقد این حق است قادر بر انجام آن نیست. بنابراین نقیض و نقطۀ مقابل حق- قدرت، ناتوانی شخصی است که از این­گونه حق برخوردار نیست. هم­چنین لازمۀ برخورداری از حق- قدرت، مسؤولیت حقوقی فرد دیگر در برابر این حق است؛ مثلاً وقتی من در مال خود وصیت می­کنم وصی و جانشین من موظف است آن را اجرا کند. با دقت در این دو ویژگی حق- قدرت، همان­گونه که پیش از این اشاره شد، می­توان تفاوت این گونه از حق را با حق آزادی فهمید. چرا که نقیض و نقطۀ مقابل حق آزادی، تعهد و وظیفه است نه ناتوانی؛ برای مثال فرد موظف نیست در محکمه بر ضد همسر خود شهادت دهد، هم­چنین لازمۀ حق آزادی، حق نداشتن دیگری است نه مسؤولیت حقوقی دیگری. برای مثال من آزادم که سفر کنم دیگری (برای مثال پولیس و مانند آن) حق ندارد مانع از سفر من شود.

4) حق- مصونیت[8]

حق به معنای مصونیت به این معنا است که از ذی حق (دارندۀ حق) در برابر اعمال دیگران حمایت می­شود. برای مثال وقتی یک نظام حقوقی مقرر می­د­ارد که کارگران حق پیوستن به اتحادیه­های کارگری را دارند به این معنا است که کارفرما نمی­تواند آن­ها را از پیوستن به اتحادیه باز دارد. نقیض/ نقطه مقابل حق به معنای مصونیت، مسؤولیت ذی حق است. یعنی فرد به جای این­که در برابر اعمال و مداخله شخص و نهاد دیگر مصون باشد مسئول است. برای مثال فرد به جای این­که مصون از ارایه اطلاعات مربوط به عواید خود به مأمور ادارۀ اخذ مالیات باشد مسئول است که اطلاعات  درست و دقیق را در اختیار او قرار دهد. اما لازمۀ حق- مصونیت ناتوانی دیگری از اعمال حق خویش است. کار فرما با استناد به منافع و حقوق خود نمی­تواند مانع از پیوستن کارگر به اتحادیۀ کارگری شود.

در واقع نتیجه حق- مصونیت برای فرد این است که اولاً مسؤولیت ندارد؛ چون گفته شد که نقطه مقابل مصونیت مسؤولیت است و ثانیاً دیگری نمی­تواند در برابر اعمال این حق مانع ایجاد کرده و متعرض او گردد.

 

ب: خاستگاه حق

آن­چه توضیح داده شد، در مورد مفهوم حق بود. در واقع بر این اساس ما چهارگونه حق می­توانیم داشته باشیم. اما این­که این حقوق را ما بر چه اساسی دارا هستیم یا می­توانیم داشته باشیم ، فیلسوفان سیاست و اخلاق مفهوم حق را از این حیث به دو نوع کاملاً متفاوت به کار می­برند:

یکی حق مبتنی بر قانون موضوعه که در آن قانون یک سرزمین به افراد حق استفاده از پاره­ای از آزادی­ها، فرصت­ها و منافع را  می­دهد.

دوم حق مبتنی بر اصول اخلاقی. گاهی ممکن است قوانین کشوری حق یا حقوقی خاص را برای تمام یا پاره­ی از شهروندان خود به رسمیت نشناخته باشند؛ مثلاً به موجب قانون آن کشور زنان حق رأی و تحصیل نداشته باشند و از این رو به موجب قانون از آن حقوق برخوردار نباشند؛ لکن شهروندان آن کشور با استناد به اصول اخلاقی­ای چون اصل عدالت خواهان آن شوند که با وضع و تصویب قوانین خاصی این حقوق برای آنان تضمین گردد. این گونه حقوق مبتنی بر قانون نیست، بلکه مبتنی بر اصول اخلاقی است. در واقع اساس یک سلسله مطالبات افراد، اصول الزام آور اخلاقی است که مردم باید در ارتباط با یکدیگر مطابق آن اصول رفتار کنند و نهادهای اجتماعی، سیاسی و حقوقی کشور و جامعۀ خود را بر اساس آن اصول سامان دهند. در واقع به موجب حقوق مبتنی بر اخلاق است که افراد خواهان حقوق از نوع اول می­شوند و به موجب این حقوق، قوانین و نهادهای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و حقوقی موجود را نقد می­کنند.[9]

بنابراین از این لحاظ ما با دوگونه حقوق مواجهیم: حق مبتنی بر قانون و حق مبتنی بر اخلاق. حق مبتنی بر قانون، حق ناشی از قوانین وضعی ملی و بین المللی است؛ مانند حقوقی که قوانین اساسی و عادی کشورها و میثاق­های بین المللی برای افراد به رسمیت شناخته­اند. اما پرسش مهم این است آیاآدمیان حقوقی مقدم بر قانون وضعی بدون این که در قوانین به عنوان یک حق شناخته شده باشد، دارند؟ فیلسوفان سیاست و اخلاق با طرح بحثی تحت عنوان حقوق اخلاقی و طبیعی کوشیده­اند به این پرسش پاسخ دهند. در واقع کوشش برخی از فیلسوفان سیاست و اخلاق این است که بگویند حقوق صرفاً محصول وضع قوانین نیست بلکه مقدم بر قوانین که خود قوانین نیز می­باید، تابع آنها باشند، حقوقی وجود دارند. از این حقوق همان­گونه که یاد کردیم تحت عنوان حقوق اخلاقی و طبیعی یاد می­کنند و ما آن­را حقوق مبتنی بر اخلاق نامیدیم. اکنون کوشش می­کنیم با معنا و مفهوم حقوق اخلاقی  بیشتر و دقیقتر آشنا شویم.

ج: حقوق اخلاقي[10]

همان­گونه که پیش از این توضیح داده شد، حقوق اخلاقی حقوقی است که افراد مقدم برهرگونه وضع قانون می­توانند داشته باشند. برای مثال هر فردی حق دارد که به جهت اعتقادات دینی خود شکنجه نشود هرچند که در هیچ قانون وضعی­ای  ممنوعیت شکنجه به رسمیت شناخته نه شده باشد. اما در این­جا کوشش می­کنیم به یک تفاوت دقیق دیگر میان دو گونه کاربرد حقوق اخلاقی آشنا شویم.

گاهی از حقوق اخلاقی سخن گفته مي­شود و مراد از آن اين است كه به لحاظ اخلاقي افراد مي­بايد از حقوق قانوني خاصي برخوردار باشند. مثلاً این­که می­گویند دسترسی به تحصیل از حقوق اخلاقی زنان است در واقع تعبیری دیگر از بیان این مدعا است که زنان از حق قانونی تحصیل برخوردار باشند. معمولاً اين سخن در مواردي گفته مي­شود كه قانون چنان حقي را براي افراد به رسميت نشناخته باشد، اما اصول و قواعد اخلاقی ايجاب مي­کنند كه افراد از چنان حقي برخوردار باشند. برای مثال اگر قوانين كشوري حق انتخاب شدن و انتخاب كردن را براي زنان به رسميت نشناخته باشند اصل عدالت و برابری آدمیان به عنوان يك اصل اخلاقي ايجاب مي­كند كه قانون آن كشور چنان حقي را براي زنان به رسميت بشناسد.

گاهي مراد از حقوق اخلاقي، خود اصول و قواعد اخلاقي از آن جهت كه حقوق و منافعي را براي افراد قائل اند، می­باشند. درست همان­گونه در جایی­که قوانین موضوعه حقوق و منافعی را براي  افراد قائل اند از حق قانوني افراد سخن مي­گوييم. هم­چنان جا دارد از حقوق اخلاقی­ای افراد در جایی که اصول و قواعد اخلاقی بر تأمين خواست و علایق افراد تأكيد مي­كنند سخن بگوييم. اصولی چون عدالت و مساوات، فائده، نیکوکاری، احترام به کرامت انسانی از این دسته­اند. در واقع فیلسوفان حقوق و اخلاق به کمک این­گونه اصول، حقوقی چون ممنوعیت شکنجه و تبعیض را اثبات می­کنند.

از توضيحاتي كه داديم به دست مي­آيد كه مبنا و اساس اين نوع از حقوق اخلاقي قواعد و اصول اخلاقي­اند و در واقع از اصل و قاعده اخلاقي به دست مي­آيند. لکن تعیین این­که چگونه یک قاعدۀ اخلاقی به حق اخلاقی تبدیل می­شود غالباً آسان نیست. برای مثال این قاعده را در نظر بگیرید: هیچ کسی نباید دروغ بگوید. آیا اين قاعده مي­تواند براي من و امثال من اين حق اخلاقی را تولید کند ­که نباید به ما دروغ گفته شود؟

بنابراین باید دید چگونه می­توان از قاعدۀ ممنوعیت دروغ­گویی حقی برای افراد اثبات کرد؟ آيا مي­توان از اين قاعده حقي براي مخاطبين، يعني كساني كه به آنها خبر داده مي­شوند، اثبات كرد؟ به  نظر می­آید می­توان چنين كاري را به سرانجام رساند و مي­توان آن­را به این شرح توضیح داد: هر شخص علاقه مند است که زندگی خود را بر اساس اطلاعات صحیح از جهانی که در آن زندگی می­کند سازمان دهد. منبع عمدۀ این اطلاعات علاوه بر آنچه از طریق حواس خود به دست می­آورد نقل و خبر دیگران است. بدون این اطلاعات زندگی او آشفته می­گردد. بنابراين، نظر به اهمیت اخلاقی علاقۀ فرد در داشتن این اطلاعات می­توان گفت وظیفۀ دیگران است که از گفتن چیزهای غیر دقیق و نادرست به او خود داری کند.

این مورد که چگونه از قاعده ممنوعیت دروغ به اثبات حق اخلاقی برای هر فرد دست یافت، در واقع ارایه یک نمونه از این بحث کلی است که چگونه اصول و قواعد اخلاقی تبدیل به حق اخلاقی می­شوند. با مطالعه و تأمل در این مورد، هرچند به صورت نه چندان واضح، به روش کلی تبدیل قواعد اخلاقی به حقوق اخلاقی آشنا می­شویم.[11]

د: حقوق بشر [12]

حقوق بشر را عموماً حقوقی می­شمارند که هر فرد انسانی صرفاً از آن جهت که انسان است فارغ از رنگ پوست، نژاد، دین، منشأ اجتماعی، موقعیت اجتماعی و جنسیت دارای آن است. این حقوق از آن جهت که امروزه در اکثر قوانین ملی کشورها و قوانین بین المللی به رسمیت شناخته شده، از نوع حقوق مبتنی بر قانون به حساب می­آید؛ اما در عین حال طرفداران حقوق بشر و نهضت­ها و جنبش­های حقوق بشری انسان را مقدم بر هرگونه قانون وضعی، دارای این حقوق می­دانند که قوانین کشورها باید آن­ها را در خود جای دهند. از این لحاظ مفهوم مدرن حقوق بشر از نوع حقوق اخلاقی و طبیعی به شمار می­آید. مطابق آن، این اعتقاد وجود دارد که آدمیان دارای حس و نگاه اخلاقی مشترک در خصوص احترام به زندگی انسانی، مدارای فرهنگی،[13] تنوع دینی، برابری جنسی و نژادی، شأن و منزلت کارگر، آزادی سیاسی و دموکراسی می­باشند. به عبارت دیگر، در میان جهانیان خصوصاً گروه­های مدافع حقوق بشر نوعی باور و ایمان به حقوق بشر بر اساس این تصور به وجود آمده است که در مخالفت با انواع ظلم و ستم می­توان به مجموعه­ای از اصول اخلاقی مشترک و جهان­شمول استناد کرد که این اصول اکنون در چارچوب اعلامیه جهانی حقوق بشر و مانند آن تعریف گردیده و از پذیرش جهانی نیز برخوردار شده­اند. در واقع این نگاه به موجب حس و درک انواع گوناگون ظلم در جهان جدید و تلاش براي جلوگيري از آن و نجات قربانيان آن، به تدريج از سوي غالب جهانيان به رسميت شناخته شده و به منزلت و موقعیت اخلاقی و حقوقی کنونی خود دست یافته است.

دوم. مبانی حقوق بشر

 حقوق بشر، امروز به عنوان یک ضرورت اجتناب ناپذبر مطرح است و همه دولت­ها و فرهنگ­ها نیاز و تعهد خود را بدان نشان داده­اند. از این رو به عنوان یک نیاز و ضرورت که رنج و درد بشریت را کاهش می­دهد و موجب توجه همگانی به نیازهای اساسی انسان و ترمیم و التیام درد و رنج بشر می­گردد، کمتر مورد انتقاد است. اما این پرسش مطرح است که به موجب چه دلیل و اصلی باید حتماً این حقوق را که درد و رنج را از فرد انسانی دور می­کند یا کاهش می­دهد و یا موجب دسترسی او به فرصت­های بهتر می­گردد، برای هر فردی بدون توجه به اعتقادات دینی، رنگ پوست و جنسیت او رعایت کنیم. به عبارت دیگر، چرا باید به وجود این­گونه حقوق برای انسان باور داشت؟ همان­گونه که در بخش اول توضیح داده شد، حقوق بشر از نوع حقوق اخلاقی و طبیعی نیز به شمار می­آید که مقدم بر هر قانون وضعی محترم شمرده شود و قوانین موضوعه ملزم به رعایت آن­هاست. حال پرسش این است، چه دلیلی بر وجود این­گونه حقوق مقدم بر هرگونه قانون وضعی وجود دارد؟ پاسخ به این پرسش در واقع چیزی است که می­توان از آن به مبنا یا مبانی حقوق بشر یادکرد.

ممکن است این پرسش مطرح شود که با وجود قوانین و میثاق­های بین المللی حقوق بشری که نشانۀ توافق چشم­گیر بشر امروز بر سر این حقوق است، با توجه به احساس نیازی که به نافذ بودن چنین حقوقی وجود دارد و با توجه به حس اخلاقی نسبتاً فراگیری که به نفع این قوانین و حقوق مشاهده می­شود، دیگر چه نیازی به یافتن پاسخ برای این پرسش است که حقوق بشر بر چه مبنایی استوار است؟ در پاسخ این پرسش باید گفت فهم و برداشت از مبانی و ماهیت حقوق بشر صرفاً مسئله نظری- فلسفی نیست، بلکه دارای پی­آمدهای عملی و کاربردی نیز هست، چرا که اگر  قواعد و احکام حقوقی را مردم عادلانه، منطقی و مبتنی بر مبانی محکم اخلاقی، ضرور و لازم برای زندگی بشمارند، اجرای آن دست کم با دشواری کمتر مواجه خواهد شد. با مسامحه می­توان گفت، بهترین ضامن اجرا برای احکام حقوقی آن است که اتباع و کسانی که اطاعت آنها از آن احکام و قوانین خواسته می­شود آن را عادلانه، اخلاقی، انسانی، ضروری و مبتنی بر ارزش­های مورد باور خود بدانند. افزون براین، اگر احکام حقوق بشری موجه و مبتنی بر قواعد قابل دفاع و معقول باشند، به راحتی می­توان از این مدعا که حقوق بشر یک ارزش اخلاقی جهان­شمول است و اختصاص به فرهنگی خاص ندارد، دفاع کرد. چرا که امروزه در کشورهای انکشاف نیافته از جمله در کشور خود ما عمدتاً با این استدلال که حقوق بشر اساساً یک مفهوم غربی و مخصوص فرهنگ کشورهای توسعه یافتۀ غربی است، با حقوق بشر مقابله و  نقض آن  را توجیه می­کنند.

در واقع همان­گونه که اشاره کردیم پرسش در بحث از مبانی حقوق بشر این است که آیا مقدم بر قوانین موضوعه، ارزشی به نام حق وجود دارد؟ حق از کجا سرچشمه می­گیرند؟ چگونه و برچه اساسی می­توانیم به این باور برسیم که هر انسانی به صرف انسان بودن از پاره­ای حقوق به عنوان حقوق بنیادین و حقوق بشر برخوردار است؟

به منظور پاسخ به این پرسش­ها و یافتن مبنای قابل دفاع برای حقوق بشر کوشش­هایی فراوان به عمل آمده است که همراه با فراز و فرود و نقدهای فراوان بوده است که نقل و تحلیل همۀ آنها از حوصلۀ این نوشتار بیرون است. لکن از میان آن­ها سه مبنا را که به نظر می­آید تبیین و توجیه[14] بهتری برای این مدعا که هر انسانی به موجب انسانیت خود دارای یک سلسله حقوق است، به دست می­دهند، گزارش و تحلیل می­کنیم:

الف) حقوق طبیعی[15]

اصطلاح طبیعی در این ترکیب(حقوق طبیعی) به دو مفهومی که با یکدیگر مرتبط اند دلالت می­کند: نخست این­که قواعد و اصولی هستند که صرفاً قوانین و عادات جوامع محلی نیستند، بلکه قواعد و اصولی­اند که اعتبار اخلاقی جهان­شمول[16] دارند. دوم این­که اعتبار این قواعد مانند قوانین طبیعت قراردادی و تابع وضع و فرهنگ بشری نیست بلکه قوانینی است که طبیعت عقلانی انسان به وجود این قواعد و اصول، مقدم بر هرگونه وضع و قرارداد بشری اذعان می­کند. اما این­که این اصول و قواعد چگونه در طبیعت عقلانی انسان نهاده شده، یک نظریه این است که خداوند آن­ها را در نهاد انسان جای داده است و خود انسان به این اصول از طریق کتاب آسمانی یا از طریق تلاش عقلی خود آگاه می­گردد. دیدگاه دیگر، این است که چنین اصول و قواعدی فارغ و مستقل از اراده خداوند وجود دارند و شهود عقلانی انسان به وجود آن­ها گواهی می­دهد. قائلان به حقوق طبیعی  قائل اند به این­که حق­هایی والاتر از ارادۀ قانون­گذار و غیر قابل سلب و تفکیک ناپذیر از ذات انسان وجود دارد این حقوق مشمول مرور زمان نمی­گردد و عموم افراد بشر را از هر جنس و نژاد شامل می­گردد. بنابراین، این حقوق مقدم بر حقوق و الزامات حقوق وضعی، وفاداری سیاسی و مستقل از آن است  و در جایی که هنوز حکومت و قوانین وضعی به وجود نیامده کاربرد دارد؛ اما این­که انسان صرف به موجب این­که انسان است چرا دارای چنین حقی است بر طبق نظریه الاهی، خداوند چنین حقی را به انسان داده است. برای مثال خداوند انسان را آزاد آفریده است. اما مطابق یک تحلیل دیگر، عقل انسان به وجود یک سلسله اصول و الزامات اخلاقی و حقوقی حکم می­کند و آنها را معقول و مطابق فطرت انسان یافته و چنان درست و عادلانه می­شمارد که هیچ فردی نمی­تواند منکر آن شود. برای مثال تحمیل تبعیض به موجب رنگ پوست و جنسیت، نسل کشی و مانند آن را خلاف فهم عقلی و فطرت انسانی می­شمارد. در واقع مطابق این استدلال عقل و حس اخلاقی انسان به صورت روشن زشتی اعمال یادشده را درک می­کند و این نشان­دهندۀ آن است که یک سلسله هنجارهای جهان­شمول وجود دارد که به کمک آن­ها می­توانیم این­گونه رفتارها را نقد و خطرات و پستی آن­ها را درک کنیم.[17]

با دقت در این مطالب که توضیح داده شد، می­توانیم حقوق بشر را در صورتی که مبتنی بر حقوق طبیعی بدانیم دارای خصوصیات و ویژگی­های زیر دانست:

  1. عقلانی است؛ یعنی انسان به کمک عقل و فهم خود می­تواند این حقوق را بشناسد و تفسیر کند.
  2. فطری و طبیعی است؛ یعنی با طبیعت و فطرت عقلانی و اخلاقی انسان منطبق است. به دلیل اخلاقی- عقلانی بودن، فراتر از وضع و قرارداد بشر است و توسط او قابل وضع و رفع نیست.
  3. این حقوق جهان­شمول است.
  4. ثابت است؛ یعنی با گذشت زمان تغییر نمی­کند.
  5. میزان و معیار هر گونه قانون و مقررات بشری است.

 لکن مشکل این نظریه این است که به کمک آن نمی­توان پاسخ این پرسش را واضح ساخت که وجود یک سلسله اصول و قواعد به نام حقوق طبیعی مقدم بر قانون وضعی چگونه قابل تصوراست؟ این حقوق در کجا و از چگونه وجودی برخوردارند و چگونه می­توانیم به آنها علم پیدا کنیم؟ (1) آیا از وضعیت انسان قابل استنتاج بوده و نتیجۀ منطقی گزاره­هایی است که از امور واقع خبر می­دهند؟ (2) آیا در علم خداوند و ارادۀ اخلاقی او ریشه دارند؟ و (3) آیا خود جزء اصول و قواعد اخلاقی­اند و یا از اصول و قواعد اخلاقی قابل استنتاج­اند؟ اگر گزینۀ نخست را بپذیریم، مستلزم مغالطۀ «باید» و «هست» است. توضیح این­که گزاره­­ای­که از وجود یک چیز در بیرون خبر می­دهد، با گزاره­ای که حکم به خوبی و بدی یک عمل و حکم به لزوم و یا ترک یک فعل می­کند، فرق دارد. گزاره­هایی­که از وضعیت انسان و جهان خبر می­دهند از نوع اول اند، یعنی از وجود و هستی یک چیز خبر می­دهند و گزاره­هایی از نوع دوم از وجود و هستی یک چیز خبر نمی­دهند، بلکه حکم به لزوم انجام دادن یک عمل و یا اجتناب از آن می­کنند که از آن به «باید» و «نباید» تعبیر می­کنیم. اصول و قواعد حقوقی از نوع دوم­اند، یعنی از نوع «باید­ها و نبایدها» است نه از نوع «هست»ها. به لحاظ منطقی میان «هست» و «باید» رابطة منطقی وجود ندارد و ما نمی­توانیم از گزاره­های نوع اول یک حکم حقوقی و اخلاقی را که حکم به انجام یک فعل و یا ترک آن می­کند، استنتاج کنیم. برای مثال از این واقعیت که توانایی تولید نسل در طبیعت انسان است، نمی­توانیم نتیجه بگیریم که پس تولید نسل بر انسان لازم است.

گزینۀ دوم مبتنی بر نظریۀ امر الاهی و در بهترین حالت مبتنی قبول نظم الوهی در عالم است. اما مشکل این نظریه این است که امر الاهی و نظم الوهی از طریق وحی و دین قابل دانستن است. در این صورت آنچه شاهد آن هستیم اولاً تعدد ادیان است که معمولاً هر کدام برای پیروان سایر ادیان حقوق برابر با پیروان خود قائل نیستند و ثانیاً تعارض نسبتاً وسیع میان احکام دینی به روایت رسمی و حقوق بشر وجود دارد. اگر بگوییم عقل انسان ارادۀ اخلاقی خداوند و نظم اخلاقی موجود در علم الاهی را درک می­کند، نیاز به توضیح دارد که چگونه و با چه روشی؟ در پاسخ به این پرسش از دو گزینه استفاده شده است. نخست بدیهی شمردن این حقوق برای انسان. لکن بدیهی شمردن همۀ آنچه تحت عنوان حقوق بشر عرضه می­شوند ادعایی کلان و بدون دلیل است و مشکلی را حل نمی­کند. گزینۀ دوم این است که در داشتن این حقوق به اصول اخلاقی­ای چون عدالت و کرامت انسان استناد می­شود. این گزینه توجیه حقوق بشر را از نظریۀ حقوق طبیعی به مبانی بدیل آن منتقل می­کند و آن این­که حقوق بشر را بر مبنای اصول اخلاقی­ای خاص موجه (توجیه) کنیم. توجیه حقوق بشر بر مبنای این اصول، راه­حل­های بدیل به شمار می­آید که در ادامة این بحث به آن خواهیم پرداخت.

البته یک توجیه دیگر در داشتن حقوق طبیعی، نظریۀ قراداد اجتماعی لاک، هابز و روسو است. بر اساس این نظریه، آدمیان در حالت طبیعی از آزادی، مالکیت و حق حیات برخوردار است. قرارداد اجتماعی برای تشکیل جامعۀ سیاسی برای صیانت از این حقوق است. لکن مهمترین ایراد بر این توجیه این است که اولاً حالت طبیعی فقط نشان می­دهد که فرد آزاد است و حیات دارد، اما این دو حالت نشان نمی­دهند که از حق آزادی و حیات به این معنا و مفهوم که دیگران حق ندارند آن­ها را از وی سلب کنند، برخور دار است و ثانیاً قرارداد اجتماعی یادشده، تا جایی­که حافظة تاریخ به یاد می­آورد جنبة تاریخی ندارد؛ یعنی این­گونه نیست که در زمانی خاص افراد بشر جمع شده و چنین قراردادی را منعقد کرده باشند تا از این رهگذر جنبة حقوقی یافته باشند.

ب) کرامت انسانی

یکی دیگر از مبانی و مستندات حقوق بشری کرامت ذاتی انسان است و به همین دلیل به کرات در اسناد حقوق بشر بر کرامت انسانی تأکید شده است. تکریم به معنای بزرگ­داشت است و کرامت به معنی عزت، منزلت والا و شرف که به موجب این دیدگاه هر انسانی از آن برخوردار است و در هیچ حالی از او قابل سلب نیست. از این رو هرگونه رفتاری که کرامت انسان را مخدوش کند رفتار غیر اخلاقی است که باید از آن اجتناب کرد. آن­چه در اسناد بین المللی حقوق بشر آمده در واقع حقوق و مقرراتی است که به منظور صیانت از کرامت انسان مقرر شده است. برای مثال بردگی، شکنجه و تبعیض برخلاف کرامت انسانی فرد است.

حال پرسش این است که چرا و به چه دلیل انسان دارای چنین کرامت است؟ به این پرسش دست­کم از دو منظر امکان پاسخ یافته است: از نگاه فلسفی و به عبارتی فلسفۀ حقوق و از منظر دینی.

1- از نگاه فلسفی

بر حسب جستجوی نگارنده تبیین و توجیه حقوق بشر بر اساس کرامت انسان و ویژگیهای اساسی وی در قالب دو صورتبندی که در ادامه توضیح داده می­شوند، قابل ارایه می­باشد.

۱-۱. دیدگاه اخلاقی کانت در مورد انسان: امانوئل کانت فیلسوف آلمانی دیدگاه اخلاقی خود را در مورد انسان  بر سه اصل استوار ساخته که نتیجۀ هرسه اصل احترام به انسان و حقوق او ست:

اصل نخست خودمختاری[18] انسان است؛ یعنی انسان قابلیت گزینش و تصمیم گیری عقلانی را دارد. توضیح این­که انسان می­تواند صرفاً بر مبنای عقل عملی محض تصمیم بگیرد؛ یعنی تنها و تنها عقل عملی انسان بدون این­که تحت تاثیر تمایلات ناشی از سنجش سود و زیان قرارگیرد٬ می­تواند حکم و فرمان صادر کند و اراده وی از این حکم و فرمان پیروی کند. این همان چیزی است که کانت از آن تحت عنوان «خودآیینی عقل عملی محض یعنی اختیار» و به صورت مختصر «خودآیینی اراده» یاد می­کند. این اصل از نگاه کانت شرط صوری هرگونه تکلیف اخلاقی است. یعنی دستورهایی می­توانند اخلاقی باشند که با این اصل منطبق باشند و در نتیجه حکم عقل عملی محض به شمار آیند. در واقع به اعتقاد کانت هر حکمی که این شرط صوری را برآورده کند حکم اخلاقی شمرده می­شود. پس به باور او حکم عقل عملی محض حکم اخلاقی است و ارزش اخلاقی دارد.

اصل دوم کرامت انسان[19] است که از خودمختاری و خردورز بودن او ریشه می­گیرد؛ یعنی چون موجودی انتخاب­گر و خودمختار است کرامت دارد. به تعبیر کانت انسانیت را باید در شخص خویش مقدس باید دانست و انسان به دلیل برخورداری  از خودمختاری (خودآیینی اراده) و خردورزی شیء و وسیله نیست.

اصل سوم انسان خود غایت و مقصد است نه وسیله و ابزار. اخلاق کانتی بر این اصل بنیادین استوار است که با همه انسانها به صورت برابر به عنوان غایت بالذات رفتار کنید نه به عنوان یک ابزار و وسیله. در واقع این اصل٬ از نگاه کانت حکم عقل محض است و در نتیجه مطابق اصل اول یک حکم اخلاقی است. هم­چنین با استناد به اصل اول و دوم نیز می­توان نتیجه گرفت که با انسان نباید هم­چون شیء رفتار شود. توضیح این­که به موجب این دو اصل٬  انسان شیء نیست، بلکه شخص است. این واقعیت در قدرت اراده و انتخاب­گری او ریشه دارد. بنابراین استفادۀ ابزاری از انسان توسط انسان دیگر سبب می­شود که با او هم­چون یک شیء عمل شود نه شخص. در واقع با وجود این خصوصیت در انسان که قدرت انتخاب دارد و خود مختار است، هیچ انسانی نمی­خواهد که با او چون شیء رفتار شود. اگر هر کدام مان خواسته باشیم با او این­گونه عمل نه شود، بلکه هم­چون غایت بالذات در نظر گرفته شود، ناگزیر آن را به عنوان یک قاعده بپذیریم. لکن به اعتقاد کانت در صورتی این مطالبه مانند هر مطالبۀ دیگر تبدیل به قاعده می­شود که قابلیت تعمیم را داشته باشد و هیچگونه استثنایی را نپذیرد. این مطالبه قابلیت تعمیم دارد. به اعتقاد کانت هر خواستی که بدون در افتادن در تناقض قابلیت تعمیم را داشته باشد حکم [20]اخلاقی است. بنابراین این خواست که با هیچ انسانی نباید هم­چون شیء رفتار شود حکم اخلاقی است.  تعمیم این خواست مستلزم آن است که با هر انسانی هم­چون غایت بالذات رفتار شود.

حال باید دید به کمک این سه اصل تا چه حد می­توان به نفع حقوق بشر استدلال کرد؟ در پاسخ باید گفت برمبنای اصل اول انسان دارای استقلال اراده است. استقلال اراده همان حاکمیت کامل فرد بر انتخاب کامل و دقیق ارزشهای اخلاقی است و این تنها در چارچوب دولت بی­طرف[21] یا حداقلی[22] تحقق می­یابد و در واقع بر طبق این نظام فرد از مصونیت در قبال هرگونه تجاوز و مداخله برخوردار است. اصل غایت شمردن انسان به ما فرمان می­دهد که هرانسانی را صرف نظر از این­که چه کسی و در چه موقعیتی است دارای ارزش نامشروط تلقی کنیم و نه به عنوان وسیله­ای برای غایت شخصی؛ چون همه موجودات انسانی ذاتاً غایت­اند و خودسامان. بنابراین همه در کرامت برابرند و هدف به شمار می­آیند نه وسیله. به گفتۀ کانت چنان رفتار کن که انسانیت را چه در شخص خود و چه در شخص دیگری همواره غایت تلقی کنی و در عین حال هرگز آن را صرفاً به عنوان وسیله به کار نبری. براین اساس احترام به خواسته و تمنیات فرد که موجودی مستقل و غایت بالذات است نه یک وسیلۀ صرف، منشأ بسیاری از حقوق دانسته می شود. چون بر طبق این دیدگاه که هر فرد مستقل است و خود برای خود تصمیم می­گیرد و این خاصیت جزء جدایی ناپذیر شخصیت و انسانیت اوست باید به خواست و تصمیم او در مورد خودش احترام گذاشت. هم­چنین در اغلب موارد اگر خواست و تصمیم خود را بر خواست و تصمیم او ترجیح دهیم در واقع با او به عنوان یک شیء و وسیله رفتار کرده ایم نه یک موجودی مستقل که خود هدف و غایت است. در واقع بر مبنای این استدلال حقوق و آزادی­های اساسی که از نوع حقوق مدنی و سیاسی است، مستدل می­گردد، اما استنتاج حقوق اجتماعی و اقتصادی به عنوان حق مطالبه که در برابر آن جامعه و دولت مؤظف به تأمین این مطالبات باشند، از این اصول دشوار است.[23]

  • ۲. تعیین ارزشهای حقوق بشری بر محور حمایت از کرامت انسانی در بستر زندگی اجتماعی

در این رویکرد هدف اساسی این است که حقوق باید زمینة تحقق اهداف اجتماعی را فراهم سازد و این اهداف بر مبنای مشارکت دادن هرچه بیشتر فرد در فرآیند اجتماع تعیین گردد تا از این طریق از کرامت انسان حمایت به عمل آید.

بر اساس این رویکرد تعدادی از نظریه پردازان حقوق بشر سعی کرده­اند نظامی جامع از هنجارهای حقوق بشر را پی ریزی کنند که مبتنی بر حمایت از کرامت انسان است. این نظریه به بهترین وجه توسط «مک دوگال» و «لاسول چن» ارائه شده است. این اندیشمندان با استفاده از ابزارهای رشته­های متنوعی از علوم اجتماعی، از اقتصاد و علوم سیاسی گرفته تا روان شناسی و جامعه شناسی، حقوق را مجموعه قواعدی می­دانند که واجد عنصر اقتدار و کنترل اند که لزوماً به منظور تحقق اهداف اجتماعی به وجود می­آیند. «به همین منظور در این نظام فکری، سیاستگذار و محققان باید ارزشهایی را مشخص کنند و حقوق را در خدمت رسیدن به آنها درآورند. آنها هسته محوری این ارزشها را «کرامت انسانی» گرفته­اند و هشت ارزش را به ترتیب زیر نام می­برند، که روی هم، کرامت انسانی را رقم می­زنند:

1 – قدرت – باید دید چه تعداد از اعضای جامعه در فرآیند قدرت سهیم هستند.

2 – ثروت – اقتصاد تا چه اندازه بر پس اندازها و سرمایه گذاریها متمرکز است؟ بر سطوح روبه افزایش مصرف؟ بر ساعات کار کمتر؟ و….

3 – احترام- آیا جایگاه اجتماعی افراد به وضعیت خانوادگی آنها به هنگام تولد بستگی دارد؟ یا بر سایر خصوصیات، جدا از شایستگی فردی؟ حداقل احترام به افراد به صرف عضویت در نژاد انسانی چقدر است؟ آیا مجازاتهای تحقیر کننده ممنوع است؟ زندگی خصوصی افراد حمایت می شود؟ و….

4 – رفاه – سیاستهای مربوط به کنترل موالید، مراقبت از سالمندان، حفاظت افراد در برابر حوادث، بیماریها و از کارافتادگی، جلوگیری از خشونت شخصی و عمومی، بهداشت، آسایش و ایمنی تا چه حد در اختیار افراد قرار می­گیرد؟

5 – مهارت – هیأت سیاسی جامعه تا چه حد در فراهم ساختن فرصت­ها جهت کشف و پرورش مهارتهای قابل قبول اجتماعی برای همه، ملتزم است؟ آیا دسترسی همگانی و برابر به امکانات آموزشی وجود دارد؟ انحصار مهارتها ممنوع شده؟ مهارتهای تازه، شناسایی و مساعدت می شود؟ و… .

6 – بینش – جامعه تا چه اندازه از جمع آوری، انتقال و توزیع اطلاعات حمایت می­کند؟ مثلا آیا آزادی مطبوعات، تحقیقات و گزارش تحقیقات تضمین می­شود؟ کمکهای مثبت مثل تشویق به استفاده از منابع شایسته تا چه حد ارائه می­شود؟

7 – پرستش- هیأت سیاسی جامعه تا چه حد از آزادی پرستش و تبلیغات دینی حمایت می­کند؟

8 – محبت –  چه حمایتی از خانواده و سایر نهادهای خویشاوندی و همگرایی بعمل می­آید؟

اندیشمندان یادشده، اختلافات زیادی میان مطالبات مشترک و فزاینده مردم برای ارزشهای کرامت انسانی، از یک طرف و دستیابی به آنها از طرف دیگر، می­یابند. این اختلاف به سبب «عوامل محیطی» نظیر «جمعیت، منابع و ترتیبات نهادین» و نیز «عوامل گرایشی» همچون منافع خاصی که در پی «بازده کوتاه مدت بوده و… و منافع مشترک متجلی در ارزشهای کرامت انسانی را کنار می­نهند»، پدید می­آید. به عقیده آنان، هدف نهایی رسیدن به جامعه­ای جهانی است که در آن توزیع دموکراتیک ارزشها، تشویق و ترویج می­شود، تمام منابع در دسترس، مورد حداکثر بهره برداری قرار می­گیرد و حمایت از کرامت انسانی به عنوان هدف شاخص خط­مشی اجتماعی محسوب می­گردد. آنها در حالی که رهیافت خود را دیدگاهی خط­مشی گرا می­نامند، ولی انتخاب کرامت انسانی به مثابه ارزش در شکل دهی و سهیم سازی سایر ارزشها، صبغه­ای از حقوق طبیعی به آن داده است.

این رهیافت بخاطر جهت گیری غربی آن، مورد انتقاد قرار گرفته است که البته داشتن چنین سمت و سویی به معنای نادرست بودن آن نمی­باشد. انتقاد قوی­تر عبارت است از مشکل بودن استفاده از نظام ارائه شده توسط این دانشمندان. لیست مطالبات آنان، بس حجیم و بلند است؛ سلسله مراتبی میان آنها وجود ندارد؛ مطالبات ناچیز و مهم درهم آمیخته است؛ و جنبه ای آرمانشهری دارد که با واقعیت نمی سازد. در عین حال، این دانشمندان نشان داده­اند که چگونه می­توان از ارزشی اساسی مثل کرامت – که اکثر مردم بر آن توافق خواهند کرد – به عنوان منبع و پایه­ای جهت ساخت نظامی از حقوق بهره گرفت.[24]

      2- از منظر دینی

در قرآن کریم به صراحت گفته شده است که خداوند به فرزندان آدم که مراد انسان است کرامت بخشیده است. مقام ویژۀ انسان در میان مخلوقات به عنوان موجودی که خداوند او را به بهترین وجه آفریده، از روح خود در او دمیده، به او قدرت تفکر، علم و قدرت انتخاب بخشیده و مسجود و برتر از فرشتگان قرار داده است. در قرآن و حدیث که دو منبع اصلی تفکر اسلامی است به صورت واضح مورد تأکید واقع شده است. از نگاه دینی درک و فهم کرامت انسان، بر این مبنا که خداوند به او این کرامت را داده و او را موجودی نیمه مقدس و از شرافت ارتباط خاص با خود برخوردار ساخته، آسان است. از قضا این نکته اختصاص به دین اسلام ندارد، بلکه ادیانی بسیار بر کرامت منحصر به فرد انسان تأکید کرده­اند. لکن مشکل در تعارضی تعالیم و احکامی است که هر یک از ادیان در مورد پیروان سایر ادیان آ­موزش و صادر فرموده­اند. در واقع در این مورد با واقعیت­های ذیل مواجهیم که استناد به کرامت ذاتی انسان را از نگاه ادیان برای موجه ساختن حقوق بشر با مشکل رو برو می­کنند:

«1 – مردم جهان از لحاظ عقاید دینی یکپارچه نیستند و دین واحدی بر آنان حکومت نمی­کند، از این گذشته همه مردم جهان، در زمره معتقدان ادیان نیستند. بنابراین نظریه دینی حقوق بشر در بهترین حالت آن که عصاره تمام ادیان روی زمین باشد، از جهان شمولی کامل برخوردار نخواهد بود.

2 – هر دینی مشتمل است بر متونی مقدس که تفسیر و توضیح آنها موجب ظهور اختلاف نظرهایی میان پیروان آنها می­شود. بنابراین دستیابی به تفسیری همگانی کار آسانی نیست. البته می­توان ادعا کرد که در اصول اساسی حقوق انسانی، اشتراک نظر حاصل است؛ ولی این اصول اساسی در ارائه مجموعه­ای کامل و نظام­وار از حقوق بشر که روز به روز بر گستردگی و پیچیدگی آن افزوده می­شود، راهگشایی چندانی ندارد. از این هم که بگذریم، در مورد بعضی از همین اصول اساسی هم تردیدهایی از نظر اجرا و رویه معتقدان به ادیان وجود دارد. بطور مثال اصل برابری که نتیجه ضروری و اولیه خلقت مشترک انسان توسط خداوند است -که پایه اساسی ادیان الهی را تشکیل می دهد- با تمایزاتی که در جوامع دینی میان مؤمنان و کافران، زنان و مردان، برقرار بوده و هست و محدودیتهائی که در مورد بردگان به اجراء در می­آمده، تضعیف می­گردد.

در پایان این بخش یادآوری این مطلب حائز اهمیت است که اگر بتوان با کوشش معتقدان به ادیان زنده امروز، اصول و حقوقی مشترک، به عنوان مبانی دینی حقوق بشر عرضه داشت، این دسته از حقوق از جاذبه فراوانی برخوردار خواهد شد و صبغه دینی و الهی خواهد یافت و انسانهای معتقد به ادیان، با تکلیفی درونی و دینی که ضمانت اجرائی بسیار مهمی است، در رعایت و توسعه آن خواهند کوشید.»[25]

ج) عدالت

یکی از مبانی حقوق بشر که به آن استناد شده عدالت است. دراین جا کوشش می­کنیم به این پرسش پاسخ دهیم که تا چه حد می­توان حقوق بشر را بر اساس عدالت توضیح داد و مستدل کرد. باید گفت تفسیر یکسان از عدالت وجود ندارد، بلکه تفسیرهای گوناگون از آن شده است. در واقع عدالت بر طبق برخی از تفسیرها مبنای الزام آور اخلاقی برای حقوق بشر فراهم می­کند. اکنون بررسی خواهیم کرد که بر مبنای چه تفسیر از عدالت و چگونه می­توان حقوق بشر را مستدل کرد؟

   1. عدالت به مثابۀ یک وظیفه

ایمانوئل کانت کوشش می­کند این اصل را که با همۀ انسان­ها به عنوان غایت بالذات نه وسیله و به صورت برابر رفتار کرد، به عنوان یک اصل اخلاقی که به عنوان یک وظیفه به آن پایبند بود، اثبات کند. توضیح این­که به اعتقاد کانت اصول اخلاقی، قانون مطلق، عام و فراگیراند. به گفتۀ او دستوری اخلاقی است که در همان حال بتواند به قاعده و قانون عام و فراگیر تبدیل شود. برای مثال اگر شما از دیگری انجام کاری را می­خواهید در صورتی می­تواند اخلاقی باشد که در همان حال انجام همان کار را در همان موقعیت که آن شخص در آن قرار دارد از دیگران، از جمله از خود شما اگر در آن موقعیت قرار گیرید، بتوانید طلب کنید. مثلاً من اگر در حال غرق شدن باشم می­توانم از شخصی دیگر که شنا می­داند نجات خودم را از او طلب کنم و این کار اخلاقی است چون این قابلیت را دارد که به یک قاعدۀ فراگیر تبدیل شود و بدون تناقض می­توان آن را به فرمانی عام و فراگیر که خود من و دیگران به یکسان تابع آن باشند، تبدیل کرد. در حقیقت این راهکار، یعنی قابلیت تعمیم و تبدیل شدن یک خواست به قاعدۀ عمومی ملاک و معیاری عینی­تر برای ترسیم اصول اخلاقی ارائه می­دهد. به عقیده او هر دستوری که نتوان آن را بدون تناقض تعمیم داد دستوری غیر اخلاقی است. برای مثال فرامین تبعیض آمیز از این دسته اند. مثلاً اکر کسی بگوید که فردی به دلیل این­که ثروتمند نیست، حق ندارد رئیس جمهور شود، نمی­تواند آن را به قانون فراگیر تبدیل کند. چون در این صورت اگر خود او در چنین موقعیتی قرارگیرد (یعنی ثروت خود را از دست دهد) نیز مشمول این قانون می­گردد در حالی­که هیچ شخصی حاضر نیست خودش مشمول چنین قوانینی باشد. در واقع افراد قوانین تبعیض آمیز را برای خود نمی پسندند.­ از این رو کانت با این آموزۀ بنیادین شروع می­کند که : بر اساس فرمانی عمل کن که مایلی آن فرمان قاعده و قانون فراگیر باشد.

قاعده و قانون فراگیر در واقع چیزی نیست جز ترجمان عقلانی توافق انسان­ها بر اصول و هنجارهای مقبول و مطلوب. یعنی آموزۀ بنیادین کانت راهکار عملی و عینی برای به توافق رسیدن آدمیان بر سر اصول اخلاقی به دست می­دهد. کانت در واقع می­کوشد کشف کند که وجدان اخلاقی جامعه در یک فرآیند عقلانی چگونه و بر سر چه اصول اخلاقی حکم کرده و به توافق می­رسد. دقیقاً در همین راستا، در کنار قانون فراگیر، اصل غایت بودن انسان را نیز افزود. مقتضای قاعده و قانون عام و فراگیر و غایت بودن انسان، برابری انسان­ها در حیثیت انسانی است. چون هر حکمی که هریک از ما به عنوان قاعدۀ عام و فراگیر صادر کنیم باید خود نیز به آن گردن نهیم؛ مثلاً اگر حکم کنیم که افراد به دلیل رنگ پوست شان از حقوق مدنی خاصی محروم گردد باید قبول کنیم اگر خود به هر دلیلی رنگ پوست مان تیره گردد، چنان رفتاری با خود مان صورت گیرد. روشن است چنین تعمیمی را نمی­پذیریم. بنابراین، همان­گونه که پیش از این توضیح داده شد، احکام و فرامین تبعیض آمیز قابلیت تعمیم را ندارند. غایت بالذات بودن انسان و این­که با انسان به عنوان یک شیء و یک وسیله رفتار نباید کرد این است که هرگونه قانون، رفتار و آدابی که فرد انسانی را در حد یک شیء و وسیله تنزل می­دهند، اجتناب باید کرد.  نتیجه­ای مترتب بر ترکیب این دو مقدمه به گفتۀ کانت این است که حکم کنیم با همه انسانها به صورت برابر به عنوان غایت بالذات رفتار کنید. بنابراین، افراد حق خواهند داشت تا از عملی که غایت بودن آنها را نادیده می­گیرد و آنها را در حد ابزار تنزل می­دهد، مصون باشد و هم­چنین از هر عملی که برابری آنها را در حیثیت انسانی مخدوش می­کند، محفوظ باشد. در واقع این دو قاعده، یعنی رفتار با آدمیان به عنوان افراد برابر و اجتناب از تنزل دادن فرد انسانی در حد یک ابزار و شیء می­توانند پایه و مبنای احکام و قوانینی که جزو حقوق بشر شناخته شده یا می­تواند شناخته شوند، قرار گیرد.[26]

2. عدالت و سود یا وظیفه­گروی مرکب

در واقع این نظریه را می­توان مرکب از دو اصل دانست: یکی اصل سود و نفع داشتن و دیگری اصل شیوۀ توزیع برابر و عادلانۀ خیر و سود. در واقع به کمک این دو اصل می­توانیم قواعد  و وظایف اخلاقی خویش را معلوم کنیم.

1-2. اصل سود

قاعده و رفتاری اخلاقی است که در زندگی انسان تأثیر مثبت داشته باشد. اما قاعده و رفتاری که به زندگی انسان کوچک­ترین ربطی نداشته در به دست آوردن سود و دفع شر از او هیچ­نقشی نداشته باشد ارزش اخلاقی ندارد. چون اخلاق برای انسان است نه انسان برای اخلاق. از این رو نمی­توان اصل سود را در تعیین خوب و بد، درست، نادرست و وظایف اخلاقی به کلی نادیده گرفت و برای آن به عنوان یک اصل هیچ نقشی قائل نشد.

اما اصل سود خود اصل بنیادین نیست بلکه در واقع اصل بنیادی­تر از خود را که اصل نیکوکاری است مفروض می­گیرد. چون جلب سود و دفع ضرر در واقع مبتنی است بر این اصل که کار نیک را باید انجام داد و از زیان­رسانی اجتناب یا باید جلوگیری کرد. اگر چنین وظیفه­ای نمی­داشتیم وظیفه­ نداشتیم که خوبی را بر بدی به بیشترین مقدار ممکن، غلبه ببخشیم.

2- 2.  اصل عدالت

در واقع همان­گونه که پیش از این توضیح دادیم سود به تنهایی نمی­تواند ملاک اخلاقی­بودن به شمار آید و عدالت یا چگونگی توزیع خیر و خوبی نیز از اصول و قواعد اصلی است و بدون آن نمی­توان وظایف اخلاقی را معلوم کرد. در واقع اصل عدالت، راهنمای چگونگی توزیع سود و خیری است که به موجب پیروی از قواعد و انجام رفتارهای خاص پدید می­آید. اما این­که چگونه به کمک این دو قاعده می­توان حقوق بشر را به لحاظ اخلاقی مستدل کرد، متوقف است بر این­که در باب چگونگی توزیع خیر و سود کدام تعریف از عدالت را درست دانسته و قبول کنیم. باید دانست در خصوص چگونگی توزیع خیر و سود سه گونه تعریف از عدالت وجود دارد:

  1. توزیع براساس استحقاق و امتیازها: بر طبق این تعریف، استحقاق ممکن است به موجب فضیلت، خون، نژاد، جنسیت، طبقۀ اجتماعی، داشتن دین خاص تعریف گردد. اگر استحقاق این­گونه تعریف شود، مبنایی برای حقوق بشر فراهم نمی­کند. چون تخصیص امتیاز بر مبنای خون، نژاد، طبقۀ اجتماعی، جنسیت و ثروت، تبعیض و نابرابری را در پی دارد که آشکارا بر خلاف آن چیزی است که حقوق بشر طلب می­کند. افزون بر این­که تخصیص امتیاز و استحقاق بر مبنای این معیارها آشکارا غیر اخلاقی تلقی می­شود. اما تخصیص امتیاز برمبنای فضیلت در صورتی می­تواند اخلاقی و ملاک توزیع باشد که دسترسی به آن برابر باشد. بنابراین در واقع توزیع بر اساس استحقاق، در صورتی عادلانه و اخلاقی است که بر مبنای فضیلتی باشد که دسترسی به آن در اختیار عموم به صورت برابر میسر باشد.
  2. عدالت عبارت است از رفتار با مردم به مثابۀ افراد برابر. نکتۀ اصلی در این تعریف از عدالت برابر دانستن و برابر به شمار آوردن افراد است. هر فرد با فرد دیگر قطع نظر از جنسیت، خون، نژاد، نوع اعتقادات و طبقۀ اجتماعی برابر دانسته می­شود و بر این اساس کوشش به عمل می­آید که با آن­ها رفتار برابر صورت گیرد و دسترسی به فرصت­ها از جمله دسترسی به فضیلت به صورت برابر در اختیار همۀ آنها قرار گیرد و اگر دسترسی به فضیلت در اختیار همه قرار نداشته باشد، توزیع سود و زیان براساس فضیلت غیرعادلانه به حساب می­آید. در این صورت سیاست­جبرانی (یعنی دادن امتیازات خاص به گروه­هایی که در گذشته دسترسی به فرصت­هایی از قبیل تحصیل، شغل، موقعیت اجتماعی و… که در دسترسی افراد به داشتن زندگی خوب تأثیر دارد نداشته باشند، و این امتیازات آنها را در به دست آوردن موقعیت برابر کمک کند و در واقع نوعی کمک برابر در راه رسیدن به زندگی خوب به حساب آید) باید اعمال گردد که عدالت جبرانی و تبعیض مثبت[27] هم نامیده می­شود. در واقع به موجب این تعریف از عدالت که بر برابری ماهوی و ذاتی افراد تکیه می­کند کمک به افراد نیازمند و معلول نیز در صورتی که در بهره­مندی آنها از موقعیت برابر با دیگران و زندگی خوب کمک کند لازم شمرده می­شود.
  3. عدالت عبارت است از رفتار با مردم براساس توانایی­ها و نیازهای افراد: بارزترین شکل این تفسیر از عدالت این نظریۀ مارکسیستی است که هرکس به اندازۀ توانایی اش کار کند و به اندازۀ نیازش به او داده شود. البته این که در رفتار با دیگران توانایی­ها و نیازهای شان را در نظر باید گرفت از لازمۀ اصل نیکوکاری است، چون این اصل می­خواهد که ما به خوشبختی دیگران عنایت داشته باشیم و این امر مستلزم تهیه امکاناتی جهت نیازهای دیگران و استفاده از توانایی­های­شان است. اما آیا از لازمۀ اصل عدالت هم است؟ البته تعیین وظایفی خارج از حد توان انسان به لحاظ اخلاقی خطا است و این به آن دلیل است که وظیفه مستلزم توانایی است. یعنی تکلیف نمی­تواند فوق طاقت باشد. بنابراین پرسش فقط در خصوص رفع نیازهای خاص است، یعنی نیازهایی که شخص با کار و تلاش خود توان رفع آن نیازها را ندارد. برای مثال آیا عدالت از ما می­خواهد کسانی را که معلولیت­های خاص دارند مورد توجه ویژه قرار گیرند؟

در پاسخ به این­گونه از پرسش­ها همیشه این اصل را در نظر باید داشت که مقتضای رفتار با مردم به عنوان افراد برابر چیست؟ بر این اساس می­توان گفت توجه خاص به افراد معلول موجب می­شود که آنها دارای موقعیت برابر با دیگران در بهره­مندی از زندگی خوب گردند. هم­چنین کمک به دیگران و تعیین تکلیف برای آنان تابع این اصل باشد که ما به خوب شدن زندگی آنان توجه یکسان داشته باشیم. بنابر این اگر رفتار  بر اساس نیازها و توانایی­ها تأثیر یکسانی در رسیدن آنها به بهترین زندگی ممکن داشته باشد باید چنین کرد. اگر کمک به اندازۀ نیازشان برای همکاری در خوب شدن زندگی شان ضروری باشد، کمک نکردن به آنان غیر عادلانه خواهد بود. و اگر تکلیف آن­ها در حد توان­شان برای متعادل کردن موقعیت­­های شان در بهره­مندی از زندگی خوب ضرورت داشته باشد، آنگاه و فقط آنگاه است که انجام ندادن آن ناعادلانه است. بنا بر این عدالت به معنای رفتار با آدمیان به عنوان افراد برابر معیار اصلی در توزیع خیر و سود است و اساساً عدالت تساوی در رفتار است. بر همین اساس است که برابری افراد در برابر قانون و بر برابری افراد در دسترسی به فرصت­ها و کمک به معلولان مقتضای اصل عدالت به شمار می­آید.[28]

به موجب تحلیل یادشده از عدالت، که بربرابری ذاتی و ماهوی انسان­ها تکیه می­کند نه تنها حقوق مدنی و سیاسی که حقوق اقتصادی و اجتماعی نیز موجه و مدلل می­گردد؛ چون بر توزیع برابر فرصت­ها و جبران کمبودهای ناشی از توزیع نابرابر فرصت­ها و ناتوانی­هایی که موجب محرومیت افراد دارای این ناتوانایی­ها از زندگی خوب می­گردد، دلالت می­کند.

3. عدالت به مثابۀ انصاف[29]

یکی از نظریات نسبتاً مطرح در مورد عدالت، نظریه­ای است که از آن به عدالت به مثابۀ انصاف تعبیر کرده­اند. در واقع در این نظریه کوشش شده به این دو پرسش پاسخ داده شود که عدالت چیست و چگونه می­توان آنرا موجه و مدلل کرد؟ در پاسخ به این پرسش که عدالت چیست همان­گونه که پیش از این در درس گذشته توضیح دادیم تعریف­های متفاوتی از عدالت به دست داده شده است که از آن جمله سه تعریفی است که در درس پیش توضیح دادیم. از میان آن سه تعریف، این تعریف که عدالت عبارت از رفتار برابر با آدمیان به عنوان افراد برابر است تعریف تساوی­گرایانه از عدالت است که ویژگی حکومت­های دموکراتیک و مردم­سالار است. در این­جا کوشش می­کنیم این تعریف از عدالت را به صورت دقیق­تر مورد بحث قرار ­دهیم. در این بحث در قدم نخست خواهیم کوشید مفهوم  عدالت را به معنا و مفهومی که بر برابری ذاتی و ماهوی افراد تکیه می­کند، بیشتر توضیح دهیم. در قدم بعدی روشن کنیم که مبنای نظری این تعریف از عدالت چیست و چگونه می­توان آن را مستدل کرد و همگان را ملزم به قبول آن شمرد. در قدم سوم خواهیم دید که چگونه برمبنای این تعریف از عدالت می­توان حقوق بشر را توجیه کرد.

دورۀ جدید این نگاه تساوی­گرایانه به عدالت، که آدمیان را فارغ از نژاد، جنسیت و عقاید دینی افراد برابر می­دانند و مراد آنان از برابری ذاتی و ماهوی افراد نیز چنین چیزی است، یک  نگاه غالب و تا حدودی مورد اتفاق است. از این­رو فیلسوفان زیادی کوشید­ه­اند مبنای نظری­ای برای این تعریف از عدالت به دست دهند که هم معنا و مفهوم عدالت به صورت دقیق­ واضح گردد و هم به این پرسش به صورت مستدل پاسخ دهد که چرا عدالت و الزامات آن را به عنوان یک اصل اخلاقی باید قبول کنیم. اما فیلسوفی که به نظر من بیش از دیگران در این عرصه نظریۀ قابل توجهی به دست داده است جان رالز[30] است. از این رو عمدۀ تلاش ما در این نوشتار بیان نظریۀ ایشان است.  برای این­که با این نظریه خوب آشنا شویم باید بدانیم چه چیز موضوع عدالت قرار می­گیرند؛ یعنی به عادلانه بودن و غیر عادلانه بودن توصیف می­شوند؟ عدالت چیست و چه رفتاری می­تواند عادلانه به شمار آید؟ و سرانجام چگونه مدعای خود را در باب موضوع عدالت و تعریف آن مدلل می­کنیم؟  در بحث بعدی کوشش می­کنیم که به این پرسش­ها پاسخ داده شود.

 1-3- موضوع عدالت

چه چیزهایی موضوع و متعلق عدالت قرار می­گیرند و به عادلانه و غیرعادلانه بودن متصف می­شوند؟

بر طبق این دیدگاه، بسیاری از امور، از جمله نهادها و ساختارهای اجتماعی و اقتصادی، قوانین، اشخاص، ویژگی­ها و منش اشخاص، اعمال، تصمیم­ها و داوری­ها به عادلانه بودن و غیر عادلانه بودن توصیف می­شوند. اما مهم­ترین موضوع عدالت ساختارهای اصلی و بنیادین جامعه و نهادهای اساسی آن است. این­نهادها و ساختارها عبارتند از تشکل و ترتیبات مهم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی که حمایت قانونی از حقوق و آزادی­های اساسی، بازار رقابتی، مالکیت شخصی بر ابزار تولید و خانوادۀ تک­همسری­ و چگونگی دسترسی به فرصت­ها نمونه­هایی از آن است. این­ نهادها در مجموع حقوق و تکالیف افراد را معلوم می­کنند و تأثیر عمیق بر زندگی و میزان توقع آنان از زندگی می­گذارد. می­دانیم میزان توقع و امید افراد به زندگی متفاوت است. بخشی مهم از این تفاوت­ها، ناشی از تأثیر نظام و شرایط اقتصادی، اجتماعی و تاریخی است که موجب توزیع نابرابر فرصت­ها و در نتیجه موجب نابرابری عمیق میان آدمیان می­گردد. از این رو موضوع اصلی و اساسی عدالت اجتماعی نهادها و ساختارهای بنیادین جامعه است.

2-3- اصول عدالت

در واقع با معلوم کردن اصول عدالت، می­توان پاسخ این پرسش را روشن کرد که عدالت چیست. جان­رالز معتقد است که در وضعیت نخستین که بعد از این به تفصیل این وضعیت را از نگاه او توضیح خواهیم داد، آدمیان در مقام تعریف عدالت بر دو اصل اساسی توافق می­کنند. این دو اصل ابزار مفهومی مؤثری را برای ارزیابی و نقد ساختار اجتماعی، نظام سیاسی، اقتصادی، قوانین، رفتار افراد و گروه­ها و… به دست می­دهند. این دو اصل در واقع مبتنی بر این باور است که افراد انسانی ذاتاً برابر اند. از این رو، به حکم این دو اصل، از لوازم عدالت این است که از داشتن حق برابر هر فرد در داشتن حقوق و آزادی­های اساسی، دسترسی به فرصت­ها و داشتن زندگی خوب حمایت کند. وی این تصور و برداشت خود را از عدالت در قالب دو اصل زیر صورتبندی کرده است:

اصل اول: هرکس به صورت برابر از حق  داشتن آزادی­های اساسی برابر در بیشترین حدش که با مقدار مشابه از آزادی­های دیگران سازگار باشد، برخوردار است.

اصل دوم: نابرابری­های اجتماعی و اقتصادی به گونه­ای تنظیم شوند که:

الف) سود و منفعت نابرخوردارترین افراد را به میزان حداکثر ممکن تأمین کند؛

ب) هرگونه سود و منفعت به موقعیت­ها و مناصبی وابسته باشند که رسیدن به آن­ها تحت شرایط برابر و منصفانه، دسترسی فرصت­ها به روی همگان باز باشد.

اصل اول در واقع بر برابری ذاتی افراد و این­که همه از حقوق و آزادی­های اساسی برخوردارند، تأکید می­کند. این اصل هیچ حدی برای آزادی جز آزادی دیگران قائل نیست. یعنی تنها چیزی که آزادی من را محدود می­کند حقوق و آزادی دیگران است. من نمی­توانم آزادی دیگران را محدود کنم.

اصل دوم در واقع پدید آمدن یک نوع تفاوت را در جریان مسابقۀ زندگی اجتناب ناپذیر می­داند. از این رو از این اصل به اصل تفاوت یاد می­شود. منتهی در این اصل اولاً بر مدیریت تفاوت و کنترل آن به نفع نابرخوردارترین افراد تأکید می­شود، یعنی تفاوت­های ناشی از ابتکار و خلاقیت و کوشش و کار، انتقال آزاد سرمایه به رسمیت شناخته می­شود، چون این­گونه از تفاوت­ها به تولید کار، سرمایه و فرصت­های بهتر زندگی می­انجامد و هرچه فرصت کار و تولید بیشتر باشد افراد نابرخوردار آسان­تر به بهره­مندی بیشتر می­رسند. ثانیاً این اصل مجدداً بر دسترسی آزاد، برابر و منصفانۀ همگان به موقعیت­هایی که میزان سود و منفعت و بهره­مندی افراد را متفاوت می­سازد تأکید می­کند. ­ثالثاً به موجب این اصل، توزیع مجدد ثروت از طریق گرفتن مالیات و هزینه کردن آن در راه تأمین زندگی مناسب برای افراد نابرخوردار و و تأمین دسترسی عمومی به تعلیم، صحت و مانند آن نیز توجیه می­گردد. چون در این اصل بر تنظیم نابرابری­ها به نفع افراد نابرخوردار تأکید شده است.

3-3- وضع نخستین و نقش آن در مدلل­ساختن اصول عدالت

در قسمت پیشین از وضعیت نخستینی سخن گفتیم که در آن قرارداد آغازین که در آن بر تعریف خاص از عدالت و اصول آن به توافق فراگیر و همه شمول می­رسیم سخن گفتیم. در این خصوص پرسش­هایی از این دست به وجود می­آیند: وضعیت نخستین چیست؟ قراردادی که در این وضعیت میان آدمیان به وجود می­آید چگونه قراردادی است؟ و چگونه این قرارداد می­تواند این تعریف خاص از عدالت، اصول و الزامات ناشی از آن­را مستدل و موجه کند؟

در پاسخ به دو پرسش اول باید گفت وضعیت نخستین که قرارداد آغازین در آن منعقد می­گردد یک وضع فرضی است و بالتبع قراردادی که از آن نام بردیم نیز فرضی است. توضیح این­که اگر ما آدمیان خود را در شرایطی که عمده­ترین ویژگی آن بی­خبری از منافع و جایگاه­ ما در آینده است قراردهیم به صورت عام و فراگیر بر سر اصول عدالت توافق می­کنیم. در واقع تمامی این سه پرسش که از آن نام بردیم به کمک توضیح و تحلیل سه مفهوم که عبارتند از وضعیت نخستین،[31] قرارداد اولیه و پردۀ جهل[32] جواب داده می­شوند. وضعیت نخستین همان­گونه که گفتیم وضعیت فرضی است، می­توانیم برای مثال این­گونه فرض کنیم که همگی در وضعیت آغازین زندگی قرار داریم و می­خواهیم اصول همکاری اجتماعی خود را در جامعه­ای که در آینده می­خواهیم بسازیم، معین کنیم و این اصول، معیار حاکم بر قراردادهایی باشند که بعداً در همکاری اجتماعی خود به آن­ها نیازمند می­شویم. اما ویژگی مهم این وضعیت همان­گونه که توضیح دادیم این است همه در آن وضعیت از منافع و جایگاه اجتماعی خود در جامعه­ای که می­خواهیم وارد آن شویم آگاهی نداریم، یعنی نسبت به آن در پشت پردۀ جهل قرارداریم و از این ویژگی به پردۀ جهل تعبیر می­شود. در واقع در این نظریه به کمک همین ویژگی به این پرسش پاسخ داده می­شود که چگونه توافق حاصل در این وضعیت می­تواند معتبر و مستدل باشد. توضیح این­که  در این وضعیت از یک­سو، فرض براین است  که افراد عاقل­اند یعنی می­خواهند به اهداف خود برسند و برای رسیدن به این اهداف مناسب ترین وسیله را اختیار می­کنند. از سوی دیگر شرایط حاکم بر این وضعیت به گونه­ای است که افراد چاره­ی جز رعایت انصاف را ندارند. چون پشت پردۀ جهل قرار دارند و نسبت به آینده و منافع خود در آن هیچ اطلاعی ندارند. ازجایگاه و موقعیت اجتماعی خود در جامعه آینده بی­خبرند. همچنین نمی­دانند که سرمایه و توان طبیعی او از قبیل زور بازو، ضریب هوشی و مانند آن در چه حد و اندازه خواهد بود. حتی از برداشت خود راجع به خوب و بد و تمایل روانشناختی خود و این­که پیرو چه مرام و عقیده و چه دین و آیینی خواهد بود نیز اطلاع  ندارند. از این رو اصول عدالت ورای پردۀ جهل انتخاب می­شوند. پرده جهل سبب می­شود اطمینان کنیم که هیچ­کس در انتخاب این اصول تحت تأثیر میزان برخورداری خویش از فرصت­های طبیعی یا میزان امکاناتی که شرایط اجتماعی در اختیار او می­گذارد قرار نمی­گیرد چون نسبت به آن هیچ اطلاعی ندارند. از آنجایی که همه در وضعیت مشابه قراردارند و هیچکدام این قدرت را ندارند که اصول عدالت را به نفع خود طراحی کنند، توافقی که به دست می­آید موافقت منصفانه است. در واقع نکتۀ اساسی این­جاست که در این وضعیت رفتار و رابطۀ افراد با یکدیگر منصفانه است و افراد در این وضعیت، در یک وضعیت اخلاقی منصفانه قرار می­گیرند، چون چیزی که آنان را از جادۀ انصاف خارج کند وجود ندارد. افزون براین همان­گونه که پیش از این اشاره کردیم افرادی عاقل اند، یعنی آگاه­اند که بهترین هدفی که می­توانند در این شرایط داشته باشند چیست و چگونه می­توانند به آن برسند. بهترین هدف ممکن در این وضعیت چیزی جز تأمین منافع و دفع ضرر از خود در بدترین وضعیت ممکن که ممکن است در آینده با آن مواجه شود، نیست. آنان به موجب جهلی که از جایگاه خود در آینده دارد بهترین وسیله­ای که او را از ضررها و زیان­های محتمل نگهداری خواهد کرد  را شناسایی کرده و می­دانند که توافق منصفانه بر اصول همکاری اجتماعی از این خاصیت برخوردار می­باشد. از این­رو به موجب خردورزی نیز چاره­ای جز رعایت انصاف را ندارند. بنابراین در این وضعیت اطراف قرارداد، افرادی منصف، اخلاقی و عاقل­اند و به موجب این خصوصیات و ویژگی­ها می­خواهند به توافق برسند و اصول همکاری آیندۀ خود را معلوم کنند.

یک­ بار دیگر حاصل گفتار خود را به این صورت خلاصه می­کنیم که توافق بنیادینی که در این وضعیت به آن می­رسیم توافق منصفانه است. با توجه به وضع نخستین که اصولی در آن تعیین می­شوند می­توانیم موافقت و عدم موافقت خود را مطابق شرایط مورد پذیرش وضع نخستین اعلام کنیم. این افراد اخلاقی­اند یعنی منصف هستند و نسبت به یکدیگر طمعی ندارند و عاقل­اند یعنی مؤثرترین ابزار را برای رسیدن به اهداف خاص در نظر می­گیرند. بنابراین اصول عدالت در یک فرآیند عقلانی نظر به ملاحظۀ سود و زیان محتمل انتخاب می­شوند. به لحاظ این­که افراد در وضعیت اولیه چاره­ای جز رعایت انصاف را ندارند و در شرایط منصفانه انتخاب می­شوند، اخلاقی و منصفانه­اند. به عبارت دیگر وضعیت اولیه وضعیت منصفانه است و توافق بنیادینی که در این وضعیت به دست می­آید، منصفانه است. در این وضعیت، افراد عاقل چاره­ای جز توافق بر سر دو اصل عدالت که پیش از این توضیح دادیم ندارند. چون از طریق توافق بر این دو اصل است که از منافع خود در بدترین وضعیت ممکن که احتمال دارد، دامنگیر او شود، دفاع کرده است.

   4-3- ایجابات اصول عدالت در مورد  حقوق بشر

انسان عاقل و آگاه در وضعیت نخستین، در قلمرو حقوق مدنی- سیاسی بر حق تعیین سرنوشت و آزادی فردی و  در حوزۀ  حقوق اقتصادی – اجتماعی، بر تأمین زندگی انسانی برای همگان  توافق می­کند. در واقع محتوای اصل اول و دوم عدالت چیزی جز محافظت از این دوگونه حق نیست. اما در خصوص رابطۀ این دوگونه حقوق با حقوق بشر می­توان گفت که حق تعیین سرنوشت و آزادی فردی می­تواند تمامی حقوق مدنی – سیاسی مقرر در اعلامیه جهانی حقوق بشر را شامل شود. در واقع در وضعیت نخستین در ورای پردۀ غفلت مقتضای توافق فرضی محدود کردن هرچه کمتر آزادی است. بنابراین سیستم عادلانه سیستمی است که حد اکثر ممکن آزادیها و حقوق بنیادین مدنی- سیاسی را به شهروندان تخصیص دهد. ترجمان چنین اصلی فهرست مفصلی از حقوق و آزادی­های مدنی- سیاسی خواهد بود؛ حقوق و آزادی­هایی از قبیل آزادی بیان، آزادی عقیده، آزادی اندیشه، آزادی مذهب، آزادی تجمعات و آزادی­های شخصی دیگر.

 تأمین زندگی انسانی، رعایت و مدیریت آزادی در بازار کار، سرمایه و تولید و توزیع درآمد که مضمون اصل دوم عدالت است، حقوق اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و حق برخورداری از صحت را که هر فرد باید از آنها برخوردار باشد، در بر می­گیرد و در حوزۀ حقوق جمعی حق بر صلح، محیط زیست سالم و زندگی اجتماعی توسعه یافته از لوازم زندگی اجتماعی سالم است که همۀ ملت­ها باید از آن برخوردار باشند. در واقع این حقوق علاوه بر این­که از اصل دوم عدالت نتیجه می­شود، می­توان آن را از مواردی دانست، که انسان­ها اگر خود را در وضعیت فرضی نخستین قرار دهند برآن توافق می­کنند. چون در این وضعیت، افراد و ملل عالم از موقعیت و جایگاه خویش در آینده اطلاع ندارند و از این­رو، کوشش می­کنند بر اصولی توافق کنند که منافع آنان را در بدترین وضعیت ممکن حفظ کنند. بنابراین چون هر فرد و ملتی احتمال می­دهد که اگر در بدترین وضعیت از حیث میزان توسعه، رفاه و صلح قرار گیرد، توافق بر این اصول را که دیگر افراد و ملل عالم را موظف می­کند به تأمین صلح، توسعه و محیط زیست سالم برای همه کمک کنند، معقول و عادلانه می­باشد. به عبارت دیگر در حوزۀ حقوق اقتصادی و اجتماعی و در گسترة حقوقی چون حق بر صلح و مانند آن، مقتضای توافق فرضی بر تأمین زندگی سالم انسانی برای همگان است که در آن نیازهای هر انسانی در باب تغذیه، درمان، کار، تحصیل، سرپناه، محیط زیست سالم و امثال آن تأمین گردد. در واقع به موجب این اصل آزادی­های فردی و تحصیل درآمد و اقتصاد رقابتی و آزاد که همه محتوای اصل اول است محدود می­شود به این­که دولت­ها و قوانین موضوعه به منظور تأمین اهداف یادشده حق مداخله و تنظیم  بازار کار، سرمایه و تولید را داشته باشند و و از راه وضع مالیات به نوعی در توزیع مجدد ثروت به منظور متعادل کردن زندگی انسانی مداخله کند. این همان چیزی است که می­توان آن را عدالت توزیعی نامید.

خلاصه و چکیده این بحث این شد که نظریۀ عدالت به مثابۀ انصاف در واقع نظریه ای در زمینۀ  عدالت اجتماعی و عدالت توزیعی است. عدالت اجتماعی در این نظریه، بر برابری و آزادی تأکید می­کند که در قالب اصل اول عدالت می­توان آن­را بیان کرد. عدالت توزیعی بر تأمین زندگی مناسب برای همۀ بشریت تأکید می­کند که مضمون و محتوای اصل دوم عدالت بود.

[1] دکتور محمد امین احمدی، رییس دانشگاه ابن سینا و عضو سابق کمیسیون مستقل نظارت بر تطبیق قانون اساسی افغانستان. نویسنده مذکور، آثار متعددی در عرصه فلسفه و معرفت شناسی ارائه کرده که یکی از آثار مشارالیه در جامعه دانشگاهی ایران برنده بهترین اثر پژوهشی سال در حوزه دین­پژوهی گردیده است. این نوشته بازنویسی سخنرانی ایشان در سیمینار آموزگاران حقوق بشر است که در سال ۱۳۹۲ توسط کمیسیون مستقل حقوق بشر برگزار شده بود.

[2] Hufeld

[3] . نک:

Raymond Wacks, Philosophy of Law, Oxford University Press, p. 53- 55.

[4] Claim- Right

[5] Liberty/Privilege- Right

[6] بنگرید به: قانون اجراآت جزایی موقت افغانستان، ماده54

[7] Power- Right

[8] Immunity- right

[9]نک:

Jeremy Waldron, “The philosophy of Rights”, in: An Encyclopaedia of Philosophy, ed. G. H. R. Parkinson, Routledge , 1989. P. 713- 721.

[10] Moral rights

[11] . منبع پیشین٬ ص ۷۲۱ – ۷۱۹.

[12] Human rights

[13] Toleration of cultural

[14] Justification

[15] Nature law

[16] Universal moral validity

[17] . نک:

Raymond Wacks, Philosophy of Law. P. 1- 9

. [18] Autonomy

[19] Human dignity

[20] . برای دریافت دیدگاه کانت به آثار او در فلسفه اخلاق از جمله به اثر مهم او که تحت عنوان نقد عقل عملی محض توسط انشاء الله رحمتی به فارسی ترجمه شده است مراجعه شود.

[21] Neutl

[22] Minimal

[23] اصولا نظریه کرامت مدار که کانت در شق غربی آن، قوی­ترین دفاع ممکن را ارائه کرده است، برای نسل دوم و سوم نیز مبناساز می­باشد. زیرا کرامت انسانی و عدم توهین و تحقیر اوست که ایجاب می­نماید، تأمینات اجتماعی، استندردهای رفاهی، دسترسی به حداقل­های صحی، آموزش و پرورش انسان مدار و… را برای شهروندان خویش فراهم سازد. لزوما دولت لیبرال و حد اقلی نمی­تواند تکیه­گاه و بستر حقوق بشر باشد؛ بلکه دولت حقوق بشری، دولت انسان­مدار و کرامت­مدار است و ممکن در چارچوب دولت رفاه و یا شکل دیگری تجلی یابد. این دولت بیش از آن که اقتصادی و سیاسی باشد، وجهه اخلاقی دارد.(تذکر ویرایش­گر)

[24] در خصوص این  نظریه رجوع کنید به: مبانی فلسفی حقوق بشر، ترجمه و تحقیق از محمد مجید مجنده، فصلنامه نامه مفید، شماره 22.

[25] همان، همو شماره.

[26] . برای دریافت بهتر این مبحث رجوع کنید به: فلسفه اخلاق نوشته ویلیام کی. فرانکنا٬ ترجمه هادی صادقی (قم٬ موسسه فرهنگی طه٬ ۱۳۸۳)  ص ۸۵ – ۱۱۳.

  [27]. برای آگاهی بیشتر از تبعیض مثبت رجوع کنید به: دائره المعارف دموکراسی، ویراسته مارتین لپسیت٬ ج1، ذیل مدخل «اقدام مثبت».

[28] . برای دریافت بهتر به منبع پیشین رجوع کنید.

[29] . برای شناخت بهتر از این بحث از جمله به دو منبع ذیل رجوع کنید:

  • جان رالز٬ عدالت به مثابه انصاف٬ ترجمه عرفان ثابتی٬ تهران٬ ققنوس٬ ‍۳۹۲

John Rawls. Political Liberalism, Columbia University, 2005.

[30] John Ravelz

[31] Origina position

[32] Veil of ignorance

مبانی نظری قانون اساسی

 

 

جلسه اول دوشنبه ۴ ثور ۱۳۹۱

آموزش تحلیلی قانون اساسی افغانستان

مبانی نظری قانون اساسی

برای به دست آوردن فهم عمیق و تحلیلی از قانون اساسی، دانستن مبانی نظری آن لازم است. در این مختصر، مبانی نظری قانون اساسی را ذیل سه عنوان به اختصار گزارش و تحلیل می­کنیم: 

 

اول) مفهوم قانون اساسی گرایی:

  • قانون اساسی گرایی به عنوان یک نهضت و جنبش رهایی­بخش در دورۀ معاصر؛
  • قانون قانون اساسی گرایی

قانون اساسی گرایی (Constitutionalism) که به فارسی دری به مشروطیت ترجمه شده­است، نظریه­ای­ در باب مسئول، قانونمند و محدود ساختن قدرت است. در نخستین روی­آورد نخبگان مسلمان به آن، سه اصل مساوات، حریت و محدودساختن قدرت پادشاه از رهگذر تأسیس پارلمنت منتخب و وضع قوانین بر مبنای قانون اساسی از اصول اساسی مشروطیت دانسته شد.دقیقاً به این دلیل Constitutionalism را به مشروطیت ترجمه کرده اند که قانون اساسی قدرت نامحدود سلطنت را مشروط، محدود و تابع قانون می­کند.

دو نهضت قانون اساسی­گرایی یکی انقلاب کبیر فرانسه و دیگر نهضت استقلال ایالات متحدۀ امریکا است، اما در کشورهای اسلامی جنبش قانون اساسی گرایی یا اصلاحات معطوف به ایجاد قانون اساسی گرایی در امپراطوری عثمانی شکل گرفت و بعد از عثمانی، جنبش مشروطیت ایران که در نتیجة آن قانون اساسی مشروطه در سالهای پایانی قرن سیزدهم هجری خورشیدی وضع و تصویب شد، بزرگترین جنبش قانون­اساسیگرایی در منطقه بوده است. در کشورما افغانستان جنبش مشروطه خواهان اول در زمان حبیب الله خان شکل گرفت وبه تعقیب آن اولین قانون اساسی در زمان امان الله خان به تصویب رسید (به کتاب جنبش مشروطیت اثرعبدالحی حبیبی و فصل اول جلد اول حقوق اساسی افغانستان،  مؤسسة ماکس پلانک، رجوع نمایید.

 

دوم) اهداف قانون اساسی گرایی:

۱.  حاکمیت قانون و محدود ساختن قدرت: در پادشاهی مطلقه و مانند آن قدرت پادشاه نامحدود، فراقانونی است. قدرت و حاکمیت در چنین رژیمی شخصی است. شخص حاکم آنرا تابع میل و هدف شخصی خود اعمال می­کند. قانون­اساسی­گرایی کوشش می­کند قدرت تابع قانون بوده و با تفکیک قوا و منتخب ساختن آن قدرت را محدود و قابل کنترل بسازد. در این صورت قدرت غیر شخصی شده، صورت عقلانی و قانونی پیدا می­کند.

۲. حکومت داری خوب ومؤثر  Good Governance: قانون­اساسی گرایان بر این باورند که پاسخگو ساختن قدرت، دوره­ای و انتخابی کردن آن فساد ناشی از دربار و فساد ناشی از قدرت مطلق و غیر پاسخگو را از میان برداشته و با برقراری نظم مبتنی بر قانون، بوروکراسی معقول و کارآمد به وجود می­آورد.

۳. تنظیم روابط نهادهای اساسی دولت: برای رسیدن به دو هدف بالا ؛یعنی محدود ساختن قدرت و حکومتداری مؤثر، باید تفکیک قوا صورت گیرد و در نتیجه چندین نهاد که هر کدام جزو نهادهای اساسی دولت به حساب می­آیند، به وجود می­آیند. برای مثال حکومت، قوة مقننه و قوة قضائیه مهمترین نهادهای اساسی دولت­اند که قدرت دولتی میان آنها تقسیم می­شود. در کنار آنها حکومات محلی، شاروالی­ها، نهادهای مستقلی چون کمیسیون مستقل نظارت بر تطبیق قانون اساسی، کمیسیون مستقل انتخابات و کمیسیون مستقل حقوق بشر از نهادهای اساسی دولت به شمار می­آیند که بخش­هایی از حاکمیت دولتی را تطبیق می­کنند. به وجود آمدن این نهادها بر مبنای اصل تفکیک قوا است و هدف از آن این است که قدرت در یک جا جمع نشود؛ چون تجمع و تمرکز قدرت در یک­جا به موجب این­که قدرت فساد می­آورد، سبب دیکتاری و فساد می­گردد و  توزیع قدرت و به وجود آمدن نهادهای متنوع سبب می­شود که چندین کانون قدرت به وجود آید و هریک دیگری را کنترل کند؛ چون قدرت توسط قدرت کنترل می­گردد. هم­چنین، به وجودآمدن نهادهای گوناگون، سبب می­شوند که کارهای تخصصی­تر شده و هر نهاد با به کارگرفتن افرادی ماهر در همان کار خاص به صورت تخصصی و متمرکز فعالیت کند و این موجب افزایش کارایی، سرعت و دقت می­شود و در نتیجه نظم معقول بوروکراتیک به وجود می­آید.

اما این تفکیک قوا، در صورتی می­تواند مؤثر باشد که روابط شان بر مبنای تقسیم و تنظیم دقیق صلاحیت­ها و وظایف شان از جمله وظایف شان در برابر یکدیگر به خوبی و بدون تداخل صورت گرفته باشد. چون تمامی این نهادها در مجموع اجزای یک قدرت واحد را تشکیل می­دهند که همان قدرت دولتی باشد. بنابراین، تفکیک و چند­پارچه ساختن یک قدرت اگر درست تنظیم نگردد به ضعف و گاهی به فروپاشی آن قدرت می­انجامد. تأسیس این نهادها، تقسیم و تنظیم دقیق روابط آنها در درون یک قدرت از اهداف مهم قانون اساسی است.

۴.  تثبیت وتعریف حقوق وآزادی های اساسی فردی: درچارچوب تشکیل دولت، قدرتی فوق­العاده گسترده و تأثیرگذار به وجود می­آید که خود را قدرت عمومی نامیده و به نمایندگی از عموم اعمال قدرت می­کند. از آنجایی­که قدرت،  همیشه تمایل به گسترش خود دارد، قدرت عظیم دولتی نیز تحت عنوان قدرت عمومی تمایل دارد تا حقوق و آزادی های اساسی فرد را محدود نماید و در حکومت­های اقتدارگرا چه بسا قدرت دولت به نابودی حقوق فرد می­انجامد. اما در یک حکومت غیر اقتدارگرا محدود ساختن حقوق و آزادی­های فردی به صورت معقول و مشروع، عمدتاً برای صیانت از حقوق و آزادی­های فردی مشروع دیگران است و کوشش می­شود، به نام قدرت عمومی و منافع عامه (مثلاً تأمین نظم و امنیت عامه) به صورت محدود و حد اقلی در حقوق و آزادی­های فردی مداخله صورت گیرد. به هرحال یکی از وظایف مهم قانون اساسی تعریف و تثبیت حقوق و آزادی­های فردی و معلوم ساختن دقیق حدود مجاز دخالت دولت در محدود ساختن این حقوق است. به این وسیله در واقع حقوق و آزادی­های اساسی از مصونیت لازم برخوردار می­گردد.

۵. به دست دادن روش مؤثر برای اصلاح، کنترل و تغییر مسالمت آمیز قدرت: درگذشته در برابر قدرت ناروا و نامشروع قدرتمندان صرف و صرف یک راه وجود داشت تا قدرت را اصلاح و تغییر دهند و آن شورش بود و میکانیزمی معقول برای اصلاح، کنترل و تغییر مسالمت آمیز قدرت وجود نداشت. دموکراسی از طریق انتخابی ساختن قدرت و دوره­ای کردن (مقامات عالی دولت برای مدت محدود انتخاب می­شوند) و سایر سازوکارها از قبیل تفکیک قوا، آزادی مطبوعات و رسانه، احزاب سیاسی و مجال دادن به جامعة مدنی کوشش می­کند، سازوکاری معقول برای اصلاح، کنترل و تغییر مسالمت آمیز قدرت به وجود آورد. یکی از اهداف قانون اساسی و کارکردهای آن این است که این روش و میکانیزم را به صورت قانون درآورده و تثبیت کند.

۶.  به­دست دادن چهار چوبی مؤثر برای وفاق وهمکاری اجتماعی:  مردم یک کشور و یا مردمی­که می­خواهند در چارچوب ملت – کشور واحد متحد شوند، نیازمند چهارچوبی است که مبنای اتحاد و همکاری اجتماعی آنها واقع شوند. در واقع این چهارچوب اصول اساسی یک ملت را برای ملت شدن تشکیل می­دهند. اما این­که چهارچوب واجد چه خصوصیاتی باشند تا یک مردم را، خصوصاً اگر آن مردم به لحاظ زبانی، قومی، دینی طبقاتی و ایدئولوژیک مختلف باشند به عنوان یک ملت متحد کنند، بحثی کارشناسانه و جدی است که نیازمند بحثی مفصل است. لکن به اختصار در این­جا به همین مقدار بسنده می­کنیم که بر مبنای اصول عدالت و انصاف حقوق و آزادی­های همة مردم و دسترسی عادلانه به فرصت­ها

و توزیع مناسب قدرت سیاسی در این چهارچوب تثبیت و سایر انزاع­های اساسی حل و فصل گردد. هدف اساسی از قانون اساسی این است که این چهارچوب را تنظیم کرده و به صورت قانون در آورد.  

 

جلسه دوم دوشنبه ۱۱ ثور ۱۳۹۱

مفاهیم اساسی ذی نقش در توجیه قانون اساسی گرایی

یک سلسله مفاهیم اساسی، در حقوق اساسی و قانون اساسی هستند که به لحاظ عقلانی و اخلاقی نظام مبتنی بر قانون اساسی را موجه و معقول می­سازد و هم­چنین به کمک این مفاهیم می­توانیم یک قانون اساسی را نقد کنیم که تا چه اندازه از معیارهای لازم اخلاقی و عقلانی پیروی کرده است.

 

مفهوم اول: حق حاکمیت:

            از قدیم الایام این پرسش مطرح بوده­است که حق حاکمیت از آن کیست؟ این سوال کهن و قدیم یک سوال فلسفی است که افلاطون آن را مطرح کرد و در صدد جواب آن برآمد. و حکومت ها هم به نحوی همیشه تلاش داشته­اند که نوعی حق حاکمیت  برای خود قایل شوند و به این وسیله به حکومت خود مشروعیت ببخشند.

پاسخ­هایی زیاد به این پرسش که حاکمیت از آن کیست داده شده است. اما از میان آنها سه نظریه که نوعی پاسخ به پرسش یادشده به شمار می­آیند از اهمیت بیشتری برخوردارند که عبارتند از:

نظریۀ اول: حق الهی حاکمیت: این نظریه به اشکال گوناگون مطرح شده است: (1) بعضی معتقدند حاکم یا حاکمانی خاص به موجب پیوند ذاتی و طبیعی با خداوند از حق حاکمیت برخوردار شده است. (2) یعضی دیگر حاکمان را برگزیده خداوند می­شمارند. (3) بعضی­ها افراد حکمی خاص را  منصوب از طرف خداوند برای حکومت بر مردم می­شمارند. (5) و بعضی افراد و اشخاصی را که قدرت و ارادة استوار بر تطبیق قوانین خداوند در میان انسان­ها دارند با این استدلال که آنها در واقع تطبیق کنندة قوانین خداوند اند، از طرف خداوند شایسته و مستحق اعمال حاکمیت می­شمارند.

 

نظریۀ دوم: فرا دستی عقلانی و اخلاقی (حق ناشی از کمال و شایستگی فردی): افلاطون عقیده داشت که کسانی میتواند رئیس مدینه شود که از لحاظ عقلانی و اخلاقی از دیگران برتری و شایستگی داشته باشند. چنین شخص و اشخاصی به اعتقاد افلاطون با درایت خود عدالت را تأمین می­کنند، اصناف گوناگون جامعه را در موقف و جایگاهی که شایستة هریک است قرار می­دهد و جامعه­ای بر اساس فضیلت و شایستگی (مدینۀ فاضله) به وجود می آید.

 

نظریۀ سوم: حاکمیت مردم: در مقدمۀ اعلامیه استقلال امریکا این مورد به صراحت آمده است که هیچ کس برکسی دیگری حاکمیت ندارد «… همة مردم یکسان آفریده ­شده­اند و خداوند برای آنان حقوق مسلمی مقرر کرده است که سلب شدنی نیستند و از آن جمله­اند «حق حیات»، «حق آزادی» و «حق طلب خوشبختی». برای تأمین این حقوق بین مردم حکومتهایی به وجود امده­اند که اختیارات به حق آنها ناشی از رضایت مردمی است که بر آنان حکومت می­کنند. هر زمان که هر نوع حکومتی مخرب این هدفها شود «حق مردم» است که آن را تغییر دهند یا براندازند و به جای آن «حکومت» تازه­ای بر پایة این اصول بر قرار کنند و اختیارت آن را به نحوی که به نظر آنان تأمین کنندة «امنیت» و «سعادت» مردم است سازمان دهند.» بر اساس این نظریه حق حاکمیت را خداوند به مردم داده است نه به افراد و اشخاصی خاص. و یا این­که این­که هر شخص آزاد آفریده شده است و از حقوق ذاتی ای­که نام­ برده شد برخوردارند و لذا حکومت باید مبتنی بر رضایت آنها بوده و  ابزاری مفید برای تأمین این حقوق باشند و کسی از قبل حق فرمانروایی بر مردم را ندارد. طرفداران این نظریه،  نظریۀ دوم را به این دلیل مردود می­شمارند فرد و افرادی که از فرادستی و برتری عقلانی و اخلاقی نسبت به دیگر افراد  برخوردار بوده و به لحاظ فضیلت در اوج کمال باشند و دیگران به لحاظ اخلاقی و عقلانی نیازمند سرپرستی او باشند، قابل اثبات نبوده و قابل تطبیق نمی­باشد.

در نتیجه نظریۀ سوم، نظریة موجه و معقول به شمار می­آید  و قانون اساسی گرایی نیز برهمین مبنا در میان ملل عالم به وجود آمده­است.

مفهوم دوم: مشروعیت (Legitimacy)

مقصود ازمشروعیت عبارت از اطاعت رضایت مندانۀ حکومت شونده گان از حکومت کننده گان (مردم از حکومت) است.

            اطاعت به دو گونه صورت می گیرد:

  • از رهگذر اعمال زور، خشونت و سرکوب؛
  • اطاعت رضایت مندانه، که مردم اطاعت ازحکومت و قوانین آن را موجه بدانند.

در صورتی یک حکومت به لحاظ سیاسی برخوردار از مشروعیت دانسته می­شود که مردم حکومت و قوانین آن را شایستة اطاعت بدانند و از سر رضا و رغبت قوانین آن را اطاعت کنند. در غیر این صورت، حکومت فقط از راه سرکوب است که مردم را به اطاعت از خود می­کند و چنین حکومتی فاقد مشروعیت دانسته می­شود. اما این­که مردم بر چه اساس یک حکومت و قوانین آن را شایستة اطاعات می­دانند، معمولاً این طور پاسخ داده می­شود که بر مبنای ارزشها و هنجارهای مشترک مردم حکومت­ها می­توانند خود و قوانین خویش را موجه جلوه دهند و کارایی و مؤثریت لازم خویش را برای تأمین آن ارزشها به اثبات برسانند.

    اما این­که ارزشها و هنجارهای مشروعیت بخش در نزد مردم چه هستند و چگونه حکومت­ها می­توانند از این منابع برای کسب مشروعیت استفاده کنند، معمولاً در جامعه شناسی سیاسی به تفصیل بحث می­شود و بهترین صورتبندی از این موضوع را جامعه­شناس آلمانی ماکس وبر در کتاب اقتصاد و جامعه به دست داده است. وی در این کتاب منابع مشروعیت بخش را به سه دستة کلی تقسیم کرده است.

ماکس وبر در کتاب اقتصاد و جامعه شناسی خود منابعی که اعمال حاکمیت را مشروعیت می بخشد، در سه دستة کلی تقسیم کرده است:

۱.  منابع سنتی مشروعیت: ارزشها و هنجاریی است که در جوامع ماقبل مدرن و سنتی ارزش مشترک مردم و مبنای توجیه حکومت و فرامین آن به شمار می­آیند. برخورداری ازموقف قبیله­ای( رئیس قبیله) داشتن مال و فرزند زیاد شاهزادگی و به ارث رسیدن تاج و تخت جزء ارزشهای سنتی توجیه حق برخوداری از حکومت به شمار می­آیند.

 

۲.  ویژگی ها و خصوصیات کارزماتیک: رهبران فره­مند با فداکاری ونشان دادن قدرت معنوی و رهبری پرشور و خصوصیات و ویژگی های فردی خاص شان مورد اطاعت و قبول مردم قرار میگیرند. پاره­ای رهبران انقلابی و مصلحانی چون گاندی از رهبران کارزماتیک عصر خود بوده اند. اما این نوع از منبع منابع پایدار مشروعیت به شمار نمی­آید و به ندرت به دست می­آید.

 

۳.  عقلانی و قانونی: این نوع از منابع مدرن مشروعیت به شمار می­آیند. در دنیای جدید از حوزة قدرت و حکومت راززدایی شده است و حوزة مقدس و پر رمز و راز به شمار نمی­آید و رضایت مردم منبع اساسی مشروعیت به شمار می­آید. حکومت و قوانین ابزار مفید و معقول  برای تأمین حقوق وآزادی­های اساسی مردم و سایر نیازهایی که جز از راه حکومت و قوانین قابل تأمین نیستند، می­باشند. بنابراین، حکومت و قوانین آن را مردم برای تأمین نیازهای خود جعل کرده و از آن­ها توقع دارد که اهداف معقول آنها را برآورده سازد. برحسب این نظریه مشروعیت یک حکومت و قوانین آن بر اساس دو معیار زیر سنجیده می­شود:

اولاً حکومت تا چه اندازه وسیلۀ مفید برای رسیدن به اهداف معقول و اخلاقی حکومت شوندگان به حساب می­آید.

ثانیاً مبتنی برساز وکار قانونی باشد نه ارادة شخصی. یعنی سازوکار و سیستم بوروکراتیک کارا و مؤثر را برای رسیدن به اهداف معقول و اخلاقی حکومت به وجود آورده باشد و این جز از طریق سازوکار قانونی برآورده نمی­گردد بنابراین، حکومتی مشروع دانسته میشود که ما را در رسیدن به اهداف معقول و خرد پسند به نحو موثر کمک نماید و برمبنی سازو کار قانونی شکل گرفته باشد.(خرد پسند و مقعول).

حکومت­ها امروزه کوشش می­کنند از هرسه منبع مشروعیت استفاده کنند اما در جوامع مدرن و در نظامهای مبتنی بر قانون اساسی منبع اصلی مشروعیت، ساز و کارهای قانونی و عقلانی یعنی نوع سوم به شمار می­آید. مشروعیت بر آمده از این منابع که رضایت مردم را تأمین می­کند مشروعیت سیاسی به حساب می­آید. اما اگر علاوه بر رضایت مردم اصول اخلاقی­ای چون عدالت نیز توسط حکومت تأمین گردد دایرة مشروعیت حکومت از حد سیاسی به داشتن توجیه و مشروعیت اخلاقی گسترش می­یابد.  از این رو لازم است که مشروعیت به معنا و مفهوم اخلاقی آن نیز توضیح داده شود.

مفهوم سوم. مشروعیت اخلاقی:

 ممکن است یک حکومت و قوانین مورد حمایت اکثریت قاطع یک جامعه بوده و از مشروعیت سیاسی برخور دار باشد، اما فاقد مشروعیت اخلاقی باشد. به عنوان مثال حکومت آلمان نازی با اینکه تعدد مخالفین آن نسبت به هواخواهان آن اندک بود و از حمایت قشر وسیع جامعه­ای که در دام ایدئولوژی و ناسیونالیسم نژادپرستانة نازی سقوط کرده بودند، برخوردار بود، اما به لحاظ اخلاقی از مشروعیت برخوردار نبود و سران آن به جرم ارتکاب جنایت علیه بشریت محاکمه شدند و همکاری با این رژیم هرچند به موجب قانون آلمان قانونی مسوب می­شد، اما نگاه قضات دادگاه نورنبرگ موجه و عذر به حساب نیامد. بنابراین، یک حک.مت در صورتی از نگاه اخلاقی مشروع محسوب می­شود و حق دارد دیگران را ملزم به اطاعت از خود کند که علاوه بر این­که مبتنی بر رضایت مردم باشد، اصل عدالت را رعایت کند و قوانین او عادلانه باشد.

مشروعیت اخلاقی، بر خلاف مشروعیت سیاسی که مفهومی است جامعه­شناختی و توصیفی (descriptive)، مفهومی است هنجاری(normative). بر حسب این مفهوم میزان حقانیت یک حکومت از این لحاظ که مجاز به الزام دیگران به اطاعت از خود است یا خیر بررسی می­گردد. برای مثال بر اساس این مفهوم حکومت نازی مجاز به الزام دیگران به اطاعت از خود در جنگ علیه ملل دیگر و جنایت علیه گروه­های قومی و دینی دیگر نبوده است.

 

جلسه سوم 18 ثور 1391 دوشنبه

مفهوم چهارم: اصل عدالت به مثابۀ انصاف

 خلاصة بحث:

اصل عدالت و انصاف، می­تواند، چهارچوب منصفانه­ای برای تدوین قانون اساسی فراهم کند. اصل عدالت به مثابۀ انصاف دو نقش را مهم ایفا می­کند:

  • به لحاظ اخلاقی ما را ملزم به داشتن قانون اساسی می­کند، چون عدالت، تا وقتی­که قواعد آن از طریق وضع قانون الزام آور نگردد، بر قرار نمی­گردد. بنابراین، برقراری­ای نظام مبتنی برقانون اساسی برای تأمین عدالت امری حتمی است.
  • برمبنای اصول عدالت، می­توانیم چارچوب منصفانه­ای را برای همکاری اجتماعی به وجود آوریم. بنابراین، قانون اساسی بر اساس اصول عدالت تنطیم گردد تا بتواند چارچوبی منصفانه برای همکاری اجتماعی به شمار آید.

عدالت به مثابة انصاف از دو اصل زیر تشکیل شده است:

اصل اول) هرکس به صورت برابر ازحق آزادی های اساسی دربیشترین حدش که با مقداری مشابه از آزادی های دیگران سازگار باشد برخوردار است.

اصل دوم) نابرابری های اجتماعی و اقتصادی به گونۀ تنظیم شوند که:          

الف) سود ومنفعت نابرخوردار ترین افراد را به میزان حداکثر ممکن تأمین کند.

  ب)  هرگونه سود ومنفعت به موقعیت ها ومناصبی وابسته باشند که رسیدن به آنها تحت شرایط برابر و    منصفانه دسترسی به فرصت ها،به روی همگان باز باشد.

 

شرح و بسط مسئله

یکی از نظریات نسبتاً مطرح در مورد عدالت، نظریه­ای است که از آن به عدالت به مثابۀ انصاف تعبیر کرده­اند. در واقع در این نظریه کوشش شده به این دو پرسش پاسخ داده شود که عدالت چیست و چگونه می­توان آنرا موجه و مدلل کرد؟ در پاسخ به این پرسش که عدالت چیست تعریفهایی متفاوت از عدالت به دست داده شده است. از میان آن­ها این تعریف که عدالت عبارت  است از رفتار برابر با آدمیان به عنوان افراد برابر، تعریف تساوی­گرایانه از عدالت است که ویژگی حکومت­های دموکراتیک و مردم­سالار است. در این درس کوشش می­کنیم این تعریف از عدالت را به صورت دقیق­تر مورد بحث قرار ­دهیم. در این بحث در قدم نخست خواهیم کوشید مفهوم  عدالت را به معنا و مفهومی که بر برابری ذاتی و ماهوی افراد تکیه می­کند، بیشتر توضیح دهیم. در قدم بعدی روشن کنیم که مبنای نظری این تعریف از عدالت چیست و چگونه می­توان آن را مستدل کرد و همگان را ملزم به قبول آن شمرد. در قدم سوم توضیح خواهیم دید که چگونه برمبنای این تعریف از عدالت می­توان حقوق بشر را نتیجه گرفت.

دورۀ جدید این نگاه تساوی­گرایانه به عدالت، که آدمیان را فارغ از نژاد، جنسیت، عقاید دینی افراد برابر می­دانند و مراد آنان از برابری ذاتی و ماهوی افراد نیز چنین چیزی است، یک  نگاه غالب و تا حدودی مورد اتفاق است. از این­رو فیلسوفان زیادی کوشیده اند مبنای نظری­ای برای این تعریف از عدالت به دست دهند که هم معنا و مفهوم عدالت به صورت دقیق­ واضح گردد و هم به این پرسش به صورت مستدل پاسخ دهد که چرا عدالت و الزامات آن را به عنوان یک اصل اخلاقی باید قبول کنیم. اما فیلسوفی که به نظر من بیش از دیگران در این عرصه نظریۀ قابل توجهی به دست داده است جان رالز است. از این رو عمدۀ تلاش ما در این درس بیان نظریۀ ایشان است.  برای این­که با این نظریه خوب آشنا شویم باید بدانیم چه چیز موضوع عدالت قرار می­گیرند؛ یعنی به عادلانه بودن و غیر عادلانه بودن توصیف می­شوند؟ عدالت چیست و چه رفتاری می­تواند عادلانه به شمار آید؟ و سرانجام چگونه مدعای خود را در باب موضوع عدالت و تعریف آن مدلل می­کنیم؟  در درس بعدی کوشش می­کنیم که به این پرسش­ها پاسخ داده شود.

  

موضوع عدالت

چه چیزهایی موضوع و متعلق عدالت قرارمی­گیرند و به عادلانه و غیرعادلانه بودن متصف می­شوند؟

بر طبق این دیدگاه، بسیاری از امور، از جمله نهادها و ساختارهای اجتماعی و اقتصادی، قوانین، اشخاص، ویژگی­ها و منش اشخاص، اعمال، تصمیم­ها و داوری­ها به عادلانه بودن و غیر عادلانه بودن توصیف می­شوند. اما مهم­ترین موضوع عدالت ساختارهای اصلی و بنیادین جامعه و نهادهای اساسی آن است. این­نهادها و ساختارها عبارتند از تشکل و ترتیبات مهم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی که حمایت قانونی از حقوق و آزادی­های اساسی، بازار رقابتی، مالکیت شخصی بر ابزار تولید و خانوادۀ تک­همسری­، چگونگی دسترسی به فرصت­ها نمونه­هایی از آن است. این­ نهادها در مجموع حقوق و تکالیف افراد را معلوم می­کنند و تأثیر عمیق بر زندگی  و میزان توقع آنان از زندگی می­گذارد. می­دانیم میزان توقع و امید افراد به زندگی متفاوت است. بخشی مهم از این تفاوت­ها، ناشی از تأثیر نظام و شرایط اقتصادی، اجتماعی و تاریخی است که موجب توزیع نابرابر فرصت­ها و در نتیجه موجب نابرابری عمیق میان آدمیان می­گردد. از این رو موضوع اصلی و اساسی عدالت اجتماعی نهادها و ساختارهای بنیادین جامعه است.

  

 اصول عدالت

در واقع با معلوم کردن اصول عدالت، می­توان پاسخ این پرسش را روشن کرد که عدالت چیست. جان­رالز معتقد است که در وضعیت نخستین که بعد از این به تفصیل این وضعیت را از نگاه او توضیح خواهیم داد، آدمیان در مقام تعریف عدالت بر دو اصل اساسی که به زودی بیان خواهیم کرد توافق می­کنند. این دو اصل ابزار مفهومی مؤثری را برای ارزیابی و نقد ساختار اجتماعی، نظام سیاسی، اقتصادی، قوانین، رفتار افراد و گروهها و…  به دست می­دهند. این دو اصل در واقع مبتنی بر این باور اند که افراد انسانی ذاتاً برابر اند. از این رو، به حکم این دو اصل، از لوازم عدالت این است که از داشتن حق برابر هر فرد در داشتن حقوق و آزادی­های اساسی، دسترسی به فرصت­ها و داشتن زندگی خوب حمایت کند. همان­گونه که پیش از این اشاره کردیم جان­رالز این تصور و برداشت خود را از عدالت در قالب دو اصل زیر صورتبندی کرده است:

اصل اول: هرکس به صورت برابر از حق  داشتن آزادی­های اساسی برابر در بیشترین حدش  که با مقدار مشابه از آزادی­های دیگران سازگار باشد، برخوردار است.

اصل دوم: نابرابری­های اجتماعی و اقتصادی به گونه­ای تنظیم شوند که الف. سود و منفعت نابرخوردارترین افراد را به میزان حداکثر ممکن تأمین کند و ب. و هرگونه سود و منفعت به موقعیت­ها و مناصبی وابسته باشند که رسیدن به آن­ها تحت شرایط برابر و منصفانه دسترسی فرصت­ها  به روی همگان باز باشد.

اصل اول در واقع بر برابری ذاتی افراد و این­که همه از حقوق و آزادی­های اساسی برخوردارند، تأکید می­کند. این اصل هیچ حدی برای آزادی جز آزادی دیگران قائل نیست. یعنی تنها چیزی که آزادی من را محدود می­کند حقوق و آزادی دیگران است. من نمی­توانم آزادی دیگران را محدود کنم.

اصل دوم در واقع پدید آمدن یک نوع تفاوت را در جریان مسابقۀ زندگی اجتناب ناپذیر می­داند. از این رو از این اصل به اصل تفاوت یاد می­شود. منتهی در این اصل اولاً بر مدیریت تفاوت و کنترل آن به نفع نابرخوردارترین افراد تأکید می­شود، یعنی تفاوت­های ناشی از ابتکار و خلاقیت و کوشش و کار، انتقال آزاد سرمایه  به رسمیت شناخته می­شود، چون این­گونه از تفاوت­ها به تولید کار، سرمایه و فرصت­های بهتر زندگی می­انجامد و هرچه فرصت کار و تولید بیشتر باشد افراد نابرخوردار آسان­تر به بهره­مندی بیشتر می­رسند. ثانیاً این اصل مجدداً بر دسترسی آزاد، برابر و منصفانۀ همگان به موقعیت­هایی که میزان سود و منفعت و بهره­مندی افراد متفاوت می­کند تأکید می­کند. ­ثالثاً به موجب این اصل، توزیع مجدد ثروت از طریق گرفتن مالیات و هزینه کردن آن در راه تأمین زندگی مناسب برای افراد نابرخوردار و و تأمین دسترسی عمومی به تعلیم، صحت و مانند آن نیز توجیه می­گردد. چون در این اصل بر تنظیم نابرابری­ها به نفع افراد نابرخوردار تأکید شده است.

 

 

دانلود رایگان پی. دی. اف مقاله

فلسفه عدم‌خشونت مهاتما گاندی

بسم الله الرحمن الرحیم و هو خیر ناصر و معین

سلام عرض می کنم خدمت والی صاحب ولایت بامیان، مهمان بسیار محترم مردم بامیان آقای ابی‌شک سنگ معاون سفیر، سفارت کبرای هندوستان در افغانستان، اساتید دانشگاه بامیان، دانشجویان عزیز و محترم.

السلام علیکم ورحمته الله و برکاته

در آغاز تشکر می کنم از برگزار کننده گان این نشست، دانشگاه بامیان، موسسه تحصیلات عالی بامیکا، اداره محلی بامیان، کمیسیون حقوق بشر ولایت بامیان.

صحبت بنده در راستای فلسفه عدم خشونت مهاتما گاندی است و در همین چارچوب یادی هم از کتاب حقوق بشر در روابط بین الملل خواهیم کرد. در واقع فلسفه گاندی بر دو مفاهیم اساسی استوار است. مفهوم اول هم؛ عدم خشونت یا nonviolence است که اصطلاح هندی اش است «اهیمسا»، و اصطلاح دوم و یا مفهوم اساسی دوم جستجوی منظم و مداوم  حقیقت است  که اصطلاح هندی اش است «satyagraha»، این دو مفهوم اساسی فلسفه مهاتما گاندی است. اساسا مهاتما گاندی وقتی­که از آفریقای جنوبی به هند بر می گردد  با دو جریان مبارزه در هند مواجه می شود: یک جریان می­خواست  بر اساس قانون اساسی موجود مبارزه کند تا به آزادی برسد. قانون اساسی که تحت استعمار انگلستان تدوین شده بود، این گروه می­خواست از راه مبارزه مبتنی برقانون اساسی به اهداف خود برسد، این یک جریان بود. جریان دوم؛ جریان رادیکال بوده است. جریان رادیکال میخواسته است از طریق مبارزه مسلحانه هندوستان را به آزادی و استقلال برساند. اما مهاتماگاندیی، راه سوم و سیاست سوم را در پیش می گیرد. که نه راه مبارزه مبتنی بر قانون اساسی است و نه راه مبارزه مسلحانه بلکه یک راه سوم است، راه مبارزه مبتنی برعدم خشونت را برمی­گزیند، و گفت کهمبارزه می کنیم نه بر مبنای خشونت. لکن پرسش مهم این است که راهکار مبارزه مبتنی بر عدم خشونت چیست؟ چگونه ما میتوانیم با استفاده از عدم خشونت مبارزه کنیم و به اهداف خود برسیم؟ سوال بسیار اساسی است چگونه میتوانیم بدون اینکه مرتکب خشونت شویم به اهداف خود برسیم؟ برای پاسخ به این سوال گاندی مفهوم دوم  «ستیاگراها» را مطرح می­کند.  یعنی اینکه ما در جستجوی حقیقت به شکل منظم و مداوم باشیم و طالب حقیقت باشیم. اما چگونه؟ ستیاگراها در حقیقت اجزای گوناگون دارد، در واقع یک مکتب است. اولین اصل «ستیاگراها» این است که ما باید عشق را سرلوحه کار خویش قرار دهیم. نفرت، در اهکارهای ، در مبارزات مو در ذهن و ضمیر ما وجود نداشته باشد. پس نفرت را از ذهن، ضمیر و وجدان خود بیرون کنیم و عشق را جایگزین آن بسازیم، عشق نسبت به خدا، نسبت به طبیعت و نسبت به انسان . این اولین اصل ستیاگراها است که ما چگونه می توانیم ذهن و بدن خود را هارمونی بدهیم، انسان و طبیعت را بین شان هماهنگی ایجاد کنیم. رسیدن به این مرحله مستلزم خود سازی است، خودسازی در سطح بسیار عمیق و بالا. بنابر این برای  اینکه نفرت را از ذهن خود  حتی نسبت به کسانیکه فکر می کنیم او دشمن ما است ،  بیرون کنیم و عشق و محبت را جایگزین نفرت  کنیم، خودسازی را سرلوحه برنامه منظم خود قرار دهیم. ما در صورتی به این هدف می رسیم و در این مرحله­ی از رشد و تعالی می رسیم که در حقیقت خودسازی را سرلوحه کار خود قراردهیم، اصل دوم «ستیاگراها» خود سازی است؛ بدون خودسازی و یا به اصطلاح بدون ریاضت و سیر و سلوک معنوی ما نمی توانیم به این مرحله از رشد معنوی و اخلاقی نایل شویم. این دوم اصل گاندی است. اصل سومی که گاندی در مبارزات خود به کار می گیرد، گفتگو است. گفتگو و ترک گفتگو، شما هم گفتگو می کنید برای هدف تان و هم گفتگو را ترک می کنید، یعنی گفتگو  یک تاکتیک و یک روش است. با کسی که با او مبارزه می کنید هم به گفتگو می پردازید و در موارد که نیاز شد گفتگو را ترک می کنید و از گتفگو خارج می شوید. این دوم تاکتیکی است که گاندی در امر مبارزه به کار می برد و بطور کلی گاندی در مبارزه خود برای این­که طرف مقابل را به یک گفتگوی جدی  وادار کند از  دو روش و تاکتیک مهم استفاده می کند:

 یکی روش بایکوت و روش عدم همکاری . در واقع گاندی توانست ملت بزرگ و پر جمعیت هندوستان را بسیج کند برای عدم همکاری که با حکومت همکاری نکند و با حکومت تحت حاکمیت استعمار همکاری نکند، بایکوت کند، این بایکوت انواع گوناگون دارد، اشکال گوناگون دارد، از بایکوت اقتصادی بگیر تا بایکوت سیاسی، یعنی انواع و اقسام عدم همکاری در برنامه کاری گاندی بوده است.

 دوم نافرمانی مدنی؛ بایکوت معنی اش اینست که ما همکاری نمی کنیم، معنای مشخص نافرمانی مدنی این است که قوانین غیر عادلانه را عمل نمی کنیم بلکه نقض می کنیم. در این خصوص یک سوال بسیار مهم وجود دارد، که سقراط آن را مطرح کرد و آن این­که اساسا ما از قانون غیر عادلانه اطاعت کنیم و یا اطاعت نکنیم؟ عدم اطاعت از قانون غیر عادلانه اخلاقی است و یا اخلاقی نست؟ سوال بسیار مهم بوده در طول تاریخ، یعنی انسان می تواند از قوانین غیرعادلانه اما نافذه کشور خودش سرپیچی نماید؟ اطاعت نکند؟ در واقع پاسخی که  بسیاری از فیلسوفان حقوق و فیلسوفان اخلاق در این پرسش داده اند، این است که قوانین غیر عادلانه اخلاقا از آن اعتبار و وزن برخوردار نیست که ما ملزم به اطاعت از آن باشیم. بنابر این در جایی که قوانین غیر عادلانه است ما میتوانیم که اطاعت نکنیم. نافرمانی مدنی در واقع از همین اندیشه به وجود می آید. مهاتماگاندی هم از همین اصل اخلاقی پیروی کرد. و گفت که ما می­توانیم قوانینی را  که عادلانه نیست نقض کنیم، با نقض قوانین غیر عادلانه عملا زمینه تطبیق این­گونه قوانین را از بین می بریم. البته نافرمانی مدنی وقت از موثریت لازم برخوردار می شود که میزان نا فرمانی وسیع باشد. میزان نافرمانی اجتماعی و فراگیر باشد، اگر میزان نافرمانی محدود باشد و مقطعی باشد، قانون را از موثریت و حاکمیت را از قاطعیت نمی اندازد. و چون گاندی یک رهبر سیاسی و معنوی کاریزما بود وقتیکه نافرمانی مدنی را اعلام می کرد، اعلامی نافرمانی مدنی در سطح کل هندوستان اجرا و عملی می شد، از این لحاظ بود که این فرمانی مدنی موثر واقع می شد. لذا هم عدم همکاری موثر واقع می شد و هم نافرمانی مدنی، در حقیقت مبارزه مبتنی بر عدم خشونت بر این اصل مبتنی است که ما تکنیک ها و روش های گوناگونی را پیدا کنیم که این مبارزه مبتنی بر عدم خشونت موثرتر از جنگ باشد. یعنی شما وقتی می جنگید و جنگ می کنید و اسلحه کشنده را به کار می گیرید، تخریب را به بار می آورد. ممکن است شما شکست بخورید و یا دشمن شکست بخورد، اما مبارزه مبتنی بر عدم خشونت  کوشش می­کند با کمترین هزینه، ما به پیروزی برسد. هدف اساسی از مبارزه مبتنی بر عدم خشونت اینست که ما با کمترین هزینه مادی و با کمترین ضرری که به انسانیت می رسانیم، به پیروزی برسیم.

لذا باید تکنیک های فراوانی را به خدمت گرفت تا به پیروزی رسید، یکی از موفقیت های مهاتماگاندی این بود که مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را به شکل موثر به کار برد و در نتیجه به پیروزی رسید. یعنی شکست نتیجه اش نبود، مثلا ما پاچاخان را هم داریم، پاچاخان هم با پیروی از گاندی به نوعی مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را به کاربرد اما چرا پاچاخان موفق نبود ولی گاندی موفق بود؟ تفاوت گاندی و پاچاخان اینست که البته تفاوتهای زیادی است ولی یکی از تفاوتهای مهم  اش اینست که پاچاخان در مبارزات خود موفق نشد ولی گاندی موفق شد.

بنابر این اصل مهم در مبارزه مبتنی بر عدم خشونت این است که ما آن چنان تکنیک ها و روشهای گسترده و متنوع را به کار ببریم تا این مبارزه موفق شود. یعنی در یک مبارزه مبتنی بر عدم خشونت اصل اساسی اینست که ما چگونه به پیروزی برسیم؟ اگر کسی یا کسانی بیاید و مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را در چارچوب نافرمانی مدنی و یا در چارچوب عدم همکاری اعلان کند ولی رهبری قوی نداشته باشد تکنیک ها و روشهای موثر را روی دست نگرفته باشد، این مبارزه از همان آغاز محکوم به شکست است. لذا این موارد از نکات مهم مبارزات مکتب مهاتما گاندی است. خوب این موارد نکاتی بود که در ذهن بنده نسبت به گاندی بزرگ می رسید و در واقع مبارزه مبتنی بر عدم خشونت مبارزه بخاطر تحقق صلح و برابری است. ما چرا مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را انجام می دهیم؟ به دو هدف اساسی؛ یکی اینکه به صلح برسیم، و دوم اینکه به برابری و عدالت برسیم. انسانیت را از اسارت نجات بدهیم. این موارد هدف اساسی مبارزه مبتنی بر عدم خشونت است. از این جهت است که مبارزه مبتنی بر عدم خشونت شدیدا اخلاقی است. یعنی ما در اخلاقی بودن مبارزه مبتنی بر عدم خشونت نمی توانیم تردید کنیم. چرا؟ چون  اولا اهداف بسیار عالی است و دوما هزینه زیانباری بر انسانیت، بشریت و طبیعت تحمیل نمی کند. یعنی مستلزم جنگ نیست، مستلزم خشونت نیست. اخلاقی بودن جنگ و خشونت همیشه وقت مورد سوال بوده است. اما وقتی ما نمی جنگیم ولی قربانی میدهیم، قربانی به این معنا می دهیم که برای فداکاری آماده هستیم، فداکاری به این معنا که ممکن است زندان شویم، ممکن محکوم به حبس شویم.  زیانهای از این قبیل را تحمل کنیم ولی بر انسانیت و جامعه زیان و ضرری وارد نکنیم. علاوه بر این هدف هم اساسی و ارزشمند است. اینها همه مولفه هایی است که یک مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را اخلاقی می سازد و انسانی می سازد. اینها نکاتی است که ما از مهاتماگاندی می­آموزیم و آموخته ایم، اینها نکاتی مهمی است که نیاز امروز بشریت است. خوبست که در اینجا من از یک رهبر دیگری یاد کنم که او مارتین لوترکیینک است. او هم برای ما مهم است. لوترکینک به پیروی از گاندی مبازه کرد و مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را از گاندی آموخت. برای نجات سیاه پوستان آمریکا. او چهار اصل مهم را برای مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را مطرح می­کند: اول گفتگو است، او هم  مانند گاندی بر اصل گفتگو تأکید می کند. اما گفتگوی که توام با درایت باشد، چه وقت گفتگو بکنیم و چه وقت گفتگو نکنیم؟ این یک.

 دوم بر خودسازی تکیه می کند؛  چون مبارزه مبتنی بر عدم خشونت بدون خودسازی انجام شدنی نیست، چون ممکن است در حین مبارزه مورد خشونت واقع شوید، مثلا یک کسی وادار می شود که شما را با مشت بزند،  شما براساس فلسفه عدم خشونت باوی چگونه رفتاری کنید؟ برای مثال سیاه پوستان امریکا ، که تاریخ بردگی را در پس زمینه ذهن و روان شان داشتند و مورد تبعیض شدید نیز بودند، معمولا به عنوان یک گروه ستم دیده  زود تحریک می­شدند، و به همان میزان  به عنوان یک گروه ستم دیده  در معرض خشونت  بیشتر هم هم قرار داشتند . مارتین لوترکینگ این اصل را به سیاه پوستان آمریکا به گونه­ای موثر آموزش داد که ما باید کاری کنیم که قدرت کنترل خود را داشته باشیم یعنی بتوانیم خشونت نکنیم یعنی یکی از اصول مارتین لوترکینگ این بود که اگر کسی علیه شما خشونت ورزید، خواست به شما مشت بزند، شما این قدر قدرت تحمل را داشته باشید که مشت نزنید. یعنی جواب مشت را با مشت ندهید. این از اصول اساسی مبارزه مبتنی بر عدم خشونت است. معنایش این نیست که اگر دیگر خشونت نکرد ما هم خشونت نمی کنیم بلکه معنایش این است که اگر دیگران خشونت کرد بازهم ما خشونت نمی کنیم. این از اصول اساسی مبارزه مبتنی بر عدم خشونت است. نتیجه، در چه صورتی انسان می تواند در این مرحله ای از تحمل و مدارا برسد. در صورتی که خود سازی داشته باشد. لذا اصل سوم که لوترکینک روی آن تأکید می کند خود سازی است که ما باید به درجه­ای از خودسازی برسیم که این اندازه تحمل را پیدا کنیم .

چهارمین اصل که لوترکینگ برای مبارزه مبتنی بر عدم خشونت مطرح می کند، تکنیک های گوناگون مبارزه مبتنی بر عدم خشونت است. ما چگونه تکنیک های را کار بگیریم که طبقه حاکم، دولت و اکثریت حاضر به گفتگو شود؟ گفتگوی واقعی نه گفتگوی صوری،که در واقع به خاطر به تعویق انداختن مطالبات مردم باشد. بنابر این اینها بصورت عموم اصول مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را می سازند که در واقع بنیانگذار این طرز تفکر و موسس این فلسفه مهاتماگاندی بود و دیگر مبارزان آزادیخواه که مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را در جهان مطرح کردند از مکتب گاندی الهام گرفته و این مکتب را در جهان گسترش داده اند.

نکته آخر ی که می خواهم محضرشما دوستان، دانشجویان و استادان عرض کنم این است که ما مردم افغانستان  چگونه می توانیم با الهام از مکتب گاندی و مارتین لوترکینگ به صلح برسیم؟ نیاز اساسی مردم و جامعه ما امروز رسیدن به صلح است. اما چگونه میتوانیم به صلح برسیم؟ کدام صلح؟ صلح پایدار و عادلانه و نه هر صلحی، صلح که می­توان گفت خط قرمز آن جمهوریت باشد، جمهوریت. اما جمهوریت به چه معنا؟ به این معنا و مفهوم که مردم در تعیین سرنوشت خود و در تعیین امورات مربوط به حوزه عمومی موثر باشد. مثلا یکی از پیامدهای جمهوریت این است که همین انتخابات بسیار ضعیف، ناتوان و با مشارکت بسیار کم که ما برگزار کردیم، این انتخابات پاک، و شفاف باشد و به همان قسمی که در واقعیت آرای مردم است از صندوق ها برآید و آینده ما را تعیین کند. این از اقتضاءات جمهوریت است. فرق  نمی کند هرکه پیروز می شود مهم این است که این رای ولو کم موثر واقع شود. این از لوازم این جمهوریت است. در واقع  درجمهوریت ما دو چیز را نفی می کنیم؛ یک غصب قدرت از راه زور، یک کسی بیاید از راه زور قدرت را به دست بگیرد، و دیگر  غصب قدرت از راه تقلب، این هردو منافی جمهوریت است. قبر جمهوریت است و جمهوریت را دفن می کند. بنابراین ما چنین جمهوریت را می خواهیم. به باور من  این خط قرمز مردم افغانستان است. خوب می خواهیم یک صلح بر مبنای جمهوریت داشته باشیم. سوال اساسی اینست که چگونه ما میتوانیم به این جمهوریت از یک راه مبارزه مبتنی بر عدم خشونت نایل شویم؟ چون هجده سال جنگیدیم و دیدیدیم که نتیجه نداد، در هجده سال جنگ فقط بیش از 45 هزار نیروهای مسلح ما  فقط در چند سال اخیر شهید شده اند، چقدر بی خانمان، بیجاشده  و معلول داریم. این نشان می دهد که جنگ در افغانستان راه حل نیست. اما مهم اینست و سوال که امروز برای ما مطرح است که ما چگونه می‌توانیم از راه عدم خشونت طالبان را وادار به صلح نماییم؟ طالبانی که به هیچ اصلی پابند نیست، می بینیم که به بسیاری از اصول انسانی و حتی اسلامی هم پای بند نیست. ما چه کار کنیم که طالبان را وادار به صلح کنیم؟ و آنها را وادار به یک زندگی مسالمت آمیز نماییم؟ چه ابزارهایی در اختیار ما است؟ آیا، میتوانیم از راه عدم خشونت طالبان را وادار به صلح نماییم؟ وادار به گفتگو نماییم یا نه؟ یک سوال بسیار مهم است، به باور من که چنین چیزی امکان دارد. حقیقتا چنین چیزی امکان دارد. خوب چگونه ممکن است؟  یکی از ابزارهای مهم  ( با تأکید می­گویم فقط یکی از ابزارهاست نه همه آنها)که طالبان را بتوانیم در واقع نه از راه جنگ بلکه از راه مبارزه مبتنی بر عدم خشونت وادار به صلح بکنیم، حقوق بشری جهانی و بین المللی است. حقوق بشر در اساس و عمق خود در واقع امریست اخلاقی طوریکه گاندی ایده و تفکر خود را مطرح کرد اخلاقی بود و بعد اخلاقی داشت، حقوق بشر بین المللی هم بعد اخلاقی دارد و اساس حقوق بشر بین المللی احترام به کرامت انسان است. یعنی هر انسان طالب کرامت خود است. هیچ انسانی نیست که کرامت‌خواه نباشد. یعنی کرامت برایش مهم نباشد، هر انسانی طالب کرامت خویش است، چون هر انسانی طالب کرامت خویش است بنابر این حقوق بشر بعد اخلاقی و جذابیت اخلاقی پیدا می کند، مشروعیت بخش است، این حقوق بشر بین المللی برای مردم ما و برای دولت افغانستان فرصت خوب خلق کرده که از این ظرفیت های استفاده شود برای آوردن فشار بالای طالبان و حامیان طالبان برای مشروعیت زدایی از طالبان در نظام بین الملل و در منطقه. متاسفانه این ابزار در دیپلماسی افغانستان غایب شده است در دیپلماسی دولت های منطقه هم غایب شده است. توقع من از جناب معاون سفیر که در اینجا تشریف دارد و دولت هند که یکی از بزرگترین دموکراسی های جهان است اینست که استفاده از حقوق بشر و دموکراسی را سرلوحه دفاع از افغانستان قرار دهد. بر این مبنا از قدرتهای بزرگ منطقه و جهان بخواهد که موارد نقض حقوق بشر که از جانب طالبان صورت می گیرد به آسانی فراموش نشود و نادیده گرفته نشود و حقوق مردم افغانستان که  حق دارد  بر سرنوشت خود مسلط باشند،حق تعیین سرنوشت داشته باشد، حق رای داشته باشد و جمهوریت از حقوق اساسی مردم افغانستان است و این به بهای صلح فروخته نشود. قدرتهای بزرگ با طالبان صلح کنند و بهای آن را جمهوریت افغانستان قرار دهد، چنین کاری نقض صریح حقوق اساسی مردم افغانستان و بی اعتبار ساختن نظام بین المللی حقوق بشر است. بناءا می شود از ابزار بین المللی حقوق بشر در این عرصه استفاده کرد،  مشروعیت بین المللی طالبان را از بین برد، مشروعیت منطقوی طالبان را از بین برد و به دولت های جهان گوشزد که وظایف شما در دفاع از حقوق بشر بسیار وسیع تر و فراتر از آن چیزیست که امروز شما در دیپلماسی تان نسبت به طالبان به کار می گیرید. این یک مطلب است که در این جهت لازم است که یک دیپلماسی بسیار فعال درسطح جهان بوجود آید، حامیان حقوق بشر ه  از دولتها سازمان های بین المللی بسیار در جهان وجود دارند که  در زمینه حقوق بشر فعال اند و یک شبکه بین المللی وسیع را تشکیل می­دهند، مردم، نهادهای مدنی، گروه­های ذینفع و دولت افغانستان می­توانند از این­که شبکه وسیع جهت آوردن فشار برطالبان و حامیان آن استفاده کنند و طالبان را وادار به قبول صلح در چارچوب جمهوریت کنند. [ البته تا آن موقع  نیروهای دفاع ملی و مردمی در برابر غصب قدرت از راه زور مقاومت کنند و از آزادی خود دفاع کنند. به همین دلیل دفاع قوای مسلح افغانستان از ارزش اخلاقی بسیار بالایی برخوردار است.]

یکی از ویژگی های این کتاب [کتاب حقوق بشر در روابط بین الملل که مراسم رو نمایی آن در این محفل بود] که ترجمه شده است این است که از طریق آن می­توانیم به صورت واقع­بینانه به ظرفیت های بین المللی حقوق بشر آشنا می شویم، یعنی چه ظرفیت هایی در نظام بین الملل وجود دارد که ما با استفاده از آن ظرفیت ها میتوانیم یک مبارزه موثر را در سطح جهان علیه طالبان به کار گیریم تا طالبان وادار به صلح شوند.

راه کار دوم (مبارزه مبتنی بر عدم خشونت برای صلح) راهکار ملی و مردمی است؛ همانطور که گاندی مردم را متحد کرد پشت سر خویش، نافرمانی مدنی و عدم همکاری را علیه دولت استعمار انگلیس به کار برد تا به آزادب برسد، ما هم بعنوان مردم افغانستان ،نهادهای مدنی ما، روزنامه نگاران ما ،اساتید دانشگاه های ما، دانشجویان ما، جامعه مدنی، رسانه های آزاد و همه اینها میتوانند متحد و منسجم شوند و با استفاده از ادبیات حقوق بشری و انسانی مبارزه مسالمت آمیز را علیه طالبان به کار بگیرند. من یک مثال فقط برای شما می گویم، شاید بگویید که طالبان این حرفها سر شان نمی شود، او با گلوله پاسخ می دهد، نخیر چنین نیست، تکنیک های وجود دارد که طالبان را نیز وادار کنند که دست از گلوله بکشد. این تکنیک چیست؟ روند صلح ادامه دارد، طالبان می گوید که ما حقوق بشر و حقوق زنان را قبول داریم در چارچوب اسلام، خوب. رسانه های آزاد را قبول داریم در چارچوب اسلام، همه چیز را قبول داریم ولی در چارچوب اسلام، خوب وقتی حقوق زنان را قبول داری بگذار مکاتب دخترانه در مناطق تسلط شما باز شود. اگر واقعا قبول دارید، بازشدن مکاتب تحت تسلط شما بروی دختران یک نشانه است. اگر واقعا رسانه های آزاد را قبول دارید، بگذارید رسانه ها از مناطق تحت تصرف شما خبر و گزارش تهیه کند. اگر واقعا قبول دارید که مردم حق اعتراض دارند، بگذارید مردم در مناطق تحت تسلط شما اعتراض نمایند. نسبت به جنگ خواست های شان را مطرح نمایند.

بدین ترتیب ما میتوانیم جامعه مدنی و مردم را در مناطق تحت تسلط طالبان فعال کنیم تا آنها از طالبان صلح بخواهند وصلح را طلب کنند. در واقع حقوق اساسی شان را بر طالبان تحمیل کنند. از این طریق است که ما میتوانیم مبارزه مبتنی بر عدم خشونت را در مناطق تحت تصرف طالبان گسترش دهیم. یک مثال دیگر هم بزنم، بطور مثال طالبان تأسیسات عام المنفعه را مورد حمله قرار می دهند. پایه های برق را مورد حمله قرار میدهند، حمله بر تأسیسات عام المنفعه جنایت جنگی محسوب می شود. از حقوق اساسی مردم دسترسی به خدمات است.

بنابر این در گتفگوها و مذاکرات صلح وقتی در قطر برگزار می شود و یا در جای دیگر برگزار می گردد، نهادهای مدنی ما باید فعال باشد، بگویند که شما چرا و به چه مجوزی پایه های برق را می زنید؟ تأسیسات عام المنفعه را تخریب و از بین می برید؟ این باید به یک ادبیات قوی و مسلط تبدیل شود. وقتی تبدیل شد، طالبان آهسته و آهسته در مقابل خواست مردم قرار می گیرند. و ازاینطریق است که ما میتوانیم به صلح برسیم.

بنابراین کلام خودرا خلاصه می کنم عرض می کنم خدمت همه شما استادان گرامی، دانشجویان عزیز، خواهران و برادران؛ کتاب حقوق بشر در روابط بین الملل که به لطف شما رونمایی شد، میتواند در شناخت ما نسبت به این تکنیک ها و این روش ها موثر بیافتد.

پس ما احتیاج داریم به روش ها و تکنیک هایی که ما را در مبارزه مبتنی بر عدم خشونت علیه طالبان آماده تر و قوی تر می سازد. به این نیاز داریم و از این طریق می توانیم به صلح برسیم. [البته ارزش مهم فداکاری نیروهای مسلح و مقاومت­های مردمی را در دفاع از جمهوریت و حق آزادی فراموش نمی­کنیم. در شرایط کنونی این دو با هم مارا به صلح عادلانه و پایدار می­رساند.]

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

 

 

دانلود رایگان پی. دی. اف این نوشتار

عقل سکولار و عقل دینی

با تکیه بر تجربه گرایی شکاکانه دیوید هیوم

معرفی دیوید هیوم : در 26 اپریل 1711 در ادنبورگ اسکاتلند به دنیا آمد و در 25 اگست 1776 در همان جا از دنیا رخت بر بست.  فیلسوف تجربه گرا و دارای علایق روشن اندیشی بوده و موضوعات فلسفی مورد علاقه او که در آن موضوعات به بحث و بررسی پرداخته است عبارتند از مابعدالظبیعه، معرفت شناسی، فلسفه ذهن، فلسفه اخلاق، زیبایی شناسی، فلسفه دین و تا حدودی فلسفه سیاست بوده است. از آراء و اندیشه های او که عبارتند از مشکل علیت، مشکل استقرا، رابطه باید و هست. او از فیلسوفان و دانشمندانی چون جان لاک، جورج بارکلی، هاتچوسن و نیوتن اثر پذیرفت است. و به نوبت خود بر دانشمندان و فیلسوفانی چون آدام اسمیت (از حیث اقتصاد) کانت، شوپنهاور، جرمی بنتام، الکساندر همیلتون، کنت، ویلیام جیمز، داروین، راسل، استوارت میل، ایر، مکی اینشتین تأثیر گذاشته است. از آثار مهم او رساله ای در طبیعت انسانی، (1740 – 139) ، تحقیق در فاهمه انسانی(1748) تحقیق در باب اصول اخلاق (1751) گفتارهای سیاسی، گفتگوهایی در باب الاهیات طبیعی، (1779) و تاریخ انگلستان است.

 

چرا هیوم؟ فیلسوف دقیق، نقاد،  نقد همه جانبه دین و تأثیر گذار

عقل سکولار: سکولاریسم عمدتا به تفکیک و جدایی کامل نهاد دین و دولت تعریف می‌شود اما این دیدگاه فقط سکولاریسم سیاسی را مورد نظر قرار می دهد اما سکولاریسم به عنوان یک مکتب و یا نگاه فلسفی دست کم بر وجود حوزه مستقل و خود بنیاد در معرفت، جامعه و سیاست که دست کم متمایز از قلمرو دین و فوق آن باشد تأکید می‌کند، یعنی ماهیت غیر دینی داشته باشد. در این خصوص بر ماهیت غیر دینی علم (عقل تجربی و استدلالی)، اخلاق از نگاه فلسفی تأکید شده است. عقل به این معنا که در داوری خود مستقل بوده و منبع مستقل معرفت به حساب می‌آید به نحوی حتی در الهیات نیز به کار می‌رود. اما سکولاریسم به عنوان یک مکتب فلسفی با سه قدم دیگر کامل می‌شود: اول این‌که عقل یگانه منبع معرفت است، دوم این‌که عقل به لحاظ انتولوژیک موجودی مقدس از سنخ عقل قدسی و وصل به عقل الاهی و مانند آن نیست و اساساً وجود چنین چیزی دست کم معلوم و واضح نیست ، سوم این‌که جهان اساساً فاقد بعد فراطبیعی و مادی است و یا دست کم وجود چنین بعدی برای ما واضح نبوده و نمی توانیم باور به آن را برای خود موجه و مدلل کنیم. (ماتریالیسم و ناتورالیسم).

 

مفهوم عقل سکولار : منبع مستقل معرفت، یگانه منبع معرفت، و فاقد بعد متعال و قدسی

هیوم و عقل سکولار: هیوم عقل را یگانه منبع باور معقول و امری دنیوی می‌داند. سعی می‌کند قوه خرد و داوری انسان را از سلطه و انقیاد مراجع و عواطف دینی رهایی دهد و تنها بر مبنای عقل تجربی خود داوری کند. هیوم این تفسیر از عقل را در واقع بر سه پایه استوار می‌کند:

الف. هستی و جهان فاقد بعد فراطبیعی است، یعنی در دنیا خلاصه می‌شود. عقل قدسی و خدا که منبع الهام و حی و منبع دانش بی پایان بوده و از مرجعیت مطلق برخوردار باشد دست کم معلو نیست و باور به آن را نمی توان موجه کرد. او این مدعا را در کتاب گفتگوهایی در باب الاهیات طبیعی خوسته است موجه و مدلل کند. او برای این کار عمدتاً در برهان نظم خدشه می‌کند: اولاً این برهان بر پایۀ قیاس و تمثیل رابطۀ مصنوعات و آثار هنری بشری با صنعت‌گر و استادکار ماهر و هنرور که مکرر تجربه کرده‌ایم با رابطۀ جهان با خدا به عنوان خالق و آفریدگار حکیم که هیچ تجرب‌ای از آن نداریم استوار گردیده است. دوم این این جهان آن‌گونه که مدعیان برهان نظم می‌گویند چندان بی عیب و نقص نیست. 

ب. از حیث معرفت‌شناختی نمی‌توان مداخلۀ خداوند در تاریخ و در زندگی بشر در قالب تجسد لاهوت در ناسوت، وحی، معجزه، را باور کرد و موجه و مدلل نمود؛ چون یگانه راهنمای ما در استدلال تجربه است. تجربه پایدار و یک‌نواخت فقط از قانون طبیعت خبر می‌دهد. با وجود این تجربه پایدار و یک‌نواخت نمی‌توانیم معجزات را باور کنیم. بنا براین مرجعیت روحانی و آسمانی و غیر دنیوی که منبع معرفت باشد در اختیار بشر قرار ندارد. اما این که چرا به اعتقاد هیوم نمی‌توان به شواهد و قراینی که خبر از معجزات می‌دهند باور کرد و وقوع این سنخ از رویدادها را در حکم استثنا و تعلیقی در قانون طبیعت به حساب آورد  ریشه در نگاه اساساً سکولار او به جهان و عقل دارد؛ جهان از نگاه او همان‌گونه که توضیح دادیم تا جایی که فهم بشر گنجایش آن را دارد این جهانی و فاقد بعد متعال و قدسی است و عقل نیز بعد قدسی ندارد، این جهانی، جزئی و استدلالگر است. 

 

احکام اخلاقی: احکام و فرامین اخلاقی بدون استناد به فرمان الاهی قابل توضیح اند و ریشه در حس اخلاقی انسان دارد. به عنوان یک امر واقع و بلاواسطه که تجربه می‌کنیم فضیلت همیشه توأم با احساس لذت است و  عکس آن همیشه توأم با احساس رنج است. بنا براین ما عمل فضیلت آمیز را ستایش می‌کنیم چون در ما احساس لذت را به وجود می‌آورد و از عمل شرارت بار به این جهت دوری می‌گزینیم که پیش بینی میکنیم که چنین عملی موجب درد و رنج را موجب می‌شود. ایده های نیکخواهی ، سود، و عدالت عمیق ترین و نافذترین احساس را در ما به وجود می‌آورند و همین احساسات ما را به سوی خوبی اخلاقی فرا می‌خواند.

نتیجه: عقل قدسی نیست و به چنین منبعی وصل نیست، از حیث معرفت‌شناختی منبعی برای معرفت جز تجربه و انطباعات حسی در اختیار نداریم، احکام و فرامین اخلاقی نیز کاملاً دنیوی است و ما را ملزم به قبول مرجع دینی و یا منبع قدسی که از آنجا ناشی شده باشد نمی کند. در واقع به اعتقاد هیوم تحت تأثیر عواطف و احساسات و نیازهای خود از جمله احساس اخلاقی خود وادار به عمل می‌شود و عقل را چون ابزاری در خدمت می‌گیرد. بر اساس چنین دیدگاهی سکولاریسم نه فقط به حوزه جامعه و سیاست محدود می‌ماند بلکه یک فلسفه و جهان‌بینی فراگیر است و به فلسفۀ زندگی از جمله زندگی شخصی تبدیل می‌شود. بر اساس این جهان‌بینی دین، باورها، احکام و آیین‌های دینی به لحاظ عقلانی (عقل جزئی و استدلالگر) قابل توجیه نیستند، فقط می‌تواند در احساسات و تمایلات انسان آن‌هم از نوع احساس ترس و تمایل به امور عجیب و غریب و مانند آن ریشه داشته باشد. این نتیجه در واقع حاصل نوعی از عقلانیت است که آن‌را عقلانیت کاملاً سکولار و دنیوی می‌توان نامید. عقلانیتی که خود را معیار همه چیز می‌داند و پوزیتیویسم را به عنوان تنها فلسفۀ معتبر فرض می‌کند. (عقل پوزیتیویستی) 

 

عقل دینی

مراد ما از عقل دینی در این بحث، نظام فکری و چارچوبی از اندیشه است که بر طبق آن دین و مقولات دینی از قبیل ایمان، باورها، احکام و آیین‌های دینی معقول باشند یعنی دست کم التزام، باور و عمل به آن‌ها کاری بر خلاف عقل و ضد عقلانی به شمار نیاید. به نظر می‌آید در بنیاد این چارچوب نظری، تعریفی است که می‌تواند از عقل به دست دهد و یا به دست داده است که بر حسب آن تحقیق در مورد معقولیت ایمان ممکن و در توان ماست. چنین چیزی در واقع پیش شرط گفتگوی راستین را بین فرهنگ‌ها و ادیان ممکن می‌کند. عقل از نگاه این سنخ از چارچوب نظری در نقطۀ مقابل عقل سکولار به چهار معنا به کار رفته است.

  1. عقل قدسی: لوگوس، عقل الاهی ، عقل انسان خود جلوه‌ای از این عقل است و بین لوگوس الاهی و عقل انسانی مشابهت بر قرار است. عقل انسان به موجب این‌که خود از سنخ عقل الاهی است (قوه قدسی) از رهگذر سلوک عقلی، تأمل عقلانی و در اختیار قرار گرفتن زمام وهم به ادراک حقیقت نایل شود. بعد قدسی وجود و این‌که چگونه این بعد متعال اس اساس هرپدیده است مورد تصدیق واقع می‌شود. به همین دلیل تأکید می‌شود که علوم علی رغم تنوع خود ابعاد گوناگون علم و معرفت است که از کاربرد عقلبه عنوان یک حق به دست می‌آید و در برابر آن مسئول است. به موجب مشابهت و همانندی بین عقل الاهی و عقل آدمی ما حق کار برد این عقل را برای تفسیر دین و ایمان در قالب الاهیات طبیعی و فلسفۀ طبیعی داریم.
  2. عقل هم‌نشین: عقل هر چند خود منبع مستقل معرفت است امایگانه منبع معرفت نیست، همه پدیده های‌که با آن‌ها مواجهیم در چارچوب جهان سکولار قلمرو غیر قدسی قابل توضیح نیست و این پدیده‌ها ما را به سوی دین سوق می‌دهد. یعنی واقعیت فراتر از آن است که علم و فلسفه سکولار (به معنایی که توضیح دادیم) در اختیار ما قرار می‌دهد. به تعبیر دکتر سروش «در حقیقت مولوی و دیگران حرف شان این بود که این جهان بزرگتر از آن است که که عقل آدمی همه آنهار را فرابگیرد … واقعیات این جهان بیش از آن است که همه بتوانند توسط عقل جویده و به هاضمۀ خرد سپرده شوند.» عقلی‌که ما را به قبول این نتیجه می‌کشاند هستی را از بعد متعال خالی نمی‌داند و دین را نیز منبع معرفت و شناخت به حساب می‌آورد.
  3. عقل عملی: قوۀ قدسی ای که انسان را در تشخیص خوب از بد و آنچه را باید انجام داد از جمله عبادت خدای قادر ساخته و بر عمل بر طبق آن وا می‌دارد.
  4. عقل در خدمت شریعت:

ساختار عقلانی شریعت به عنوان یک نطام حقوقی که موجب پویایی و سازگاری آن شده است. این سازگاری و پویایی از نگاه متفکران نوگرای اهل سنت، به دلیل عنصر اجتهاد  است که در بدنۀ شریعت اسلامی تعبیه شده است. از نگاه متفکران نوگرای شیعه این ساختار عقلانی از رهگذر این‌که عقل از منابع استنباط و جزو دین است و هم این‌که اساساً دست‌ای از احکام، متغیر اند و لذا میتوان در این حوزه به وضع قانون پرداخت و هم این‌که به موجب قواعد کنترل کننده احیاناً پاره‌ای از احکام شریعت را به حال تعلیق در آورد، تأمین شده است. اما ویژگی این عقل این است که در خدمت شارع به عنوان قانونگذار الاهی است و حوزۀ آن را بسط می‌دهد.

 

دانلود رایگان پی. دی. اف مقاله

ارزیابی محکمۀ اختصاصی از نگاه قانون اساسی

ارزیابی محکمۀ اختصاصی از نگاه قانون اساسی

داکتر محمد امین احمدی

استاد مؤسسۀ تحصیلات عالی ابن سینا و عضو کمیسیون مستقل نظارت بر تطبیق قانون اساسی

 

یادداشت نویسنده: این مقاله به نمایندگی از کمیسیون مستقل نظارت بر تطبیق قانون اساسی نوشته نشده است.

 

مقدمه

انتخابات ولسی جرگۀ شورای ملی که در تاریخ 27 سنبلۀ 1389 برگزار گردید، مورد اعتراض گستردۀ کسانی واقع شد که در نتیجۀ اعلان نتایج اولیه و نهایی انتخابات از سوی کمیسیون مستقل انتخابات در فهرست کاندیدان موفق جای نداشتند. پاره­ای از این اعتراض­ها در لوی حارنوالی کشور تقدیم شد. لوی حارنوالی اعتراض­ها و شکایات را به ستره محکمۀ کشور جهت رسیدگی قضایی ارجاع دادند. ستره محکمه با تفکیک دعاوی حقوقی از جزایی برای رسیدگی به دعاوی حقوقی آن تشکیل محکمۀ احتصاصی­ای را تحت عنوان «محکمۀ اختصاصی به منظور رسیدگی بر ادعاهای حقوقی کاندیدان معترض پارلمانی سال 1389» به رئیس جمهور کشور پیشنهاد می­کند. به تعقیب پیشنهاد اصلی، طی یک پیشنهاد جداگانه، از رئیس جمهور می­خواهد که این محکمه به طور خاص به عنوان محمکۀ یک مرحله­ای از سوی رئیس جمهور منظور گردد. رئیس جمهور با اصل تشکیل محکمۀ اختصاصی یادشده موافقت کرده و آن­را منظور می­کند اما یک مرحله­ای بودن آن را به موجب حکم صریح قانون اساسی تأیید نمی­کند.

این محکمه بعد از منظوری رئیس جمهور همان­گونه که اکثر مردم  کشور می­دانند تشکیل ­گردید و به دعاوی حقوقی کاندیدان معترض رسیدگی و در نهایت در این مورد قرار قضائی صادر کرد.  لکن از همان آغاز اصل تشکیل محکمه با اعتراض گستردۀ کاندیدان پیروز برحسب اعلان نتایج نهایی انتخابات، بعد تر ولسی جرگۀ شورای ملی، کمیسیون­های مستقل انتخابات و شکایات انتخاباتی، برخی صاحب نظران، گروه­ها و احزاب سیاسی مواجه شد. اما پیش از­ «ورود به بحث قانونی بودن یا نبودن این محکمه از نگاه قانون اساسی» لازم است که محل اصلی نزاع روشن گردد. نزاع میان ولسی­جرگه و کمیسیون مستقل انتخابات از یک­سو و لوی حارنوالی و قوۀ قضائیه از سوی دیگر در لزوم تعقیب عدلی و رسیدگی قضائی به جرم­هایی که در انتخابات صورت گرفته نیست. هر دو جانب بر این موضوع اتفاق نظر دارند که محاکم قوۀ قضائیه می­توانند بعد از طرح اتهام ارتکاب جرم از سوی حارنوالی علیه مقامات و کارمندان کمیسیون و نمایندگان به ظاهر پیروز، به این اتهامات رسیدگی کنند. محل نزاع در واقع رسیدگی به دعاوی حقوقی انتخابات است. به اعتقاد قوۀ قضائیه محاکم بعد از اعلان نتایج نهایی انتخابات بر اساس ادعای مدعیان می­توانند مشخص ­کنند که چه کسی برندۀ اکثریت آرا بوده است. اما ولسی جرگه و کمیسیون مستقل انتخابات اعتقاد دارند که تعیین این مسئله که چه کسی برندۀ اکثریت آرا بوده است از وظایف قانونی کمیسیون­های مستقل انتخابات و شکایات انتخاباتی است که باید در موعد مقرر مشخص و اعلان کند. اکنون نیز محکمۀ اختصاصی فقط به دعاوی حقوقی انتخابات رسیدگی کرده است و در این محکمه کسی رسماً محکوم به ارتکاب جرم مثلاً تقلب و تزویر نشده است. با روشن شدن محل نزاع، تحلیل و بررسی خود را در مورد موضوع محل نزاع، ذیل سه عنوان به نتیجه می­رسانم و در پایان بر مبنای قانون اساسی و قوانین نافذ دیگر پیشنهاد خود را در خصوص حل عملی این معضل بیان خواهیم کرد.

 

دلایل مخالفان محکمه

  می­توان دلایلی را که تا کنون در مخالفت با این محکمه ابراز شده، به شرح زیر دسته بندی کرد:

  1. به موجب قانون انتخابات، رأی کمیسیون شکایات انتخاباتی در مورد رسیدگی به شکایات انتخاباتی، نهایی است و بعد از صدور رأی این کمیسیون در مورد شکایات واصله و تطبیق آن توسط کمیسیون مستقل انتخابات نتایج نهایی توسط این کمیسیون اعلان و پروسۀ انتخابات خاتمه می­یابد. رسیدگی به دعاوی حقوقی انتخابات بعد از اعلان نتایج نوعی مداخله در وظایف و صلاحیت­های اختصاصی کمیسیون­های مستقل انتخابات و شکایات انتخاباتی و نقض قانون انتخابات است.
  2. انتخابات یک پروسۀ سیاسی است. به موجب حکم مادۀ (83 )قانون اساسی در موعد مقرر باید خاتمه یابد. اگر شکایات و دعاوی انتخاباتی در محاکم قوۀ قضائیه قابل تعقیب قضایی باشند انتخابات در موعد مقرر در قانون اساسی خاتمه نمی­یابد.
  3. به موجب مادۀ (156) قانون اساسی مرجع نظارت و اجرای انتخابات کمیسیون مستقل انتخابات است و به مراجع قضایی و حکومت حق دخالت در انتخابات داده نشده است و فقط دعاوی جرمی و ارتکاب جرم که در انتخابات رخ داده باشند از سوی ارگانهای عدلی و قضایی قابل تعقیب اند.
  4. اگر رئیس جمهور و قوۀ قضائیه با تشکیل محکمۀ اختصاصی و فوق العاده بتوانند نتیجۀ انتخابات را تغییر دهند اصل استقلال قوۀ مقننه مخدوش می­گردد. چون در این صورت علاوه براین­که قوۀ مقننه تحت فشار دو قوۀ دیگر قرار می­گیرد، امکان این هست که رئیس جمهور با اعمال نفوذ در این محکمه فوق العاده، مخالفان سیاسی خود را در جریان یک پروسۀ نه چندان شفاف به حکم محکمه از ولسی جرگه اخراج کند.
  5. این محکمه از نوع محکمۀ خاص است و در قانون اساسی موارد محکمۀ خاص به سه مورد محدود شده است و تشکیل محکمۀ خاص دیگر ممنوع گردیده است.
  6. به موجب قانون اساسی تشکیل هر محکمه به موجب قانون باید باشد و نامی از محمکۀ اختصاصی در قانون تشکیل و صلاحیت محاکم قوۀ قضائیۀ ج. ا. ا. برده نشده است.
  7. به موجب حکم مادۀ (116) و( 123 ) قانون اساسی، قواعد تشکیل، صلاحیت و اجراآت هر محکمه باید در قانون پیش بینی شده باشد، لکن تشکیل این محکمه و تعیین صلاحیت ذاتی آن مطابق مقررات شکلی پیش­بینی شده در قانون صورت نگرفته است.

 

دلایل موافقان محکمه  

اما موافقان محمکۀ اختصاصی به طور خاص ستره محکمه کوشیده­اند به اثبات برسانند که این محکمه بر خلاف قانون اساسی و قوانین نافذ کشور نیست و تشکیل چنین محکمه­ای و رسیدگی به دعاوی حقوقی انتخابات از صلاحیت­های ستره محکمه و محاکم قوۀ قضائیه است. می­توان دلایل موافقان این محکمه را به شرح زیر دسته بندی کرد:

  1. مادۀ ( 120 )قانون اساسی رسیدگی به هرگونه دعوا را که از طرف اشخاص حقیقی یا حکمی به شمول دولت به حیث مدعی یا مدعی علیه در پیشگاه محکمه مطابق به احکام قانون اقامه شود، در صلاحیت قوۀ قضائیه قرارداده است و در مادۀ (122) این قانون  تصریح شده است که با وضع قانون هم نمی­توان این صلاحیت را جز در چهار مورد که در  خود این ماده معین شده اند از این قوه گرفت به نهاد دیگر واگذار کرد. بنابراین قانون انتخابات نباید به گونه­ای تعبیر شود که مانع از طرح دعاوی حقوقی انتخابات و رسیدگی به آنها  در محاکم قوۀ قضائیه  تلقی گردد. باید گفت ستره محکمه قبول دارد که به موجب قانون، نتایج انتخابات با اعلان آن توسط کمیسیون مستقل انتخابات می­تواند نهایی به شمار آید، اما  نهایی بودن نتایج انتخابات  با رسیدگی به ادعاهای حقوقی­ای از این قبیل که در واقع احمد  (نام مدعی فرضی) برندۀ اکثریت آرا بوده نه محمود در محاکم قابل جمع است. چون کسی که در نتیجۀ اعلان نتایج انتخابات برنده اعلان می­شود حق نمایندگی را کسب می­کند و تا وقتی که در محکمه ادعای مدعی مبنی براین که او رأی کافی را برای نمایندگی ندارد به اثبات نرسد، نماینده است. در صورتی که ادعای مدعی در محکمه به اثبات رسید شخص اول از نمایندگی معزول گردیده و شخص دوم به جای او باید به عنوان عضو ولسی جرگه از سوی کمیسیون مستقل انتخابات معرفی گردد.
  2. در پاسخ این استدلال که این محکمه یک محکمۀ خاص است و محکمۀ خاص در قانون اساسی فقط به سه مورد محدود شده و افزودن بر آن موارد خلاف قانون اساسی است، می­گویند: محکمۀ اختصاصی غیر از محمکۀ خاص است. چون محکمۀ خاص خارج از چارچوب صلاحیت و تشکیل قوۀ قضائیه تشکیل می­شود و قوۀ قضائیه در آن دخالت ندارد. اما محکمۀ اختصاصی توسط ستره محمکه که جزء قوۀ قضائیه است تشکیل شده است.
  3. در جواب این استدلال که در قانون ذکری از محکمۀ اختصاصی به میان نیامده است و لذا این عنوان بر خلاف قانون اساسی است می­گوبند محکمۀ اختصاصی در قانون تشکیل و صلاحیت محاکم وجود دارد. محکمۀ اطفال و محکمۀ تجارتی محاکم اختصاصی اند و حتی به تقسیم بندی محاکم به عمومی و اختصاصی  نیز در مادۀ (51) قانون تشکیل و صلاحیت محاکم قوۀ قضائیۀ ج. ا. ا. تصریح شده است. 
  4. در جواب این استدلال که تشکیل و صلاحیت محمکمۀ اختصاصی دعاوی انتخابات در قانون پیش نشده و نحوۀ ایزاد محاکم در مواد (2) ، (32) ، (40) و (50) قانون تشکیل و صلاحیت محاکم پیش بینی شده و این محکمه مطابق این مواد نیز تشکیل نشده است به یک اصل و به یک مادۀ قانونی به شرح زیر استناد می­کنند:

   اصل اولی در اشیا اباحه است. بنابراین اگر تشکیل محکمۀ اختصاصی در قانون پیش بینی نشده است از تشکیل آن نیز منع نشده است. اما مادۀ قانونی­ای که با استناد به آن تشکیل محکمۀ اختصاصی را قانونی می­دانند، جزء هفتم مادۀ( 29) قانون تشکیل و صلاحیت محاکم قوۀ قضائیه ج. ا. ا.  است. در این ماده قانون­گذار صلاحیت­های اداری ستره محکمه را احصا کرده  و در جزء  هفتم آن آمده است: «پیشنهاد تأسیس محاکم و ادارات ثبت اسناد و وثایق و تعیین صلاحیت­های قضائی و اداری آنها به رئیس جمهوری.»  با استناد به این جزء، ستره محکمه  مدعی است که حق تشکیل هرگونه محکمه را دارد.

 

نقد و بررسی

حال باید دید از نگاه قانون اساسی کدام یک از این دو ادعا قابل دفاع است.

به اعتقاد  نگارندۀ این سطور  محکمۀ اختصاصی رسیدگی به دعاوی حقوقی کاندیدان معترض از سه جهت از نگاه قانون اساسی محل ایراد است:

یکم: محاکم قوۀ قضائیه به دو دلیل زیر صلاحیت رسیدگی به دعاوی حقوق انتخابات را ندارند:

1 . دلالت التزامی و ضمنی مواد (83 ) و (86 ) قانون اساسی. به موجب مادۀ (83 ) قانون اساسی، انتخابات باید حد اکثر در خلال دو ماه پیش از اول سرطان برگزار گردد و شورای ملی در اول سرطان سال پنجم دایر گردد. اگر روش قضایی رسیدگی به دعاوی انتخاباتی مورد قبول قانون اساسی باشد نتیجۀ نهایی انتخابات در این موعد خاتمه نمی­یابد. چون بازندگان همیشه ادعای عدم صحت انتخابات را مطرح می­کند و رسیدگی به این ادعاها در محاکم مربوطه، تحت اصول محاکمات عدلی و قضایی قرارگرفته و طی مراحل قانونی دعوا تا صدور حکم قطعی محکمه مدت بیش از حد پیش­ینی شده در بند سوم مادۀ (83) قانون اساسی را در بر می­گیرد. در مادۀ (86) قانون اساسی تدقیق وثایق انتخاباتی که شامل رسیدگی به شکایات انتخاباتی است، مطابق احکام قانون از وظایف کمیسیون مستقل انتخابات به شمار آمده است. قانون مورد نظر این ماده در قانون انتخابات تسجیل شده است. در این قانون، برای رسیدگی به دعاوی انتخاباتی، کمیسیون شکایات انخاباتی پیش­بینی شده است. تدقیق در وثایق انتخاباتی مطابق رویه­های پارلمانی شامل بررسی تمامی مراحل قانونی از قبیل ثبت نام و احراز شرایط و مواصفات نمایندگی، تبلیغات، رأی­گیری، شمارش آرا، بررسی و رسیدگی به شکایات که به انتخاب­ شدن یک نماینده می­انجامد، می­گردد. در واقع این مادۀ قانون اساسی به جای روش­های رایج در دنیا روش خاصی را برای رسیدگی به دعاوی انتخاباتی مقرر کرده است. در دیگر کشورها یکی از سه روش زیر برای رسیدگی به دعاوی انتخابات به کار برده می­شوند: 1.روش پارلمانی به این معنا که خود پارلمان و یا کمیتۀ پارلمانی به شکایات واصله رسیدگی می­کنند. 2. بررسی و رسیدگی به شکایات در محکمۀ قانون اساسی  3. رسیدگی قضایی در محاکم عادی قوۀ قضائیه. بنابراین مادۀ (86) به طور ضمنی روش رسیدگی قضایی به دعاوی انتخابات را رد کرده است. به همین دلیل پیش از اعلان نتایج انتخابات کسی مدعی نشده است که محاکم می­توانند از بعد حقوقی در انتخابات مداخله کرده و مانع از اعلان نتایج انتخابات توسط این کمیسیون گردد. بنابراین به موجب دلالت ضمنی و التزامی این دو مادۀ قانون اساسی عموم مادۀ (120) این قانون شامل دعاوی  انتخاباتی نمی­گردد. البته این صلاحیت کمسیون مستقل انتخابات مانع از طرح این ادعا در محاکم نمی­گردد که کمیسیون­های مستقل انتخابات و شکایات انتخاباتی در اجرای انتخابات و در تدقیق وثایق انتخاباتی مرتکب اعمال خلاف قانون شده­اند. به همین دلیل مشورۀ حقوقی شماره (26) کمیسیون مستقل نظارت بر تطبیق قانون اساسی به صورت جامع روش طرح، تعقیب عدلی و رسیدگی قضائی اعمال خلاف قانون و ارتکاب جرم را اگر در جریان انتخابات از سوی اشخاص رخ داده باشند، توضیح داده است. در واقع با اجرای این روش با حفظ احکام قانون اساسی و قوانین نافذۀ دیگر هم می­توان به اعتراض معترضان رسیدگی کرد و هم به شفافیت در انتخابات کمک کرده و توسط دستگاه عدلی و قضائی کشور مانعی مؤثر بر سر راه تخلف از قانون، به وجود آورد.

  1. اصل تفکیک و موازنۀ قوا: در قانون اساسی این اصل در روابط سه قوه به رسمیت شناخته شده است. برای مثال رئیس جمهور در ارتکاب جرایم سنگین و اعضای ستره محکمه در ارتکاب جرم ناشی از اجرای وظیفه و جنایت در برابر ولسی­جرگه مسئول اند. اعضای شورای ملی در عین اینکه از مصونیت کامل سیاسی برخوردارند اما در صورت ارتکاب جرم تحت مقرراتی خاص که ناظر به حفظ استقلال قوۀ مقننه است اجازه داده شده که مورد پیگرد عدلی و قضایی واقع شوند. در واقع با این تمهیدات تفکیک و موازنۀ قوا حفظ شده است. حال اگر با استناد به عموم و اطلاق مادۀ (120) قانون اساسی بعد از اعلان نتایج انتخابات اصل نمایندگی نمایندگان بتواند موضوع دعوای حقوقی قرار گیرند و این دعوی توسط محاکم قوۀ قضائیه قابل رسیدگی و فیصلۀ قضایی باشند اصل موازنۀ قوا و استقلال قوۀ مقننه از دو جهت مخدوش می­گردد: اول اینکه قوۀ قضائیه و رئیس جمهور از این طریق می­توانند بر تصامیم قوۀ مقننه اعمال نفوذ کنند. دوم این که رئیس جمهور می­تواند از این طریق مخالفان سیاسی خود را از پارلمان اخراج کند. بنابراین، اصل تفکیک و موازنۀ قوا و مستقل بودن شورای ملی  نیز ایجاب می­کند که بعد از اعلان نتایج انتخابات محاکم، حق رسیدگی به دعاوی انتخاباتی را نداشته باشند.

دوم. عدم تشکیل این محکمه مطابق قانون: این استدلال که اصل اولی اباحه است، بنابراین تشکیل محکمه و تعیین صلاحیت آن توسط ستره محکمه در دایرۀ رخصت و اباحه قرار دارد، به دو دلیل استدلال درستی نیست: اول اینکه احکام محکمه منشاء الزام واقع می­شوند و به موجب آنها قوۀ مجریه در حقوق و آزادی افراد تصرف می­کند. در این گونه موارد در واقع اصل اولی عدم نفوذ حکم کسی بر کسی دیگر است. بنابراین در قدم اول باید مشخص شود مجاز به تشکیل محکمه­ای مورد نظر هستیم تا حکم او منشأ الزام واقع شود یا خیر. به عبارت دیگر محکمۀ با صلاحیت ذوالحکم است و اصل اولی عدم ذوالحکم بودن اشخاص اعم از حکمی و حقیقی است مگر این که محرز شود محکمه با صلاحیت بوده و افراد صادر کنندۀ حکم، عضویت قضائی محکمۀ با صلاحیت را داشته اند. دوم این که قانون اساسی در مواد (116) و (123) تشکیل محاکم و تعیین صلاحیت آنها را بدون این که طرز تشکیل و صلاحیت آن در قانون پیش بینی شده باشد، ممنوع کرده است.  مادۀ  (116) قانون اساسی چنین صراحت دارد: «… قوۀ قضائیه مرکب است از یک ستره محکمه، محاکم استیناف و محاکم ابتدائیه که تشکیلات و صلاحیت آنها توسط قانون تنظیم می­گردد…» .  مادۀ (123) قانون اساسی صراحت دارد «با رعایت احکام این قانون اساسی، قواعد مربوط به تشکیل، صلاحیت و اجراآت محاکم و امور مربوط به قضات توسط قانون تنظیم می­گردد.»

برای این­که خوانندگان محترم احکام مندرج در این مواد و تفسیر دقیق آنها را عمیقاً درک کنند، توجه آنان را  به چهارمورد مشابه در قانون اساسی کشورهای دیگر جلب می­کنم:

  قانون اساسی آلمان در اصل 101 با عنوان « رد اعتبار دادگاهای با صلاحیت ویژه» چنین صراحت دارد: (1) تشکیل دادگاههای ویژه ممنوع است. (2) تشکیل دادگاههایی برای موضوعهای خاص فقط به موجب قانون خواهد بود.»

اصل 91 قانون اساسی جمهوری چک  چنین حکم کرده است : «(1) قوۀ قضائیه متشکل است از دیوان عالی کشور، دیوان عالی اداری و دادگاههای عالی، منطقه­ای و بخش. قانونگذار می­تواند عبارات دیگری برای آنها وضع کند.  (2) صلاحیت و سازمانهای دادگاه­ها به وسیلۀ قانون تعیین می­شود.»

در قانون اساسی جاپان اصل 76 چنین صراحت دارد: «کلیۀ اختیارات قوۀ قضائیه به یک دیوان عالی و به دادگاههای دیگر که به موجب قانون تشکیل شده اند، واگذار می­شود. دادگاه­های ویژه تشکیل نخواهد شدو…»  اصل یکصد و پنجاه و نهم قانون اساسی کشور همسایۀ ما ایران صراحت دارد که «تشکیل دادگاهها و تعیین صلاحیت آنها منوط به حکم قانون است » سید محمد هاشمی یکی از حقوقدانان برجستۀ این کشور در شرح آن می­نویسد : «بدین معنا که صلاحیت هریک از دادگاهها را قانون معین می­کند نه اشخاص و مقامات (حقوق اساسی  جمهوری اسلامی ایران، ج 2، ص 425 – 426) او همچنین می­نویسد: «اصل استقلال قوۀ قضائیه ایجاب می­کند که از دخالت و تصرف قوای دیگر به دور باشد. اما از سوی دیگر، اصل حاکمیت قانون ایجاب می­نماید که کلیۀ امور عمومی من جمله تأسیس دادگاهها بر اساس قانون باشد….. بنابراین، تشکیل دادگاهها و صلاحیت آنها باید قانونی باشد و قوۀ قضائیه و هیچ مرجع دیگری جز قانون­گذار حق تشکیل دادگاه را ندارد.» (همان 407)  

دلیل این­که قانون­گذار رعایت ترتیبات شکلی مقرر در قانون را در تشکیل محاکم و تعیین صلاحیت ذاتی آنها پیش بینی نموده، دو چیز می­تواند باشد:

الف. رعایت اصل حاکمیت قانون، تفکیک قوا به این معنا و مفهوم که قوۀ قضائیه تنها تطبیق کنندۀ قانون باشد نه قانون­گذار.

ب. محدود بودن اجراآت قوۀ قضائیه به شمول ستره محکمه به شکل پیش بینی شده در قانون سبب می شود که از تشکیل محاکم اقتضائی جلوگیری به عمل آید و به این وسیله استقلال قوۀ قضائیه و قضات در اجرای عدالت و تطبیق قانون حفظ گردد.

 

حال با توجه به این استدلال باید دید مستند قانونی تشکیل محکمۀ اختصاصی چیست. باید گفت این محکمه مطابق مواد (2) ، (32)، (40) و (50 )قانون تشکیل و صلاحیت محاکم قوۀ قضائیۀ ج. ا. ا. که چگونگی ایزاد و تشکل محاکم جدید را پیش بینی کرده اند، تشکیل نشده است. برخی اعضای ستره محکمه در اظهارات شفاهی خود در پاسخ این سؤال که مستند قانونی تشکیل این محکمه چیست، همانگونه که در قرار قضایی محکمۀ احتصاصی آمده، جزء هفتم مادۀ (29) قانون تشکیل و صلاحیت محاکم قوۀ قضائیه ج. ا. ا. را مستند قانونی تشکیل این محکمه می­دانند. در این ماده همان­گونه که پیش از این توضیح دادیم  صلاحیت های اداری ستره محکمه احصا می­گردد. استناد ستره محکمه به این جزء فقط در صورتی درست است که این جزء به طور مطلق صلاحیت تشکیل هرگونه محکمه و تعیین صلاحیت ذاتی آن را به ستره محکمه داده باشد و مواد (2)، (32)،  (40) و (50) که نحوۀ ایزاد محاکم را به پیشنهاد ستره محکمه و منظوری رئیس جمهور پیش­بینی می­کنند صرفاً بیان مصادیق این اصل عام و کلی باشند نه یگانه راه و قواعد پیش­بینی شده در قانون برای تأسیس محاکم جدید.

لکن مشکل این استناد با ارایۀ این تفسیر موسع از این ماده سبب می­شود که مواد (116) و (123) قانون اساسی لغو بوده و قانون­گذار هیچ هدفی معقول از تأکید بر این حکم در این  دو ماده که تشکیل و صلاحیت محاکم به موجب قانون باشند، نداشته باشد. چون به موجب این تفسیر از جزء هفتم مادۀ (29)، تشکیل محاکم و تعیین صلاحیت ذاتی آنها نه به حکم قانون بلکه به اراده و خواست مقامات ستره محکمه و مقام ریاست جمهوری، صورت می­گیرد.  پس حکم قانون اساسی به این­که تشکیل محاکم و تعیین صلاحیت ذاتی آنها به موجب قانون باشد لغو و زائد است. بنابراین می­توانیم بگوییم ارایۀ چنین تفسیری از مواد قانون خارج از عرف تفسیر در حکومت­های مبتنی بر قانون اساسی و دموکراسی بوده و در واقع به مفهوم نادیده گرفتن وظایف و الزامات ناشی از احکام قانون اساسی است.

 

سوم. تعیین صلاحیت ذاتی محاکم به موجب قانون:  همان­گونه که پیش از این توضیح دادیم، مواد(116) و (123) قانون اساسی ایجاب می­نمابد نه تنها تشکیل محاکم که تعیین صلاحیت ذاتی محاکم نیز به موجب قانون باشد. باید دید ستره محکمه صلاحیت محکمۀ اختصاصی را بر مبنای کدام قانون تعیین کرده است؟ استناد به اطلاق جزء هفتم مادۀ (29) مستلزم این مشکل است که حکم مواد (116) و(123)  مبنی بر این که صلاحیت محاکم در قانون تعیین شوند، لغو باشد.

البته ستره محکمه می­تواند استدلال کند (چنان­که در گفتگوهای شفاهی استدلال می­فرمایند) که به موجب مادۀ (121 )  قانون اساسی صلاحیت تطبیق قوانین عادی با قانون اساسی و تفسیر این قوانین با ستره محکمه است. ستره محکمه جزء هفتم مادۀ (29) را این­گونه تفسیر می­کند که قانون صلاحیت پیشنهاد تشکیل هرگونه محکمه را به این اداره داده است و به موجب صلاحیتی که مادۀ (121) قانون اساسی به  ستره محکمه داده این ماده قانون را خلاف قانون اساسی نمی­داند.

در جواب باید گفت براساس تفسیر یادشده لازم می­آید حکم مندرج در مواد (116 ) و( 123) لغو باشند. آیا مجاز به ارایۀ تفسیری از مواد قانون هستیم که به موجب آن حکم قانون اساسی به چیزی زائد و لغو تبدیل شود؟ در اینجا لازم می­دانم توجه همۀ صاحب­نظران را به این نکتۀ مهم جلب کنم که در یک نظام مبتنی بر قانون اساسی علاوه بر اسناد قانونی، فهم و تفسیر این اسناد در چارجوب ارزش­های قانون اساسی از شرایط اجتناب ناپذیر و اصلی حاکمیت و تطبیق قانون اساسی است. به همین دلیل ارایۀ تفسیر خارج از عرف و چارچوب تفسیر نظام مبتنی بر قانون اساسی و حقوق و ارزشهای دموکراتیک که موجب نادیده انگاشتن حکم صریح قانون اساسی می­گردد، استفادۀ نادرست از صلاحیت و وظیفۀ قانونی است و مشمول نظارت از رعایت و تطبیق قانون اساسی می­گردد.

 

حل معضله بر مبنای قانون

به نظر این جانب بهترین راه حل محمکۀ اختصاصی این است که رئیس­جمهور با استناد به حکم قانون اساسی، خصوصاً فقرۀ اول مادۀ (64) این قانون، برمبنای نظریۀ حقوقی کمیسیون مستقل نظارت بر تطبیق قانون اساسی اولاً این اختلاف نظر را  که اختلاف میان قوای اساسی دولت در مورد مسائل ناشی از احکام قانون اساسی است، با اعلان صریح این نکته که دیدگاه ستره محکمه به عنوان یک طرف منازعه قابل احترام است، حل نماید؛ چون قانون به رئیس جمهور و شورای ملی حق احالۀ مسائل ناشی از احکام قانون اساسی را به کمیسیون داده است و اصولاً نظریات کمیسیون در مورد احکام ناشی از قانون اساسی در موارد اختلاف میان قوا می­تواند نقش حکمیت را داشته باشد و طبیعتاً حل یک مسئلۀ اختلافی میان قوا با استناد به یک نظر حقوقی سبب نمی­شود که به یکی از اطراف منازعه عمل مجرمانه نسبت داده شود و ثانیاً  با استناد به همین نظریۀ حقوقی، از باب مراقبت از قانون اساسی، قوۀ مجریه از جمله کمیسیون مستقل انتخابات را ملزم به اجرای حکم این محکمه نداند. چون به موجب این نظریه، نافذ بودن حکم محکمه به دلیل این که برخلاف حکم قانون اساسی تشکیل شده دست کم در معرض شک و تردید واقع می­شود و جنبۀ الزامی بودن  خود را بر رئیس جمهور از دست می­دهد. این راه حل علاوه براین­که کارایی نظام را در حل معضلات ناشی از احکام قانون اساسی با تکیه بر نهادهای قانونی آن افزایش می­دهد، به موجب اینکه در چارجوب قانون اساسی صورت می­گیرد، اصل حاکمیت قانون را قوت بخشیده و موجب افزایش اعتماد عمومی به نظام می­گردد.

 

دانلود رایگان پی. دی. اف مقاله

شریعت و حق قانون‌گذاری بشر

سلسله ­نشست­ های ضیافت خرد

نشست اول

شریعت و حق قانون‌­گذاری بشر

داکتر محمد امین احمدی

 

شریعت و حق قانون­گذاری بشر، عنوانی است عام و گسترده و در این فرصت و مجال اندک نمی­توان به همۀ جوانب این موضوع پرداخت. از این­رو کوشش می­کنم با طرح مسئله­ای نسبتاً خاص گوشه­ای از این موضوع را به بحث بگذاریم. این مسئلۀ خاص، عبارت است از این که آیا بشر می­تواند در مواردی که از سوی شریعت به موجب نصوص شرعی مباح دانسته شده به منظور تأمین مصلحت و عدالت قوانین محدود کننده وضع کند؟ توضیح این­که در مواردی بر اساس نص صریح شرعی، مجاز هستیم که بعضی اعمال را انجام دهیم. سؤال اینجاست که در این موارد ما به عنوان بشر حق داریم که قوانینی محدود کننده وضع کنیم یا حق قانون گذاری را در این موارد نداریم. به عنوان مثال به دو موضوع اشاره می­کنم که این دو موضوع را می توان از اباحه­های منصوص به شمار آورد. یعنی دو موضوع و موردی که از نگاه شریعت در دایره امر مجاز قرار دارند و در مجاز بودنش نص داریم. یکی تعدد زوجات است. تعدد زوجات از مواردی است که در قرآن آمده و به مردان اجازه داده شده به شرطی که عدالت را رعایت کنند تا چهار همسر می­توانند داشته باشند. و دوم  بردگی است. می دانید که بیش از صد سال است که تاریخ بردگی گذشته اما بردگی از مواردی است که در خصوص آن ما نص صریح که از نگاه اسلام جواز داشته است. حال سؤال این است که در این موارد که نص صریح بر جوازشان وجود دارد بشر می تواند قوانین محدود کننده به منظور تأمین مصلحت و تأمین عدالت وضع کند، مثلاً قوانینی وضع کند که سرانجام به لغو و برافتادن نهاد بردگی بینجامد، یا برای مثال داشتن همسر دوم را منوط به کسب رضایت همسر اول کند و اگر او رضایت ندهد و  مرد هم از ازدواج مجدد صرف نظر نکند و این زندگی به لحاظ روحی برای زن تحملش دشوار باشد بتواند درخواست طلاق کند. اگر مرد از دادن طلاق سرباز زند محاکم او را ملزم به طلاق کند، یا حق وضع این­گونه قوانین را ندارد؟ برای که به این سؤال پاسخ دهیم ناگزیر می بینم که در واقع اول به این سؤال اساسی پاسخ دهیم که آیا بشر با توجه به وجود شریعت اساساً مجاز به وضع قانون است یا خیر؟ یعنی اگر بخواهیم به این سؤال پاسخ بگوییم ناگزیر هستیم که بحث را در دو سطح  مطرح کنیم: یکی در سطح کلان و کلی به تعبیر اهل منطق کبرای مدعای خود را روشن کنیم  و دیگر در سطح خردتر و جزئی و به تعبیر اهل منطق مصادیق خاص آن­را مورد بحث بگذاریم.

 

آیا با وجود شریعت می­توان به وضع قانون پرداخت؟

در سطح کلان این مسئله را می­توان مطرح کرد که با توجه به وجود شریعت، اساساً بشر مجاز به وضع قانون است یا مجاز به وضع قانون نیست. لازم به یادآوری است چون ما داریم در حوزه دینداری از منظر و نگاه دیندار سخن می­گوییم این پرسش مهم دانسته می­شود. در مقام پاسخ به این پرسش به طرح و بررسی اجمالی سه مسئله و به عبارتی سه نظریه  در سطح کلان که در باب رابطۀ شریعت و دستاوردهای عرفی، عقلایی و عقلی بشر به دست داده شده یا می­توان به دست داد، می­پردازیم. زیرا اگر بخواهیم این پرسش را خوب­تر و دقیق­تر پاسخ دهیم. فکر می کنم لازم است سه مسئله را به دقت بررسی کنیم:

الف. آیا دین ثابت، همگانی و همه­جایی می­تواند به وضع قانون بپردازد؟

ب. جایگاه عقل و عرف در دستگاه معرفت­شناختی شریعت چگونه است؟

ج. آیا می­توان عقل (که توسعاً شامل فهم عرفی و عقلایی بشر نیز می­گردد) و وحی را دو دستگاه معرفت­شناختی مستقل و مکمل یکدیگر به شمار آورد؟

 

 امکان وضع قانون از سوی دین

. اولین مسئله که نیاز به بحث دارد این است که “آیا اساساً دین می­تواند قانون وضع کند یا نه؟” در واقع وقتی ما این سؤال را مطرح می کنیم که با وجود شریعت بشر مجاز به وضع قانون است یا نیست، به طور ضمنی این فرض پذیرفته شده که شریعت می تواند نقش قانون را ایفا کند و قانون دین به حساب آید. چون این مفروض به طور ضمنی در نظر گرفته شده بنابراین اولین مسئله­ای که باید بحث شود و مورد کاوش قرار گیرد خود این مفروض است که آیا دین می تواند قانون وضع کند یا نه؟  در واقع این پرسش از سه ویژگی مهم خود دین برخاسته است و آن این­که اولاً دین همیشگی است، یعنی این­که برای مقطع زمانی خاص نازل نشده است؛ ثانیاً همگانی است، یعنی این­­که گروه، قوم و فرهنگ خاصی مخاطب او نیست و ثالثاً همه جایی است، یعنی به منطقۀ خاص تعلق ندارد. به موجب این سه خصوصیت گفته شده دین نمی­تواند برای حل مشکلات و رفع نیازهایی که به موجب گذشت زمان، تفاوت فرهنگی و اقلیمی، تغییر می­کند قانون وضع کند. چون قانون دین باید ثابت، یکسان برای همه و همه جایی باشد و چنین قانونی نمی­تواند به نیازهای گوناگون و متفاوت پاسخ دهد و مشکلات متغیر را حل کند. این مدعا که قانون ثابت، فراگیر و همه جایی می­توان داشت در واقع مبتنی بر این پیش­فرض است که دست­کم مشکلات و نیازهای عمدۀ آدمیان با گذشت زمان و تفاوت­های منطقه­ای و مانند آن تفاوت نمی­کند و این خود بر این مدعا استوار است که فرد و جامعۀ بشری طبیعت و هویت ثابت داشته و با گذشت زمان و پدید آمدن شیوه­های جدید زندگی در مشکلات و نیازهای عمدۀ او تغییری به وجود نیامده است. از این­رو می­توان از عهدۀ حل مشکلات، رفع نیازها و تنظیم عادلانۀ مناسبات اجتماعی به ظاهر جدید بر اساس یک قانون، بدون این­که نیاز به تغییر و اصلاح داشته باشد، برآمد. اما این پیش­فرض که زندگی بشر در بعد فردی و اجتماعی ثابت و برقرار می ماند و دچار تغییر و تحول نمی شود دیگر آن­گونه که در دنیای قدیم واضح به نظر می­آمد، واضح نیست. چون امروزه تغییر و تحول در فرد و جامعه و نیازهای آن به امری واضح تبدیل شده است. امروز اقتصاد، پول، دولت، اخلاق و مناسبات اجتماعی و خانوادگی هویت و معنای پیشین خود را ندارد. به همین دلیل به عنوان مثال شیوه های گذشته در اقتصاد و دولت امروزه  نمی تواند کارایی داشته و عدالت را تأمین کنند. به عنوان مثال یکی از مفاهیمی که به صورت واضح دنیای گذشته از دنیای جدید و نیازهای آدمیان این دو دوره را از یکدیگر جدا و متمایز می­کند، برآمدن مفهوم فرد و حقوقی است که فرد برای خود به عنوان یک فرد نه به عنوان عضو خانواده، قبیله و مانند آن قائل است. او می­خواهد قانون­گذار، دولت، جامعه و دیگران اولاً بالذات خود او را به عنوان یک انسان ببینند که می­خواهد شخصیت، استعداد و تواناییهای فردی خود را کمال ببخشد، نه به عنوان یک همسر، مادر، شوهر و مانند آن. او می­خواهد اگر چنین نقشهایی هم بخواهد بپذیرد این خود اوست که می­خواهد بپذیرد و نباید به محو شدن یا کمرنگ شدن فردانیت او بینجامد و در حد یک وسیله و شیء تنزل مقام دهد و شخص مستقل با هویت مستقل به حساب نیآید و نتواند ارادۀ خود را در مورد امور جزئی زندگی خود آزادانه اعمال کند و نتواند تواناییهای فردی خود را به کمال برساند. به موجب این­گونه از تغییرات است که این پرسش به وجود آمده که دین با داشتن ویژگی­هایی که از آن­ها یادکردیم می تواند اساساً  قانون وضع کند و اساساً دین در مقام قانون­گذاری به این معنا و مفهوم که برای رفع نیازها و مشکلات آدمیان روش­های مناسب و کارآمد را در اختیار آنها قرار می­دهد بوده است؟ در حقیقت یکی از  پرسش های مهمی که از سوی پاره ای از کسانی که در باب فلسفه فقه و شریعت کار می کنند مطرح شده همین پرسش است که اساساً قانون گذاری دینی ممکن است یا ممکن نیست.

یک پاسخ، همان­گونه که توضیح دادم، این است که وضع چنین قانونی که بتواند راه­حل مشکلات و نیازهای اساساً متغیر باشد ممکن نیست. امکان ندارد چنین قانونی وضع شود. و اگر چنین قانونی اساساً امکان وضع نداشته باشد، تمامی نصوصی که در شریعت آمده باید بر این اساس  تفسیر شود که کدام بخش از این نصوص قابلیت دوام و تطبیق را در زمان های گوناگون دارد، یعنی در واقع ناظر به اصول و اهداف کلی اند  و کدام بخش از این نصوص ناظر به اصول کلی نبوده و قابلیت تطبیق و کارآمدی خود را در رفع نیازها و حل مشکلات از دست داده اند و طبیعتاً  ناظر به تطبیق آن اصول کلی در زمان و موقعیت خاص بوده­اند. درحقیقت مدعا در این­پاسخ این است بر اساس این که به لحاظ عقلی وضع قانون گذاری ثابت و  همیشگی ممکن نیست ما باید نصوص را هرمونیتیکال قرائت کنیم. قرائت هرمونیتیکال قرائتی است مدرن و جدید. این­گونه قرائت به نوبت خود باز دوگونه است یکی قرائت و خوانش معطوف به زدایش توهم و دیگر قرائت معطوف به کشف معنا و حقیقت نهفته در متن. قرائت از نوع اول قرائت مارکسیستی­، فرویدی، نیچه­ای و مانند آن از متن است که در آن حقیقت و معنایی جز بازتاب خواست اجتماعی، روان سرکوب شدۀ آدمی، خواست و ارادۀ معطوف به قدرت و مانند آن نمی­بیند. اما نوع دوم در واقع متن را واجد حقیقت و معنایی می­داند که به موجب فاصلۀ تاریخی و فرهنگی آن معنا و حقیقت برما پوشیده مانده است. از این­رو ما باید از جنبه­های تاریخی، ادبی­ و فرهنگی متن عبور کنیم هسته­های اصلی و معنابخش متن را که به موجب آن­ها متن برای ما مفهوم و معقول ومعنی­دار می­شود آشکار کنیم. این هسته های اصلی و معنابخش از آن جهت که به زبان درآمده و پا به عرصۀ تاریخ گذاشته وجود تاریخی یافته است، در مقطعی از زمان و در مقطعی از تاریخ شکل گرفته و از نیازها و آرایه­ها و گفتار زمان خویش غائب و پنهان نبوده است. از این­رو، متن معنای اصلی را چون آب زلال در بستر تاریخ قرار داده است. و چون در بستر تاریخ قرار داده، تاریخ مند شده. بنابراین کسی که متن را می خواند باید  جنبه های متغیر را که صبغه  تاریخی و فرهنگی دارد عبور کند و به عمق برسد و عمق متن است که متن را برای ما، یعنی بشر امروزی که به لحاظ دانش و خرد فلسفی متفاوت از بشر قرون پیشین می­اندیشد معقول و مفهوم می­سازد. . مطابق یک بیان ساده می­توان عمق معنابخش متن را بر آن جنبه هایی از متن منطبق دانست که بر یک سلسله اصول تأکید می کنند و آن دسته از نصوصی که گویا وقتی آدم بررسی می­کند می­بیند جنبه های تاریخی دارد و به نوعی مناسبات اجتماعی و فرهنگی 14 قرن قبل در این نصوص به چشم می خورد می شود  جنبه های متغییر متن به حساب آورد.که در حقیقت تطبیق آن نصوص و اصول کلی در آن عصر و زمان  بوده نه بیان اصولی از احکام در همه عصرها و زمان ها. در واقع آنچه توضیح دادیم یک دیدگاه است. اگر ما آمدیم این دیدگاه را تقویت کردیم (البته باید عرض کنم اینهایی که ما اینجا مطرح می کنیم دیدگاه­های نهایی نیست. یعنی هیچ کس این مباحث را به عنوان یک دیدگاه نهایی فرض نکند. محفلی که ما در اینجا داریم محفلی آکادمیک و علمی است و این بحث ها به صورت علمی و آکادمیک مطرح می شود و به عنوان یک فرضیه و نظریه است  تا یک نظریه و فرضیه برود پخته شود و ادله کافی در مورد آن نظریه یا فرضیه در یک جامعه علمی ارائه شود زمان می برد. یعنی این مطالبی که ما اینجا مطرح می کنیم  شعار نیست و نباید به عنوان یک حربه ایدئولوژیک مطرح شود و فردا کسی آن را به عنوان سخن مسلم و قطعی علم کند و خواسته­های خود را ذیل این عنوان راحت و آماده توجیه کند. بلکه ما بیشتر بحثهایی از این نوع نیاز داریم که که آهسته آهسته این بحث­ها مطرح شود و جامعه علمی ما این بحثها را آهسته آهسته پخته کند و به مرحله برساند که یک نوع وفاق و اجماع علمی پدید آید. آن­گاه است که می­توانیم نیازهای اجتماعی خود را برمبنای آن سامان ببخشیم) خوب اگر ما این نظریه را پذیرفتیم  طبیعتاً قلمرو شریعت محدود به شمار خواهد آمد. خوب اگر قلمرو شریعت محدود شود به یک سلسله از اصول و کلیات، دراین صورت طبیعتاً جای و مجال وسیعی برای قانون گذاری بشری فراهم می­گردد.[1]

 

جایگاه عقل و عرف در دستگاه معرفت­شناختی شریعت

مسئله دوم که بر اساس آن مسئلۀ حق قانون­گذاری بشر را بررسی کرد این است که عقل و عرف از چه جایگاهی در دستگاه معرفت­شناختی شریعت برخوردار است. در این صورت باید ببینیم کسانی­که از منظر شریعت نگاه می کنند و برای شریعت شأن قانون و قانون گذاری قائل اند،  براساس این دیدگاه بیبنیم که جای عقل وعرف دردستگاه معرفت شناختی شریعت چیست؟ این پرسش از این جهت مهم است که به هراندازه که عقل و عرف درکنار نصوص ازجایگاهی معرفت شناختی والاتری برخوردار باشند به همان میزان در واقع بشر می­تواند درچارچوب دستگاه معرفت شناختی شریعت وضع قانون کند. این پرسش که جایگاه عقل و عرف دردستگاه معرفت شناختی شریعت چیست توسط پاره­ای از مصلحان تفکر دینی دراسلام مطرح شده است که در رأس آنها شیخ محمد عبده شاگرد سید جمال االدین افغانی قرار دارد. ایشان برای این­که اصلاحی دردستگاه تفکر و اندیشه دینی اسلام به وجود ­آورد، به طرح این پرسش پرداخت و ایشان از راه تقویت مفهوم اجتهاد، البته به معنا و مفهومی­که اهل سنت از آن مراد می­کند، نقش وسیعی برای عقل و عرف در قانون­گذاری قائل شد. اجتهاد، به معنای خاص آن از نگاه اهل سنت و جماعت در واقع به معنای اجتهاد اولو الامراست. مبنای مشروعیت این­گونه اجتهاد این آیه در قرآن کریم است که می خوانیم اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولوالامر منکم. اولوالامر طبق تفسیر عبده و رشید رضا در تفسیر المنار کسانی­اند که بستن و گشودن امور جامعه در دست آنان است و در اصطلاح فقهی این گروه اهل حل وعقد نامیده می­شود. بنابراین اهل این­گونه اجتهاد، اهل حل و عقد است و مناسب­ترین روش اجتهاد آنان این است که بر نظری براساس اجماع به توافق برسند. این­گونه اجتهاد، اجتهاد مبتنی برنص نیست. اجتهاد مبتنی برنص که از نصوص، یعنی از قرآن و سنت چیزی استنباط شود، مفهوم محدود و مضیق اجتهاد است، نه مفهوم وسیع اجتهاد. مفهوم وسیع اجتهاد از نگاه اهل سنت و جماعت اجتهاد اولو الامر, اهل حل وعقد و اجماع مسلمانان است. بنابراین، وقتی مسلمانان بر ریاست کسی اجماع کنند اجتهاد به شمار می­آید.  نکتۀ جدید دیگری که رشید رضا و محمد عبده به آن توجه کرده تعیین مصادیق جدید اولوالامر و اهل حل و عقد است. به گفتۀ آنان احزاب سیاسی، رؤسای اتحادیه ها، نهادهای گوناگونی مدنی و تمامی کسانی­که می توانند درجامعه تأثیرگزارباشند، بستن و گشودن امور، خصوصاً امورسیاسی و امور نوعی به دست آنهاست جزو اهل حل وعقداند و در این امور حق اجتهاد دارند.  پارلمان مصداق بارز اولوالامراست. حکومت یا قوۀ مجریه مصداق دیگری ازاولوالامراست. یعنی نهاد اولوالامر براساس نهاد های مدرن وجدید قابل بازسازیست. لازم نیست که اولوالامر حتماً پادشاه، سلطان، رئیس جمهور و مانند آن باشند. از اولوالامر می­شود تفسیر مدرن ارائه کرد. یعنی نهادهای سیاسی و تصمیم­گیرنده­ای که در دنیای جدید ایجاد شده، می توانند مصادیق جدید از اولوالامر بوده و حق اجتهاد داشته باشند.

 دایرۀ این­گونه اجتهاد حوزۀ معاملات به معنی الاعم است. معاملات به معنی الاعم تمامی اموری­ مربوط به حوزه عمومی به جز عبادات را در بر می­گیرد. اینان در تأیید این گفتار خود به این نکته توجه ما را فرا می­خواند که درحوزه معاملات به معنی الاعم نسبت به عبادات نصوصی کم وجود دارند؛ یعنی نصوص وارده دراین زمینه درقرآن واحادیث نسبت به عبادات اندک­شمارند. به تعبیری دیگر این حوزه عمدتاً در حوزۀ مالانص فیه قرار دارد، یعنی حوزه­ای که درآن نص وجود ندارد و اگراست هم کم است. در تأیید این مدعا که این حوزه، عمدتاً حوزۀ خالی از نص (مالانص فیه) است به روایتی از پیامیر اسلام از طریق اهل سنت و جماعت نقل شده، استناد می­کنند پیامبر اسلام درسالی  به مردم مدینه دستورداد که نخل­های شان را گرده افشانی نکنند و مردم مدینه هم به دستور پیامبرگرده افشانی نکردند و درآن سال نخل­های آنها بار نداد و حاصل نگرفتند. آمدند خدمت پیامبر گفتند ما به دستورشما رفتارکردیم ولی حاصلی به دست نیاوردیم. پیامبر اسلام طبق این نقل فرمود: انتم اعلم بامور دنیاکم. یعنی شما به اموردنیوی خود آگاه­ترید. یعنی تشخیص این­که نخل­ها را گرده افشانی باید کرد یا نکرد این دیگرکار پیامبری نیست، کارخود بشر است.

 براساس این نظریه درچارچوب خود دستگاه شریعت نه بیرون از شریعت، عقل وعرف ازجایگاه بلندی برخورداراند و می­توانند درحقیقت دومنبع قانگذار باشند. منتها قانونی که از این طریق وضع می­شود براساس این دیدگاه باز به ­نحوی دینی تلقی می شود. در واقع به کمک این نوع اجتهاد و وضع قانون حوزۀ امرقدسی گسترش می­یابد، چون این­گونه وضع قانون که تحت عنوان اجتهاد اهل حل و عقد صورت می­گیرد، شرعی به حساب می­آید. از این­رو این گونه از عرف وعقل درخدمت، خادم شریعت است نه مستقل از شریعت. البته این­گونه قانون­گذاری در عین حال به نحوی به قانون­گذاری عرفی و دنیوی بشری مجال می­دهد، از این رو  درذات خودش این نظریه از یک سو به توسعه دادن حوزه قدسی ودینی می­انجامد، یعنی بر قانون اساساً بشری لباس دین می­­پوشاند، اما ازسوی دیگردر ذات خود حامل نوعی سکولارازیسیون و عرفی شدن است. در فقه شیعه هم نیز جدیداً کوشش شده که اجتهاد مبتنی بر مصلحت که با این­گونه اجتهاد قرابت دارد،  صورت­بندی شود. از جمله آقای علی­دوست که در سمینار احوال شخصیه شرکت کرده بود، تحقیقی مفصل و نسبتاً دقیقی در این مورد که چگونه می­توان مصلحت را در اجتهاد به کارگرفت انجام داده است. اجتهاد مبتنی بر مصلحت موجب می­شود که در فقه شیعه نیز وضع قانونی که نتیجۀ سعی و کوشش بشری در شناخت بهترین روش ممکن در تأمین مصلحت باشد ممکن گردد.

 

عقل و وحی دو دستگاه معرفت شناختی مستقل و مکمل

 دراین نظریه به جای اینکه عقل و عرف خادم شریعت به شمار آید درحقیقت دستگاه معرفت­شناختی مستقل درکنارشریعت و وحی به حساب می­آیند. درحقیقت درنظریه سوم تفسیری ازشریعت و از قلمرو آن به دست داده می­شود که به موجب آن جایی برای عقل وعرف به عنوان دو منبع مستقل درکنارشریعت باقی می­ماند. یعنی قلمرو شریعت محدود به شمار می­آید و با محدود به شمار آمدن قلمرو شریعت جایی برای عقل و عرف به عنوان دومنبع معرفت شناختی مستقل بازمی­شود و بشر به کمک این دو منبع (عقل و عرف) حق قانونگذاری پیدا می­کند. منتها این قانونگذاری که بر اساس و استناد عقل وعرف صورت می گیرد، صبغه و رنگ دینی پیدا نمی­کند و به این وسیله حوزۀ اموردینی گسترش پیدا نمی­کند، بلکه حوزه دینی و قدسی محدود می­ماند. بر طبق این نظریه قانونی­که حاصل تلاش عقلانی و به کاربستن عرف باشد، اساساً تغییرپذیر، خطاپذیر و در واقع بشری، غیرمقدس وعرفی به شمار می­آید. در واقع این­گونه قانون به جای این­که جزو الزامات شرعی به حساب آید از زمرۀ الزامات عقلایی اند. این نظریه را به کمک بک بازخوانی تحلیلی و انتقادی می توان از نظریه مرحوم محقق نائینی به دست آورد.  هم­چنین به گونه­ای نظریۀ اقبال لاهوری را هم می­شود دراین چارچوب جای داد. هرچند نظریه اقبال لاهوری ازجهتی با نظریه عبده نزدیک است. به هرحال نظریۀ اقبال چنان­که توضیح خواهیم داد مجال گسترده­ای برای وضع قوانین عرفی فراهم می­کند.

محقق نائینی که یکی از بزرگترین چهره­های برجستۀ روحانیت شیعه به لحاظ علوم دینی در صدسال اخیر در حوزۀ نجف در جنوب عراق و یکی از رهبران فکری انقلاب مشروطه درایران بود، در دفاع از نظام مبتنی بر قانون اساسی و مشروطید کتابی تحت عنوان تنبیه الامه و تنزیه المله  نوشت. ایشان در این کتاب در مقابل صف دیگر از علمای شیعه مانند شیخ فضل الله نوری که مخالف مشروطه بود، قرار گرفت. محورهای مخالفت شیخ فضل الله نوری با مشروطیت این بود که می­گفت بر اساس مشروطیت چندین بدعت لازم می آید:

یکی این­که درمشروطیت شما می­آیید قانون وضع می کنید. معنا و مفهوم وضع قانون این است که شما در واقع به این اصل ملتزم شده اید که دایره نیاز انسان به قانون نسبت به دایره شریعت وسیعتر است. این به این معنا و مفهوم است که شریعت به تمامی نیازهای انسان در عرصۀ قانون جواب نمی­دهد.

دوم اینکه اساساً وضع قانون کار پیامبران است، پیامبران قانون وضع می کنند نه بشر عادی.

سوم این­که فقه کامل است. یعنی دایره نیاز انسان نسبت به قانون و شریعت باهم انطباق کامل دارند. بنا براین به جای وضع قانون به مجتهد رجوع باید کرد. مجتهد نه از باب وضع قانون بلکه از باب استنباط حکم خداوند از نصوص دینی  به حل مشکل می­پردازد.

 مرحوم نائینی درست در نقطه مقابل این دیدگاه قرار می­گیرد. ایشان می­گوید اولاً اموری که قوۀ مقننه در رژیم مشروطه در مورد آن­ها به وضع قانون می­پردازد، به تعبیر ایشان مربوط به حوزه سیاسیات نوعیه است. سیاسیات نوعیه غالباً به این دلیل که تحت ضابطه در نمی آیند و تابع الزامات زمان و مکان اند غیر منصوص­اند و عمدتاً در حوزۀ ما لانص فیه (خالی از نص) قرار دارند. موضوع سیاسیات نوعیه که راجع به آن تصمیم گرفته می­شود، حقوق نوعیه است. بنابراین مردم صاحبان اصلی این حقوق اند و می­توانند راجع به آن چه در قالب وضع قانون و چه در قالب یک بنای عملی تصمیم بگیرند. و وضع قانون به خودی خود تا وقتی آن را جزو دین به شمار نیاوریم بدعت نیست. وی می­گوید « خواه آن­که قرارداد تنظیمات مذکوره محض بنا برعملی و صرف قرارداد خارحی باشد یا به ترتیب کتابچۀ دستوریه و نظامنامه چه بالضروره معلومست ملاک تحقق تشریع و بدعت و عدم تحقق آن اقتران و عدم اقتران به قصد و عنوان مذکور است نه بود و نبود کتابچه و قانون­نامه در بین».

درواقع می­خواهد بگوید بدعت وقتی صورت می­گیرد که شما بیایید قانونی به نام خداوند درست کنید. اگر قانون بشری را من به نام خداوند وضع کنم و سپس آن را فرمان خدا به شمار آورم و از شما بخواهم که از آن اطاعت کنید این می­شود بدعت. اما اگر قراردادی را به شکل عقلایی به وجود آوردیم و به آن ملتزم شدیم بدون اینکه آن را به خداوند نسبت دهیم، این بدعت نیست. براین اساس درحقیقت یک حوزه عرفی و عقلایی در کنار احکام شریعت وجود دارد که در آن بشر مجاز به وضع قانون است. این قانون می­شود بشری، خطاپذیر، عرفی، نامقدس وغیردینی. اما با دین مخالف نیست. این دو درکنار یکدیگر و مکمل هم اند.

حوزۀ محدود شریعت و خرد نقاد

 درچارچوب هریک از این سه نظریه که توضیح دادم  قانونگذاری بشری مجاز دانسته می شود. اما مرحوم اقبال لاهوری  نظریه رادیکال­تری دارد. وی با تحلیل منابع چهارگانۀ اجتهاد کوشش می­کند نشان دهد که اسلام اساساً به جای این­که خواسته باشد نیازهای بشر را در عرصۀ معیشت، سیاست و تنظیم مناسبات فامیلی و کشوری بر اساس هدایات و نصوص آسمانی، برآورده کند، جهان­بینی معنوی در اختیار او قرار داه، اصول کلی، جهان­شمول و ابدی اخلاقی را تعلیم داده (به موجب این جهان­بینی معنوی کمک کرده است که اصول اخلاقی معنا و مفهوم خود را از دست ندهند و بشر در دامن نهیلیسم سقوط نکند) و نیروی خرد نقاد را در او فعال کند. وی می گوید منابع اجتهاد چهارچیز به شمار آمده است: اول، قرآن است.  قران کتابی است اخلاقی ومعنوی واصول کلی واساسی که بشر برای همیشه به آن نیاز دارد در آن بیان شده است، نه کتاب قانون مدنی. قرآن کتاب قانون مدنی نیست. آیاتی که مبنای وضع قانون گیرد در قرآن اندک شمار است. دوم، حدیث است. حدیث را در معرض نقد تاریخی که در روزگار جدید از سوی برخی مطرح شده می­داند و این پرسش را مطرح می­کند که تاچه حد می­شود به احادیث اعتماد کرد؟ بعد می­گوید من در باب حدیث موضعی را اختیار می­کنم که امام ابوحنیفه پیشوای یکی از بزرگترین مذاهب فقه سنی اختیارکرده است. می­گوید که ابوحنیفه ( البته حنفیان جدید این نسبت را قبول ندارد) روایات را از باب اینکه از لحاظ تاریخی به آنها چندان نمی­شود اعتماد کرد، عمدتاً ضعیف و غیر قابل استناد می­دانست. بنابراین به جای آنها به رأی و نظر اتکا می­کرد. رأی بعدها توسط امام شافعی در قالب قیاس صورت­بندی­ شد. اقبال از میان چهار منبع اجتهاد، سهم قرآن و حدیث را در استخراج قوانین شریعت اندک می­شمارد، در برابر دو منبع اجماع و قیاس را برای به کارگرفتن اجتهادی که اسلام را با پدیدۀ تغییر و تحول سازگار کرده و به کارگرفتن خرد نقاد و عقل جمعی را در قانون­گذاری ممکن می­کند، از همه مناسب­تر تشخیص می­دهد. به اعتقاد او می­توان اجماع را در قالب نهاد مدرنی چون مجالس مقننۀ کشورهای دموکراتیک بازسازی کرد. قیاس و رأی مجال دادن به عقل وخرد است. به موجب این دو منبع اجتهاد، اقبال لاهوری می­گوید دین اسلام در برهه­ای از زمان پدید آمد که بشر در برزخ میان دنیای قدیم وجدید قرارداشت. در واقع هدف دین اسلام فعال ساختن خرد نقاد و عقل انتقادی بوده است. خداوند خواسته است با این دین بشر را روی پای خودش قرار دهد. از این رو بیشتر به او مجال تفکر داده است و او را به مطالعۀ طبیعت که به عقیدۀ اقبال نتیجه­ای جز دعوت به مطالعۀ تجربی و استقرایی آن که به دانش جدید انجامید نداشته است فراخوانده است. بنابراین از نگاه اقبال خداوند مسئولیت وضع قانون را به دوش خود بشر گذاشته است. دیدگاه اقبال از آن جهت که اجتهاد را چون ابزاری در خدمت گسترش حوزه شریعت قرار می­دهد، به نظریۀ عبده شبیه است. اما از آنجهت که اجتهاد مبتنی بر نصوص را به کمک تحلیل محتوایی قرآن و نقد تاریخی محدود می­کند می­شود گفت که حتی از نظریه مرحوم نائینی هم فراتر می­رود. این سه نظریه کلان بود که وعدۀ توضیح آن را داده بودم.

 

وضع قوانین محدود کننده در حوزۀ مباحات منصوص

حالا در مورد پرسشی که در سطح جزئی­تر مطرح کردم می پردازم. آیا درمواردی که نصوص دینی بر اعمالی چون داشتن چند همسر توسط مردان دلالت می­کنند می توانیم قوانین محدود کننده را وضع کنیم یانه؟ پاسخ این پرسش براساس نظریه اول از سه نظریۀ کلان که توضیح دادم روشن است. براساس این نظریه اگر امروز( فرض مثال) براساس تحقیق معتبر نشان داده شود که تعدد زوجات تأمین عدالت را دشوار می­کند و مصلحت خانواده را نابود می­کند، نمی تواند حکم دایمی اسلام به شمار آید.  وجود این گونه مسائل در نصوص یا بازتابی از فرهنگ یک دوره تاریخی خاص به شمار خواهند آمد که در چارچوب و هنجارهای آن فرهنگ تأمین عدالت و مصلحت را با مشکل رو به رو نمی­کرده است و یا تطبیقی از حکم کلی اسلام دریک دوره تاریخی خاص به حساب آیند.

اما اگر نظریه اول را نپذیریم براساس  دو نظریۀ دیگر جواب این پرسش تاحدی بر تحلیل مفهوم اباحه استواراست. اولاً ببینیم مفهوم اباحه چیست؟ اباحه صرفاً شما را درانجام کاری آزاد به شمار می­آورد. بنابراین اباحه صرف آزادی دادن است. یعنی شما مجاز و آزاد در انجام این کار هستید، بیش از این هیچ دلالت دیگر ندارد. البته از لوازم عقلی آن اثبات این حق برای اوست که کسی دیگر حق منع او را از این عمل ندارد. اکنون بر اساس این تحلیل از مفهوم اباحه باید پرسید قانون­گذار به منظور تأمین مصلحت یا تأمین عدالت می­تواند بدون این­که به اصل جواز آن­ عمل که مدلول نص است کاری داشته باشد، حق عدم منع را با وضع قوانین محدودکننده، محدود کند؟

براساس نظریه دوم و سوم عدالت و مصلحت جزو اصول ذاتی اسلام است. بنا براین که مصلحت را جزو اصول ذاتی و اساسی اسلام به شمار آوریم مجاز بودن که به معنا و مفهوم آزاد و رها بودن است، اصولاً به موجب مصلحت در جایی که این آزادی به صورت غالب مصلحت را نابود­کند، بتوان آن را محدود کرد. درحقیقت دراین جا می­توانیم براساس قاعده مصحلت نصوص دال بر جواز را تفسیرکنیم.  مثلاً نصوص دال بر تعدد زوجات تاجایی بر حق عدم منع فرد از سوی هیچ کسی در داشتن چندین همسر به دلالت غیر مستقیم دلالت می­کند که به تأمین مصلحت ضربه وارد نکند. اگربه تأمین مصلحت ضربه وارد کرد، قاعده مصلحت به عنوان یک اصل اساسی شریعت، مقدم وحاکم براین نصوص است. ما می توانیم دایره معنای دلالتی این نصوص را به کمک قاعده مصلحت محدود کنیم. بگوییم به موجب این نصوص تاجایی حکومت این حق را رعایت کند که  عمل مورد نظر، مصلحت همسر، شوهر، فرزندان و مانند آن را تباه نکند.

 براساس قاعده عدالت، به مراتب قوی­تر از این مدعا که می­توان حق عدم منع را برای تأمین عدالت محدود کرد دفاع کرد. قاعده عدالت در حقیقت خودش از قواعد پایه و اساسی شریعت و اسلام به شمار می­آید. چه اسلام به عنوان کل دین و چه فقه به عنوان بخشی از دین در هر دو می­توان از عدالت به عنوان یک قاعده یادکرد که اصولاً بسیاری از اصول و احکام شریعت معطوف به تأمین این هدف اساسی دین و شریعت باشد. باید گفت اولاً در نصوص زیاد از خداوند هرگونه ظلم نفی شده است. از آن جمله در قرآن شریف می­خوانیم: ما ربک بظلام للعبید. یعنی ظلم هیچ گونه نسبتی به خداوند ندارد. در این آیه از بنیاد نسبت ظلم به طور مطلق از خداوند نفی شده است. خداوندی که ظلام نیست، یعنی هیچ گونه نسبتی به ظلم وستم ندارد نمی تواند قانون گذار غیر عادل باشد. پس قوانین او عادلانه است. دوم اینکه ما بر اساس نصوص زیاد امر به رفتار عادلانه شده ایم. مثلا در قرآن می­خوانیم: ان­الله یأمر بالعدل والاحسان. اعدلو و هو اقرب للتقوی. که فرموده انسان باید به عدالت رفتارکند. اوامر از این نوع زیاد است. براساس این­گونه اوامر می­توانیم قاعده­ای را به نام قاعدۀ عدالت تأسیس کنیم. به موجب این قاعده بگوییم هر کاری را که انجام می­دهیم از جمله هر قانونی که وضع می­کنیم باید عادلانه بوده و برخلاف اصول عدالت نباشد. اما این­که عدالت چیست، چه چیز عادلانه است و چه چیز عادلانه نیست دست کم از نگاه متفکران سنتی می­توان برای آن دو گونه فهم و تفسیر به دست داد: یکی فهم و تفسیر عقلی از عدالت و دیگری فهم و تفسیر عقلایی از  عدالت.  عدالت به هر دو معنا موضوع امر و فرمان الاهی است. شاید موارد آن­چه به حکم عقل عدالت به شمار آید کمیاب باشند. اما مواردی­که به موجب فهم عقلایی عدالت به شمار می­آیند مواردی است که عقلای بشر به نوعی بر عادلانه دانستن آن­ها توافق دارند. ما می­توانیم فهم و برداشت بشر امروز از عدالت را به عنوان برداشت عقلایی از عدالت به شمار آوریم. این برداشت عقلایی از عدالت که درکنوانسیونهای مختلف بازتاب یافته، استدلال های گوناگون فلسفی، حقوقی، اخلاقی و مانند آن این فهم و برداشت را موجه می­کنند. ما می­توانیم با استناد به قاعده عدالت به این فهم عقلایی از عدالت به عنوان یک اصل حاکم استناد کنیم. می گوییم این اصل بر تمام اصول دیگرحاکم است، باید در مقام وضع قانون به آن مقید بود مگر اینکه از نگاه شریعت ثابت و احراز شود که برداشت عقلایی از عدالت درست نیست. احراز شدن این که در مورد خاص، برای مثال در مورد چند همسری، ­برداشت عقلایی از عدالت درست نیست، با یک خبر دو خبر با یک روایت دو روایت، یا هر دلیل ظنی دیگر ممکن نیست. ما به لحاظ معرفت­شناختی نمی­توانیم به کمک روایاتی که صدور آن­ها از پیامبر اسلام جای تردید دارد، معلوم و مسلم نیست، معلوم کنیم که خداوند فلان مورد از فهم عقلایی از عدالت را فاقد اعتبار دانسته است. باید نصوصی باشند که صدور آنها از پیشوایان دین معلوم بوده و در دلالت شان نیز بر خلاف آنچه عقلا آن را عدالت به شمار می­آورند، تردید نباشد، تا  بتوانیم از برداشت عقلایی از عدالت دست برداریم.

براین اساس به نظر می آید که بشر می تواند قوانین محدود کننده­ای را دراین گونه از امور به منظور تأمین مصلحت و تأمین عدالت و ضع کند. نکته مهمی که می­ماند این است که چگونه می­توان عدالت و مصلحت را به صورت ضابطه­مند نه به صورت سلیقه­ای شناخت. این جاست که من به اهمیت تحقیقات اجتماعی در این گونه از مسائل  تأکید می کنم. به طور مثال اگر ادعا می­کنیم که پایین بودن سن ازدواج چه مشکلاتی را به بارمی­آورد، این مشکلات را باید براساس تحقیقات آماری نشان دهیم. این گونه از تحقیقات حقیقتاً به فقه و به قانونگذاری خدمت می کنند. اگر ما براساس تحقیقات توانستیم نشان دهیم که پایین بودن سن ازدواج چه قدر ظلم­ها و ستم هایی را به بار می­آورد و تا چه اندازه بنیاد خانواده را سست و متزلزل می­کند، در واقع نشان داده­ایم که مصلحت و عدالت در این­گونه از ازدواج­ها هر دو قربانی می­شوند؛ چون سست شدن بنیاد خانواده برابر است با از بین رفتن مصلحت، و ظلم برکودک، خانم و یا برمرد همان از دست دادن عدالت است. در این صورت می توانیم بگوییم که پایین بودن سن ازدواج هرچند که به موجب پاره­ای نصوص  مجاز دانسته شده باشد دراین جا باید محدود شود، چرا؟ بخاطر تأمین عدالت و مصلحت که هر دو خود از قواعد مهم شریعت اند. براساس این دو قاعده می­توان حق ناشی از جواز شرعی این­گونه از ازدواج را که حکومت به موجب وضع قانون نتواند از آن منع کند، محدود به مواردی دانست که مصلحت و عدالت بر خلاف آن نباشد. می­دانیم نهایت دلالت نصوص جواز شرعی این­گونه ازدواج است و از لازمۀ عقلی این جواز اثبات حق برای فرد است که بتواند در سن پایین ازدواج کند. دولت می­تواند در راه اعمال این حق، در صورتی­که اعمال آن موجب از میان رفتن مصلحت یا عدالت شود محدودیت وضع کند. به نظر می­آید مطلبی که بهتر می­تواند فهم این مسئله را آسان کند، با تأکید می­گویم توجه به این نکته است که  اعمال این محدودیت، به معنا و مفهوم از بین بردن اصل جواز شرعی که مدلول نصوص است، نیست. بلکه اعمال محدودیت در استفاده از حقی است که آن حق همان­گونه که توضیح دادم از لوازم عقلی مدلول نص است. این تحلیل عیناً در مورد تعدد زوجات نیز صادق است. اگر واقعاً براساس یک تحقیقات میدانی نشان داده شود که تعدد زوجات دست­کم در شرایط و مناسبات فرهنگی روزگار ما و شرایط روحی و نحوۀ دید افراد در این دوره، به طور خاص زنان به زندگی چه قدر بنیان خانواده را سست و متزلزل می کند و چه قدر آسیب های روانی و جدی مثلاً متوجه فرزندانی که در این گونه از خانواده بزرگ می­شوند و چه قدر زنان در این­گونه از ازدواج­ها مورد ظلم و ستم  قرار می­گیرند می­شود، قوانین محدود کننده را در این مورد، از نوعی که در آغاز سخن به آن اشاره کردیم، پیشنهاد کرد.

 

پرسش[2]: گفته می­شود که اصل سوم قانون اساسی بر تمامی اصول دیگر آن حاکم است و به موجب این اصل لازم می­دانند قانون لزوماً دینی باشد. در حالی­که اصول دیگر از جمله اصل ششم و هفتم قانون­گذار را ملزم به رعایت اصول و موازین دیگر از جمله معیارهای حقوق بشری می­کند. نظر شما چیست؟

 

جواب:[3] اولاً اصل سوم فقط می­گوید که قانونی بر خلاف احکام اسلام وضع نشود. مطابقت قانون را با احکام اسلام لازم نمی­شمارد. شرط نشدن مطابقت قانون با احکام اسلام در واقع به معنای عدم انحصار منبع قانون­گذاری در شریعت است. بنا براین منابع دیگر به جز از شریعت اسلام از جمله موازین حقوق بشری می­توانند منبع قانون­گذاری باشند. اما از آنجا که وضع قانون که اساساً هم به حکم خود مادۀ سوم و هم به حکم تجربۀ قانون­گذاری که عملاً در مجالس مقننۀ کشورهای اسلامی برای مدیریت کشور صورت می­گیرد قوانین موضوعه و غیر دینی است، تنها شرطی که از نظر دینی به موجب این ماده رعایت آن لازم است، عدم مخالفت با اسلام است و با تأکید می­گویم احراز مطابقت شرط نیست و این نکته­ای بود که محقق نائینی در دفاع از مشروطیت نزدیک به صد سال پیش از این بر آن تأکید کرد. از این رو برخلاف گمان بعضی­ها که می­گوید برای مطابقت قانون با احکام اسلام موافقت آن با فتوای یکی از مذاهب کافی است باید گفت این سخن در صورتی لازم است که به زبان آید احراز موافقت لازم باشد، در این صورت بر طبق مضمون و محتوای هر قانون موضوعه حکمی در شریعت موجود باشد تا بتوانیم آن را با شریعت تطبیق دهیم و این همان سخن شیخ فضل­الله نوری است که می­گفت دایرۀ نیاز انسان به قانون از دایرۀ شریعت افزون تر نیست.

ثانیاً در احراز شرط عدم مخالفت کافی است که قانون موضوعۀ ما بر خلاف تمامی فتاوای معتبر که در چارچوب موازین اجتهاد صورت گرفته نباشد. از این­رو، اگر قانونی بر خلاف نظر مشهور همۀ مذاهب باشد اما با فتوای یکی از عالمان دین که در چارچوب اصول اجتهاد به نظر فقهی خود رسیده باشد موافق باشد، حال این عالم دین پیرو هر مذهبی که باشد، نمی­توان مخالفت قانون یادشده را با احکام اسلام محرز دانست.

ثالثاً در باب نسبت اصل سوم با سایر اصول قانون اساسی باید گفت این اصل ناظر است به قوانین عادی و می­گوید قانون عادی بر خلاف احکام آنهم به معنا و مفهومی که توضیح دادیم وضع نمی­شود. چون مراد از قانون در قانون اساسی هرجا که به کار رفته عبارت است از مصوب پارلمان که به توشیح رئیس جمهور رسیده باشد و این همان قانون عادی است نه مواد قانون اساسی. بنابراین، مادۀ سوم سایر مواد قانون اساسی را که اگر برخلاف این ماده باشند غیر معتبر نمی­کند. بنابراین تمامی مواد از اعتبار یکسان برخوردارند. قانون­گذار در مقام وضع قانون عادی ملزم به رعایت تمامی مواد این قانون از جمله مادۀ سوم است. چراکه مواد زیادی بر صیانت از قانون اساسی تأکید کرده و از جمله یکی از وظایف ستره محکمه تطبیق دادن قوانین عادی با مواد قانون اساسی است و هرگاه قانونی برخلاف ماده­ای از مواد قانون اساسی بود آن قانون فاقد اعتبار لازم شمرده می­شود. بنا براین، صرفاً به این دلیل­ که مادۀ سوم قانون مخالف با احکام اسلام را غیر معتبر به شمار آورده، نمی­توان نتیجه گرفت که این ماده بر سایر مواد قانون اساسی حاکم است، چون اگر این ماده از این حیث که قوانین مخالف خود را غیر معبتر اعلام می­کند از اصول حاکمه است سایر مواد نیز به موجب اصول و مواد حاکمۀ دیگر قانون مخالف خود را غیر معتبر می­شمارد.  عین همین نسبت(در عرض هم بودن) میان مادۀ 131 و سایر مواد قانون اساسی برقرار است. هرچند ما در مقام وضع قانون احوال شخصیۀ شیعیان ملزم به رعایت این ماده هستیم اما نسبت میان الزامات این ماده و سایر مواد قانون اساسی به تعبیر فنی از نوع عموم و خصوص من وجه است، چون دست کم تعدادی از احکام مربوط به احوال شخصیه در فقه شیعه با مواد و اصول قانون اساسی از جمله الزامات میثاق­های مربوط به حقوق بشر یکی اند و برخی از این احکام در مواد قانون اساسی و الزامات یادشده نیست ولی مع ذلک با آنها مخالفت ندارد و فقط میان برخی از احکام مربوط احوال شخصیه در فقه شیعه و مواد قانون اساسی ممکن است مغایرت وجود داشته باشد. بنابراین نسبت میان ماده 131 و سایر مواد عام و خاص نیست تا این ماده به موجب خاص بودنش بر سایر مواد مقدم باشد. بنابراین این ماده مانند مادۀ سوم بر سایر مواد حاکم نیست و حد اکثر می­توان از نسبت تعارض میان دو مادۀ یادشده و سایر مواد سخن گفت. سخن گفتن از حکومت این دو ماده بر تمامی مواد و اصول قانون اساسی که بعضاً به طور مؤکد و مکرر آمده و آنها را از اصول حاکم این قانون ساخته و بر حقوقی که بعضاً به صورت خاص ، برای مثال برابری زن و مرد،  تسجیل شده، نه تنها وجهی ندارد که موجب شگفتی است. به طور خاص اصل عدالت و برابری ذاتی (substantive equality) شهروندان کشور، به صورت واضح آن­گونه که از مقدمه و موادگوناگون قانون اساسی استفاده می­شود، جزو اصول حاکم بر تمامی مواد قانون اساسی است و اصلی است که نه به صورت مجزا و صرفاً همچون ماده­ای در کنار سایر مواد به حساب آید بلکه به مثابۀ اصل فراگیر در تمامی موادقانون اساسی هم­چون کل به­هم پیوسته و منسجم در مقام تفسیر آن در نظر گرفته شود. این شیوه از تفسیر قانون اساسی شیوۀ غالب تمامی قوانین اساسی مبتنی بر عدالت است که از آن معمولاً به عدالت مبتنی بر قانون اساسی تعبیر می­شود.  بنا براین میان این دو ماده و سایر مواد همان­گونه که اشاره کردم حداکثر می­توان از تعارض گفت.

رابعاً در حل این تعارض می­توان از قاعدۀ جمع بین هر دو به مقدار حد اکثر ممکن استفاده کرد. کوشش کنیم مخالفت با حقوق اساسی و حقوق بشر را که از الزامات این قانون است به میزان حداکثر ممکن کاهش دهیم. و راهکار کاهش این است که به کمک قواعدی چون عدالت، مصلحت و سهولت فتاوایی را ملاک سنجش قوانین موضوعۀ خود قرار دهیم که عدالت، مصلحت و سهولت را به تعبیر خود قانون اساسی در مادۀ 130 به بهترین وجه ممکن تأمین می­کنند. البته در مادۀ یادشده فقط بر معیار عدالت تأکید شده اما آن­گونه که ما در این گفتار بحث کردیم مصلحت نیز می­تواند ملاک ترجیح یک فتوا بر فتاوای دیگر باشد. استفاده از این قواعد در اخذ یک فتوا به میزان زیاد مغایرت این­گونه از قوانین را که به حکم مادۀ سوم قانون اساسی از شریعت باید گرفت با مادۀ ششم و مانند آن به طور چشم­گیری کاهش می­دهد و شاهد بر این مدعا بررسی مقایسه­ای دو متن در مورد احوال شخصیه شیعیان افغانستان است، یکی متن پیشنهادی حکومت و دیگری متنی که مؤسسۀ تحصیلات عالی کاتب بعد از اصلاح متن اول ارایه داد. بنابراین، در این­گونه از موارد نتیجه و اثر موادی که ما را ملزم به رعایت حقوق بشر می­کند این است که کوشش کنیم سازگارترین نظریات فقهی با حقوق بشر را منبع قانون قرار دهیم. با اتخاذ این روش هم مواد مربوط به حقوق اساسی و حقوق بشر را به مقدار حد اکثر ممکن رعایت کرده­ایم و هم مادۀ سوم قانون اساسی را به مقدار حد اکثر ممکن رعایت کرده­ایم.

[1]  این مبحث را با تفصیل و توضیح بیشتر می­توانید در فصل اول بخش دوم نوشته­ای از این جانب که زیر عنوان  انتظار بشر از دین، منتشر شده مطالعه کنید.

[2] . پرسشی که در متن به آن اشاره شده مضمون مشترک دو پرسشی است که  توسط دو تن از فضلای اهل مجلس مطرح شد.

[3] . نکات اصلی این جوابیه در همان مجلس به اجمال گفته شد. همین­که فرصت بازنویسی آن­را یافتمتم دریغم آمد که دیدگاه خود را به تفصیل در این مورد در اختیار خوانندگان عزیز این سیاهه تقدیم نکنم.

 

دانلود رایگان پی. دی. اف مقاله

فعالیت دانشگاهی و نقش آن در مهار خشونت و افراط گرایی

یادداشت: متن کامل سخنرانی محمدامین احمدی رئیس دانشگاه ابن سینا در دومین گفتگوی فرهنگی افغانستان و ایران که تحت عنوان تعاملات دانشگاهی و آموزش محور توسعه پایدار ایران و افغانستان، در تاریخ  اول و ودوم ماه حوت سال روان در دانشگاه سیستان و بلوچستان برگزارشده بود. در این نشست 11 نفر از دانشگاه­های افغانستان و سرقنسول افغانستان در زاهدان و اساتیدی از نه دانشگاه ایران شرکت داشتند.

نکته اساسی این سخنرانی این است که حوزه عمومی در کشورهای اسلامی عمدتا در تسخیر گفتمان­های اجساسی و غیر عقلانی از نوع مذهبی و قومی است، قرار دارند. از این رو در معرض آن است که جریان­های افراطی بر آن مسلط شود و به گروه مسلط در حوزه عمومی تبدیل شوند. لذا راه کنترل این گروه­ها، عقلانی سازی حوزه عمومی از طریق گفتگوی انتقادی و آزاد میان تمامی گروه­های اجتماعی است. دانشگاه­ها از طریق ایجاد این گفتگو و تسهیل آن از رهگذر ترویج عقلانیت انتقادی ­، می­توانند در عقلانی­سازی حوزه عمومی نقش جدی و بی بدیل ایفا کنند.  

 

طرح مسئله:

می­دانیم امروزه جهان اسلام در تمامت خود، از آن جمله کشورهایی چون افغانستان، سوریه، عراق و… دستخوش خشونت و بی رحمی شدید است، گروهها وجریان­هایی نیز هستند که این خشونت­ها را مقدس می­شمارند و آن­ها را بر اساس تفکر دینی­شان توجیه می­کنند و در واقع یکی از ریشه­های اساسی خشونت جاری در تفکر، نظام آموزشی و تبلیغاتی­ای نهفته است که اختلافات مذهبی را عمده می­کند و اساسا مفهوم انسانیت و مسلمانی، دوستی و دشمنی را به ترتیب بر مبنای دین و روایت شدیداً فرقه­ای از آن صورتبندی می­کنند. البته این اندیشه و گفتار در پیدایش خود، می­تواند ریشه­های سیاسی داشته باشد و نوعی اراده معطوف به سیاست و قدرت در خاستگاه آن پنهان باشد، اما به وضوح می­بینیم که بستری برای کنش سیاسی، بسیج اجتماعی و جنگ و خشونت شده و به افراد و گروه­های جویای هویت و آرمان، هویت، آرمان و ایدئولوژی داده است ، که از این زاویه دوست و دشمن خودشان را تعریف و برای حوزه عمومی راه حل قاطع و ساده به دست می­دهند. این گفتار و جریان فکری از طریق دانشگاه­ها، مدارس دینی، و رسانه­ای اجتماعی(فضای مجازی) خود را بازتولید و حداقل بخشی از افکار عمومی را در حوزه عمومی در اختیار خویش می­گیرد. با این توضیح پرسش اساسی این است که دانشگاه به عنوان جایگاه اساسی تولید تفکر و فن آوری چگونه می­تواند، تسلط و یا تأثیر­گذاری این­گونه افکار را در حوزه عمومی تضعیف و از حد تأثیر­کذاری خارج کند؟

کلیدواژه­ها: افراط­گرایی، حوزه عمومی، دانشگاه، ایدئولوژی، دین.

برای این­که راهی به سوی یافتن پاسخ دقیق به پرسش یاد شده باز کرده باشم،  این جستار را بر تحلیل سه مسئله استوار می­کنم:   در بخش نخست به اختصار کوشش می­شود تعریفی از حوزه عمومی به دست داده شود و حد و حدود آن هرچند به صورت تقریبی و پیشنهادی به دست داده شود. در بخش دوم کوشش به عمل می­آید که ویژگیهای افراط­گرایی و چگونگی تأثیرگذاری آن در حوزه عمومی توضیح داده شود و در بخش سوم که در واقع نتیجه این جستار نیز به حساب می­آید، به بررسی نقش گفتار دانشگاهی می­پردازیم و به این پرسش پاسخ خواهیم گفت که دانشگاه به عنوان یک نهاد مرجع چگونه می­تواند، در عقلانی سازی حوزه عمومی نقش ایفا نماید و در ایجاد توافق عقلانی شهروندان کمک کند.

در واقع با این تحلیل و بررسی این سه مسئله می­توانیم نشان دهیم که چگونه دانشگاه و گفتار دانشگاهی می­تواند، در کنترل افراط گرایی کمک کند.

 

الف. حوزه عمومی

مراد از حوزه عمومی در این مقاله  در قدم نخست، حوزه­ای است که در آن جامعه و دولت حق اعمال قدرت و حاکمیت دارد، یعنی جزو امور شخصی و خصوصی افراد محسوب نمی­شود. این تعریف از حوزه عمومی به روایت لیبرال می­تواند بسیار محدود باشد، اما حوزه عمومی به معنای موسع آن شامل حوزه اقتدار دولت و جامعه مدنی هردو است، یعنی قلمروی که نه دولت بلکه شهروندان خود مختار از طریق تشکل­های غیر دولتی قدرتی فراسوی اقتدار دولت به وجود می­آورند، احزاب، اتحادیه­های صنفی، رسانه­ها و دانشگاه­ها در حکومت­های غیر اقتدارگرا در این حوزه جای دارند. این حوزه از کنش ارتباطی افراد به وجود می­آید و دقیقاً به همین دلیل افراد در این حوزه به میانجی زبان و استدلال به فهم و درک متقابل و درک عقلانی مشترک از وضعیت نایل شوند و به این وسیله می­تواننند این حوزه را در دو سطح آن، به معنا و مفهومی که در بخش سوم مقاله توضیح داده خواهد شد، عقلانی کنند. پس مطابق این تعریف حوزه عمومی متشکل از دو سطح است که می­تواند مکمل یکدیگر باش. اما سطح سوم که اساس و زیر بنای این دوسطح از حوزه عمومی را تشکیل می­دهد، افراد عامل و خود مختار است که می­تواند شهروند به حساب آیند. در واقع فرد به عنوان کنشگر خود مختار مقدم بر حوزه عمومی وجود دارد که آن را در کنش ارتباطی خویش با افراد دیگر به وجود می­آورند و طبیعتاً هر فرد می­تواند از نقش عاملیت برخوردار بوده و در آن تأثیرگذار باشد. در حکومت­های توتالیتر و اقتدارگرا حوزه عمومی در تمامت خود در کنترل دولت و جامعه یعنی اکثریت، قرار می­گیرد. دولت به نمایندگی از اکثریت به میانجی ایدئولوژِی و تکنیک (فنون مدرن از جمله آموزش عمومی و رسانه­های جمعی) خود را در تمامی حوزه عمومی و حتی در حریم خصوصی افراد بازتولید می­کند و مجالی برای حوزه­ای مشترک که در اختیار جامعه مدنی باشد نمی­گذارد و حتی تفاوت­های فردی و حریم خصوصی مستقل را نیز به شدت تضعیف می­کند و نوعی یکسان سازی را تحت عنوان ملت و مانند آن برقرار می­کند. این نوع از اقتدارگرایی در کشورهای اسلامی از نوع سکولار آن کم و بیش به کار گرفته شده­است و خود موجب پیدایش نوعی واکنش سخت و شدید در میان اقشار از جوامع مسلمان شده است. مسلمانان سخت­کیش و پارسا آن را بر خلاف هویت و عاملیت مسلمانی خویش محسوب کرده و آن را چونان تهدیدی علیه خویش و کیان جامعه اسلامی به شمار آورده و درنتیجه به پیدایش چیزی که می­توان آن را اسلام­گرایی نامید، نا خواسته کمک کرده است. به عین ترتیب، تفسیر تمامیت­خواهانه آن از ملی­گرایی و هویت ملی در کشورهای اسلامی در دوره پسا استعماری، در نزد اقوام پیرامونی، مخالف هویت­های قومی و ملی آنان به شمار آمده و باعث شده است که آنان نیز در مقام دفاع از هویت و حق جمعی خویش و سایر نابرابری­های اجتماعی ناسیونالیزم قومی را به وجود آورند. 

 

ویژگی­های افراط گرایی مذهبی و نحوه تأثیرگذاری آن در حوزه عمومی

افراط­گرایی مذهبی در جهان اسلام هم اقتدارگرا است و هم تمامیت­خواه، از این لحاظ بسیار مشابه فاشیزم است. این دو ویژگی را به خوبی از اوصاف و عملکردهای آن­ها ، تشخیص داد. افراط گرایی جاری مذهبی را، از طریق بیان و شمارش اوصاف و ویژگی­های شان می­توان اجمالا شناخت.  ویژگی­های  بارز افراط گرایی مذهبی را می­توان در امور ذیل خلاصه کرد:

  1. کاربرد جنگ و خشونت تمام عیار، علیه نهادهای مدرن و نظام بین الملل، لذا مخالف جهان­گرایی و ارزش­های جهان شمول می­باشند. در برابر شدیدا هویت­گرا بوده و نظام دانایی شان به نظام دانایی جهان شمول کنونی چندان شباهتی ندارد.
  2. عدم  رعایت قوانین بشردوستانه در جنگ و نقض وسیع و گسترده آن، تحت عنوان جهاد با استفاده از راهبرد النصر باالرعب،( کسب پیروزی از راه ایجاد وحشت)
  3. و نفی مطلق حکومت­های غیر دینی به مثابه نوعی شرک در حاکمیت و  تأسیس حکومت دینی  به هر قیمت،
  4. نفی مذاهب و سنتهای کلان فکری که مسلمانان آن ها را بعد از اسلام ساخته اند. (انقطاع از سنت)
  5. و اقتدارگرایی و تمامیت خواهی،
  6. توجیه دینی قدرت و سیاست؛ یعنی به کارگیری دین به مثابه ایدئولوژی.

این نوع از افراط­گرایی قبل از هرچیز، نوعی نظام باور و گرایش فکری است که جزمیت و دگم اندیشی و عقل ستیزی از خصوصیات آن می­باشد و مدعی است که نوعی از نظام دانایی را که ریشه در امر مقدس و شدیداً متعالی دارد، ترویج و آن را مبنای جامعه سیاسی و هنجارهای آن و مبنای کسب مشروعیت قرار می­دهد و مدعی است که راه حل اساسی مشکبلات مسلمانان در تشکیل چنین جامعه­ای نهفته است  که در آن، حاکمیت تمام عیار خداوند به وجود می­آید و جامعه اسلامی بر تمامی گسست­های درونی خود غالب می­آید. به باور این جریان تنوع موجود در جامعه اسلامی مغایر با این جامعه آرمانی و نوعی تهدید علیه آن به حساب می­آید. چون اسلام را از خلوص اولیه آن انداخته است و پاکدینی و راست کیشی را نابود و مضمحل کرده است. پس لازم است که اسلام و جامعه اسلامی را به خلوص اولیه آن برگرداند. از این رو معتقد است که با به وجود آمدن حاکمیت کامل خداوند، همه مسلمانان راستین موظف است اسلام را مطابق صورت نخستین آن سرلوحه عمل خود قرار دهد، چه در غیر این صورت حذف خواهد شد. قائل به وجود نوعی دشمنی تاریخی و ذاتی دنیای مسیحی و یهودی علیه اسلام و مسلمانی است و آن را واضح و روشن می­داند و لذا جنگ جاری خودشان را جنگ با سه گونه دشمن می­شمارد. با توجه به این ویژگی­ها و خصوصیات این جریان بیش از هرچیز دیگر از سنخ باور و ایدئولوژی است که می­تواند در زیست بوم فرهنگی مسلمانان به باور یک دسته وسیع از جامعه تبدیل شود و مبنای کنش جمعی آن­ها قرار گیرد و از این طریق خود را در حوزه عمومی باز تولید کند. لکن حضور خشن و بیرحمانه آن در این حوزه و به نوعی در اختیار گرفتن آن  برای حذف و سرکوب گفتارها و نیروهای رقیب متأثر از عوامل دیگر است که از جمله می­توان سه عامل را تا حدودی در این خصوص مهم شمرد:

اول. حکومت­های فاسد، طرفدار غرب در قالب سکولاریسم اقتدارگرا : در واقع مسلمانان در نخستین مواجهه خود با جهان جدید، آن را در چهره استعمارگر و متجاوز تجربه کردند، ناسیونالیسم و حکومت­های ملی پسا استعماری نیز نوعی ملی­گرایی قوم محور را در قالب سکولاریزم اقتدارگرا بر مردم تحمیل کردند که در تأمین عدالت و رفاه برای مردم کشورشان چندان کارایی از خود نشان ندادند و بلکه در نوعی فساد و بی کفایتی غوطه ورشدند. مردم مذهبی و راست کیش این حکومت­ها را نیز بیگانه با باورها و ارزشهای شان دانسته و چونان ابزاری تسلط غرب بر منابع و مقدرات شان به شمار آوردند. سکولاریزم اقتدارگرا با ملی­گرایی قوم محور و غیر فراگیر، به تشدید مقاومت­های هویتی انجامید، از جمله باعث روی­آوری هویت­گرایانه و سیاسی به اسلام، به مثابه بازگشت به خویش و ایدئولوژی مقاومت و مبارزه، گردید .

دوم. غیبت گفتار انتقادی دانشگاهی از حوزه عمومی: در واقع در کشورهای اسلامی عمدتاً حوزه عمومی و گفتار  خود آگاهی مسلط بر آن گفتار و آگاهی مذهبی و دینی است، بعد از آن سایر گفتارهای ایدئولوژیک از مقام و موقعیت برخوردار است از جمله ناسیونالیزم فرهنگی و قومی، اما گفتار انتقادی و عقلانی دانشگاهی چندان حضوری در این صحنه که صحنه گفتگوی عمومی است، ندارد. اما گفتاری که خود را بر مبنای ادبیات مذهبی و دینی توجیه کند، در چنین فضایی عاری از خرد نقاد و عقلانی و مملو از عواطف و احساسات، به راحتی می­تواند به باور عمومی تبدیل شود و خیالخانه اجتماعی را تحریک کند و مبنای کنش جمعی قرار گیرد.

سوم. عامل دیگری که سبب شده است این جریان و گفتار آن حوزه عمومی را در مواردی کاملاً از راه زور و خشونت غصب کند، وجود دولت­های ناکام و ورشکسته در میان کشورهای اسلامی است.   

 توضیح این­که در جهان اسلام دولت­های ملی و نهادهای آن  عمدتاً چندان موفق نبوده است: یعنی اولا کارآمد و مؤثر نبوده و از کارآمدی لازم برخوردار نیستند و ثانیاً مبتلا به بحران مشروعیت می­باشند. این دو مشکل در برخی از کشورها به حدی حاد است که می­توان آن­ها را دولت­های ناکام و یا ورشکسته نامید. سوریه، یمن، لیبی نمونه­هایی روشن از این کشورها است. این کشورها زمینه مساعد برای حضور قدرتمندانه این جریان­ها را فراهم کرده است که البته در این میان از رقابت سنتی دولت­ها و قدرت­های جهانی و منطقه­ای نیز استفاده می­کنند.

 

نقش دانشگاه در عقلانی سازی حوزه عمومی و ایجاد توافق عقلانی میان شهروندان

دانشگاه به عنوان مرکز تولید علم و فن­آوری در یک تقسیم بندی کلان به دو گونه قابل قابل استفاده می­باشد: نخست به عنوان مرکز تولید فنآوری و روش­های کنترل جامعه و مدیریت آن که می­تواند در خدمت اهداف ایدئولوژیک قدرت حاکمه و طبقات مسلط به کار­رود. در واقع این گونه از دانشگاه  عقل ابزاری را تقویت می­کند و مناسب ترین روش­های مدیریت، کنترل اجتماعی و روش تحقق اهداف­ کلان را که قدرت فایقه بر اساس ارزش­ها و باورهای خود تعیین می­کند، در اختیار مدیران و کارشناسان آن قرار می­دهد.

دوم دانشگاه می­تواند در کنار تولید فنآوری و روشهای کنترل و مدیریت، مرکزی تولید نظام دانایی و خرد نقاد و تفکر انتقادی باشد که شناخت عمل بایسته و اصول اخلاقی ، جزو آن است، این­گونه از معرفت است که می­تواند  توانایی نقد ایدئولوژی­ها را برای شهروندان در حوزه عمومی فراهم می­کند. در واقع در این سنخ از دانشگاه، میان دو گونه دانش تفکیک می­شود ، دانش عملی و دانش فنی.

 دانشی عملی دانشی است که قدرت عملی می­آورد، یعنی وظیفه انسان را در مقام عمل تعیین می­کند، و از این طریق خود مختاری فرد را به مرحله فعلیت و کمال آن می­رساند و  علاقه صریح به آزادی و رهایی فرد و محو رنج و شادکامی او را  دارد و مرحله تصمیم­گیری را بیرون از قلمرو خود نمی­داند، تابع عقلی است ذاتی نه ابزاری؛ عقلی که اراده معطوف به عقلانیت را به کار می­برد و قواعد خود را وضع می­کند، این عقل اساس توجه خود را معطوف به انسانهایی می­کند با یک دیگر گفتگو می­کننند، یعنی در پی ایجاد توافق عقلانی میان انسانها و عقلانی­سازی اهداف و ارزشهای آنها است. تا ایده­آل عقل را از حیث اخلاق اجتماعی از رهگذر گفتگو و کنش ارتباطی در فطرت عقلانی آنها کشف کند. خاستگاه این نوع از عقل، عقل عملی و به تعیبر حکمای مسلمان حکمت عملی است.

اما دانش فنی قدرت فنی می­آورد، این دانش، قدرت پیش­بینی، کنترل به وجود می­آورد، به کمک آن می­توان رفتارهای آدمیان را پیش­بینی کرد و جامعه و رفتار های جمعی را مدیریت و کنترل کرد، و به کمک آن ابزار ساخت، تورم را مهار کرد و بر طبیعت مسلط شد و بیماری را درمان کرد و فقر را کاهش دااد، تجارت و کسب و کار را رونق بخشید. اما این علم به پرسشهای عملی و اخلاقی آدمیان جواب نمی­دهد، از سطح تأمل عقلانی محدود به افق­های تکنولوژیک فاصله نمی­گیرد، هیچ تلاشی جهت دستیابی شهروندان به وفاق عقلانی در باره کنترل عملی سرنوشت شان به عمل نمی­آورند. این سنخ از دانش، محصول دانش نظری از نوع تجربی و تحلیلی است که ظرفیت و توان اجتماعی آن در حد قدرت کنترل فنی است.

 دانشگاه از نوع دوم از خودآگاهی به این تفکیک و با اجتناب از فروکاستن دانش به علم فنی که قدرت اجتماعی آن فقط در حد ایجاد قدرت بر کنترل فنی است، به وجود می­آید که در آن هردو نوع علم محور آموزش و تحقیق قرار می­گیرد.

در صورتی یک دانشگاه از نوع دوم شکل می­گیرد که حد اقل سه شرط را در نظام اکادمیک خود محقق کند: نخست استقلال علمی و اکادمیک، استقلال علمی این زمینه را فراهم می­کند که محقق و استاد بدون ترس از سانسور و هرگونه تهدید دیگر هر مسئله و موضوعی را که شایسته تحقیق تشخیص دهد با استفاده از روش تحقیق علمی و با کاربرد آزادانه و نقادانه عقل آن­را مورد پرسش و پژوهش قرار دهد و به هر نتیجه­ای که به لحاظ علمی قابل قبول باشد که رسید بتواند آن را برای عموم و حوزه عمومی عرضه کند. مجبور و ملزم به رعایت اهداف ایدئولوژیک خاص و خطوط قرمز آن نباشد. پس بتواند آزادانه تحقیق کند و آزادانه یافته­های خود را بیان کند. نظام دانشگاهی تابع ایدئولوژی رسمی نباشد، بلکه کوشش روشمند وجود داشته باشد که غیر ایدئولوژیک نگه­داشته شود، که خود از مؤلفه­های استقلال اکادمیک می­باشد. سوم این­که علم، و نظام دانایی آن تنها معطوف به تولید علم به مفهوم پوزیتیویستی آن نباشد که به تولید ابزار فنی و یا روش­های کنترل و مدیریت می­انجامد و معطوف به کسب معرفت ایجابی راجع به این­که چه چیز مبنای عمل فردی و جمعی ما قرار گیرد، نبوده باشد، یعنی فقط عقلانیت ابزاری را پرورش دهد نه عقل ذاتی را. اتخاذ اهداف و مبنای عمل را از حوزه عقل خارج دانسته و این حوزه را تنها تابع تصمیم احتیاری افراد و یا همان شهروندان و مدیران جامعه به شمار می آورد. واضح است که این نوع از نظام دانایی  قدرت نقد ایدئولوژی ها را ندارد، بلکه تصمیم­ها را در اختیار عواطف، و ایدئولوژیهای رقیب که بر حوزه عمومی مسلط است، قرار می­دهد.

بنابراین نظام آموزشی و پژوهشی دانشگاهی باید معطوف به تقویت عقلانیت در صورت کامل آن باشد و پیش از تقویت و بارور ساختن عقلانیت ابزاری به تقویت عقل ذاتی که ما را در تعیین مبنای عمل جمعی و فردی کمک می­کند، اهتمام بورزد. این نوع از دانش مورد توجه حکمای اصیل از جمله حکمای مسلمان بوده است. هدف اساسی آن­ها از حکمت کسب معرفت و رسیدن به اعتدال درونی بوده است، نه ساختن ابزار و تسلط بر طبیعت و ضبط و مهار آن. البته می­دانیم که عقل ذاتی و استدلال عقلی در انحصار هیچ گروهی به تنهایی نیست، لذا درک نسبتاً کامل یک واقعیت و فهم متقابل افراد و گروه­ها از یکدیگر در گفتگوی انتقادی متقابل متولد می­شود. عقل ذاتی که براساس آن شهروندان بر سر اصول و اعداف عمل باید توافق کنند، در نتیجه­ای چنین گفتگویی فعلیت پیدا می­کند و گویا از قوه به فعل می­آید.نظام دانشگاهی می­تواند این گفتگوی انتقادی را میان شهروندان از طریق اهتمام به پروژه عقلانیت در وجه و صورت کامل آن، به ترتیبی که توضیح داده شد، تسهیل کند. چون دانشگاه مهم­ترین رکن جامعه مدنی است.    

برای فایق آمدن برافراط­گرایی کنونی، نظام دانشگاهی ما حد اقل در سطح منطقه در نخست این سه شرط را در خود محقق کند تا به صورت مستقل و بیطرفانه افکار و ایدئولوژهای مسلط بر حوزه عمومی را نقد و جامعه مدنی و قدرت سیاسی را از سیطره آنها از جمله ایدئولوژی خشونت و نفرت رهایی بخشد و ذهن و ضمیر آنان را از نوستالیژی محل­گرایی و هویت­های محدود قومی و فرقه­ای تعالی بخشد، به انسانیت جهان­شمول و جهان وطنانه ارتقا بخشد، و از قدرت و مرجعیت برای تأثیرگذاری در حوزه عمومی و عقلانی سازی آن برخوردار گردد و بتواند به شهروندان کمک کند تا در یک گفتگوی انتقادی در حوزه عمومی به توافق عقلانی بر سر اصول و ارزشهای اخلاقی برای کنش و عمل نایل آیند.  بنابراین همکاری وسیع منطقه­ای دانشگاهی لازم است تا دانشگاه به یک مرجع مهم معنوی و فکری تبدیل شود در تعیین خرد جمعی در سطح ملل منطقه تعیین کننده باشد.

در این راستا می­توان از سنت فکری، فلسفی و علمی دوره درخشان تفکر و تمدن اسلامی، بهره گرفت. در قرن سوم و چهارم هجری قمری از ماوراءالنهر ، خوارزم، سیستان و خراسان تا ری و اصفهان و بغداد، نوعی آزاد اندیشی چهان وطنانه که عقل را برای کسب معرفت، آزادانه به کار می­بردند به وجود آمده بود، حکمت و فلسفه اسلامی و رشد و صورتبندی علوم اوایل، یعنی معارف عقلی بشر در تمدن اسلامی محصول همین دوره آزاد اندیشانه است. از ویژگیهای مهم این دوره که آن را از دوره جدید متمایز می­کند، دو چیز است؛ یکی کاربرد عقل به مفهوم عقل ذاتی که قوت و کمال آن در کسب معرفت دانسته می­شد و دوم این­­که نتیجه آموزش و کمال عقلانی باید اعتدال درونی فرد و جامعه باشد، اگر نظام دانشگاهی ما بتواند این سنت را احیا و به روز کند، گفتمان رقیب که خاستگاه افراطیت و نفرت است به حاشیه رانده خواهد شد، چون افراطیت از غیبت عقلانیت و خرد نقاد و تسلط احساسات و باورهای غیر عقلانی بر حوزه عمومی تغذیه می­کند.

 

دانلود رایگان پی. دی. اف مقاله