محمد امین احمدی
تحریر: پاییز ۱۴۰۰
چکیده
آزادی چیست؟ چرا باید آزاد باشیم؟ تا کجا آزادیم؟ متفکران مدرن کوشیدهاند به این سه پرسش پاسخ دهند. آزادی چیست؟ عموما، آزادی به رهایی فرد از مرجعیت دیگران و فقدان موانع انسانی بر سر راه انتخاب و عمل انسان تعریف شده است تا فرد بتواند مطابق خواست خود عمل کند. برلین آزادی را به مثبت و منفی تقسیم کرده است و معتقد است که این دو گونه از آزادی با هم تعارض دارند و گویا قابل جمع نیستند. اما رالز و دورکین این دو نوع آزادی را قابل جمع میدانند و معتقدند که هرکدام بخشی از عدالت است، لذا ذاتا با هم سازگار است و هریک ذاتا محدود و مقید به دیگری است. در پاسخ به این پرسش که چرا آزاد باید بود، لاک میگوید آزادی حق طبیعی انسان است که از قانون طبیعی/ قانون عقل ناشی میشود. اما هابز میگفت انسان در وضع طبیعی آزاد است و این آزادی از قانون طبیعی ناشی نمیشود، چون در وضع طبیعی هیچ قانونی اعم از وضعی و اخلاقی وجود ندارد. کانت معتقد است که خودمختاری جزء گوهر انسانی فرد است و لذا با او همچون غایت بالذات رفتار باید کرد و سلب آزادی فرد توسط شخصی دیگر سبب میشود که او در حد شیء تقلیل داده شود. استوارت میل آزادی را باعث خیر کثیر میداند که شر ناشی از آن، در قبال خیر آن، ناچیز است. رالز آزادی را اصل نخست عدالت میداند. دورکین آزادی را از لازمه اصل دوم کرامت میشمارد. اما اینکه حد و حدود آزادی چیست، میل اصل ضرر (ضرر به دیگران) را حد آزادی میداند. دیولین اخلاقیات جامعه را نیز میافزاید. اما هارت و دورکین این دیدگاه را به تفصیل نقد میکنند و اخلاق جامعه را از منظر اخلاق انتقادی قابل نقد دانسته و مدعیاند که اخلاقیات جامعه و جامعه سیاسی مبتنی بر آن، در مواردی ممکن است فاقد اهمیت اخلاقی بوده و ارزش حفظ کردن را نداشته باشد. رالز و دورکین آزادی را ذاتا محدود و مقید به عدالت میدانند. بر مبنای عدالت، دخالت دولت در بازار آزاد برای تأمین رفاه افراد نابرخوردار را، قابل توجیه میداند. مطابق این نظریه، ضرر نزدن به دیگران نیز مقتضای عدالت است، چون به موجب عدالت (اصل نخست عدالت) تا جایی آزادیم که با آزادی مشابه برای دیگران سازگار باشد. این مباحث تأثیر عمیق بر حقوق و ساختارهای سیاسی در دنیای مدرن داشته است.
کلید واژهها: آزادی، آزادی مثبت، آزادی منفی، عدالت، استقلال اخلاقی و اصل ضرر.
طرح مسئله
آزادی چیست و چرا باید فرد از آن برخوردار باشد؟ دولت و جامعه در چه مواردی و با استناد به چه چیز و کدام اصول میتواند آزادی فرد را محدود کند؟ اینها مهمترین پرسشهایی است که در باب آزادی در فسلفه حقوق، سیاست و اخلاق، از سوی متفکران دوره جدید، مطرح شده و یا میتوان مطرح کرد. متفکران غربی برای پاسخ به این سه پرسش، کوشش عقلیای فراوان به عمل آوردهاند و نظریهپردازی کردهاند. این کوششهای فکری در کنار نهضتهای اجتماعی و آزادیخواهانه، رشد و فراگیری تفکر علمیِ انتقادی و نهادینه شدن آن، و تحول فرهنگی عمیق و فراگیر، موجب شده است که در دنیای جدید، آزادی عملا به عنوان یک حق برای هر فرد به رسمیت شناخته شود، و نظامهای سیاسی و کیفری کشورهای توسعه یافته و لیبرال مدافع آن باشد و بر اساس آن از بسیاری از جرایم اخلاقی، امنیتی و سیاسی جرم زدایی به عمل آمده است؛ به اینوسیله از دامنه دخالت دولت در آزادیهای فردی کاسته شده است و قلمرو حوزه خصوصی گسترش یافته است. اما در عین حال بحث پردامنه و عمیق در مورد حد و حدود آزادی، دامنه اقتدار دولت و جامعه در محدود کردن آزادی وجود دارد و در نتیجه این بحث، مکاتب فکری گوناگون به وجود آمده است و دو جریان سیاسی چپ و راست در نتیجه اختلاف بر سر حوزه اقتدار دولت و جامعه در قلمرو آزادی فرد به وجود آمده است. در این مقاله کوشش میکنم به سه پرسش مطرح شده از نگاه متفکران غربی جواب فراهم کنم و ضمنا به نقش تفکر علمی در حمایت از آزادی به مفهوم حقوقی و سیاسی آن نیز اشاره خواهد شد.
لکن همانگونه که اشاره شد میان سه مقام فرق باید گذاشت: 1. مبانی فلسفی آزادی و تأثیرگذاری آن در اندیشه سیاسی و حقوق 2. علل و عوامل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی که به لحاظ تاریخی در نهادینه شدن آزادی نقش داشته است و 3. نقش علم و تفکر علمی و نهادهای اکادمیک در تحکیم و گسترش آزادی. در واقع اگر خواسته باشیم جایگاه آزادی و برجسته شدن آن را در تمدن جدید اروپایی درک کنیم باید از این سه زاویه به آن نگریست. لکن این جانب کوشش میکنم به بخش نخست بپردازم و در ضمن آن، به نقش علم و تفکر علمی عمدتا از منظر فسلفی (تحلیل فلسفی) در مورد آزادی نیز خواهم پرداخت. برای به دست دادن یک چشمانداز روشن از آزادی در فلسفه و تفکر مدرن لازم است آنرا از سه منظر بررسی کنیم: آزادی چیست؟ چرا آزادی باید داشت؟ و حد و حدود آزادی چیست؟
آزادی چیست؟
از نگاه هابز آزادی به «معنای فقدان موانع خارجی است، و این موانع اغلب بخشی از قدرت آدمی را در انجام خواستههای خود سلب میکنند و لیکن نمیتوانند وی را از کاربرد مابقی قدرتش به حکم داوری و عقل خویش بازدارند.» (لویاتان ، 160)
از نگاه جان لاک آزادی چیزی است که انسان در وضع طبیعی از آن برخوردار است و تابع هیچ قدرت و الزام سیاسی اعم از حکومت و جامعه نیست. پس تابع هیچ محدودیتی، جز قوانین طبیعی که عقل به آن حکم میکند نیست و نمیتوان انسان را بدون رضایت اش از این آزادی محروم کرد و تابع قدرت سیاسی دیگری ساخت. یگانه راهی که شخص میتواند خود را از آزادی طبیعی محروم کند، این است که از رهگذر موافقت با دیگر ان خود را تابع محدودیتهای جامعه سیاسی کند. این تعهد متقابل، آنها را از آزادی طبیعی محروم نمیکند جز اینکه متعهد میشوند که آزادی و مالکیت یکدیگر را محترم شمرده و به یکدیگر ضرر نزنند و در صلح زندگی کنند؛ و در عین حال آزاد و مستقل از یکدیگر باشند و حکومتی را که بر آنها حکمروایی کند، خودشان با رضایت خویش به وجود آورند. (Locke, p. 330 – 331, 335) از این بیان به دست میآید که مراد وی از آزادی این است که فرد بتواند مطابق خواست و تشخیص خود عمل کند و تابع هیچ محدودیت و اقتداری که در نتیجه رضایت و موافقت او به وجود نیامده باشد، نباشد. حکومت بر خویش را خودش تشکیل دهد و مالکیت و امنیتاش مصون از هرگونه تعرض باشد.
ایمانوئل کانت از آزادی تحت عنوان «خودمختاری» یاد میکند که فرد فقط مطابق اراده و خواست خود که تحت فرمان عقل عملی محض وی باشد، عمل کند. چنین شخصی آزاد است و این آزادی مقتضای انسانیت است. انسان خودمختاری که فقط مطابق عقل عملی محض خود عمل میکند و تابع هیچ مرجعی دیگر نیست. (کانت، 58، 72) به موجب این تعریف، آزادی و خودآیینی عقلی، گوهر انسانی هر فرد را تشکیل میدهد و عقل عملی و نظری خود را نیز باید آزادائه و رها از هرگونه مرجعی در مورد هر موضوعی به کار ببرد. (ر.ک: محمدامین احمدی، اسلام و تجدد، 12) جامعه و دولت موظف است با او همچون غایت بالذات رفتار کند و آزادیاش را رعایت کند (کانت، 146) تعریف کانت از آزادی هرچند بسیار استعلایی و فلسفی است، اما در فرهنگ، سیاست و حقوق، راه خود را باز کرد و متفکران بعدی مفهوم خودآیین بودن فرد را که او مطرح کرد از دست ندادند؛ هرچند که به بعد استعلایی و اخلاقی آن وفادار نماندند.
شاید بتوان گفت استوارت میل دقیقترین تعریف را از آزادی، آنگونه که امروز در حقوق و سیاست فهم میشود به دست داده است. ایشان گفت آزادی عبارت است از اینکه نخست هر فرد از آزادی وجدان برخوردار باشد؛ یعنی خرد و احساس خود را آزادانه بکار ببرد و به هرچیزی که در نتیجه اعمال فکر خود باور پیدا کرد و یا دچار شک و تردید، شد و یا در نتیجه فعالیت قوای احساسی خویش، صاحب یک سلسله خوشایندها و بدآیندها گردید، بتواند آنها را از خود دانسته و در آگاهی خود حفظ کند. دوم اینکه هر فرد آزاد است تمامی آنچه را که در مقام وجدان اعم از باور، شک و خوشایند و بدآیند به آن رسیده است، بتواند بیان و اظهار کند. سوم اینکه هر فرد بتواند مطابق اندیشه و احساس خود عمل کند و چهارم اینکه در محور اندیشه و احساس خود بتواند با دیگران متحد شود:
«آزادی، نخست، قلمرو درونی وجدان را شامل میشود، مستلزم آزادی وجدان در جامعترین معنای آن است: آزادی اندیشه، آزادی احساس و آزادی مطلق دیدگاه و احساس در تمامی موضوعات، عملی و نظری، علمی، اخلاقی و الاهیاتی. آزادی بیان و نشر دیدگاهها به نظر میآید که احتمالا تحت یک اصل متفاوت قرار دارد، چون به آن بخشی از عمل فرد تعلق دارد که به مردم دیگر مربوط میشوند، لکن این آزادی ها به همان اندازه مهم است که آزادی اندیشه؛ و این ادعا یعنی مهم دانستن آزادی بیان عمدتا، عینا به همان دلیل متکی است که اهمیت آزادی اندیشه را مستدل میکند و به لحاظ عملی آزادی بیان از آزادی اندیشه جدایی ناپذیر است. ثانیا این اصل مستلزم آزادی ذوق و سلیقه و آزادی تعقیب سبک زندگی است؛ یعنی ما آزادیم طرح زندگی خود را برای تعقیب خصوصیات و ویژگیهای دلخواه خود چارچوب بندی کنیم و آنگونه که دوست داریم عمل کنیم و در نتیجه خود را در معرض نتایج ذیل قرار دهیم: بدون اینکه با ممانعت هم نوعان خود مواجه شویم، تا آنچه را که می خواهیم، البته تا جایی که بر آنان ضرر وارد نکند، انجام دهیم، حتی اگر آنها فکر کنند که رفتار ما احمقانه، خطا و غلط است. ثالثا از این بیان، آزادی هر فرد، آزادی متحد شدن افراد یا یکدیگر برای هر هدفی که خواسته باشند نتیجه می شود، البته عین همان محدودیتی را که آزادی فردی با آن مواجه است براین نوع آزادی نیز قابل اطلاق است و لذا نباید مستلزم زیان به دیگران باشد.» (جان استوارت میل، 188)
این نوع از آزادی که استوارتمیل از آن دفاع میکند در اصطلاح متأخرین، آزادی منفی به مفهوم آزادی از دولت و جامعه نامیده میشود. افزون بر این نوع از آزادی، در نتیجه تلاش فکری مارکس و مارکسیسم، نوعی دیگر از آزادی نیز شناسایی شد که آزادی از نیازهای اولیه است که فرد را قادر
میسازد بر سرنوشت خود حاکم باشد. مطابق این اصطلاح از آزادی، در تحقق آزادی فرد و اینکه فرد بتواند از آن استفاده کند، نوع ساختار حقوقی، اقتصادی و سیاسی تأثیر مستقیم و غیر مستقیم دارد، لذا در ساختاری که بهرهکشی وجود دارد و فرد اسیر نیازهای اولیه خود است و از آگاهی و توانایی لازم برخوردار نباشد، آزادی از دولت و جامعه، و حقوق سیاسی ناشی از آن، چیزی عاید او نمیکند و نمیتوان او را آزاد گفت چون از آزادی حقوقی و سیاسی خود نمیتواند استفاده کند. لذا باید ساختار تغییر کند تا فرد آزاد شود و به آزادی برسد. (تحلیل مارکس در کتاب سرمایه، به نقل از کارل پوپر، 915 – 917) این مفهوم از آزادی چنانکه توضیح خواهم داد، تحت عنوان آزادی مثبت شناخته شد و تا حدودی در حقوق و اقتصاد سیاسی قبول عام یافته است.
اما از فیلسوفان و متفکران جدید که بیش از دیگران صورتبندی ماندگار از این دو نوع آزادی به دست داده اند، آیزیا برلین متفکر روستبار بریتانیایی در زمان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی است. ایشان آزادی را به دو گونه مثبت و منفی تقسیم میکند. برلین در خصوص آزادی منفی مینویسد: «آزادی به این معنا، آزادی از چیزی است، یعنی محفوظ ماندن از مداخلات غیر در داخل مرزی که هرچند متغیر است ولی قابل شناسایی میباشد. «تنها آزادیی که درخور این نام است آن است که بتوانیم مطلوب خویش را به طریق دلخواه خود دنبال کنیم.» این گفته یکی از نامدارترین قهرمانان آزادی است.» (برلین، ص243).
این نوع از آزادی به باور برلین، مستلزم مختار بودن انسان در گزینش و انتخابی است که انسان در سر هر دو راهه انجام میدهد. معنا و مفهوم آن به تعبیر میل (برلین، 244) این است که انسان آزاد باشد فارغ از دخالت دولت و جامعه مطابق دلخواه خود زندگی کند و هر راهی را که میپسندد انتخاب کند. بر اساس این مفهوم از آزادی، شخص میتواند نظام اخلاقی خود را انتخاب کرده و استقلال اخلاقی داشته باشد؛ و تعریف خاص خود را از زندگی خوب و زندگی بد داشته باشد و بر طبق تعریف خود از زندگی خوب و بد و نظام اخلاقی خویش زندگی کند. جامعه و دولت حق نداشته باشد نظام اخلاقی و تعریف دلخواه خود از زندگی خوب و بد را بر وی تحمیل کند و از او بخواهد مطابق آن زندگی کند. به همین دلیل مطابق این نوع از آزادی هرگونه مرام و مسلک اجتماعی که آزادی را در برقراری نوعی خاص از نظم اجتماعی جستجو میکند و از فرد میخواهد که خواست خود را با خواست یک جامعه آرمانی آنها منطبق سازد، آزادی فردی را محدود و توجیهی برای رژیم تمامیتخواه که سرکوبگر آزادیهای فردی و سیاسی است، فراهم میکند. بنابراین، ملیگراییها، از جمله ملیگرایی قومی، آرمانخواهیهای مذهبی و مارکسیستی که هرکدام به نوعی گمان میبرد که آزادی فرد و مالکیت او بر سرنوشتاش و یا کمال واقعی وی در نظام اجتماعی، سیاسی و اقتصادیای مورد نظر آنان و یا در آزادی و استقلال ملی و قومی حاصل میشود، در واقع این نوع از آزادی یعنی آزادی منفی را که به موجب آن فرد از دخالت دیگران در زندگی خویش مصون است، از فرد سلب میکند و یا زمینه سیاسی و حقوقی آنرا فراهم میکند. چون از فرد میخواهد که خود را در خواست و هویت جمعی (قومی، مذهبی، و طبقاتی) مستهلک کند تا به گمان آنها به به آزدای و خود واقعی خویش دست یابد. برلین در مقاله دو مفهوم از آزادی نقادانه و با تحلیل دقیق خویش توضیح میدهد که چگونه ذیل آرمانگراییهای جمعیای از این دست، از ادغام شدن فرد در یک خواست و هویت جمعی و یا آرمان مذهبی و کمالجویانه، این تصور القا میشود که فرد از این طریق به آزادی واقعی خود میرسد، اما در واقع او را به بند میکشد و خودمختاری در انتخاب را از فرد سلب میکند و در واقع با استفاده از ابهام موجود در مفهوم آزادی، باب مغالطه را میگشاید. (برلین، 249 – 304) برلین برای برونرفت از این وضعیت فکری و ذهنی که آزادی فرد تحت عنوان دفاع از آزادی قربانی میشود، تفکیک میان دو مفهوم از آزادی را لازم و مفید میداند: آزادی منفی و آزادی مثبت. تا حال تعریف ایشان را از آزادی منفی توضیح دادم، اکنون نوبت میرسد به توضیح وی از مفهوم آزادی مثبت.
آزادی مثبت به باور برلین عبارت از «صاحب اختیار و ارباب خود بودن» است که فرد به هیچ نیرویی خارج از خود وابسته نباشد، با استفاده از این مفهوم است که ایدئوژیهای تمامیتخواه خاطرنشان میکنند که ارباب خود بودن در چارچوب هویت جمعی فرد حاصل میشود. در این مفهوم از آزادی تنها به این بسنده نمیشود که کسی کاری به فرد نداشته باشد، بلکه از فرد میخواهد در حاکمیت و حکومت نقش داشته باشد و در نتیجه کار به کار جامعه و حکومت داشته باشد. از این حیث با مفهوم آزادی منفی به معنای اینکه کسی مانع او از کاری که میخواهد انجام دهد نشود، متمایز میگردد. (همان، 250) از آزادی مثبت تحت عنوان «آزاد بودن در» زندگی به یک شکل مجاز و مطابق نسخه نیز یاد کرده است، که از مفهوم «آزاد بودن از» یعنی آزادی منفی، متمایز میگردد. (249) پس آزادی مثبت چیزی است متفاوت از اینکه شخص در انجام آنچه میخواهد انجام دهد، مورد ممانعت کسی دیگر واقع نشود، بلکه باید مالک فعل خود بوده و از قدرت و توانایی لازم در راستای آنچه انسانیت من ایجاب میکند برخوردار باشد. به باور برلین این دو مفهوم از آزادی دو سیر متفاوت داشته است. آزادی منفی در نقطه مقابل سرکوب قرار گرفته است و مدعای اصلی لیبرالیسم است، اما آزادی مثبت در اشکال مختلف به بازتولید سرکوب و مداخله دولت در زندگی فرد انجامیده است و چون در مقام دفاع از آن، از تعبیرات مجازی و استعاری استفاده شده، حتی لیبرالها را نیز به اشتباه انداخته است. برای مثال وقتی میگویم آزادی یعنی اینکه ارباب خود باشم، میتوانم بگویم که برده و اسیر طبیعت و هوا و هوس خود نباشم و از هردو آزاد و رها باشم. پس میتوانم دو نوع خود داشته باشم، خود غالب و خود مغلوب و اسیر، و از خود غالب تحت عنوان عقل، طبیعت برتر و مانند آن یاد کنم. در این راستا است که هواداران هگل میتوانند بگویند -چنانکه گفتهاند- خود راستین بزرگتر و گستردهتر از مفهوم فرد در معنای متداول آن است. چیزی است که در مفهوم یک کل اجتماعی مانند ملت، مذهب، نژاد، کشور و مانند آن محقق میشود و به کمال میرسد و از هوا و هوس رها میگردد. کل با خود حقیقی انسان یکی است، پس برای رسیدن به آزادی واقعی و خود راستین خویش، باید اراده جمعی را بر خویش حاکم ساخت و اراده و خواست خود را در آن ادغام کرد، لذا دولت که مظهر اراده جمع است از طریق تحمیل اراده جمع و یا خواست مذهبی، ما را در واقع از اسارت هوا و هوس نجات میدهد و آزاد میکند.
به باور برلین، این تلقی از خود راستین و آزادی و راهیابی بر آزادی در پرتو عقل و وجوه اجتماعی آن در بسیاری از ایدئولوژیهای معاصر از جمله مارکسیسم، ملیگرایان و هواداران قدرت مطلقه، وجود دارد که عملا به سرکوب و نفی آزادی انجامیده است. او این موضوع را نقادانه در مقالهی خویش تحت عنوان «مفاهیم دوگانه آزادی» (برلین، 250 – 304) تحلیل و بررسی کرده است و لذا تأکید ایشان بر حمایت از آزادی به معنای سلبی آن، یعنی آزادی منفی است که در بیان جان استوارت میل بود. هرچند که برلین توضیح میل را از آزادی منفی کارآمد نمیداند چون تعریف میل از آزادی منفی به عنوان توانایی انجام آنچه انسان آرزو میکند، با عقبنشینی انسان در درون خویش در هنگام مواجهه با سرکوب، و کاستن از آرزوها و خواستههای خویش، سازگار است. یعنی مطابق این تعریف، البته در صورتی که این نوع از عقبنشینی فراگیر شود، میتوان گفت که آزادی منفی در این وضعیت سرکوب و اختناق وجود دارد. اگر یک فرمانروای جبار موفق شود مردم خویش را به جایی برساند که خواستههای اصلی خود را فراموش کنند و خواستههای مورد نظر او را درونی کنند و چیزی فراتر از آنها نخواهند، آنان را به آزادی رسانده است. (همان 260) اما به نظر میرسد این اشکال بر تعریف آزادی منفی به معنای آزاد بودن از مداخله دولت و جامعه وارد نباشد.
به طور خلاصه آزادی منفی از نگاه برلین، در پاسخ به این پرسش مطرح شده است «که قلمرو تحت اختیار من چیست؟… و تا کجا بر من حکومت کنند؟» (59). لذا جوهر اساسی این نوع از آزادی عبارت است از آزادی از بند و زندان و بردگی غیر. و از فرد در برابر دولت و جامعه حمایت میکند و به فرد این امکان را میدهد که بتواند خودش باشد، نه چیزی که دیگران از او توقع دارند. این نوع از آزادی از نگاه برلین اهمیت ذاتی دارد، لازم نیست مانند استوارتمیل اهمیت اخلاقی آنرا بر اساس فوائد تربیتی و اجتماعیاش توجیه و مدلل کنیم. در این نوع از آزادی، این مسئله محل توجه نیست که چه کسی حکومت کند، کمال فرد در چیست، آیا کمال فرد در ضمن یک ساختار و هویت جمعی محقق میشود. لذا این نوع از آزادی فردگرایانه است و همانگونه که اشاره شد از فرد در برابر جامعه و دولت حمایت میکند و لذا کمتر در معرض ابهام، استعاره و مجاز قرار دارد و به همین دلیل به باور برلین کمتر در معرض تحریف مفهومی بوده است.
اما آزادی مثبت در جواب این سوال مطرح شده است که «چه کسی بر من حکومت میکند؟» چون در پاسخ به این سوال است که شخص در دفاع از آزادی خود میتواند بگوید که من خود باید ارباب و مالک سرنوشت خود باشم و اگر حکومت و دولت شکل میگیرد محصول اعمال اراده من باید باشد. از اینجاست که حق مشارکت سیاسی و دموکراسی به وجود میآید. در این نوع از آزادی بر توانمندسازی فرد که بتواند مالک و ارباب خود باشد تأکید میشود، چون فردی که غرق در فقر و نادانی باشد نمیتواند از حقوق و آزادیهای خویش که قانون به موجب آزادی برای او تضمین کرده است، استفاده کند و عملا برای او برخورداری قانونی از این حقوق، بیمعناست. پس این نوع از آزادی از دو جهت میتواند با آزادی منفی ارتباط داشته باشد، نخست اینکه این سوال که چه کسی حکومت کند، میتواند از این سوال ناشی شود که محدوده خودمختاری من تا کجاست. دوم اینکه آزادی مثبت شرایط استفاده از آزادی منفی را فراهم میکند، چون آزادی مثبت ایجاب میکند که دولت و جامعه از فرد در برابر بیرحمی سرمایه داری لجام گسیخته حمایت کند. برلین نیز متوجه ضرورت این حمایت بوده است. لکن معذلک این نوع از حمایت را در مواردی در تعارض با آزادی منفی میداند و راه حل منطقی نیز برای حل اینگونه تعارضها نمیبیند و احتمال میدهد که این تعارضها (تعارض میان ارزشهای اخلاقی) بنیادی باشند و اساسا راه حل نداشته باشند، پس بر حسب زندگی خود میان آن ارزشها انتخاب باید کرد. به باور برلین آزادی مثبت بیشتر در معرض ابهام و تحریف مفهومی بوده است، برای مثال از سوی برخی از ایدئولوژیهای اجتماعی مطرح شده است که آزادی واقعی انسان و توانایی او در این است که در یک نظام کاملا عقلانی زندگی کند و یا خود برتراش بر خوددانی و سافلاش مسلط شود. ارایه اینگونه تفاسیر از آزادی مثبت، دستمایه رژیمهای سرکوبگر و تمامیتخواه شده است. و یا میتوان گفت آزادی مثبت را بعضا با مفهوم ملت و طبقه پیوند داده است، به این معنا و مفهوم که ادعا شده است که آزادی حقیقی فرد در ادغام آن در اراده جمعی و در مصلحت جمعی ملت و طبقه به دست میآید. این اندیشه عملا به نفی آزادی، مخصوصا آزادی منفی انجامیده است. به باور برلین خلط میان اصل آزادی منفی و شرایط استفاده از آن، از اسباب حمله و انتقاد بر آزادی منفی و کماهمیت جلوه دادن آن بوده است. یعنی توانمندی و برخورداری از سواد و آگاهی از شرایط استفاده از آزادی منفی است، نه خود آن. پس به جای حمله بر خود آزادی، شرایط استفاده از آن را باید فراهم کرد. لذا ایدئولوژیهای توتالیتر و سرکوبهای حاصله از آن، ناشی از اینگونه کاربردهای مجازی و استعاریگونه از آزادی مثبت بوده است و در واقع نوعی تحریف در مفهوم آزادی به عمل آورده است.
اما چه به لحاظ حقوقی و چه به لحاظ سیاسی در نظامهای لبیبرال دموکراسی توسعهیافته غربی و هم در نظام جهانی حقوق بشر هردو نوع آزادی مورد قبول قرار گرفته است و آزادی مثبت در واقع شرایط استفاده از آزادی منفی را فراهم میکند. آزادی منفی جزو حقوق مدنی و سیاسی محسوب میشود و از حمایت قویتر برخوردار است. برای مثال در نظام اروپایی حقوق بشر تحت کنوانسیون اروپایی حقوق بشر، نقض این نوع از آزادی توسط دولتهای عضو، از طرف دادگاه اروپایی حقوق بشر، قابل پیگرد قضایی محسوب شده است. دولتهای رفاه اروپایی، کانادا و استرالیا، در راستای آرمان آزادی مثبت به شمار میآید. میثاق بین المللی حقوق اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی نیز در راستای حمایت از آزادی مثبت به تصویب رسیده است.
به لحاظ فلسفی نیز برخی از فیلسوفان معاصر در قلب قطب نظام سرمایهداری یعنی ایالات متحده، در دفاع از هردو نوع آزادی ، بر مبنای نظریه عدالت، تحول فکری مهم را به وجود آوردهاند و آن را تا حدودی به گفتمان مسلط تبدیل کردهاند و در عین حال به نظر خودشان از تحریف مفهومی در آزادی مثبت جلوگیری کردهاند. در این خصوص میتوان از جان رالز و رونالد دورکین نام برد. این دو متفکر با نظریهپردازی در باب عدالت و ارزشهای اخلاقی کوشیدهاند نشان دهند که میتوان تعریف روشن و سازگار از ارزشها از جمله از آزادی و برابری به دست داد، به این وسیله هم از آزادی منفی و هم از برابری با هم و یکجا حمایت کرد، بدون اینکه در دام سرکوب و تمامیتخواهی سقوط کرده و در برابر بیرحمی بازار آزاد سکوت کنیم. لذا در ادامه تعریف این دو متفکر را از آزادی گزارش میکنم.
جان رالز دیدگاه خود در مورد آزادی را در قالب نظریه عدالت به مثابه انصاف صورتبندی کرده است. او بهرهمندی برابر افراد را از آزادی، مقتضای اصل اول عدالت میداند. به موجب این اصل میگوید «هر شخص از حق برابر در یک طرح کاملا درخور از آزادیهای اساسی برابر، همسان با طرح همانند از آزادیها برای همگان، برخوردار است.» (لیبرالیسم سیاسی، 409) ایشان فهرستی از آزادیهای اساسی را که اصل نخست عدالت است به شرح ذیل میشمارد: «آزادی اندیشه و آزادی وجدان، آزادیهای سیاسی و آزادی انجمن، و همچنین آزادیهای مشخص شده با آزادی و تمامیت شخص، و سرانجام حقوق و آزادیهایی که در پوشش حکومت قانون اند.» (همان، 410) این فهرست تا حدودی یادآور تعریف استوارتمیل از آزادی است. به نظر میرسد مراد رالز از آزادی وجدان، آزادی عمل فرد بر طبق وجدان خویش است که شامل عقیده و احساس میشود. در کتاب نظریهی عدالت (p. 173) مینویسد: «این آزادیها شامل آزادی وجدان، آزادی اندیشه، آزادی شخص و حقوق سیاسی برابر، میباشد. سیستم سیاسیای که من مفروض گرفتهام، یعنی دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی در صورتی یک طرزالعمل عادلانه به شمار میآید که این آزادیها را در خود جای دهد». نکته اساسی در این فهرست جای دادن حقوق سیاسی است که در جای دیگر از کتاب یادشده (p. 200) از آن تحت عنوان اصل مشارکت و آزادی در مشارکت (p.174) یاد کرده است که حکومت بر اساس رأی و مشارکت شهروندان به وجود آید. در این فهرست میبینیم که رالز، آزادی را محدود به آنچه برلین آزادی منفی میداند، ندانسته است. چون از نگاه برلین، حقوق سیاسی و حق مشارکت مربوط به این پرسش است که حکومت از آن کیست و او آن را مربوط به آزادی مثبت میدانست. پس فهرست رالز شامل هردو نوع از آزادی میشود، رالز از تقسیمبندی برلین نام میبرد لکن به آن چندان توجه نمیکند و میگوید من این بحث را کنار میگذارم. (همان p. 176) دلیل کنار گذاشته شدن بحث برلین و جدال طرفداران دو نوع از آزادی از سوی رالز به نظر میآید این است که در چارجوب نظریه عدالت، از یکسو آزادی مشتمل بر حق مشارکت سیاسی است و اصل اول عدالت ایجاب میکند که نظام سیاسی دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی باشد که در آن ضمن حمایت از مشارکت افراد در تعیین حکومت و وضع قانون (یعنی دموکراسی که مستلزم حکومت اکثریت است) از آزادیهای فرد در برابر اکثریت دفاع میشود، و ثانیا به موجب اصل دوم، تطبیق عدالت توزیعی و حمایت از نابرخورداران را از وظایف مهم دولت میداند. (p. 228- 229) به این وسیله، هدف اساسی از آزادی مثبت که حمایت از فرد است تا توانایی استفاده از حقوق خویش را داشته باشد، در چارچوب نظریه عدالت فراهم آمده است. او در چارجوب نظریه عدالت، به دو پرسش که عبارتند از:
چه کسی بر من حکومت کند و محدوده حکومت من تا کجاست، جواب داده است. در واقع آزادی و شرایط استفاده از آن همه باهم جزوی از یک نظریه است.
رالز کوشیده است یک تعریف جامع از مفهوم آزادی به دست دهد که به نظر میرسد شامل آنچه امروزه آزادی مثبت نامیده میشود هم میگردد:
من صرفا ادعا میکنم که هرگونه آزادی را میتوان با ارجاع به سه فقره توضیح داد: کنشگرانی که آزادند، محدودیتها و حدودی که کنشگران از آنها آزاد و رها هستند و چیزهایی که کنشگران آزاد اند که انجام دهند و یا انجام ندهند. (p. 177)
این تعریف از آن حیث که معین میکند چه چیزهایی را انسان حق دارد انجام دهد، تمامی انواع آزادی را شامل میشود. به همین دلیل رالز در ادامه همین بحث مینویسد: «…همیشه راهی برای تعریف این آزادیها وجود دارد که اصلیترین کاربرد و نقش هرکدام بتواند همزمان مصون باشد و بنیادیترین منافع هریک از آزادیها محافظت شود. و یا دست کم اینکه ممکن است به دو اصل عدالت و تمامی لوازم و اقتضائات هردو به صورت سازوار پایبند بود و مطابق شان عمل کرد.» (p. 178) بنابراین از نگاه رالز آزادیهای بنیادین که فرد از آن برخوردار باید باشد، مطابق اصول عدالت به گونهای باید در نظام سیاسی و سایر ساختار های حقوقی و اقتصادی (اقتصاد سیاسی) ساماندهی شود که هر فرد امکان استفاده موثر از حقوق و آزادیهای خود را داشته باشد. بر همین اساس است که ایشان بر خلاف برلین میان دوگونه آزادی و ارزشهای بنیادین تعارض و تضاد نمیبیند بلکه معتقد است همه در چارچوب نظریه عدالت به مثابه انصاف، قابل جمع اند.
رونالد دورکین نیز مسیر رالز را پیموده است. او آزادی را به همان معنا و مفهوم میداند که رالز به کار برده است. تعریف کاملا لیبرالیستی از آزادی دارد و معتقد است که فرد حق دارد راجع به هرآنچه فکر میکند زندگی او را بهبود میبخشد، عمل کند و در نتیجه مسئول پیامد عمل خودش میباشد، او حق دارد مطابق تعریف خود از زندگی خوب و بد زندگی کند و دولت حق ندارد تحت هیچ عنوانی این نوع از آزادی را که مستلزم نادیده انگاشتن مسئولیت اخلاقی فرد باشد و فعالیت او را در قبال زندگیاش بیاثر کند، محدود کند. اما در عین حال معتقد است که این نوع از آزادی با برابری و مسئولیت دولت در مورد جلوگیری از اینکه فرد نتواند نیازهای اساسی زندگی خود را در نتیجه رعایت اصل اول یعنی آزادی و رقابت آزاد به دست آورد، سازگار است. چون از نگاه او آزادی و برابری هردو اجزای عدالت است و جزو یک اصل بنیادیتر محسوب میشود. به اعتقاد او عدالت متشکل از دو اصل است، در این خصوص چنین مینویسد:
هیچ حکومتی مشروع نیست مگر اینکه از دو اصل حاکم پیروی کند. نخست اینکه حکومت باید نشان دهد که به صورت برابر به سرنوشت هر یک از شهروندان خود اهتمام میورزد. دوم اینکه کاملا مسئولیت و حق هر یک از آنان را که برای خود تصمیم میگیرد کاری کند تا مطابق دیدگاه خود، زندگی اش ارزشمندتر شود، رعایت میکند. این اصول راهنما، حد و حدود نظریههای عدالت توزیعی قابل قبول را مشخص میکند. (Ronald Dworkin, p. 3)
به موجب اصل اول میگوید اگر حکومت سرنوشت شهروندان خود را به دست رقابت مطلق در بازار آزاد بگذارد، اهتمام برابر به سرنوشت همه آنها نداشته است. چون محرومیت و نابرابری حاصل از بازار همه نتیجه انتخاب خود افراد نیست تا در برابر آن مسئولیت داشته باشد، پس حکومت از طریق وضع مالیه در درآمد افرادی که بیشتر به دست میآورند، مداخله کند. به موجب اصل دوم به گفته وی، دولت نمیتواند همه درآمدهای به دست آمده را برابر و یا بر حسب نیاز هرفرد توزیع کند، چون در این صورت مسئولیت و حق هر فرد را در قبال زندگیاش که میخواهد زندگیاش ارزشمندتر و بارورتر شود و نتیجه انتخاب، فعالیت و ابتکار خویش را دریافت کند، نقض میکند.
به باور دورکین، برخلاف گفته برلین هیچ تعارضی میان ارزشهای اساسی از جمله آزادی و برابری نیست، در مورد فوق که دولت از مردم مالیه میگیرد تا رفاه همگانی را تامین کند، بر خلاف اصل آزادی و حق مالکیت شخصی و اصول بازار آزاد نیست. او این مسئله را با ارایه تعریف از آزادی و اینکه آزادی و ارزشهای اساسی دیگر همه اجزای عدالت و از لوازم و اقتضائات کرامت است، میخواهد حل کند و نشان دهد که ارزشها مجموعهای هماهنگ است که هریک در ضمن تعریف دیگری نهفته است و همه آنها براساس عدالت و کرامت توجیه و مستدل میشوند.
براساس این دیدگاه، تعریف میل و برلین را از آزادی، نقد میکند. در اینجا نخست نقد ایشان را بر این دو متفکر نقل و سپس تعریف ایشان از آزادی را توضیح خواهم داد و در پایان تبیین او را در باب اینکه چگونه ارزشهای بنیادین با هم تعارض ندارند و آزادی ذاتاٌ، شامل ارزشهای دیگر نمیشود، به صورت تحلیلی گزارش خواهم کرد.
دورکین، نخست تعریف استوارتمیل را چنین خلاصه میکند: «او میگوید این خودمختاری است که آنچه را که شخص میخواهد، انجام دهد.» سپس در مقام نقد این تعریف میگوید اگر این تعریف آزادی باشد، لازم میآید هرگونه حکومت و قانون به مثابه کاستن از آزادی باشد و حتی ممنوعیت اعمالی چون تجاوز جنسی و ایجاد آتشسوزی، نوعی کاستن از آزادی به حساب آید. از همینجا با یک تناقضنما مواجه میشویم. این معما را اگر با ایجاد نوعی مصالحه میان ارزشها حل کنیم، این بدان معنا خواهد بود که برای مثال آزادی را به گونهای تعریف میکنیم که ارزش ذاتی ندارد و یا برای کرامت انسانی، اهمیت اساسی و ذاتی نداشته باشد. اما آزادی مطابق تعریف میل اگر اهمیت ذاتی داشته باشد، معنایش این است که ممانعت از تجاوز جنسی فرد بر شخص دیگر، فیحد ذاته خطا است هرچند به دلایل دیگر این ممانعت قابل توجیه میگردد. (Ibid. p.345)
دورکین در نقد دیدگاه برلین، نخست دیدگاه وی را در باب آزادی مثبت و منفی و اینکه آزادی مثبت میتواند اسباب توجیه سرکوب و دیکتاتوری را فراهم کند و اینکه آزادی منفی با آزادی مثبت که مستلزم حمایت و دخالت حکومت است، قابل جمع نیست و گویا تعارض ذاتی دارد، توضیح میدهد و سپس خاطرنشان میکند که تعریف برلین از آزادی منفی درست نیست، چون او به باور دورکین، آزادی منفی را معادل خودمختاری (freedom) گرفته است، لذا هرگونه وضع محدودیت بر خودمختاری را وضع محدودیت بر آزادی منفی میشمارد. اما به گفته دورکین چون آزادی بخشی مهم از اصل کرامت انسانی است با سایر ارزشها که مقتضای کرامت انسانی است، سازگار است. از جمله با حکومت خوب که قوانین جزایی را برای محافظت از آزادی ما وضع و تطبیق میکند.
در واقع آزادی، به باور دورکین، بخشی از خودمختاری است که در آن بخش، انسان میتواند مطابق خواست خود عمل کند و دولت حق ندارد آن را محدود کند. میشود این سخن تعریف دورکین از آزادی دانست. لذا میگوید من به سود آزادی که بر مبانی گوناگون استوار است استدلال میکنم. به عقیده وی این آزادی شامل همه موارد مهم از قبیل اینکه هر شخص حق دارد استقلال اخلاقی داشته باشد و در سلوک شخصی خود مطابق دیدگاه اخلاقی خویش عمل کند، دولت و جامعه حق ندارد اخلاق خویش را بر فرد تحمیل کند؛ به تعبیر دورکین، دولت حق ندارد تصمیم اخلاقی افراد را نابود کند، هم چنین هر فرد از حقوق و آزادیهای سیاسی در وسیعترین وجه آن برخوردار باشد، حق مالکیت فردی و بازار آزاد نیز جزو آزادی فرد است. اما اینکه دولت میتواند قوانین جزایی و مالیه وضع کند به منظور محافظت از آزادی و کرامت انسانی و برابری است. لذا تخصصا از قلمرو آزادی خارج است و فقط وضع محدودیت برخودمختاری است، نه آزادی. چون آزادی بخشی از لوازم و اقتضائات کرامت انسانی است. به خودی خود شامل قلمرو سایر اقتضائات و الزامات کرامت انسانی نمیشود. (Ibid, p. 3- 5- 366- 369)
مبنای آزادی
چرا فرد از آزادی برخوردار باشد؟ جوابهایی را که به این پرسش داده شده است میتوان به شرح ذیل برشمرد:
هابز، آزادی فرد در وضعیت طبیعی را یک حق طبیعی میداند. به نظر او فرد در این وضعیت از آزادی مطلق برخوردار است و این آزادی، ناشی از حق طبیعی در صیانت از خود بوده و دوم اینکه در این وضعیت هیچ قانونی که او را محدود کند، وجود ندارد. چون قانون از قرارداد اجتماعی ناشی میشود. مقدم بر قرارداد، حتی قانون و احکام اخلاقی وجود ندارد، فقط یک حق طبیعی وجود دارد که حق صیانت از ذات است. بنابراین حق طبیعی از نگاه هابز بر خلاف گفته لاک، چنانکه خواهیم دید، ناشی از قانون طبیعی نیست، بلکه مقدم برآن وجود دارد و از وضعیت طبیعی ناشی میشود. (لویاتان، 160 – 161)
جان لاک، آزادی و مالکیت فردی را جزو حقوق ناشی از قانون طبیعی میداند. قانون طبیعی از نگاه او در واقع قوانین اخلاقی است که خداوند در عقل انسان به ودیعت نهاده است که از این حیث بر آنها قوانین عقل نیز اطلاق میکند. یعنی در قانون طبیعی یا همان احکام عقلی الاهی حکم به آزاد بودن انسان شده است و اینکه مالک محصول کار خود باشد و هیچ کسی از جمله دولت حق ندارد این حقوق را از وی سلب کند. در توضیح میتوان افزود که ما دو گونه حقوق داریم، حقوق ناشی از قانون وضعی که حکومتها وضع میکنند و حقوق ناشی از اخلاق که از نگاه لاک قانون طبیعی نامیده میشود که توسط عقل کشف میشوند. در وضع طبیعی، پیش از به وجود آمدن جامعه سیاسی، تنها این قوانین وجود دارد. به عقیده لاک، قانون طبیعی مقدم بر قانون وضعی است و لذا احکام و فرامین وضعیای که مغایر با قانون طبیعی باشد، صفت قانونیت را احراز نکرده و قانون شمرده نمیشود. پس آزادی که یک حق ناشی از قانون طبیعی شمرده میشود، توسط قوانین وضعی قابل سلب نمیباشد. (Two Treatises of Government, p. 269, 277,280, 284, 288- 287, 289, 305, 306, 307, 350 و ر.ک: Raymond Wacks, p.26- 27. دیدگاه لاک در اعلامیه استقلال امریکا و اعلامیه جهانی حقوق بشر انعکاس یافته است.
کانت، خودمختاری فرد را حالتی میداند که فرد، فقط تابع حکم عقل عملی محض خویش باشد و متاثر از هیچ عامل بیرونی دیگر اعم از دولت، جامعه و… عوامل طبیعی درونی نباشد. همچنین به باور کانت، با فرد به دلیل وجه انسانیاش که خودمختار است، همچون غایت بالذات رفتار باید کرد. بنابراین سلب آزادی فرد موجب میشود که با وی چون وسیله و شیء رفتار کنیم. حق نداریم با فرد اینگونه رفتار کنیم. (نقد عقل عملی 146) بنابراین، آزادی محصول قانون اخلاق است که از حکم عقل عملی محض ناشی میشود.
جان استوارت میل، آزادی را بر مبنای اصل فایده مستدل میکند. به اعتقاد او آزادی باعث خیر کثیر میشود و در نتیجه آزادی، فرد از قوت عقلانی، قوت اراده و قدرت تصمیمگیری و انتخاب برخوردار میگردد و فرد رشد میکند. همچنین به لحاظ شناختی، آدمیان در نتیجه آزادی به شناخت حقیقت نایل میآیند و در پرتو آزادی، درک حقیقت، منشأ تحول و سرزندگی میگردد. در نتیجه، جامعه برخوردار از آزادی از افراد توانمند که از توانایی عقلانی و قدرت تصمیمگیری برخوردار است، شکل میگیرد. در چنین جامعهای حقیقت کشف میشود و باعث تحرک و سرزندگی میگردد. لذا به خیر کثیر میانجامد که بر شر قلیل ناشی از آزادی غلبه دارد. به باور استوارتمیل، آزادی بدون ضرر نیست. لکن ضرر آزادی در حد و پیمانهی ضرر ناشی از وضع محدودیت بر آزادی نیست. اگر آزادیهای فردی را محدود کنیم ضرر جبرانناپذیر میکنیم. استوارتمیل تصریح میکند که او به سود آزادی بر مبنای حق (حق طبیعی) استدلال نمیکند، چون حق را یک مفهوم انتزاعی میداند، بلکه بر اساس فایده که ملاک عینی و قابل سنجش است به سود آن استدلال میکند. (اندر باب آزادی و سود گروی، 186، 189 -190، 192 – 193)
جان رالز بر خلاف استوارت میل، راه لاک و کانت را میرود. یعنی با استناد به قواعد اخلاقی که در عقل وجود دارد و آدمیان میتوانند در مقام عقل بر آنها توافق کنند، استدلال میکند. از نگاه رالز برخورداری هر فرد، بدون تبعیض، از آزادیهای بنیادین، اصل نخست عدالت را تشکیل میدهد. پس آزادی عین عدالت است. توضیح اینکه از نگاه رالز نظریه عدالت به مثابه انصاف متشکل از دو اصل است که عبارتند از:
یکم: هر شخصی حق برابر دارد که در وسیعترین حد آن از آزادیهای بنیادین برابر برخوردار باشد که با برخورداری دیگران از آزادیهای مشابه در همین حد و اندازه سازگار باشد.
دوم: نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی به گونهای ساماندهی شود که هم (الف) سود حد اکثر نابرخوردارترین افراد جامعه تأمین گردد؛ البته به گونهای که با اصل پسانداز معقول [توسط صاحبان کار و سرمایه]، سازگار باشد، و هم (ب) دسترسی به موقعیتها و مقامها تحت اوضاع و احوالیکه دسترسی برابر و منصفانه به فرصتها را فراهم میکند، به روی همگان باز باشد. (a Theory of Justice, 266) اما اینکه چرا ما باید این تعریف از عدالت را قبول کنیم، استدلال رالز این است که اگر همه آدمیان، بر حسب فرض، انسانهای عاقل و اخلاقی اند، در یک وضعیت فرضی که از آن تحت عنوان وضعیت نخستین یاد میکند، جمع کنیم که از وضعیت خود در آینده حتی از جنسیت خود خبر نداشته و در پس پرده جهل نسبت به آینده خویش قرار داشته باشند، همه بر دواصل یادشده توافق میکنند. این توافق یک توافق عقلانی و اخلاقی است، یعنی اهمیت اخلاقی، منصفانه و معقولیت دو اصل را نشان میدهد. به عبارت دیگر، از نگاه رالز از راه سنجش و آزمون یادشده، کشف میکنیم که اگر آدمیان را در یک وضعیت عقلانی و ایدهآل قرار دهیم، بر چه چیزی توافق خواهند کرد. محصول این توافق در واقع کشف حکم عقل و اخلاق است که هر انسانی باید به آن ملتزم باشد و از این طریق میتوانند چارچوب منصفانهای برای همکاری اجتماعی فراهم کنند. بنابراین، آزادیهای بنیادین جزو اصلی این چارچوب منصفانه است که باید رعایت شود و به موجب آن هر فرد از آن برخوردار باید باشد. (Ibid, p. 102- 160)
دورکین، آزادی را بر مبنای کرامت و عدالت مستدل میکند. او میگوید کرامت ایجاب میکند که فرد استقلال اخلاقی داشته باشد. ( 211-Justice for.., p. 213) استقلال اخلاقی بدون آزادی نمیشود. معنای استقلال اخلاقی این است که فرد مسئول انتخاب و کوشش خود برای ارزشمند ساختن زندگی خویش باشد.(Ibid p. 330) این اصل ایجاب میکند که فرد مطابق تعریف خود از زندگی خوب و بد زندگی کند، و عرصه اقتصاد، مبتنی بر بازار آزاد و مالکیت فردی باشد. عدالت ایجاب میکند که انسان از این آزادی برخوردار باشد تا به کرامت خود دست یابد. چون اگر از این آزادی محروم شود، استقلال اخلاقیاش نقض میشود و نقض استقلال اخلاقی فرد زندگی وی را غیر اصیل میسازد. برخورداری فرد از زندگی اصیل از اقتضائات کرامت انسانی فرد است. (Ibid, p.365, 368 – 369) البته به شرحی که پیش از این توضیح دادم، تا اینجا روشن شده باشد که از نگاه وی چرا فرد از آزادی منفی باید برخوردار باشد. اما آزادی مثبت به مفهوم اینکه فرد در حکومت بر خویش شریک باشد، نیز از لازمه استقلال اخلاقی فرد است تا بتواند راجع به هرچیزی که زندگی او را تحت تاثیر قرار میدهد تصمیم بگیرد و مسئول زندگی خود باشد. لکن آزادی مثبت نمیتواند توجیهی برای دخالت حکومت در تعیین اینکه چه چیز برای فرد در واقع خوب است، بینجامد، چون این مفهوم از آزادی با مسئولیت سازگار نیست، در نتیجه مغایر با کرامت فرد است. (Ibid, p. 366) در واقع به باور دورکین، تعارض میان دو نوع آزادی با ارجاع به اصل مسئولیت اخلاقی و کرامت حل میشود. آزادی مثبت ضمن اینکه از توانمندسازی فرد و مشارکتاش در امر جمعی حمایت میکند، دو اصل کرامت که عبارتند از محافظت از عزت نفس خویش و برخورداری از زندگی اصیل، مانع از آن میشود که حکومت تحت عنوان آزادی مثبت آزادی منفی فرد را نابود کند. (366)
حد و حدود آزادی
حد و حدود آزادی ما چه اندازه است؟ دامنه اقتدار دولت و جامعه تا کجاست؟ دولت و جامعه در چه مواردی و برچه مبنایی میتوانند جرمانگاری کرده و آزادی ما را محدود کنند؟ در پاسخ به این پرسش، میتوان گفت چهار نظریه عمده وجود دارد:
نظریه دفع ضرر از دیگران: جان استوارت میل معتقد است که آزادی را تنها و تنها به منظور دفع ضرر از دیگران میتوان محدود کرد. مراد از این ضرر، ضرر جسمی، مالی و حقوقی به افراد دیگر است. اما بر مبنای ضرر به خود و اخلاقیات جامعه، نمیتوان آزادی فرد را محدود کرد. بنابراین، اخلاق حاکم بر رفتار فرد با خودش امری است خصوصی و هرکس میتواند تعریف خود را از زندگی خوب و بد داشته باشد و مطابق آن عمل کند. جامعه حق ندارد سبک خاصی از زندگی و عقیده را بر فرد تحمیل کند و به این وسیله او را مجبور کند که مانند آنها بیاندیشد و زندگی کند. همچنین جامعه حق ندارد بر مبنای جلوگیری از ضرر زدن فرد به خودش (ضرر جسمی، مالی) او را از بعضی رفتارها برای استعمال مواد مخدر منع کند. چون مستلزم تحمیل سبک خاصی از زندگی بر فرد است و آزادی و تصمیمگیری او را محدود میکند، در حالیکه به تعبیر او «افراد از حاکمیت بر خود و بر بدن و ذهن خویش برخوردار است. (اندر باب آزادی و سودگروی، 184 – 185)
عدم جرمانگاری در خصوص ضرر به خود و تفکیک آن از ضرر به دیگران، مباحثهای سنگینی به وجود آورده است. در واقع تفکیک میل میان ضرر به خود و ضرر به دیگران، مبتنی بر این فرض است که فرد میتواند حوزه متمایز و بریده از دیگران را تشکیل دهد. قبول این مفروض چندان آسان نیست، لذا ضرری که فرد به خود میزند، حداقل دامن افراد نزدیک و وابسته به او را میگیرد. استوارتمیل متوجه این اشکال بوده است و لذا میگوید اگر ضرر فرد به خودش مستلزم ضرر به دیگران شد، در این صورت ممانعت وی از رفتار مضر به این دلیل موجه میشود که عنوان ضرر زدن به دیگران بر آن صدق میکند. (همان، 196 – 198)
هارت هرگونه ضرر چه ضرر به خود و چه ضرر به دیگران را مبنای جرمانگاری و محدودیت آزادی میداند و موضع استوارتمیل را در این خصوص چندان قوی نمیبیند اما مع ذلک مانند استوارتمیل، اخلاقیات جامعه را که او از آن تحت عنوان اخلاق توصیفی (یعنی اخلاق آنگونه که در میان جوامع وجود دارد) یاد میکند، مبنای قابل دفاع برای محدودکردن آزادی فردی نمیداند. او میان دوگونه اخلاق فرق میگذارد، اخلاق توصیفی که توضیح دادم و اخلاق انتقادی یعنی اخلاق آنگونه که باید باشد. این نوع اخلاق عمدتا بر مناسبات اجتماعی و جمعی حاکم است. تعیین میکند که افراد با یکدیگر چگونه تعامل داشته باشند و نظام سیاسی و اقتصادی چگونه باشد. این نوع از اخلاق مانع از این نیست که در حوزه خصوصی قایل به خصوصی بودن اخلاق شویم. یعنی برحسب این دیدگاه، اخلاق به خصوصی و عمومی تقسیم میشود. با اخلاق عمومی میتوان اخلاق جامعه را نقد کرد. (رجوع شود به: محمدامین احمدی، اندر باب آزادی و سود گروی، مقدمه مترجم، 170 – 175)
اجرای اخلاقیات: پاتریک دیولین، در نقطه مقابل هارت و میل، قایل است به اینکه میتوان بر مبنای اخلاقیات جامعه، آزادی را محدود کرد. به باور او برای حفظ جامعه، اخلاقیات جامعه لازم و ضرور است. با فروپاشی اخلاقیات جامعه، جامعه نیز فرو میپاشد. پس جامعه حق دارد از خود دفاع کند و از طریق وضع قانون اخلاقیات خویش را اجرا کند. البته مراد ایشان اخلاقیاتی است که نقض آنها از حد تحمل و مدارای جامعه فراتر باشد و گویا این دسته از اخلاقیات برای حفظ جامعه لازم است. (دیولین، اجرای اخلاقیات)
هارت دو نقد مهم بر دیدگاه دیولین به عمل میآورد: نخست اینکه جامعهای که اساس موجودیت و ساختار خویش را بر ستم، تبعیض و سلب آزادی گذاشته باشد، به موجب حکم اخلاق انتقادی، ارزش حفظ کردن را ندارد. دوم اینکه هسته اخلاقی جامعه که برای حفظ جامعه لازم است، در نتیجه آزادی از بین نمیرود. در واقع دیدگاه محافظهکارانه دیولین با نقادی هارت و دورکین عملا از صحنه قانونگذاری و جرمانگاری رخت بربست و آزادی فرد در سبک زندگی از جمله در عرصه روابط جنسی مبتنی بر رضایت، از دایره ممنوعیت قانونی خارج گردید. براساس این دیدگاه لیبرال، همجنسگرایی و ازدواج همجنسگرایان جزو حقوق آنان محسوب میشود. دورکین بیشتر در دفاع از روابط جنسی همجنسگرایان، مطلب نوشته است و آنرا قابل جرمانگاری ندانسته است. (مقدمه بر اندرباب آزادی و سود گروی، 176- 178) به این وسیله، شاهد گسترش روز افزون دایره آزادی فردی در کشورهای توسعه یافته غربی هستیم.
برمبنای عدالت: رالز و دورکین معتقد اند که آزادی ذاتا محدود و مقید به عدالت است. نه اینکه آزادی فیحد ذاته مطلق باشد و بعد در نتیجه ایجاد سازش میان ارزشهای متضاد، آن را محدود و مقید کنیم. این مدعا در تحلیل رالز که میگوید در چارچوب عدالت، آزادی با ارزشهای دیگر انسجام دارد، میان آنها تضاد دیده نمیشود، میتوان دید. اما روشنتر از او دورکین مستقیما این مدعا را همانگونه که پیش از این دیدیم مطرح و مستدل کرده است.
اما مهم مراد رالز و دورکین از عدالت است تا معلوم شود عدالت تا کجا آنچه را دورکین خودمختاری مینامد، محدود میکند و ما با استناد به آن میتوانیم انتخاب و رفتار فرد را محدود کنیم. مراد رالز از عدالت، همانگونه که پیش از این توضیح دادم، چیزی است که دو اصل عدالت به آن حکم میکند. مطابق این دو اصل، میتوانیم بگوییم که در قدم نخست حقوق و آزادیهای بنیادین که هر فرد به صورت برابر از آن برخوردار باشد حق هر فرد است، دولت و جامعه نه تنها حق نقض آنها را دارد، بلکه موظف است از آن حمایت کند. چون به باور رالز به موجب این اصل، جامعه ساختارها و طرزالعملهای مناسب را که عادلانه باشد، یعنی اهداف ذکر شده در این اصل را محقق کند به وجود آورد. بنابراین، ساختارها باید حافظ و نگهبان این آزادیها باشد. (a Theory of Justice , p. 170 -176) لازمه محافظت از این حقوق و آزادیها برای هر فرد این است که قانون از آنها حمایت کند و مانع از تجاوز دولت، جامعه و افراد دیگر بر این حقوق شود. این ممنوعیت شامل ضرر زدن به دیگران که استوارتمیل آنرا مطرح کرد، میگردد. اصل دوم عدالت ایجاب میکند که اقتصاد و بازار آزاد، به سود اقشار کمدرآمد، کنترل شود تا نیازهای اساسی همگان تأمین شود. این اصل ایجاب میکند که امتیازات و منافع اجتماعی عادلانه توزیع شود، لذا وضع مالیه بر درآمد برای تأمین رفاه اجتماعی، میتواند به قانون تبدیل شود و الزامآور گردد و در نتیجه خود مختاری صاحبان کار و سرمایه به نحوی محدود میشود. به این وسیله ایشان از لزوم برقراری عدالت توزیعی سخن میگوید.(Ibid, p. 228 – 235)
از این حیث چندان تفاوت میان دورکین و رالز دیده نمیشود، جز اینکه دورکین عدالت و اصول آنرا به گونهای متفاوت توضیح میدهد، اما در نهایت به نتیجهگیری یکسان میرسد، بنابراین خودمختاری از نگاه او محدود است به حقوق و آزادیهای دیگران و حمایت از گروههای نابرخوردار و کنترل بازار و مالکیت فردی برای تأمین رفاه برای افراد نابرخوردار، لکن همانگونه که پیش از این توضیح داده شد، او آزادی را ذاتا مقید به حقوق و آزادیهای دیگران و لزوم حمایت از گروههای نابرخوردار میداند و بر همین اساس وضع مالیه را توجیه میکند، بدون اینکه آن را تجاوز بر مالکیت فردی به شمار آورد.(3- 4, 364-368 Justice for…) پس مطابق تفکیک میان خودمختاری و آزادی، این خودمختاری است که در واقع محدود و مقید میشود.
بر اساس این تعریف آز آزادی، برابری و نفی تبعیض به همان اندازه مهم است که خود آزادی مهم است. به همین دلیل، مبنایی نسبتاٌ استوار در حقوق فراهم کرده است که دولت از افراد علیه رفتار تبعیض آمیز و حتی گفتارهایی که به نهادینه شدن تبعیض میانجامند، باید حمایت کند. یک نمونه درخشان از این رویکرد را میتوان در مقالهی چالز آر. لاورنس که تحت عنوان «وضع محدودیت قانونی برگفتار نژادپرستانه در محیطهای دانشگاهی» نوشته است، به خوبی دید. در این مقاله او نشان میدهد چگونه میتوان با اصل برابری و نفی تبعیض ، آزادی بیان را در خصوص گفتار نژاد پرستانه علیه یک قشر احتماعی، که ساختار سیاسی و فرهنگی تبعیض را تحکیم میکند و باعث استمرار آن میگردد، از طریق وضع قانون محدود کرد. (لاورنس، 7- 34)
نقش تفکر علمی در ارتقای جایگاه آزادی
همانگونه که در آغاز اشاره کردم، جایگاه حقوقی، سیاسی و فرهنگی آزادی در ممالک توسعهیافته غربی محصول تفکر فلسفی و علمی محض نیست، بلکه برآیند مجموعهای از عوامل است. انقلاب علمی، فراگیر شدن تفکر علمی، و نهضت روشنگری، تفکر انسان جدید را از مرجعیت و اقتدار کلیسا و متون کهن رها کرد، انقلاب صنعتی و گسترش شهر نشینی طبقات قدرتمند اجتماعی به وجود آورد و اندیشههای آزادیخواهانه فیلسوفان نیز با این جریان همراه گردید و نهضتهای اجتماعی مهم چون انقلاب فرانسه، نهضت استقلال آمریکا و مبارزه مداوم پارلمانی در انگلستان را به وجود آورد. اینها از عواملی است که آزادی فردی را به یک فرهنگ و به نوع تلقی و شناخت انسان از خودش تبدیل کرد. البته تفکر فلسفی در عمق دادن به این نوع از شناخت و در نهایت در صورتبندی حقوقی و سیاسی از آن، نقش بیبدیل داشته است. اما در این میان نقش علم و تفکر علمی نظر به اینکه فکر میشود گویا نقش مهم و اساسی داشته است، اندکی نیازمند توضیح است. این نقش را میتوان در چند جهت خلاصه کرد:
نخست، تفکر علمی به لحاظ معرفتشناختی در ذات خود انتقادی و مرجعگریز است. عقل بشر را از مراجع بیرونی و تاریخی رهایی بخشیده است و عملا در مسیر رشد خویش با این مراجع مبارزه و در نتیجه، بشر را از قید این مراجع آزاد کرده است؛ همچنین تفکر علمی به لحاظ سازمانی، امروزه در قالب مراکز دانشگاهی و تحقیقاتی به میزان زیاد هویت مستقل از حکومت و سیاست به دست آورده است و به مرجع بلامنازع تبدیل شده است و دانشمندان از فراز منبر این مراکز، تقریبا همه چیز را میتوانند نقد کنند و تفکر انتقادی به عنوان تفکر علمی به الگوی مسلط آموزش و رسانه تبدیل شده است.
دوم اینکه آیا به لحاظ معرفتشناختی، علم، آزادی فردی را تأیید و یا موجه میکند؟ در جواب باید گفت، کمیت علم در این وادی لنگ است. نخست اینکه علم نمیتواند قبول کند که انسان اساسا موجودی خودمختار است و بر حسب ارداه خود به پیروی از عقل خویش عمل میکند، بلکه از نگاه علم انسان تحت علل و عوامل اجتماعی، روحی و روانی، محیطی و زیستی خویش عمل میکند؛ پس رفتار او معلل است نه از سر اراده آزاد. دوم برخی از فلاسفه از جمله اسپنسر، تحت تأثیر نطریه تکامل انواع که در زیستشناسی مطرح شده، قائل به تکامل اجتماعی است. براساس این نظریه، معتقد است که آزادی و جامعهای که در آن آزادی فردی تحمل میشود، از قدرت بقا و کمال بیشتر برخوردار است، پس آزادی خوب است چون در مسیر تکامل اجتماعی بشر قرار دارد. پس باید دولت مداخله خود را به حد اقل برساند و در تنازع بقا مداخله نکند تا جامعه بتواند خود را با قانونهای طبیعی سازگار کند. اما هاکسلی که خود از دانشمندان و نظریهپرداز نظریه تکامل است، معتقد است که تکامل نباید به یک بهانه به دست حکومت تبدیل شود و مسئولیت خود را به گردن طبیعت بیندازد. به هرحال، متفکران سیاسی از نظریه تکامل طبیعی که یک نظریه علمی است، برداشتهای متنوع و گوناگون به عمل آورده اند، البته اکثرا در این جهت اندیشیدهاند که چگونه میتوان با استفاده از آن، از بشر بهتر محافظت کرد. در این راستا اگر مساواتطلبان و آزادیخواهان بتوانند اثبات کنند که رعایت آزادی فردی، شرایط بهتر زندگی و آموزش عمومی، تنها مسکن زودگذر نیست، بلکه دارای تأثیرات مداوم است، مدعای خود را مبنی بر اینکه این وضعیت باعث بقا و رشد بشر میشود، قوت بخشیدهاند. لکن مطالعات نشان میدهد که دامنه تأثیر طبیعت محدود به موجوداتی است که مستقیما از طبیعت تاثیر میپذیرد، اما انسان در بخش زندگی اجتماعی خود تحت تاثیر تربیت و آموزش خویش است که تغییر را از نسلی به نسل دیگر منتقل میکند. اما محصول چشمگیر اندیشه تکامل، انسان برتر نیچه بود که نظریه بهبود نژاد را مطرح کرد و به لحاظ اخلاقی و زندگی انسانی، اندیشهی به شدت خطرناک را بنیاد گذاشت. (هلزی هال، 360 – 365)
نتیجه
به لحاظ اجتماعی و تاریخی، نهادینه شدن آزادی و تسلط گفتمان آزادی، تحت تأثیر عوامل چندگانه بوده است. در واقع غرب مدرن شدیدا، همانگونه که از تحلیل انتقادی برلین در مقاله «مفاهیم دوگانه آزادی»، به دست میآید، تحت تأثیر ایدئولوژیهای سرکوبگر، بیش از هرجای دیگر قرار داشته است. لکن کوشش فکری پارهای از فیلسوفان، در طرح و پاسخ به سوالهای سهگانه (آزادی چیست، چرا آزاد باید بود؟ حد و حدود آزادی چیست؟) در کنار وجود خواست قوی برای آزادی و پیامدهای فاجعه آمیز ایدئولوژیهای یادشده، مباحث تأثیرگذار را به وجود آورد. پرسش از چیستی آزادی به فهم دقیقتر از مفهوم آزادی کمک کرد و مغالطات ناشی از کاربرد استعاری و ابهامآمیز از آن را کاهش داد و تصویری روشنتر از آزادی منفی به وجود آورد و آزادی مثبت نیز قلمرو محدود و مشخص یافت؛ به گونهای که نه تنها آزادی منفی را نابود نمیکند، بلکه شرایط استفاده از آن را نیز فراهم میکند. در عین حال اهمیت محافظت از برابری و نفی تبعیض به مثابه رکن اساسی عدالت و کرامت، از جذابیت فکری و اخلاقی چشمگیر برخوردار گردید، به گونهای که با استناد به آن میتوان آزادی فردی را محدود کرد و یا محدود دانست، بدون اینکه به اصل مسئولیت و استقلال اخلاقی فرد آسیب وارد شود. در بحث از مبانی اخلاقی آزادی، کوشش خیره کننده توسط رالز (در کتاب نظریه عدالت) و دورکین برای به دست دادن نظریهای که از یکسو بتواند این نکته را روشن کند که ارزشها از توجیه عقلی برخوردار است و از سوی دیگر معلوم کند که ارزشها با یکدیگر ذاتا تعارض ندارند، به عمل آمده است. در بیان حد و حدود آزادی نیز میتوان گفت نظریه عدالت میتواند مبنایی نسبتا مستدل فراهم کند.
منابع
احمدی، محمدامین «مقدمهی بر اندر باب آزادی و سودگروی» کتاب سینا، فصلنامه علمی- پژوهشی دانشگاه ابن سینا، شماره پنجم 1397.
همو، «اسلام و تجدد» اندیشه معاصر، کابل، بنیاد اندیشه، شماره اول، 1394،
برلین، آیزیا، چهار مقاله در باب آزادی، محمد علی موحد، تهران، انتشارات خوارزمی، 1368.
پوپر، کارل، جامعه باز و دشمنان آن، عزت الله فولادوند، تهران ، انتشارات خوارزمی، 1380
دیولین، پاتریک «اجرای اخلاقیات»، محمدامین احمدی، فلسفه حقوق جزا و جرمشناسی، جزوه درسی، دانشگاه ابن سینا، 1398
کانت، ایمانوئل، نقد عقل عملی، ترجمه انشاءالله رحمتی، تهران نورالثقلین، 1384،
میل، استوارت، «اندر باب آزادی و سودگروی» محمدامین احمدی، کتاب سینا، فصلنامه علمی – پژوهشی دانشگاه ابن سینا، شماره پنحم، 1397.
لاورنس، چارلز آر. «وضع محدودیت قانونی بر گفتار نژادپرستانه در محیطهای دانشگاهی» محمدامین احمدی، اندیشه معاصر، فصلنامه علمی – تخصصی بنیاد اندیشه، شماره هفدهم، 1389.
هابز، توماس، لویاتان، حسین بشیریه، تهران، نشر نی، 1384.
هلزی هال، ویلیام، تاریخ و فلسفه علم، عبدالحسین آذرنگ، تهران، انتشارت سروش 1369.
- Dworkin, Ronald, Justice for Hedgehoges, Harvard University press, 2011
- Rawls, John, A Theory of Justice, Harvard University press, 1999.
- John, Loke, Two Treatises of Government, ed. Peter Laslett, Cambridge University Press,2005.
- Wackce, Rymond, Understanding Jurisprudence, Oxford University Press, 2017.