این پژوهش در ماه ثور سال ۱۴۰۰ توسط استیتوت مطالعات استراتیژیک افغانستان به قلم دکتر محمد امین احمدی منتشر گردید. نسخه فارسی آن جزو بخش دوم کتاب «جدال جمهوریت و امارت» قرار داده شد و به نشر رسید.
دکتر امین احمدی
این پژوهش در ماه ثور سال ۱۴۰۰ توسط استیتوت مطالعات استراتیژیک افغانستان به قلم دکتر محمد امین احمدی منتشر گردید. نسخه فارسی آن جزو بخش دوم کتاب «جدال جمهوریت و امارت» قرار داده شد و به نشر رسید.
سمینار علمی هشتاد و ششمین سالیاد وفات مرحوم فیض محمد کاتب سلام خانه – ارگ
محمد امین احمدی
دلو ۱۳۹۵
عنوان تسخیر هزاره یاغستان به روایت سراجالتواریخ و متنی که در پی میآید، صورت مکتوب[i] سخنرانی من در سیمینار علمی هشتاد و ششمین سالیاد فیضمحمدکاتب، البته با اضافات و شرح و توضیح بیشتر است که به ابتکار بنیاد اندیشه، با میزبانی رئیس جمهور محمد اشرف غنی و در حضور وی در تالار سلامخانه ارگ در تاریخ 21 دلو 1395 برگزار گردید.
من به عنوان یک ارزگانی و به حیث یک بازمانده از فاجعه ارزگان و مناطق اطراف آن سخن میگویم. میخواهم امروز در این محفل صدای مردمی باشم که قربانی جنایتی شدند که در اصطلاح حقوقی عصر حاضر، پاکسازی قومی نامیده میشود. امروز پاکسازی قومی مصداق بارز جنایت علیه بشریت به شمار میرود. البته در این فاجعه، دهها گونه جرم و جنایت دیگر نیز رخ داده است که همگی مصداق جنایت علیه بشریت شمرده میشوند.
بازماندگان جنایت نامبرده، امروز در داخل و خارج از کشور و در چهارسوی عالم پراکنده و آواره شدهاند و هنوز در رنج زندگی میکنند. من به عنوان یک بازماندهی آن جغرافیای جنایت، از یک درک شهودی فراگیر خبر میدهم، درکی از دردهای عمیق و زخمهای التیامنیافته که تا هماکنون بازماندگان آن جنایت را همراهی میکند.
ما به عنوان دولت و ملت افغانستان، در خصوص وقوع این جنایت، تا کنون سیاست سکوت وکتمان را پیشه کردهایم و در مورد قربانیان آن هیچ نیندیشیدیم، در حالیکه در نقاط دیگر جهان در مورد چنین رخدادهایی، حداقل وقوع آن ها توسط مقام مسئول دولت در سطح عالی اعتراف صورت گرفته و بابت آن حداقل از قربانیان جنایت و بازماندگان آنها عذر خواهی صورت گرفته است. اما دولتهای بر سر اقتدار افغانستان حتی محققان و مورخان کشور سیاست کتمان را در پیش گرفته و این فاجعه را به فراموشی سپردهاند. تنها کسی که از این فاجعه با صراحت یاد کرده است، رئیس جمهور کنونی دکتر محمداشرف غنی است که سالها پیش در برنامه افغانستان در قرن بیستم که توسط ظاهر طنین در رادیو بی بی سی تهیه شده بود، به عنوان یک محقق تاریخ گفت: « در نتیجه سیاست ایجاد مرکزیت امیر عبدالرحمن، مردم هزاره در افغانستان نه تنها مطلقا منکوب شدند، بلکه به عنوان غلام و برده فروخته شدند که تأثیر آن بینهایت وحشتناک بود» (طنین، : 21).
بازخوانی این رویداد براساس موثقترین سند برجای مانده از عصر فاجعه، کمترین کاری است که میتوانیم برای قربانیان جرم و اعادهی احترام به انسانیت لگدمال شده انجام دهیم. منظور از سند یادشده، سراجالتواریخ نوشتهی فیضمحمد کاتب هزاره (چاپ مطبعه دارالسلطنه کابل) است که به تأیید پادشاه وقت، یعنی امیر حبیبالله خان فرزند امیر عبدالرحمن که در زمان حکومت پدر از شهزادگان پرنفوذ و در واقع ولیعهد بود، رسیده است.
به گفتهی خود امیر حبیبالله، وی صفحه به صفحه سراجالتواریخ را به تعبیر خودش حک و اصلاح و بر هر صفحهی آن امضا و مهر کرده و سپس اجازه چاپ داده است. مطابق آنچه در مقدمه سراج آمده است، تألیف آن بر اساس خواست و ارادهی خود امیر حبیب الله بوده است تا یکدوره تاریخ پادشاهان افاغنه (پشتون تبار) را از زمان به قدرت رسیدن احمد شاه درانی تا زمان خودش تدوین کند و از خود به یاد گار بگذارد (سراج ، جلد اول، ص 53- 54). لکن نظر به حجم مطالب این کتاب چهار جلدی که بیشتر آن شامل گزارش شرح حال و حکمروایی عبدالرحمن و خود امیر حبیبالله است، هدف اساسی از تدوین آن، ثبت تاریخ حکمروایی این پدر و پسر بوده است.
نگارنده این سطور متواضعانه کوشش میکند این بازخوانی را به عنوان یک بازمانده انجام دهد، نه از کسی نفرت دارد و نه قصد نفرتپراکنی و نه نیت موجسواری بر احساسات همتباران خود را که امروز به عنوان یک سنت سیئه کم و بیش سکهی رایج این روزگار شده است، بلکه به همان اندازه که دلنگران عدالت و حقیقت هستم، دلنگران پیامد نوشتهی خود بر همدلی و امنیت مردم کشورم نیز هستم. با این حال، به سه دلیل این بازخوانی را مهم میدانم:
در واقع، این زخم عمیق و احساسات مجروح هنوز التیام نیافته است. اینکه ما به عنوان حکومت و یا مردم آن را کتمان کنیم و یا از اظهار آن خودداری کنیم، نه تنها ذرهای در حفظ وحدت و همدلی مردم افغانستان کمک نمیکند، بلکه مانند آن است که یک زخم عمیق را که نیازمند درمان است پنهان کنیم.
فراتر از این، این بازخوانی را در راستای نقد هرگونه نظام فکری و نوع نظام سیاسی و شیوه حکومتداری و وضعیت فرهنگیای میدانم که سبب بازتولید چنین فجایعی میگردد که عمیقا عدالت و حقوق انسانی را نقض میکند. باید به صورت دقیق متوجه باشیم که افغانستان کنونی هنوز به لحاظ نظام فکری و اصول سیاسی، و وضعیت فرنگی، مستعد بازتولید چنین فجایعی است و لزوماً قربانی آن تنها هزارهها نیست، بلکه میتواند هر گروه قومی و مذهبی طعمه این نوع فجایع قرار گیرد. به عنوان مثال، طالبان و داعش دو نمونهی روشن از بازتولید تفکر عبدالرحمنی است، البته به مراتب ویرانگرتر از عبدالرحمن؛که امروزه ملت و دولت را زمینگیر کرده و فرصت زندگی و پیشرفت را از مردم افغانستان گرفتهاست. اینکه میگویم به مراتب ویرانگر از این جهت است که این دو قشر اخیر وضعیت فرهنگی تخریب و حذف را با ارادة حذف و سرکوب به صورت عمیق به عنوان امر مقدس بازتولید میکنند، و هیچ گونه علاقهای چه در سطح نظری و چه در سطح عملی به نقش تمدنی خویش که، به عنوان یک افغان و یا مسلمان و یا افغانستانی باید داشته باشند و از این خود آگاهی تاریخی و ملی باید برخوردار باشند، ندارند و به گفته محمد اشرف غنی رئیس جمهور کنونی، نقش تمدنی خود را فراموش کردهاند. لکن عبدالرحمن به گواهی تاجالتواریخ حداقل از این نوع خودآگاهی( یعنی آگاهی از نقش تمدنی خویش به عنوان پادشاه افغانستان ) برخوردار بوده است، بازتولید وضعیت فرهنگی و فکری سرکوب و حذف نیز برای او اهمیت ذاتی نداشته است. در واقع، شناخت تحلیلی فاجعهی تسخیر هزاره یاغستان و ریشههای سیاسی و فکری آن، شرط لازم برای جلوگیری از فاجعه و شناخت عوامل درونی آن است. ما نمیتوانیم عوامل بازتولید فاجعه را که ممکن است دامنگیر هر یکی از ما ها شود، در این سرزمینِ حامل و مستعد خشونت و نفرت، بدون شناخت تحلیلی فاجعه ارزگان و مناطق اطراف آن، عمیقاً درک کنیم. تحصیل این شناخت برای ما از همان اهمیتی برخوردار است که شناخت هولوکاست و نقش وضعیت فکری و فرهنگیای که سبب پیدایش نازیسم در آلمان گردید، برای آلمان مدرن و دموکرات و لیبرال، اهمیت دارد. به بیان دیگر، فاجعه ارزگان هولوکاست افغانستان است.
در واقع هر ملتی در برابر شرایط فرهنگی و و ضعیت فکری خویش که فاجعه به بار میآورد، مسئولیت اخلاقی دارد. این نکتهای است که متفکر آلمانی کارل یاسپرس[1] بادقت تمام به آن پرداخته است: «یک ملت و تک تک اعضای آن در برابر کارهای دولت جنایتکار پیشین به عنوان یک واقعیت مسئولیت سیاسی دارد؛ چون سیاست به عنوان یک واقعیت هر لحظه با زندگی ما سروکار دارد و چگونگی هستی ما را معین میکند. زندگی ما بسته به سیاست است و بسیار دقیق و روشنگرانه و الهام بخش اذعان میکند: که نخستین بار این ناسیونال سوسیالیزم بود که سبب شد من این نکته را بدین روشنی دریابم» (سقراط، ص 52 و 56).
به بیان حقیقت که یکی از مهمترین ارزشهای اخلاقی است، ایجاب میکند: با گذشتهی خود صادقانه برخورد کنیم و آنرا بپذیریم و همچنین، همانگونه که در این بحث ملاحظه میشود ( نظر به دلیل اول و سوم) بیان این حقیقت تاریخی نظر به سود و خیری که تولید میکند، یک وظیفهی اخلاقی محسوب میشود و از وجاهت اخلاقی به قدر لازم برخوردار میگردد.
سوم؛ بدون شناخت منصفانهی گذشته، عبور به آیندهی مسالمتآمیز و عادلانه ممکن نیست، چون در غیر این صورت، همچنان به بازتولید مناسبات گذشته میپردازیم. به همین دلیل، علیرغم برقراری نظام مبتنی بر قانون اساسی که تأمین عدالت و برابری برای همه از اصول برگشتناپذیر آن است، ما در مواردی بسیار و در عرصههای گوناگون به بازتولید مناسبات گذشته آن هم در عرصههای بسیار بنیادی مشغولیم که میتواند بسیار نگرانکننده باشد. بیتردید، بازتولید مناسبات مبتنی بر تبعیض و عدالتگریزی گذشته، باعث تقویت و تعمیق گسستها در سطح ملی و در ابعاد وسیع آن خواهد گردید. برای مثال کافی است به چند نمونه توجه کنیم:
الف) چالش منازعه کوچی و مردم محلی در هزاره جات . دولت کوشش میکند این معضل را بدون توجه به بستر تاریخی و سیاسیای که در آن بستر به وجود آمده است، حل کند. به همین دلیل، از درک خواست و علت اصلی مشکل که جانب مردم محلی مطرح میکنند، عاجز است. در حالیکه مردم محل که آن را در بستر تاریخی خودش میبینند آن را چیزی جز تداوم مناسباتی که امیر عبدالرحمن در تداوم سیاست تصرف منابع طبیعی و زمین هزاره جات به تعبیر کاتب مرغزارها و چرا گاههای هزارهجات مرکزی و سرکوب هزارهها به وجود آمد، نمیداند.
هزارهجات موجوده چندان زمین حاصلخیز و مرغوب برای زراعت نداشتند، اما این مرغزارها و مراتع که به گفتهی کاتب منبع عمده برای مالداری و در نتیجه منبع عمده برای درآمد و امرار معاششان محسوب میشد، نخست دولتی اعلام شد و سپس در اختیار اقوام کوچی پشتون تبار که برای ییلاق از آنسوی خط دیورند به افغانستان میآمدند، قرار داده شد. واین وضعیت به گفته کاتب سبب شد که منابع درآمد و تولید هزاره ها به شدت کاهش یابد. این در حالی بودکه کوچیان آن روزگار به گفتهی خود امیرعبدالرحمان، فقط از منابع طبیعی افغانستان استفاده میکردند، اما محصولشان در برگشتشان به آنسوی خط دیورند، به فرآورده اقتصادی تبدیل میشد و در نتیجه، هیچ نقشی در تقویت اقتصاد ملی افغانستان نداشتند (سراج، جلد سوم، بخش یکم، ص 1035). عبدالرحمن در ضمن مکتوبی عتابآلود خطاب به مردم افغان پشت رود، فراه و کوچی آن نواحی مینویسد: «گویا هرگز مردم کوچی به کار دولت و ملت نیاید، بلکه خسارت در مملکت وارد آرد، زیرا که مال و متاع زیاد ازهندوستان آورده و اکثر را بدون دادن محصول در کوهستانات رسانیده میفروشند، زراعات و چراگاههای رعیت را تمام تلف وعلف دواب ومواشی خود کرده، اشیای مایحتاج ضروریه مردم افغانستان را از راه تجارت در خارج از مملکت برده معیشت مردم داخله را تنگ و دشوار میسازد و مضاعف آنچه عشر میدهد، نقصان به دولت و ملت میرساند» (سراج همان). شکایاتی از این قبیل از کوچیان از سوی امیر، در چند مورد در سراج گزارش شده است.
در واقع عبدالرحمن در سیاست خویش در تصرف زمین هزارهها، زمین آنانرا به دوگونه مرغوب و غیرمرغوب برای زراعت تقسیم کرد. مناطقی که برای زراعت مرغوب و مناسب بود کاملاً تصرف شد، اما مناطقی غیرمرغوب که برای زراعت حاصلخیز نبود، تصرف نشد. بهترین مثال این مورد پشی و شیرداغ، واقع در حوزه واحد اداری ولسوالی مالستان کنونی است که خود جزو هزاره یاغستان بوده است، اما از سیاست تصرف زمین در امان میماند. در سایر مناطق و به طور خاص در دایزنگی که زمین حاصلخیز برای زراعت نداشتند اما مرغزارها و چراگاههای طبیعی خوب برای مالداری داشتند، تمامی این مرغزارها و چراهگاهها، دولتی اعلان شد و سپس در اختیار کوچیان قرار داده شد تا برای چرای احشامشان استفاده کنند و مالیه و محصول پرداخت کنند (سراج، جلد چهارم، بخش یکم:140).
ب) نمونه دوم، ایجاد برخی تغییرات هرچند به ظاهر جزئی در قوانین بنیادین است؛ به گونهای که نتیجهی آن به ضرر اقوامی تمام خواهد شد که همیشه در معرض انواع حذف و یا اینکه دستکم، کمتر در کانون قدرت و تصمیمگیری و تصمیمسازی بوده است. یکی از مصادیق این موضوع، تغییر ماده ششم قانون ثبت احوال و نفوس کشور است که مصوب مجلسین، مداراجویانهتر و در نتیجه ملیتر بود. اما آن قانون تحت تأثیر مناسبات گذشته، مورد مخالفت شدید افراطگرایان قومی قرار گرفت و به یک بنبست سیاسی بر سر راه اجرای یک طرح مهم ملی گردید که برای پیشرفت کشور حیاتی محسوب میشود. برای برونرفت از این بنبست، ماده مذکور به گونهای توسط حکومت تعدیل شد که هزینهی آن را اقوام دیگر پرداخت کردند و «هویت اساسا قوم بنیاد» (که شواهد تاریخی ارایه شده در این مقاله نیز به قدر کافی این مدعا را اثبات میکند) و «برساخته» به مثابه هویت حقوقی و سیاسی برآنها تحمیل شد.
نمونههای فراوان دیگر وجود دارد که یادآور مناسبات گذشته و سایهای از سیاست تأسیس دولت برمبنای قدرت قومی است. چنانکه بعدا به تفصیل توضیح داده خواهد شد، این نوع از سیاست وسیعا توسط عبدالرحمن به کار گرفته شد، سیاستی که با تأسیس دولت مدرن بر پایه حقوق شهروندی از اقوام مختلف در تضاد اساسی است.
مصداق دوم از رویکرد قومی در سطح تدوین قوانین بنیادین، تغییر در حوزههای انتخابیه در قانون انتخابات است که به موجب حکم صریح قانون اساسی، حوزههای انتخابیه باید در خود قانون انتخابات مشخص شود. وسعت حوزه انتخاباتی که از مؤلفههای مهم نظام انتخاباتی است و در تعیین سهم اقوام آسیبپذیر در قدرت در نتیجهی یک انتخابات مبتنی بر مشارکت بسیار تأثیرگذار است، به سود تضمین کرسی برای یکی از اقوام در هر حالت و وضعیت، حتی بدون رقابت و مشارکت در انتخابات و کاملا برخلاف قانون اساسی، تغییر کرد. در واقع اقدامهای از این قبیل ما را از برابری دور میکند و قانون اساسی را به عنوان میثاق ملی و تمثیلکنندهی وحدت ملی، از اعتبار ساقط و غیرمؤثر میسازد و به همین دلیل در ذات خود بحرانزاست.
با همه این ناملایمات، از حوصلهمندی محمداشرف غنی، رئیس جمهور کنونی، به عنوان مخاطب سخنرانی من، که به اهمیت اینگونه مباحث به خوبی آگاه است، ارزش و اهمیت آزادی و نقد را به خوبی درک میکند و در سیاستورزی به آن پایبند است، تشکر میکنم. این روحیه و این طرز سلوک ایشان در سیاست در کنار اقدامات و اظهارات وی در خصوص کاتب و اظهارات صریح ایشان در خصوص رویکرد حذفی امیر عبدالرحمن، باید در مجموع مورد ستایش قرار گیرند و فرصتی مهم برای کشور تلقی شوند، چنین رویکردی خصوصاً از طرف ستمدیدگان باید با لطف و مهربانی رو برو شود. چون ستمدیدگان بیش از هر گروه دیگر به دوستی و دوست نیازمنداند و نیاز به دشمنی و دشمن، دامن زدن به نفرت و اهریمنسازی و اهریمنتراشی در قلمرو سیاست به مثابهی یک امر واقع، ندارند. چون مبارزه مبتنی بر گفتگوی انتقادی و توأم با محبت و مهرورزی نسبت به هم، نیز میتواند ابزاری مناسب برای سیاستورزی و رسیدن به عدالت و برابری باشد.
فاجعهی ارزگان در یک بستر تئوریک و بر اساس نوعی از ارادهی معطو ف به قدرت که خود را بر اساس این چارچوب تئوریک توجیه میکرده است، رخ داده است. این چارچوب تئوریک در این بررسی از سه نقش عمده برخودار است: نقش چار چوب تئوریک در خلق فاجعه، نقش تبیینی آن در توضیح و تبیین این فاجعه، نقش آن در ممکن ساختن گزارش این فاجعه توسط کاتب.
کاردهای چارچوب تئوریک
نقش این چارچوب تئوریک در خلق فاجعه از این حیث بوده است که نظام توجیهی آنرا تشکیل میداده است. ارادهی معطوف به قدرتیکه این فاجعه را خلق کرده است، یک چارچوب تئوریک را برای توجیه و مشروعیت بخشیدن به آن به کار برده است. شناخت این چارچوب تئوریک ما را یاری میرساند تا این نکته را به خوبی دریابیم که چه تئوریها و چه وضعیت فکری و فرهنگیای میتواند، چنین فاجعهای را خلق کند. این نظام توجیهی و مشروعیتبخشی به فاجعه، در اصل از اراده و خواست معطوف به قدرت و کسب ثروت ناشی میشود. اهمیت پرداختن به این نظام توجیهی از آن جهت دوچندان میگردد، که هماکنون نیز در کشور ما، همچنان ارادهها و خواستهای سیاسیِ معطوف به سرکوب، حذف و سلطه وجود دارد و نیز حامل وضعیت فکری و فرهنگیای میباشد که میتواند نظام توجیه را برای خلق فاجعه و سرکوب و حذف فراهم کند.
در همینجا باید بیفزاییم که این نظام توجیهی که مورد استناد قدرت مطلقه برای سرکوب و حذف هزارهها به کار گرفته شده است، به لحاظ گفتمانی، در منطق اخلاق و خرد، از قدرت توجیهکنندگی برخوردار نیست و قضیه را از وضعیت یک جنایت ضد بشری خارج نمیکند. زیرا، هر نظام توجیهی به دلیل پیامد فاجعهآمیز و ضدانسانیای که خلق میکند، به همان نسبت به لحاظ معرفتشناختی غیرموجه و به لحاظ اخلاقی فاقد هرگونه مشروعیت محسوب میشود. بعد از جنگ جهانی دوم، نقد غالب از فاشیسم و نازیسم در همین چارچوب صورت میگیرد؛ یعنی نقد بر اساس نتایج فاجعهبار و ضدانسانی آنها.
نقش دوم این تئوری نقش تبیینی است. در این سطح، این چارچوب تئوریک و نظام توجیهی، میتواند به این پرسش پاسخ دهد که چه چیزی سبب شد تا امیر جنگ با هزاره را در حد حذف فیزیکی و نابودی کامل آنها ادامه دهد. دو تئوری بدیل برای تبیین فاجعهی مورد بحث وجود دارد که هیچکدام نمیتواند به پرسش فوق پاسخ منطقی ارایه کند: تئوری اول این است که ایجاد مرکزیت مقتدر از سوی عبدالرحمن سبب شد که به پیمانهی وسیع، نیروهای مرکزگریز را سرکوب کند و این سرکوب دامن همهی اقوام را گرفت و در مجموع صد هزار نفر را از همهی اقوام کشت؛ هرچند میزان بیرحمی نسبت به هزارهها بیشتر بوده است. رئیس جمهور کنونی در جایی، برای تبیین فاجعهی مورد بحث به این تئوری توسل جسته است (طنین، : 21). اما همانگونه که گزارش خواهم کرد، میزان بیرحمی در مورد هزارهها به کشتار آنان خلاصه نمیشود، بلکه در حد نابودی و تصرف سرزمین آنان و فروش خود آنان ادامه مییابد و تسلیم شدن آنان امیر را قانع نمیسازد. عمق فاجعه در حدی است که قابل قیاس با سرکوب سایر نیروهای مرکزگریز نیست. اگر صرفاً ایجاد مرکزیت مقتدر علت این سرکوب میبود، همانگونه که در متن گزارش فاجعه خواهیم دید، نیازمند سرکوب به این پیمانه یعنی کمر همت بستن به نابودی هزاره نبود. بنابراین، این تئوری یک تئوری تقلیلگرایانه است و آنرا در حد جنایتی که در حق سایر اقوام شده است، تقلیل میدهد.
عین همین دلیل مانع از قبول تئوری دوم در تبیین این سرکوب میشود؛ تئوری دوم که توسط رئیس جمهور کنونی در خطابهاش در مراسم هشتاد و ششمین سالیاد کاتب در ارگ به کار برده شد، این بود که به کار گیری زور توسط قدرت مطلقه، (شاید به منظور ایجاد مرکزیت)، باعث شد که سرکوب با بی رحمی تمام علیه همه مردم از اقوام مختلف به طور خاص هزاره ها را قربانی کند.
باید گفت این سخن به کلی عاری از حقیقت نیست. سرکوب فراگیر یک قوم در حد نابودی در یک نظام مردم سالار و مقید به قانون برحسب معمول اتفاق نمیافتد؛ اما همانگونه که قبلا توضیح دادم؛ عمق فاجعه در حدی است که کاملا آن را از سرکوب و به کارگیری زور در سرکوب سایر نیروهای مرکز گریز متفاوت میکند و اگر به کار گیری زور توسط قدرت مطلقه به تنهایی علت این فاجعه میبود، باید در موارد دیگر نیز میزان بیرحمی و سرکوب در این حد و اندازه به وجود میآمد، در حالیکه همانگونه که از متن گزارش فاجعه آشکار خواهد شد چنین نشده است. اما چارچوب نظریای که من ارایه خواهم کرد، توضیح میدهد؛ چگونه ایجاد یک حکومت برمبنای قومیت و تأسیس دولت افغانی ( افغانی مطابق اصطلاح آن زمان که معادل پشتونی یا پشتون بنیاد است) که حذف فیزیکی یک قوم و پاکسازی قومی یکی از ابزارهای آن بوده است، و وجود نوعی فرهنگ نفرت در جامعه ازجمله نفرت شدید مذهبی علیه هزارهها، با هم سبب شدند که فاجعه یادشده در حد حذف هزارهها تداوم یابد. این تئوری وتبیین فاجعه برمبنای آن، با ارایه شواهد تاریخی که در گزارش اصل فاجعه، ارایه خواهیم کرد، مستدل میگردد.
اما نقش سوم این چارچوب تئوریک این است که گزارش کاتب از این فاجعه را ممکن ساخته است. مرحوم کاتب فاجعه را در قالب مفاهیم و ارزشهای این چارچوب تئوریک گزارش کرده است، یعنی فاجعه را در قالب نظام توجیهی آن بیان کرده است. در واقع مرحوم کاتب راوی اندیشه و چارچوب نظری فاجعه و نظام توجیهی آن هم است به همین دلیل روایت آن توسط تاریخ مورد نظر دربار ممکن شده است. چون کاتب با استفاده از مفاهیم و اصول اخلاقی ای آن را روایت میکند که از نظر در بار وقوع آنرا عادی و موجه مینماید. حال باید دید این چار چوب نظری چیست و از چه مؤلفههایی تشکیل شده است:
هرچند در اندیشة سیاسی فقیهان متقدم، و اکثریت مسلمانان به لحاظ نظری نمونة آرمانی حکومت در اسلام خلافت از نوعی که در صدر اسلام توسط صحابة پیامبر تأسیس و رهبری شد، به شمار میآید. اما همانگونه که امام ابوحامد غزالی تصریح میکند؛ حکومتهای سلاطین ذیشوکت را نیز علیرغم اینکه فاقد شرایط امامت و خلافتاند اما به دلیل اینکه قدرت اداره و برقراری نظم را در جامعة مسلمانان دارند، مشروع دانستند و به یکی از شیوههای حکومتداری غالب و مسلط در تاریخ اسلام تبدیل شد. لذا غزالی دورة خود را دورة سلاطین ذیشوکت میداند( فضایح الباطنیه، به نقل از فیرحی: 50) و در مقام نظریهپردازی سلطنت را جزئی از امامت قرار میدهد که به تأیید امام، یعنی خلیفه عملاً قدرت اجرایی را در دست داشته باشد و حتی خود خلیفه نیز با بیعت سلطان به عنوان فردی ذی شوکت به امامت میرسد. به این ترتیب برای سلطنت نوعی مشروعیت و توجیه دینی، قائل میشود.
در واقع در دوره پسا غزالی، نظام سلطانی به یک نظریه و مفهوم مسلط در اندیشه سیاسی فقها تبدیل میشود. به گونهای که شیخ الاسلام ابن تیمیه که در دوره او دیگر چیزی به نام خلافت عملاً وجود نداشت، علی رغم دفاع پرشور اش از سلف و سنت و تأکیدش بر ولایت به عنوان مهمترین واجب در اسلام که به گفته او بدون آن اساساً دین استوار نمیگردد، مفهوم خلافت به عنوان حامل و مجری ولایت در اندیشه سیاسی او محو شده است، بلکه جای آن را مفهوم سلطان گرفته است.
مضمون سیاست شرعی در اندیشهی ابن تیمیه بر سه مفهوم اساسی استوار است:
نخست؛ ضرورت اصل ولایت. دوم؛ اینکه در زمان او حامل این ولایت امرا و سلاطین است. معیار انعقاد امارت و سلطنت برای شخصی خاص این است که ذی شوکت بوده و عملاً از قدرت و شوکت لازم برای اعمال ولایت برخوردار باشد. در بهترین حالت سلطان این ولایت را از طریق بیعت و اعلام وفاداری افراد ذی شوکت به دست میآورد. چون به باور ایشان در انعقاد ولایت برای کسی تعداد بیعت کننده که چه اندازه باشد، مهم نیست، بلکه ملاک و معیار بیعت افراد ذی شوکت است تا از این طریق حمایت لازم را به دست آورده و از شوکت لازم برخودار گردد. در واقع به تعبیر او زیربنای ولایت برخورداری از شوکت است و از بیعت افراد ذیشوکت ناشی میشود. به همین دلیل اگر سلطان این شوکت را از طریق قهر و غلبه هم به دست آورد، عملاً صاحب ولایت و اختیار شده است و میتواند اعمال ولایت کند.
محور سوم اندیشه او توضیح و تأکید بر این نکته است که این ولایت مقید به شریعت و مجری سیاستهای شرعی باید باشد. البته تقید به شریعت و مجری سیاستهای شرعی بودن از وظایف شرعی و دینی والی و سلطان است و سبب نجات و رستگاری او میشود. اما اجرای شریعت شرط لازم ولایت نیست، لذا سلطان فاسق باز هم ولایت دارد، چون شوکت دارد و برای حفظ اقتدار مسلمانان و جلوگیری از بی نظمی لازم است.[ii] و [iii]
این نظام، مورد استفاده و استناد عبدالرحمن و جانشینان او بوده است. او عمدتاً خود را در مقام احتجاج با مخالفان اعم از غلجائیانی چون ملا مشک عالم که سابقه جهاد با انگلیس را داشته است و میمنگیان و هزارگان؛ پادشاه اسلام، امیر مسلمانان، مصداق اولوالامر، خادم دین و مجری احکام شریعت، مدافع سرزمین و سرحدات مسلمانان، دولت و ملت اسلام در برابر کفار از جمله ملل مسیحیه که از دو سو افغانستان را احاطه کرده بودند، و بیرون کننده کفار و بیگانگان از سرزمین افغانستان و فردی ذی شوکت که قدرت بر قراری نظم را در میان مسلمانان داشته و از خون ومال و جان آنان در برابر هرگونه تعدی و تجاوز دفاع میکند و میان آنان به عدل رفتار میکند و مانع تجاوز حکام و کارکنان دولت بر حقوق مردم بوده و خود نیز پاک نفس و پاک دست بوده و دست تعرض به حقوق مردم دراز نکرده، معرفی میکند ( ر.ک. سراج جلد سوم، بخش یکم، صفحات : 52 – 53، 83 – 85، 228، 393 ).
به وفور و کرات از عنوان پادشاه اسلام در سرکوب هزارهها و سایر مخالفان که در میان دو قدرت رو به گسترش مسیحی در شمال ( یعنی روسیه تزاری ) در جنوب ( یعنی هند برتانوی) دولت مسلمانی برپایه سلطنت تشکیل میدهد و از قلمرو مسلمانان دفاع میکند، نام میبرد؛ در واقع عنوان پادشاه اسلام در چنین متن و زمینه تاریخی یعنی در میان دو قدرت مسیحی رو به گسترش در شمال و جنوب، مفهوم مشروعیت ساز بوده است، هر چند استناد امیر به این مفهوم در متن تاریخی یاد شده در ذات خود به شدت تناقض آلود بود.
امیر با هردو قدرت در شمال و جنوب مراوده حسنه داشت و از سر زمینهای اسلامی سمرقند و بخارا و آن سوی خط دیورند دفاع نمیکرد و حتی پشتونهای آن سوی دیورند را به انگلیسیها سپرده بود و مکرراً تقاضای آنها را مبنی براین که پادشاه آنها نیز باشد به بهانههای مختلف از جمله این که آنان مردم عهد شکن و فرصت طلباند رد میکرد.( در سراج در چندین جای از این گونه درخواستها و جوابهای تعلل آمیز گزارش شده است: از جمله در جلدسوم، بخش یکم، ص 499 که در جواب فرستادگان بزرگان علاقه بنیر مینویسد:
«چون دولت انگلیس دوست این دولت است نگران حال و متوجه خوبی احوال ایشان نخواهد شد و الا آنها را راهی و ما را ادعایی در پیش است که گاهی مداخلت در امور آن مردم نخواهیم کرد».
مهمتر از آن امیر عبدالرحمن رسماً امور دولت را در مسایل خارجی به دولت انگلیس واگذار کرده بود و از این دولت کمکهای نقدی و تسلیحاتی دریافت میکرد و صرفاً در امور داخلی صاحب اختیار بود، به همین دلیل عنوان رسمی دولت «پادشاهی خود مختار افغانستان» بود و در مسایل خارجی از طریق دولت انگلیس در هند اقدام رسمی صورت میگرفت؛ برای مثال وقتی یکی از مأموران دولت روس در مرز افغانستان با ترکمنستان کنونی اقدام به حفر کانال آبیاری برای ترکمنهای قلمرو خود میکند، دولت افغانستان مستقیماً اعتراض نمیکند، بلکه موضوع را به وزارت خارجه انگلیس اطلاع میدهد و دستگاه دیپلماسی انگلیس به دولت روس اعتراض کرده و خواهان قطع این مداخلات میشود( این موضوع به تفصیل در سراج ذکر شده ازجمله در جلد سوم، بخش دوم ص 93 – 94).
نمونهها به این مورد خلاصه نمیشوند؛ اساساً تعیین سرحد ترکستان افغانی با ترکستان متعلقه روس توسط کمیسیون مشترک روس و انگلیس صورت گرفته است. این موضوع نیز در سراج به تفصیل گزارش شده است. با این هم عنوان پادشاه اسلام نظر به وضعیت سیاسی روزگار یعنی بی نظمی ناشی از خلای قدرت و قدرت رو به گسترش قدرتهای مسیحی در قلمرو مسلمانان عنوان مشروعیت بخش بوده است.
ازجمله ویژگیهای نظام سلطانی که به وفور مورد استناد امیر در مقام سرکوب مخالفین از جمله هزارهها از آنها استفاده شده است عبارتند از:
یکم؛ پادشاه اسلام حق سرکوب رعیت خود را دارد. رعیت متمرد باید سرکوب شود، چرا که یاغی و باغی است. سلطان اسلام از حق اطاعت مطلق برخوردار است ( سراج، ج3 بخش یکم : 53، 228 ، در اینجا از وی نقل شده است که بیعت با امام وقت را رکنی از ارکان دین میداند: سراج، همان، ص 352 – 353، 407، 817)
دوم؛ امور سلطنت و اداره امور ایجاب میکند که سلطان در شک و دودلی نسبت به اطاعت رعیت خصوصاً افراد نزدیک به خود به سر نبرد، بلکه از اطاعت آنان مطمئن باشد؛ چرا که امور سلطنت بر مبنای شک و دودلی به جریان نمیافتد. خطاب به هزاره یاغستان که به سردار عبدالقدوس تسلیم شده بودند، مینویسد:
«. . . و اگر بالفعل تفنگ دادن برشما دشوار و ناگوار باشد، در دل من نیز از دوستی و اطاعت شما اشتباه راه مییابد و در کار سلطنت اشتباه و شک راه نیست»(سراج، همان: 828).
بنابراین پادشاه باید برمبنای شک افراد و دشمنان احتمالی را توقیف و برمبنای گمان سرکوب کند. دقیقاً به همین دلیل در مورد جمعیت انبوهی از هزارگان توقیف شده که به صورت روزمره توسط افواج قاهره بعد از تسلیم شدن هزاره یاغستان صورت میگرفت، نوشت آنانی که از ناصیه شان شرارت میبارد به کابل فرستاده شود. بنا براین دشمنان احتمالی باید حذف شود.
سوم اینکه نابود شدن و از میان رفتن پیامد طبیعی مخالفت با پادشاه محسوب میشد. در واقع نابود شدن قوم متمرد جزء عقوبت دنیوی متمردان بود که خداوند برای آنان مقدر میکرد. لذا اگر هزاره نابود شد پیامد طبیعی عمل آنان بود. در گزارش کاتب نابودی هزارهها به حیث پیامد طبیعی عمل مخالفت با پادشاه از یک زبان دو وجهی استفاده شده است: در تعابیری چنین مینماید که گویا مخالفت با پادشاه اسلام به صورت متافیزیکال باعث عقوبت الاهی در دار دنیا میگردد، چیزی شبیه عاق پدر که گویا بر سرنوشت دنیوی پسر تأثیر گذار است.( سراج همان: 85، 108، 352 – 353، 813).
در موارد بسیار نوعی تحلیل طبیعتگرایانه از نابودی یک قوم در نتیجه برخورد با قدرت بزرگتر از خود ارایه میدهد آنجا که مینویسد: «هر عاقل کامل میداند که فرقه ضاله هزاره از کردار زشت خود که سرنوشت ایشان بود چه دید و به چه قسم به قتل و غارت و اسیری رسیدند. هرکه با پولاد بازو پنجه کرد- ساعد سیمین خود را رنجه کرد»(سراج، همان: 928). در جای دیگر مینویسد: «آری هرکه باسلطان در افتد چنین خاک ذلت بر سر افتد» (سراج، همان: 1002).
یکی از مهمترین ابزار فکری برای سرکوب و حذف در این نظریه تکفیر است. تکفیر چون ابزاری برای سرکوب و حذف در تاریخ اسلام برای تصاحب قدرت و قلع و قمع مخالفین کاربرد بسیار داشته است. گویا به موجب این نظریه، انسانها دودسته اند یا مسلمان اند که از همه حقوق از جمله از حق مصونیت جان و مال برخوردار است یا کافر ی است که با قدرت مستقر سر ستیز دارد و یا میتواند برای آن خطر داشته باشد این گروه از حق مصونیت جان و مال و عرض برخوردار نیست و باید حذف شود، مگر کافری رسمی از اهل کتاب که شرایط ذمه را پذیرفته باشد و هیچگونه خطری محسوب نشود و کاملاً منفعل و سر به زیر باشد.
از این ابزار در حذف و سرکوب هزاره چنانکه بعدا توضیح خواهیم داد به شکل وسیع استفاده شد. لکن مبنای آن به لحاظ نظری بسیار پر تناقض بود. چون واضح نبود چرا هزاره یاغستان کافر است. اگر به جهت شیعه بودن کافر به حساب میآمد مستلزم تکفیر تمامی شیعیان بود که به لحاظ سیاسی و دلایل زیر حکومت از آن پر هیز میکرد:
نخست؛ تکفیر به دلیل شیعه بودن مانع مناسبات خوب دولت با دولت قاجار ایران میشد( در این زمینه نیزگزارشهای متعددی در سراج وجود دارد که این ادعا را تأیید میکند، از جمله اینکه بعد از وفات امیر در مشهد سه روز مجلس ختم قرآن برگزار میگردد. این خبر در جلد چهارم در بیان وقایع مربوط به وفات امیر).
دوم، سبب میشد که قزلباشان را که عهده دار امور دیوانی بودند، از بدنه دولت اخراج و سرکوب کند
سوم، زندگی باهمی شیعیان و سنیان را در شهرهای هرات و قندهار و کابل ناممکن میساخت و مشکل بر سر راه حکومت و حکومت داری به وجود میآورد.
به همین دلیل امیر شخصاً مخالف تکفیر شیعیان بود( سراج ، همان: 123). مطابق گزارش سراج، امیر در چندین مورد با تکفیر شیعیان شخصاً مخالفت کرده است، هرچند در مجموع این روحیه مانع از رفتار متعصبانه و تبعیضآمیز جامعه و دولت علیه شیعیان کشور از هر قوم و تبار نشده است( سراج،جلد سوم، بخش دوم:107). همچنین اگر صرف هزاره یاغی به دلیل بغاوت کافر به شمار میآمد مستلزم تکفیر تمامی یاغیان بود: از جمله شورشیان غلجایی و شورشیان ترکستان به رهبری سردار محمد اسحاق خان نیز تکفیر میشدند، در حالی که چنین نشد.
به نظر میآید؛ این تکفیر مبتنی بر روانشناسی عمومی بود که درآن به نوعی هزاره ها به لحاظ هویت قومی و فیزیک متفاوت بدن و به لحاظ هویت مذهبی خود، شدیداً دیگری و غیر خودی و تا حدودی کافر محسوب میشدند. در نتیجه مورد نفرت شدید مذهبی و بعضاً قومی قرار داشتند. در آن دوران، در نتیجه نفرت مذهبی ، کافر شمرده شدن هزارگان و شیعیان در نزد دیگران به عنوان یک وضعیت فکری و فرهنگی، امری شایع بوده است و به همین دلیل برده گیری از آنان یک روش متداول در میان سایرین بوده است و به عنوان یک واقعیت به تکرار مورد اشاره امیر قرار گرفته است.
در واقع وی خطاب به هزارهها میخواهد بگوید که چنین تلقی از شما در اذهان دیگران وجود دارد و من در صورتی اطاعت مطلق شما از حکومت با آن مخالفت میکنم، در غیر آن با این تلقی همراه میشوم که در واقع چنین شد. در همین راستا در منشور خود خطاب به هزاره یاغستان مینویسد: « شما قوم را سالها کافر میگفتند خرید و فروش دختر و پسر شما را جایز میدانستند. اما من شما را مسلمان و اهل قبله میدانم ( سراج، همان: 398). اشاراتی از این نوع از سوی امیر در مواردی متعدد صورت گرفته و در سراج گزارش شده است که حاکی از وجود نفرت مذهبی شدید علیه هزارهها در آن زمان است. لذا این تکفیر، در چنین زمینهای فکری و فرهنگی مورد قبول واقع شد و چندان تناقضهای آن مورد پرسش قرار نگرفت.
نشانه آشکاری که این تناقض را، چه در سطح فرهنگی و فکری جامعه و چه در سطح سیاست و حکومت (قدرت سیاسی) روشن میکند برخورد حکومت و شخص امیر و مردم قندهار با هندوان قندهار است. هندوان اطفالی از مردم هزاره را که به غنیمت گرفته شده بودند، خریدند و طبق آیین خود بر گردن آنها زنار بستند. این عمل آنان افکار قندهاریان را علیه آنان تحریک کرد وعلیه آنها با این استدلال که این اطفال مسلمان زادهاند و شما کفار حق ندارید، به گردن آنها زنار ببندید، حرکت اعتراصیای را به راه انداخته بودند. موضوع برای داوری به خود امیر ارجاع شد. اهل هنود در عریضهای که به در بار نوشت استدلال کردند که اینها در شبه قاره توسط خود حکومت و مردم به فروش رسیده و میرسند ؛ مسیحی، هندو و مسلمان خریدهاند؛ برای آنها درست است چگونه است که برای ما جواز ندارد. جواب امیر این بود که شما اهل ذمه هستید و با این کارتان که مسلمان زادهها را خریداری و زنار برگردن آنها آویخته اید از شرایط ذمه عدول کرده اید. به این واقعه دست کم در دو جای سراج پرداخته شده است. (متأسفانه محل دقیق گزارش اصلی را فراموش کردهام). اما مورد دوم، نوع یاد آوری واقعه یادشده در زمان امیر حبیب الله است که در طی آن هندوان خواهان اعاده مبلغی میشوند که امیر پدر آنها را جریمه کرده بودند و حبیب الله به شدت این در خواست را رد کرده و میگوید که امیر در حق شما لطف کرد که شما را به دلیل اینکه مسلمان زادگان را به بردگی گرفته و نشانههای نامسلمانی را به گردن آنان آویخته بودید نکشت و شرایط کفار محارب را بر شما تطبیق نکرد، باید بسیار سپاس گزار باشید( سراج، جلد چهارم، بخش دوم: 164). این برخورد دوگانه نشان دهنده همان تناقضی است که جامعه و حکومت در عمل به آن مبتلا بودند.
افغانستان به این دلیل که سلطان آن مسلمان بود و تحت حاکمیت سلطان مسلمان قرار داشت دارالاسلام محسوب میشد آن سوی خط دیورند؛ هر چند با اکثریت مسلمان به دلیل این که تحت حاکمیت کفار قرار داشت از نگاه امیردارالکفر محسوب میشد. براین اساس به پشتونهای آن سوی مرز توصیه میشد که سنت اسلامی هجرت را از دارالکفر به دارالاسلام برگزینند و این تازه واردان مهاجر نامیده میشدند. حکومت و مردم در دارالاسلام وظیفه داشتند به این مهاجران کمک کنند و آنان را در زمینهای تصرف شده از کفار هزاره اسکان دهند. ولی همین دولت وظیفه نداشت که سرزمین آنان را به قول خودش از قید کفار آزاد کند و حتی نمیخواست سرزمین آنان را در قلمرو خود قرار دهد. این طرز تلقی (دارالاسلام ودارالکفر و هجرت و مهاجرین) و عمل برمبنای آن از خلال اقدامات امیر و و قایع مربوط به اسکان پشتونهای آن سوی دیورند در زمینهای تصرف شده از هزارگان که در جلد چهارم سراج گزارش شده به خوبی فهمیده میشود. از جمله در این زمینه یک فرمان هفده فقرهای را که در خصوص نحوه اسکان مهاجرین در زمینهای تصرف شده و نحوه کمک به آنان از سوی حکومت و مردم صادر گردیده است، به خوبی مضمونی را که بیان داشتیم بازتاب میدهد. (سراج، جلد چهارم، بخش یکم ، ص 10 – 17).
امیر عبدالرحمن به تحلیل جامعه شناختی ابن خلدون از پیدایش امپراتوریها و عوامل انحطاط و سقوط آنها به احتمال زیاد باور و به این متفکر علاقه داشته است. به همین دلیل ظاهراً ترجمه مقدمه ابن خلدون را سفارش کرده بود( سراج، همان: 439)، هرچند آنگونه که از گزارش دیگر سراج در بخش نام برده برمیآید که این ترجمه به پایه اکمال نرسید.
بیمناسبت نیست که بگویم این واقعیت نشان میدهدکه سنت، حتی در عقلانی ترین شکل خویش در اشکال مختلف آن چندان زیربنای فکری مناسب، البته در صورتی که توسط ابزارهای معرفتی ای که منظومه معرفتی و دیدگاه اخلاقی مدرن در اختیار ما قرار میدهد، مورد بازخوانی انتقادی قرار نگیرد و در واقع به این وسیله صورتی خاص از گفتمان تجدد را به وجود نیاورد، به تنهایی و« فیحد ذاته » برای عبور از تنگناهای جهان معاصر، از جمله تأمین عدالت و احترام برای همه که نیاز حیاتی انسان معاصر برای رسیدن به صلح و آرامی است، فراهم نمیکند.
در اندیشه ابن خلدون عامل قوی برای تشکیل یک امپراتوری و ایجاد سلسله جدید، در قدرت جنگآوری رهبر یک قبیله صحرا نشین و غیر شهری و عصبیت ( پیوند و وفاداری قبیلهای) نهفته است که همچون یک انرژی طبیعی نهفته رها میشود. این نیرو قدرت و اراده و سخت کوشی لازم را برای فتح و غلبه بر دیگران دارد و از طریق غلبه(سرکوب و غارت) بر قدرت سیاسی و اقتصادی و نظامی خود میافزاید. برحسب این نظریه عصبیت قبیلهای و نسبی، عامل اصلی پیوند و انسجام گروهی قوی میان رهبر قدرتمند قبیله و اعضای آن قبیله میباشد و قبیله را برای تأسیس سلسله جدید در سطح عالی آماده میکند ( ابن خلدون، مقدمه، ص 131- 140 ).
امیرعبدالرحمن فکر میکرد که او به عنوان یک رهبر قدرتمند با تکیه بر قدرت قبیلهای درانیها به صورت خاص و پشتونها به قول خودش افغانها به صورت عام، میتواند یک سلطنت قدرتمند در افغانستان آن روز تأسیس کند. به اعتقاد او پشتونها از عصبیت لازم قبیلهای که او از آن تحت عنوان «غیرت افغانی» یاد میکند برخوردار است. وی در دو مورد از مفهوم غیرت و معادل آن یعنی «ننگ» استفاده کرده است: یکی در نامه ملامت آمیزش به درانیهای قندهار و آنان را متهم میکند که غیرت قومی ندارند( سراج، جلد سوم، بخش یکم: 928). دیگر در منشور خویش به سران هزاره یاغستان مبنی براین که وجود یک قوم ضعیف، اما در مرکز سلطنت پادشاه افغان که از چهار سو محاط به قوم افغان است ( مراد ازکلمه افغان در متون رسمی ای آن روزگار که عمدتا به زبان فارسی نگارش مییافت پشتون بوده است)؛ به صورت یک ننگ بر چنین پادشاهی و قوم او ثبت تاریخ میشود (سراج همان: 813).
در این نوع نگاه از ابزار های مهم ایجاد منفعت مشترک بر پایه انسجام قبیلهای اقتصاد مبتنی بر غارت و چپاول و تصرف زمین تحت عناوین گوناگون از جمله تحت عنوان غنیمت است که از قبایل و دولتهای سرکوب شده و شکست خورده در جنگ به دست میآید. امیر در ایجاد این منفعت مشترک با اتکا بر مفهوم عظمت بخشیدن به افاغنه و مملکت افاغنه( سراج ، جلد سوم، بخش یکم: 17) قوم خود ( یعنی افغانها عموماً قوم پادشاه به حساب میآیند) تلاشهایی قابل توجهی به عمل آورد.
پادشاه میخواست قوم او از منافع خاص بر خودار باشند، از جمله اسکان دادن آنها در قطغن زمین( در این راستا از جمله ورود قوم ناصری را که میان افغانستان وهند آنروزی ییلاق و قشلاق میکردند امیر مشروط کرد به این که از ده خانوار یک خانوار که ازمکنت خوب برخوردار باشند به او بدهند تا در قطغن زمین سکنی دهد و با کمک دولت به زراعت بپردازند تا کنار مرز از قوم افغان مردمی که نشان دهنده عظمت قوم افغان باشد ساکن شود: یک قطعه از نامه وی به قوم ناصری را که به وضوح اتکای امیر را بر قدرت قومی برای تأسیس دولت افغانی ( پشتونی) از طریق اسکان آنان در نقاط مهم افغانستان و ایجاد منفعت مشترک نشان میدهد به عین عبارت نقل میکنم:
«. . . و آن خانوار باعث اطمینان خاطر من و مورث اعتماد قوم خود خواهند بود، زیرا که از توطن ایشان در آنجا با خود میگویم که این قدر خانوار از قوم من در ولایت قطغن که حاشیه مملکت افغانستان و ساحل نهر جیحون [ است] جا و مأوی داده ام، البته ایمن میباشم. پس آمدن شما در افغانستان و از ده خانه یک خانه را به من دادن و من ایشان را در قطغن جای سکنی و زیست قرار نهادن دلیل ظاهر غم شریکی شما با دولت و اعتماد و تسلی من با شما خواهد بود، و این که این خانوار را از صاحب ثروتان و بزرگان با استعداد و شأن میخواهم منظور آن است که مردم همسایه خارجه بدانند و ببینند که این قدر خانوار را از قوم افغان که تمامت ایشان آدمان درست و با عزت و ثروت و «ضیعت» اند و از شجاعت و وطن پرستی زمین خود را به جان خریدارند و کسی جرأت آن را نتواند کرد که موطن و مسکن ایشان را متصرف شود و از این رهگذر این خانوار بازوی با نیروی دولت و پرو بال مکنت سلطنت خواهند بود» (سراج، جلد سوم، بخش یکم: 690).
این فقط یک مورد از اسکان قوم خویش در قطغن زمین است و گزارشهای متعدد دیگر در همین بخش از سراج وجود دارد که وی اسکان افغانهای کوچی در بادغیسات و مرغاب را نیز برمبنای خدمت به قوم خویش و اسکان آنها در نقاط مهم کشور اجرا و تطبیق میکند( سراج همان: 323).
در برابر، پشتونها نیز عموماً از این درک مشترک برخوردار بودهاند که قوم پادشاه هستند و آن را برای خود سبب قدرت و منشأ اعتبار میدانستهاند.( نشانه این درک را در استدلال مهاجران و دیگر قبایل پشتون هنگام تصرف عدوانی زمینهای هزارهها که در بخش نخست جلد چهارم سراج گزارش شده به صورت واضح میتوان ملاحظه کرد).
همچنین پیوند قبیلهای و قومی و غیرت ناشی از آن به لحاظ فرهنگی در آن زمان یک ارزش فرهنگی مسلط بوده است.( این درک و دریافت را از گزارشهای مربوط به جنگ و سختیهای آن که در بخش اول جلد سوم سراج گزارش شده به خوبی میتوان به دست آورد).
البته در نگاه قومی امیر، یک نگاه سلسله مراتبی به پشتونها وجود داشته است. در یک نگاه عام کلیه پشتونها قوم پادشاه محسوب میشدهاند، لکن در حلقه سوم جای داشتهاند و درانیها به صورت خاصتر قوم پادشاه محسوب میشدهاند و حلقه دوم را تشکیل میدادهاند و طبیعتاً از امتیاز بیشتر برخوردار بودهاند و به صورت اخص محمد زاییها حلقه اول از قوم پادشاه را تشکیل میدادهاند و از امتیازات بیشتر برخوردار بوده است. مقامات عالی حکومتی، حتی در طول حکومت این دودمان در دورههای مختلف معمولاً از میان آنان بوده است و امیر عبدالرحمن برای تمامی اعضای این قبیله اعم از ذکور و اناث به عنوان قوم خاص پادشاه معاش و مستمری ماهانه از خزانه حکومت تعیین میکند، تا قوم پادشاه در رفاه زندگی کند( سراج جلد سوم، بخش دوم: 160).
مر حوم کاتب در تحلیل این تخصیص تقریباً از همین تقسیم بندی سه حلقهای و میل خاطر پادشاه به آن نام میبرد و مینویسد:
«. . . و هم در تضاعیف وقایع مسطوره. . .حضرت والا که از راه ایلیت و قومی در همه امور میل خاطر جانب عموم اقوام و طوایف افغان، خصوص فرقه محمد زایی داشت و از جایی که این فرقه، شاخی از قوم بارکزایی از شجره پر ثمره درانی است و با خاندان شاهی از یک اصل اصیل و فرع جلیل می باشد، ذکوراً و اناثاً مشمول عواطف خسروی فرموده، امر کرد که تمامت آنان ذکوراً و اناثاً بدون خدمت پس از وصول به مرحله دوازده سالگی الی بیست سالگی به تدریج سن و سال، سیصد روپیه تنخواه ثبت دیوان نمایند و برخی با پسران خود از قندهار به فرمان طلب در کابل آمده، شرف بار و عز دیدار شهریار تاجدار حاصل کردند. پسران ایشان در سلک سواره نظام شاهی اول منسلک گردیده اشخاص کهنسال و معمر ایشان تمام از عطای خلاع فاخره سر افراز و ممتاز شدند. . . حاجی عبدالشکورخان تاجر باشی قندهار را برسبیل اشتهار فرمان کرد که حضرت والا فرقه جلیله محمد زایی را نظر به اتحاد قومیت با خاندان شاهی از دیگر مردم درانی و غلجایی برگزیده، تصمیم عزم نمود که آسوده حال تر از بیت المال هریک از مردان ایشان در سال چهار صد روپیه و زنان سیصد روپیه را بردن سزاوار باشند تا زیست و معیشت ایشان بهتر از دیگر مردم بوده، آسوده و مرفه الحال گردند» (سراج ، همان، ص 160).
کاربرد این سیاست و این تئوری (پیوند قبیلهای و تصرف زمین و اقتصاد غارت ) توسط امیر در بسیج قبایل پشتون علیه هزارهها مؤثر بود. این مؤلفه از نظریه او در فرمانی که امیر خطاب به سران هزار ه یاغستان پیش از جنگ صادر کرده است، آنجا که میگوید: وجود یک قوم یاغی از چهار سو محاط به قوم افغان ننگ تاریخ براین قوم شمرده میشود؛ نیز به خوبی توضیح داده شده است.
لکن این دیدگاه در ذات خود به لحاظ نظری و عملی با دوتناقض مبتلا بود: که از یکی خود امیر آگاه بود و از دیگری خود وی آگاه نبود.
تناقضی که خود امیر ازآن آگاه بود، تنوع افغانستان به لحاظ قومی، خصوصاً حضور هزارهها در سراسر کشور و به صورت متراکم در مرکز افغانستان از کابل تا قندهار و هرات بود. به تعبیر خود او هزارهها یکی از بزرگترین اقوام این سرزمین است. او در تاج التواریخ این موضوع را به تفصیل توضیح میدهد و از آن به عنوان مشکل عمده بر سر راه اقتدارسلاطین افغان یاد میکند (تاج التواریخ، جلد اول: 262- 264) ). خود هزارهها نیزکم و بیش از این تفاوت و اهمیت سیاسی آن در خصوص این که دولت مقتدر و اقتدار گرای مرکزی یک دولت افغان خواهد بود، آیا آنها نظر به هویت متمایز خود یک دولت اساساً افغان را بپذیرد یا خیر، کم و بیش آشنا بوده است. این مطلب در نامه پنج ارزگانی به قدوسخان مبنی براینکه آنها دولت پنجم تشکیل میدهند و تسلیم دولت افغان نمیشوند، منعکس شده است( سراج، جلد سوم، بخش یکم: 821 ).
امیر نظر به این تنوع میخواست که پادشاه افغانستان و پادشاه همه از جمله هزارهها باشد و همه رعایای او. وی این ادعا را با تأکید تمام در منشور خویش به سران هزاره یاغستان مطرح کرده است ( سراج، همان: 813) و در همانجا تأکید میکند که او آنان را مسلمان میداند. ظاهراً این مسلمان دانستن در آن وضعیت فرهنگی امتیاز مهم محسوب میشده است که به موجب آن هزاره میتوانسته است رعیت پادشاه و جزء دولت به حساب آید. لکن این ادعا با داعیه تشکیل دولت افغان مبتنی بر عصبیت قبیلهای ناسازگار بود.
اما تناقض دوم که خود امیر از اهمیت و رشد سریع آن آگاه نبود، تحولات سریع در مغرب زمین از جمله پیدایش ناسیونالیسم ملی و پدیده دولت- ملت بود که بر اساس نظریه ابن خلدون که اساساً معطوف به تبیین جوامع کهن بود و تنها میتوانست تحولات اجتماعی را در این جوامع توضیح دهد، قابل تفسیر نبود. چرا که تحولات جدید تنها بر پایه نظریاتی جدید که در علوم اجتماعی جدید به وجود آمده است امکان توضیح و تبیین مییابند. امیر فکر میکرد، افغانستان در قالب همان مناسبات کهن باقی میماند و بی خبر از اینکه داعیه تشکیل دولت مدرن بر پایه ملت، آن هم از اقوام مختلف در افغانستان نیز مطرح خواهد شد، موضوعی که با تشکیل دولت بر پایه برتری طلبی قومی در تضاد اساسی قرار دارد. مسئلهای که با نظریه ابن خلدون قابل توضیح نبوده و نیست.
همچنین باید افزود؛ سیاست امیر در امر قومیت لزوماً به این معنا نبوده است که امتیاز و عدالت را برای همه پشتونها فراهم کرده باشد و افراد متعلق به این گروه قومی مورد قتل و شکنجه و زندان و نفی بلد قرار نگرفته باشند. در واقع این تئوری به دو دلیل در تأمین مصونیت، عدالت و رفاه برای همه پشتونها عاجز بوده است: اول اینکه این تئوری در ذات خود سلسله مراتبی و تبعیض آمیز بود، به همین دلیل پشتونها را در سه حلقه و طبقه جای میداد و طبیعتاً طبقات پایینتر در معرض سرکوب و بیرحمی و تبعیض بوده است. دوم اینکه مبتنی برکاربرد زور توسط قدرت مطلقه بود؛ به همین دلیل هیچ پشتونی، هرچند از خاندان محمد زایی و نزدیکترین خویشان امیر از برخورد دلبخواهی و قهر آمیز امیر، برمبنای شک و گمان در امان نبودند و در نتیجه هیچ کسی مصونیت نداشت.
مراد از هزاره یاغستان مناطقی از سرزمین هزارهها بوده است که رسماً تحت اداره حکومت نبوده و مالیه پرداخت نمیکرده است و احتمالاً در یک بازه زمانی طولانی به صورت خود مختار زندگی داشته؛ به قول مرحوم کاتب تازیانه محصل مالیات دولتی را بر گرده خود احساس نمیکرده است. خودشان نیز فاقد نظم و انسجام دولتی بوده و از رهبری قومی و قبیلهای قوی نیز محروم بوده است و چندان انسجام قبیلهای هم نداشته است. میان خود رقابت و درگیریهای کشنده، بی پایان و بی فرجام داشته است.
این مناطق مطابق گزارش کمیسیون سر حدی انگلیسی( میتلند: 151- 130) و آنچه از مطالعه سراج به دست میآید؛ شامل مناطق زیر است:
– ولسوالی ارزگان خاص از جمله شامل مناطقی چون زاولی،حسینی، آبپران، در پهلوان، ناوه سلطان احمد، ناوه شاعلی، ناوه باغچار، ناوه ارزگان، چنارتو، بیتمور، و شیره؛
– منطقه وسیع اجرستان( دایه فولاد)؛
– شیرداغ و پشی از مالستان کنونی؛
– ولسوالی خاک افغان (نام اصلی خاکیران سرزمین قلندر از اقوام بزرگ و پر نفوذ هزاره در حد فاصل جاغوری، دایچوپان، ارزگان و ارغنداب)؛
– دایچوپان شامل مناطقی چون شوی، بایلوغ، لرزآب، ماره، تناچوب، شیغجی، هزاربز، بادام تو، دوزی . . .
– ولسوالی چوره؛ شامل کمسان، قلتک، دلغنه و خود ناوه چوره . .
همین جا باید اشاره کنم: مناطق تصرف شده و برباد رفته مطابق آنچه از گزارش کاتب در سراج به دست میآید، شامل مناطقی وسیع از هزارههای خارج از قلمرو هزاره یاغستان نیز میشود که بخشهای از آن به شرح زیر است:
– ولسوالی گیزاب؛
– بخشی وسیع از تمزان؛
– مناطقی از تیرین( از جمله چشمه شفلق، خانان، بوم و نعنه واقع در خود ناوه تیرین) مرکز کنونی ولایت ارزگان؛
– مناطقی از ولسوالی دهراود( از جمله چارچینه) از مربوطات ولایت ارزگان؛
– ولسوالی میانه شین که اکنون مربوط به ولایت قندهار است؛
– چلهکور از مربوطات دایچوپان کنونی؛
– مناطقی از دهله در قرب قندهار ( مناطقی از باغران از مربوطات پشت رود) مناطق یادشده اکثرا تحت کنترل حکومت قندهار بوده اند و رسماً جزء قلمرو یاغستان محسوب نمیشده اند.
میتوان واقعه تسخیر هزاره یاغستان را بر اساس روایت کاتب در سراج، در پنج مرحله دستهبندی کرد:
در مر حله نخست امیر، میران دایزنگی از جمله سردار محمد عظیم بیگ سه پای دایزنگی و خوانین جاغوری را واسطه قرار میدهد و از طریق آنها فرمانهای متعدد به نام و یا به عنوان مناطق هزاره یاغستان صادر میکند. لب کلام امیر در این فرامین این است که وجود قلمروی به نام یاغستان برای پادشاه و مردم افغان قابل تحمل نیست. شما مردمی هستید که از چهار طرف محاط به قوم افغان هستید واین یاغیگری در مرکز حکومت افغان با ننگ افغانی سازگار نیست. مخصوصاً براینکه این دولت با دو دولت مسیحی در شمال و جنوب که خود خطر محسوب میشوند، همسایه شده است. بنابراین چاره ای جز تسلیم شدن ندارید و اگرنه نابود میشوید.
این فرمان و پیام را خوانین جاغوری و میران دایزنگی به سران هزاره یاغستان در میان گذاشتند، و در واقع به نمایندگی از حکومت در چارچوب همان فرمانها گفتگو کردند و طرفین به توافق رسیدند که تحت شریط ذیل تسلیم حکومت شده و حاکمیت دولتی را بپذیرند و با مخالفان و گردنکشان یکجا مبارزه کنند: قشونی که برای تطبیق حاکمیت دولت و تسخیر هزاره یاغستان میآیند از هزاره جاغوری، هزاره غزنی و مردم قزلباشیه باشند.
مرحوم کاتب نوشته است: « جمشید خان بن محمد باقر سلطان جاغوری که از راه دیگر به امر حضرت والا طریق استمالت و هدایت مردم سکنه ارزگان و شوی و بوباش و قلندر و پشه و شیرداغ و غیره برگرفته بود؛ بزرگان مردم مذکور را دیده و دلالت نموده با ایشان که به محض نصیحت او پذیرفتار اطاعت شدند، قرارداد که یک فوج پیاده و یک فوج سواره نظام از مردم قزلباش و مردم الوسی هزاره محمد خواجه و چهار دسته جاغوری که همواره راه اطاعت و خدمت دولت پیموده و میپیمایند؛ داخل ملک ایشان شده در اجرای امور پادشاهی پردازند و هرکه سرباز زند به تنبیه و تهدیدش پردازند . . . و جمشید خان قرارداد مذکور را با این امر از ایشان عهدنامه گرفته؛ موکد به سوگند [کرد] . . . و آنگاه که این قرارداد و عهد و میعاد از عریضه جمشید خان به گوش پر هوش حضرت والا رسید، ارقام و اعلام فرموده برای جمشید خان نگارفرمود که ما نیز به قرار خواهش آن مردم کار کرده به همان مصلحتی که خود ایشان دیده رفتار مینماییم» (سراج، جلد سوم، بخش یکم: 491 – 492).
در واقع وحشت و ترس هزاره یاغستان از حضور لشکر ایلجاری قبایل پشتون بود که به دلیل تفاوت مذهبی و قومی و زبانی و روابط پر تنش قبلی، و نفرت ناشی از آنها بنای آزار و اذیت و تعرض به عرض و جان و مال مردم را پیشه خود کنند که حوادث بعدی صحت این پیش بینی را چنانکه بعداً توضیح خواهم داد، اثبات کرد. پیشنهاد فوق به اطلاع امیر میرسد، امیر به ظاهر قبول میکند؛ اما در واقع برنامه مورد نظر خود را چنانکه توضیح خواهیم داد دنبال کرد.
امیر نخست کوشید جنگهای جنوبی و ترکستان افغانی را مدیریت کند. بعد از سرکوب شورشهای مردم جنوبی و سردار محمد اسحاق خان در شمال، نوبت به تسخیر هزاره یا غستان میرسد. سردار عبدالقدوس خان به سال 1306 هجری قمری/ 1890 میلادی مأمور اجرای این برنامه میگردد.
پیش از شروع عملیات مطالعات فنی برای شناسایی راههای ورود به یاغستان شروع میشود. به این منظور حکمرانان چهار طرف هزارجات از قبیل قندهار، غزنین ، پشت رود ( هلمند کنونی) سیغان و کهمرد فرمان مییابد که از «هر طرف دوتن مرد هوشیار راستکار مأمور نمایند که داخل جبال هزاره جات شده، مقدار مسافت و سهل و صعوبت و منحنی و مستقیم طرق و مواضع حرکت و فرود سپاه و تنگی و فراخی راه و جمعیت مردم سکنهاش با معمورات و مطمورات ایشان دیده و دانسته؛ همچنان منزل به منزل طی مراحل کرده و در مزار شریف حاضر پیشگاه سعادت پایگاه خلافت شوند تا به وجه صحیح و طبق واقع حضرت والا را اطلاع دست دهد که از کدام راه با چه قدر لشکر و سامان عبور نموده، رهسپار تواند شد»( سراج ، جلد سوم بخش یکم: 621).
حکمران قندهار سید شاه نجف نام ساکن چهار دهنه و محمد جان نام گندگانی قوم قزلباش را از قندهار در روز غره ماه شوال رهسپار ارزگان نموده، امر کرده که از ابتدای خاک سرزمین هزاره باغیه تا انتهای آن همه جا را نیک دیده و مشاهده کرده راه و بیراه وگذر گاه لشکر و انبوهی مردم آن بوم و بر را نوشته خود را به حضور انور رسانند( سراج همان: 823).
حکمرا ن غزنین نیز« سید بابا شاه و سید عبدالوهاب و سید محمد نبی نامان از سادات سکنه هزاره را به راه مالستان و اجرستان در هزاره جات یاغیه گماشت . . . که حالت مردم هزاره علم حاصل کرده و در مزار شریف رفته به عرض بار یافتگان حضور اقدس برسانند» ( سراج، همان: 628).
همچنین قدوس خان از راه بامیان با همکاری میران دایزنگی(سراج همان: 787- 788 در این دو صفحه این همکاری خوب شرح داده شده است که قبلاً وفاداری خود را با امیر و همکاریشان را برای سرکوب هزاره یاغی اعلام کرده بودند( سراج، همان: 509)، قدوس خان در همین راستا مدتی در دایزنگی برای تأمین تدارکات از جمله برای جذب لشکر ایلجاری هزاره توقف میکند، (سراج همان:768) ) به سمت تمزان در ولایت دایکندی کنونی حرکت میکند وگیزاب را قرارگاه خود برای جنگ و صلح قرار میدهد. او یک استراتژی پنج فقرهای را برای جنگ تهیه میکند که در ذات خود بسیار دقیق بوده است و مورد تأیید امیر نیز قرار میگیرد.
درکل؛ سپاهیان از چهار جهت به سمت یاغستان حرکت میکند:
سپاه نخست تحت فرمان قدوسخان در بهار 1891 میلادی از مسیر بامیان که در نهایت با تسخیر چوره از راه سنگر وارد ارزگان میشود. سپاه دوم از راه بهسود به سر کردگی محمد نبی خان حاکم هزاره بهسود و محمدالله کرنیل از جرغی وارد اجرستان (دایه فولاد ) میشود. سپاه سوم متشکل از سپاه منظم و ایلجاری هزاره محمد خواجه و سایر طوایف هزاره و لشکر ایلجاری قبایل کوچی از مسیر غزنی، جاغوری، مالستان به زاولی، شش برجه، آب پران و ناوه سلطان احمد و ارزگان وارد میشود. سپاه چهارم از هرات از مسیر تمزان به اجرستان و ارزگان عزیمت میکند.
نکته مهم در این لشکر کشی این است که بخش زیاد آن از هزارههای غزنی، بهسود، مالستان، جاغوری، دایزنگی، دهراود، تیرین و حدود چهار هزار نفر از هزاره های هرات شرکت داشته است.[iv] بخشی از این لشکر را، ایلجاریهای کوچی و قبایل افغان تشکیل میداده است که سابقه خصومت و درگیری با یاغستان داشته است و بخشی از آن را هم سپاه منظم تشکیل میداده است که در واقع رهبری جنگ و تصمیمگیری با این دو گروه اخیر بوده است.
از ویژگیهای این دوره این است که هزاره یاغستان تقریباً بدون درگیری جدی تسلیم میشوند. به گونهای که خان شوی، غلام رسول خان به قاضی قلات نامه مینویسد: چند نفری را بفرستد که به صورت رسمی در حضور نماینده قاضی بیعت نامه خود را نوشته و در قلات به تأیید قاضی رسانیده و تسلیم مقام محلی حکومت در قندهار دهد(سراج، همان: 782 – 810). در واقع در این مرحله بدون کدام درگیری جدی مردم هزاره یاغستان تسلیم میشوند (سراج، همان: 833).
لکن بعد از تسلیم شدن وقایعی دردناکی به تدریج رخ میدهدکه در واقع سبب شکل گیری مجدد شورش و طغیان به صورت فراگیر تر از پیش گردید. مرحوم کاتب این وقایع را که سبب وقوع شورش شد با دقت گزارش میکند:
واقعه نخست این که افواج ایلجاری و منظم به جای اینکه در قلعههای نظامی اسکان داده شوند، در قلعههای مردم جای گرفتند و این کار در ذات خود، سبب تحمیل و فشار روحی و اقتصادی بر مردم گردید.
واقعه دوم برنامه تطبیق خلع سلاح بود:؛ میدانیم که سلاح ملک شخصی مردم بود، درآنزمان مردم حق داشتند که مالک اسلحه باشند و آن را حمل کنند و در واقع مهترین وسیله تأمین امنیت محسوب میشده است که افراد در اختیار داشته است. خلع سلاح نوعی سلب مالکیت و سلب وسایل دفاع شخصی و جمعی یک قوم در برابر اقوام مهاجم دیگر نیز به حساب میآمد. به همین دلیل حکومت به مردم میگفت که اسلحه شخصی آنان را به صورت امانت به طور میگیرند، زمانی که آرامش و اعتماد به صورت کامل بر قرار گردد، دو باره سلاح ها به صاحبان آنها برگشت داده میشوند. لکن این تطبیق این برنامه توسط مأموران حکومتی در عمل سبب بی رحمی های زیادی شد ( سراج، همان ، ص 829).
عامل سوم تحصیل مالیات از این مردم به تعبیر کاتب؛ جدید الاطاعه بودند که آنهم با بی نظمی و بی رحمی توأم بوده است.
رویداد چهارم که بسیار به اعتماد عمومی صدمه زد، دستگیریهای خود سرانه به صورت وسیع که به گفته خود قدوس خان روزانه فقط پانصد نفر از دستگیر شدگان را به مقر وی میآوردند و ایشان نیز برای اینکه روحیه سرکوب و همبستگی سربازان تحت امر خود را خراب نکند، از این اقدام ممانعت نمیکند. همراه با آن به غلامی و کنیزی گرفتن دختران و پسران مردم توسط لشکریان بود، و این موضوع را قدوس خان به امیر گزارش میکند، تنها فرمانی که از سوی امیر در این خصوص صادر شد، این بود که افراد بیگناه را رهاکنند، اما افرادی که از ناصیه آنها شرارت میبارد، روانه کابل کند. با این که خود این حکم عجیب بود؛ چگونه از روی ناصیه کسی میتوان تشخیص داد که اهل شرارت است، به قول کاتب به دلیل سهو منشیان این بخش از فرمان امیر که افراد بیگناه رها شود، از قلم منشیان مانده بود، لذا قدوس خان بلا وقفه همه گرفتار شدگان را از مقر خود در چوره به شکل وسیع کابل میفرستاد( سراج، همان، ص 850 – 851 و 884). رویدادی که هنوز به صورت تاریخ شفاهی میان بازماندگان هزاره ارزگان و دایچوپان تحت عنوان به جیل بستن و به زنجیر کشیدن در دستههای طولانی و به کابل فرستادن یاد ونقل میشود.
رویداد ششم جنگ، کشتار و اسیر گرفتن مردم مطیع و سر به فرمان در دایچوپان توسط لشکر قندهاری بود ( سراج، همان، ص 911).
عامل هفتم؛ تعرض و تجاوزهای جنسی بوده است. عبدالقدوس خان خودش به تعداد 20 دختر از دختران خوانین هزاره را به شکل سریتی با خود به چوره منطقه گرم سیر هزاره منتقل کرد و سایر سران سپاه هرکدام به پیروی از او چند تا از دختران سران هزاره را تحت عنوان یادشده تصرف کردند و حتی امیر نیز از کابل سهم دربار را طلب کردند که چند تا برای در بار فرستاده شود.( سراج، همان: 838). درد ناکترین حادثه در دره پهلوان ارزگان رخ داد. سرباز حکومتی شب هنگام وارد منزل یکی از اهالی قریه میشود، با زنی شوهر دار مرتکب عمل شنیع تعرض و تجاوز جنسی میگردد. برادر شوهر آن خانم آن سرباز حکومتی را میکشد و خبر به سرعت در ارزگان میپیچد. مردم با این کار خود را در یک جنگ ناخواسته با حکومت میبیند و مردم به مقر نظامی مستقر در ارزگان حمله میکند و سربازان را به قتل رسانیده، سلاح حکومتی را همراه با سلاحهای جمع آوری شده از مردم به دست میآورد( سراج، همان: 884- 886). سپاهیان حکومت در مناطق وسیع از یاغستان منهزم میشود و سپاه دایزنگی و دایکندی نیز برای تصرف مجدد ارزگان شکست میخورند.
میران شکست خورده فکر میکنند؛ برتری با مقاومتگران است، لذا در بازگشت به ملاقات سردار محمد عظیم بیگ سه پای که از قبل در کنار قاضی عسکر رهبر معنوی مردم دایه فولاد به مقاومت و شورش پیوسته بود در گیزاب میروند، میران در آنجا مجلس کلان تشکیل میدهند و تصمیم میگیرند که به قیام بپیوندند. از این جا به بعد قیام سراسری میشود. لکن به نظر می آید شدت مقاومت وجنگ در سایر مناطق چندان زیاد نبوده است. از هماهنگی و امکانات لازم نیزخوردار نبوده است. بیشتر حالت شورشهای مقطعی و جنگ و گریز در این جا و آنجا را داشته است. از سرداران نامبردار این شورش یکی خان یکاولنگ، محمد امیر بیگ ایلخانی بوده است.
بعد از شورش مجدد و فراگیر شدن آن، سیاست امیر دچار تغییر بنیادین شد؛ از جلب اطاعت مردم هزاره، به نابودی و حذف هزارهها و تصرف سرزمین آنان تغییر یافت. مهمترین ابزار حذف مطابق چار چوب نظریای که پیش از این توضیح دادم تکفیر بود. چون تا هزارههای یاغی تکفیر نمیشدند، جان، مال، عرض و فرزندان شان برای عموم حلال نمیشدند، نمیتوانستند مردان هزاره یاغی را بکشند زنان وکودکان شان را برده بگیرند و به بردگی به بازار کافر و مسلمان بفروشند و همه را غنیمت اعلام کنند. به همین دلیل طی یک فرمان متحدالمآل خطاب به حکام همه ولایات؛ هزارهها را تکفیر، جان مردان شان را برای کشتن حلال اعلام کرد و دستور نابودی کامل آنان و تصرف سرزمین آنان را صادر کرد ( سراج ، جلد سوم ، بخش یکم: 930 – 931). در فرمانی دیگر زنان و فرزندان شان را غنیمت شمرد و تصریح کرد که عموم مردم میتوانند مردان شان را بکشند و زنان و کودکان شان را به غنیمت ببرند، فقط خمس این غنایم را به خزانه دولت تحویل دهند( سراج، همان: 990 – 993). در متن همین تکفیرنامه به صراحت اعلام کرد که هزارهها از ملک خدا داد افغانستان باید نابود شود. مرحوم کاتب در مورد تأثیر عمیق و پایدار این حکم در مورد حذف فیزیکی هزارهها در چند مورد به عبارات گوناگون اظهار نظر میکند؛ از جمله در یک مورد مینویسد: «از صدور این حکم بود که هزارن مرد به قتل رسید و دختران و پسران و زنان ایشان به غلامی و کنیزی رفت» ( سراج، همان: 993). در مورد دیگر مینویسد: «از صدور این حکم و اشتهار آن هر عاقل کامل میداند که فرقه ضاله هزاره از کردار زشت خود که سرنوشت ایشان بود چه دیده و به چه قسم به قتل و غارت و اسیری رسیدند، چنانچه در محل و مقامش رقم شده میآید(سراج، همان: 933 ). کاتب جزئیات ماجرا را در جلد چهارم سراج شرح داده است. در جای سوم مینویسد: در نتیجه این فرمان چه قسم بنیاد هستی ایشان به باد نیستی رفت( سراج ، همان: 1001).
در خصوص سیاست حذف و تصرف زمینهای مرغوب هزارهها و چراگاههای آنان در راستای تأسیس دولت افغانی واسکان افغانها در سر زمین هزارهها، نامه امیر به سران درانی قندهار همه چیز را به صورت قطعی روشن میکند. این نامه به دنبال یک شکر جنگی میان سردار عبدالقدوس خان و سران درانی قندهار و شکایت آنان از قدوس خان تحریر گردیده است. اینک؛ متن نامه به روایت کاتب در سراج :
«شکایت سردار عبدالقدوس خان از جایی است که مردم درانی صد هزار خانوارند و پنجصد الی ششصد تن از راه ایلیت و قومی در هزاره جات رفته، باقی همه در خانه خود نشسته اند و اگر چنانچه مرد، میبودند و غیرت قومی میداشتند از دو خانه یک نفر کمر نبرد به معاونت دولت میبستند، همانا پنجاه هزار مرد جرار میشدند دمار از روزگار اشرار هزاره کشیده، وجود ایشان را از مملکت افغانستان نیست ونابود میکردند، از امر مکنون خاطر والا که پیشنهاد ضمیر منیر دارد و میخواهد که اراضی و املاک هزاره را به مردم درانی بدهد آگاه میشدند، زیرا که دولت انگلیس قدم تصرف پیش نهاده و جبل کوژک را شکافته موضع چمن را که خاک طایفه اچکزایی از مردم درانی است، عمارت کرده محل اقامت قرار داده است که این تصرف و تصاحب دولت مذکوره مر زمین مردم اچکزایی را باعث پایمالی مردم درانی است. پس در وقتی از پایمالی مأمون و محفوظ خواهند گشت که املاک هزاره را صاحب و قابض شوند( سراج، همان: 928).
هرچند جنگ قلمرو وسیعی را از یکهاولنگ گرفته تا گیزاب و از آنجا تا دایچوپان را در برگرفته بود، لکن امیر شهر ارزگان را مرکز اصلی و محکمترین مرکزهزارهها به شمار میآورد ( تاج التواریخ: 266) و این شهر را به گزارش سراج «مرکز دایره اشرار» میدانست. لذا همت خود را براین گماشته بود که این مرکز را به هر قیمتی که شده تصرف کنند ( سراج، همان: 1012). برای رسیدن به این منظور جنگ همه جانبهای را از پنج جهت به منظور تصرف ارزگان به عنوان مهمترین پایگاه مقاومت هزاره شروع کرد:
– از جانب بلخ به سرکردگی سپه سالار غلام حیدرخان؛
– از مسیر بامیان، دایکندی و چوره ارزگان؛
– از مسیر جاغوری، مالستان، ارزگان؛
– از مسیر بهسود، جرغی، اجرستان؛
– از مسیر قندهار، میانه شین، دایچوپان؛
– از هرات از مسیر تمزان، ارزگان.
در نتیجه در سال 1310هجری قمری، حدود صد هزار سپاه از ایلجاریهای قومی افغان و سایر اقوام و سپاه منظم با صد ضرب توپ، وارد ارزگان شدند. اما کسی که با ورود او ارزگان به صورت نهایی سقوط کرد و مردم تسلیم شدند، سپه سالار غلام حیدرخان بود که از مزار شریف به قصد تصرف ارزگان حرکت کرده بود و مسیر طولانی را پیموده بود، نه عبدالقدوس. عبدالقدوس خان در آن زمان در شوی مرکز ولسوالی دایچوپان کنونی در حال مریضی به سر میبرد. وی به دستور امیر برای درمان به سمت کابل حرکت کرد، اما سپاهاش از راه باغچار به طرف ارزگان میرود و بخشی از سپاه غلام حیدر خان به پیشواز این سپاه رفته تا آنها را به سلامت به ارزگان برساند، هردو سپاه در قریه اسفندیار در منتهی الیه جنوبی باغچار ملاقات میکنند و از آنجا به طرف ارزگان میروند. به این ترتیب مقاومت شکست میخورد و مردم تسلیم میشوند.
سردار قدوس خان هنگام آغاز شورش مجدد در ارزگان در چوره در شمال غر ب ارزگان بوده است. مطابق گزارش سراج به قصد ورود مجدد به ارزگان و فتح آنجا رهسپار دایچوپان و مرکز آن، شوی که در جنوب غرب ارزگان موقعیت دارد منتقل میگردد( سراج، جلد سوم ، بخش یکم: 949). به نظر میآید در جریانی که شورش همه گیر میگردد مجبور میشود برای رهایی از محاصره، حتماً با زحمت زیاد از شمال غرب به جنوب ارزگان عقب نشینی کند؛ شوی جایی در نزدیکیهای ارغنداب که به لحاظ عقبه متصل به مناطق پشتون نشین است. از لابلای گزارش به دست میآید که دایچوپان نیز به صورت کامل و یکپارچه با شورش مجدد همراه و همگام نبوده است و به صورت کم و بیش تحت حاکمیت دولت بوده است. برای مثال بزرگ شوی و بوباش(لزرآب)، غلام رسول خان، از گزارش کاتب اینگونه استنباط میشود: از روزی که بیعت میکند تا تسخیر ارزگان طرفدار حکومت بوده است و هنگام فتح ارزگان از شوی همراه خانواده خود به آنجا منتقل میگردد و سمندر خان حاکم ارزگان خانواده او را گروگانگونه نگه میدارد و خود وی را مأمور خلع سلاح بوباش میکند(سراج جلد سوم، بخش دوم: 111- 112 و سراج ، جلد سوم، بخش یکم: 946 – 1036).[v]
مطابق آنچه از گزارش کمیسیون سرحدی انگلیس( میتلند، 125) و از گزارش فرهنگ( افغانستان در پنج قرن اخیر، ج اول: 93- 94 ) به دست میآید؛ این است که تصرف سرزمین هزارهها توسط قبایل پشتون در مناطق همجوار در نقاطی از قندهار و تیرین مسبوق به سابقه هم بوده است و نوعی تصرف تدریجی و خزنده وجود داشته است و دامنه این تصرف تدریجی وسیع بوده است؛ به گونهای که در زمان لشکرکشی نادرشاه افشار به قندهار و محاصره این شهر توسط او، «زمین داور» واقع در شمال غرب قندهار( فعلاً از مربوطات ولسوالی کجکی ولایت هلمند) جزو هزارهجات به حساب میآمد.
با سقوط ارزگان و پیروزی امیر در جنگ، اولاد دارو نیکه در کابل به حضور امیر رسیدند و تقاضا کردند که چوره به آنها داده شود. امیر فرمان زمینهای چوره را به نام آنها صادر کرد و شخصی به نام شا آقاسی دوست محمد، مأمور توزیع زمینهای هزارهها میان طوایف افغان میشود. او بدون استثنا زمینهای متروکهای که صاحبان شان رفته بودند و یا به قتل رسیده و یا اسیری گرفته شده بودند و هم زمینهای غیرمتروکه را که صاحبان آنها برسر زمین شان بودند، به اولاد دارونیکه داد. صاحبان زمین در نزد امیر شکایت کردند؛ اما شکایت شان شنیده نشد( سراج جلد سوم، بخش دوم: 856).
به روایت کاتب از سال 1310 هجری قمری تا سال 1332 قمری املاک و عقارات حدود چهارلک (400000) خانوار هزاره از تصرفشان به هر نحو که دانست و توانست خارج ساختند و به اقوام مختلف افغان دادند. از قرب قندهار تا متصل به مالستان، بهسود و سه پای از جنوب به شمال، و از سمت غرب از قرب نیلی و تمزان( به شمول بخش زیاد این منطقه که زمانی مرکز مهم هزارهها و مطابق گزارش سراج یکی از مراکز مهم درگیری میان امیر و هزارهها بوده است)، بخشهایی از باغران و بخشهایی از خود ناوه تیرینکوت ( کاتب در سراج مکرر از هزاره تیرین از جمله سهم داشتن آنان در لشکر ایلجاری برای تسخیر هزاره یاغستان یاد میکند) از جمله مواضعی چون چشمه شفلق، نعنه، خانان، بوم که در خود تیرین موقعیت دارند تحت عنوان مناطقی نام میبرد که افغانها از حکومت خواستهاند که به آنها داده شود (سراج، تتمه جلد سوم: 419) و مناطقی از دهراود ( کاتب از هزاره دهراود و سهمگیری آنان در لشکر ایلجاری مکرر یاد میکند)، اما به طور مشخص چارچینه بخشی از این مناطق بوده است که افغانها از حکومت خواهان تصرف زمین هزارههای این منطقه شده است( سراج، جلد چهارم، بخش یکم: 321 )؛ تا خاکران و دایچوپان در شرق، اخراج و زمینهایشان به طوایف افغان از درانیها و غلجاییها داده شد.
اینک؛ متن عبارت کاتب:
«. . . و از این روز به بعد ایشک آقاسی دوست محمد خان، همت بر اخراج مردم هزاره و ادخال طوایف متفرقه افغان گماشته تا سنه 1322 هجری قمری قرب چهار صد هزار خانوار را از موطن و مسکن ایشان به هر نوعی که دانست و توانست، خارج ساخته، از قرب قندهار تا جوار مالستان و هزاره بهسود و سه پای دایزنگی و نیلی و تمزان دایکندی در هریک از طول و عرض یک صدو پنجاه، از مواطن هزاره دایختای و دایچوپان و دای میری و دایه و فولاده را به افغانان داد و هزارگان فرار شده از صدی ده الی بیست خانه، جان از داخل افغانستان به سلامت در خارج چون خراسان ایران و ترکستان روسی و بخارا و پنجاب و هند و بلوچستان بردند» ( سراج، همان: 898).
برای مثال ارزگان به اچکزایی ها از قوم درانی داده شد؛ دایچوپان به طوایف اندر و کاکر؛ خاکران به خوازک و اتوال و اجرستان به مَلاخیل از طوایف غلجایی داده شد که عمدتاً کوچی بودند و از پاکستان میآمدند.
چنانچه پیشتر گفتیم و از روایت کاتب آشکار است؛ ساکنان مناطق حاصل خیز هزاره، حتی آنهایی که در رکاب امیر در شکست و نابودی هزاره یاغستان سهم فعال گرفته بودند؛ از سیاست حذف، نابودی وتصرف زمین وی در امان و مصون نماندند.
نکته مهم در عبارتی که از کاتب نقل کردیم میرساند که بیش از هشتاد در صد این چهار صد هزار خانوار یا به قتل رسیدهاند و یا به اسیری و غلامی رفته و به فروش رسیدهاند و تعداد اندکی و یا در داخل کشور در نقاط مختلف پراکنده شدند[vi] و تعدادی نیز بعدها در ترکستان افغانی جای داده شدند.
[1]. Karl Jaspers
[i] . در این جا بر خود لازم میدانم از همکاران عزیزم در دانشگاه ابن سینا که در به سامان رسیدن این نوشته یاری رساندند تشکر کنم: استاد علی امیری و استاد محمد جوادسلطانی نسخه نخست آن را مطالعه نکات سود مندی را تذکر دادند و دکتر محمد شفق خواتی علاوه بر نظر به ماده سخن بخشی از صورت آن را نیز آراسته تر ساختند و در نهایت دکتر عبدالله شفایی بر بنده منت نهادند نسحه نهایی را یک بار با دقت از اول تا به ختم مرور و در تنظیم پاراگرفها و اصلاحی چند در عبارات کمکی شایان فرمودند. بنده با داشتن چنین دوستانی فرهیخته و عالم آنهم در دانشگاه ابن سینا همیشه حضرت حق را سپاس گفته، مفتخر و مباهی ام.
[ii] . دیدگاههای ابن تیمیه را در مورد این مسایل میتوان از جمله از سه کتاب او که به ترتیب زیر معرفی میگردد، به دست آورد:
السیاسه الشرعیه فی اصلاح الراعی و الرعیه؛
الحسبه فی الاسلام؛
المنهاج السنه.
[iii] . این نظریه را در بستر تاریخی آن که چگونه تحت تأثیر واقعیتهای سیاسی به وجود آمده است، در مقالهای تحت عنوان «از اقتدار گرایی تا مردم سالاری » توضیح داده ام، این مقاله در مجموعهای تحت عنوان «از عقلانیت فقهی تا عقلانیت کلامی» در خزان 1395 به همت جمعیت فکر، چاپ و منتشر شده است.
[iii]. چنانکه از این سیاست، یعنی جلب همکاری هزاره برای سرکوب هزاره، مطابق گزارش سراج در موارد متعدد از جمله (جلد سوم، بخش یکم: 912- 913، 938، 968)، در تسخیر سرزمین قلندر، یعنی خاکران (اکنون نام رسمی آن خاک افغان است)، به کمک خوانین جاغوری به شکل مؤثر استفاه شده است.
[v] . غلام رسول خان سرگذشت پر تأملی دارد و خود میتواند موضوع یک تحقیق مستقل باشد. مطابق گزارش تاج التواریخ به کابل منتقل میشود و ظاهراً همانجا توسط امیر به قتل میرسد و اهل و عیالش نیز مدتها در قید و حبس نگهداشته میشود. شوی سرسبز و آباد همراه با لزر آب پر آب (سرزمین بوباش) به کاکر و اندر داده میشود.
[vi] . کاتب در بخش دوم از جلد سوم سراج و بخشهای جلد چهارم به تفصیل جزئیات تکاندهندهای از قتل و غارت و خیانت و به بردگی گرفتن زنان و کودکان و تصرف زمین هزارهها، حتی آنانیکه تسلیم بودهاند و در جنگ با یاغستان سهم داشته اند، را گزارش میکند، که خود میتواند موضوعی مستقل برای تحقیق باشد.
ارزیابی دیدگاهها و پیشنهادهای عمومی برای تعدیل قانون اساسی
در سال ۱۳۹۵ پژوهشی ذیل عنوان «قانون اساسی و جامعه در حال گذار افغانستان» با عنوان فرعی «ارزیابی دیدگاهها و پیشنهادهای عمومی برای تعدیل قانون اساسی» توسط دکتر محمد امین احمدی، عبدالاحد محمدی و محمد عرفانی انجام شد که در ماه اسد همان سال توسط انستیتوت مطالعات استراتیژیک افغانستان در دو نسخه فارسی و انگلیسی منتظر شد. هر دو نسخه به صورت فایل پیدیاف تقدیم خوانندگان میگردد:
Afghanistan’s Constitution and Society in Transition – Download PDF
محمد امین احمدی
تحریر: پاییز ۱۴۰۰
چکیده
آزادی چیست؟ چرا باید آزاد باشیم؟ تا کجا آزادیم؟ متفکران مدرن کوشیدهاند به این سه پرسش پاسخ دهند. آزادی چیست؟ عموما، آزادی به رهایی فرد از مرجعیت دیگران و فقدان موانع انسانی بر سر راه انتخاب و عمل انسان تعریف شده است تا فرد بتواند مطابق خواست خود عمل کند. برلین آزادی را به مثبت و منفی تقسیم کرده است و معتقد است که این دو گونه از آزادی با هم تعارض دارند و گویا قابل جمع نیستند. اما رالز و دورکین این دو نوع آزادی را قابل جمع میدانند و معتقدند که هرکدام بخشی از عدالت است، لذا ذاتا با هم سازگار است و هریک ذاتا محدود و مقید به دیگری است. در پاسخ به این پرسش که چرا آزاد باید بود، لاک میگوید آزادی حق طبیعی انسان است که از قانون طبیعی/ قانون عقل ناشی میشود. اما هابز میگفت انسان در وضع طبیعی آزاد است و این آزادی از قانون طبیعی ناشی نمیشود، چون در وضع طبیعی هیچ قانونی اعم از وضعی و اخلاقی وجود ندارد. کانت معتقد است که خودمختاری جزء گوهر انسانی فرد است و لذا با او همچون غایت بالذات رفتار باید کرد و سلب آزادی فرد توسط شخصی دیگر سبب میشود که او در حد شیء تقلیل داده شود. استوارت میل آزادی را باعث خیر کثیر میداند که شر ناشی از آن، در قبال خیر آن، ناچیز است. رالز آزادی را اصل نخست عدالت میداند. دورکین آزادی را از لازمه اصل دوم کرامت میشمارد. اما اینکه حد و حدود آزادی چیست، میل اصل ضرر (ضرر به دیگران) را حد آزادی میداند. دیولین اخلاقیات جامعه را نیز میافزاید. اما هارت و دورکین این دیدگاه را به تفصیل نقد میکنند و اخلاق جامعه را از منظر اخلاق انتقادی قابل نقد دانسته و مدعیاند که اخلاقیات جامعه و جامعه سیاسی مبتنی بر آن، در مواردی ممکن است فاقد اهمیت اخلاقی بوده و ارزش حفظ کردن را نداشته باشد. رالز و دورکین آزادی را ذاتا محدود و مقید به عدالت میدانند. بر مبنای عدالت، دخالت دولت در بازار آزاد برای تأمین رفاه افراد نابرخوردار را، قابل توجیه میداند. مطابق این نظریه، ضرر نزدن به دیگران نیز مقتضای عدالت است، چون به موجب عدالت (اصل نخست عدالت) تا جایی آزادیم که با آزادی مشابه برای دیگران سازگار باشد. این مباحث تأثیر عمیق بر حقوق و ساختارهای سیاسی در دنیای مدرن داشته است.
کلید واژهها: آزادی، آزادی مثبت، آزادی منفی، عدالت، استقلال اخلاقی و اصل ضرر.
طرح مسئله
آزادی چیست و چرا باید فرد از آن برخوردار باشد؟ دولت و جامعه در چه مواردی و با استناد به چه چیز و کدام اصول میتواند آزادی فرد را محدود کند؟ اینها مهمترین پرسشهایی است که در باب آزادی در فسلفه حقوق، سیاست و اخلاق، از سوی متفکران دوره جدید، مطرح شده و یا میتوان مطرح کرد. متفکران غربی برای پاسخ به این سه پرسش، کوشش عقلیای فراوان به عمل آوردهاند و نظریهپردازی کردهاند. این کوششهای فکری در کنار نهضتهای اجتماعی و آزادیخواهانه، رشد و فراگیری تفکر علمیِ انتقادی و نهادینه شدن آن، و تحول فرهنگی عمیق و فراگیر، موجب شده است که در دنیای جدید، آزادی عملا به عنوان یک حق برای هر فرد به رسمیت شناخته شود، و نظامهای سیاسی و کیفری کشورهای توسعه یافته و لیبرال مدافع آن باشد و بر اساس آن از بسیاری از جرایم اخلاقی، امنیتی و سیاسی جرم زدایی به عمل آمده است؛ به اینوسیله از دامنه دخالت دولت در آزادیهای فردی کاسته شده است و قلمرو حوزه خصوصی گسترش یافته است. اما در عین حال بحث پردامنه و عمیق در مورد حد و حدود آزادی، دامنه اقتدار دولت و جامعه در محدود کردن آزادی وجود دارد و در نتیجه این بحث، مکاتب فکری گوناگون به وجود آمده است و دو جریان سیاسی چپ و راست در نتیجه اختلاف بر سر حوزه اقتدار دولت و جامعه در قلمرو آزادی فرد به وجود آمده است. در این مقاله کوشش میکنم به سه پرسش مطرح شده از نگاه متفکران غربی جواب فراهم کنم و ضمنا به نقش تفکر علمی در حمایت از آزادی به مفهوم حقوقی و سیاسی آن نیز اشاره خواهد شد.
لکن همانگونه که اشاره شد میان سه مقام فرق باید گذاشت: 1. مبانی فلسفی آزادی و تأثیرگذاری آن در اندیشه سیاسی و حقوق 2. علل و عوامل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی که به لحاظ تاریخی در نهادینه شدن آزادی نقش داشته است و 3. نقش علم و تفکر علمی و نهادهای اکادمیک در تحکیم و گسترش آزادی. در واقع اگر خواسته باشیم جایگاه آزادی و برجسته شدن آن را در تمدن جدید اروپایی درک کنیم باید از این سه زاویه به آن نگریست. لکن این جانب کوشش میکنم به بخش نخست بپردازم و در ضمن آن، به نقش علم و تفکر علمی عمدتا از منظر فسلفی (تحلیل فلسفی) در مورد آزادی نیز خواهم پرداخت. برای به دست دادن یک چشمانداز روشن از آزادی در فلسفه و تفکر مدرن لازم است آنرا از سه منظر بررسی کنیم: آزادی چیست؟ چرا آزادی باید داشت؟ و حد و حدود آزادی چیست؟
آزادی چیست؟
از نگاه هابز آزادی به «معنای فقدان موانع خارجی است، و این موانع اغلب بخشی از قدرت آدمی را در انجام خواستههای خود سلب میکنند و لیکن نمیتوانند وی را از کاربرد مابقی قدرتش به حکم داوری و عقل خویش بازدارند.» (لویاتان ، 160)
از نگاه جان لاک آزادی چیزی است که انسان در وضع طبیعی از آن برخوردار است و تابع هیچ قدرت و الزام سیاسی اعم از حکومت و جامعه نیست. پس تابع هیچ محدودیتی، جز قوانین طبیعی که عقل به آن حکم میکند نیست و نمیتوان انسان را بدون رضایت اش از این آزادی محروم کرد و تابع قدرت سیاسی دیگری ساخت. یگانه راهی که شخص میتواند خود را از آزادی طبیعی محروم کند، این است که از رهگذر موافقت با دیگر ان خود را تابع محدودیتهای جامعه سیاسی کند. این تعهد متقابل، آنها را از آزادی طبیعی محروم نمیکند جز اینکه متعهد میشوند که آزادی و مالکیت یکدیگر را محترم شمرده و به یکدیگر ضرر نزنند و در صلح زندگی کنند؛ و در عین حال آزاد و مستقل از یکدیگر باشند و حکومتی را که بر آنها حکمروایی کند، خودشان با رضایت خویش به وجود آورند. (Locke, p. 330 – 331, 335) از این بیان به دست میآید که مراد وی از آزادی این است که فرد بتواند مطابق خواست و تشخیص خود عمل کند و تابع هیچ محدودیت و اقتداری که در نتیجه رضایت و موافقت او به وجود نیامده باشد، نباشد. حکومت بر خویش را خودش تشکیل دهد و مالکیت و امنیتاش مصون از هرگونه تعرض باشد.
ایمانوئل کانت از آزادی تحت عنوان «خودمختاری» یاد میکند که فرد فقط مطابق اراده و خواست خود که تحت فرمان عقل عملی محض وی باشد، عمل کند. چنین شخصی آزاد است و این آزادی مقتضای انسانیت است. انسان خودمختاری که فقط مطابق عقل عملی محض خود عمل میکند و تابع هیچ مرجعی دیگر نیست. (کانت، 58، 72) به موجب این تعریف، آزادی و خودآیینی عقلی، گوهر انسانی هر فرد را تشکیل میدهد و عقل عملی و نظری خود را نیز باید آزادائه و رها از هرگونه مرجعی در مورد هر موضوعی به کار ببرد. (ر.ک: محمدامین احمدی، اسلام و تجدد، 12) جامعه و دولت موظف است با او همچون غایت بالذات رفتار کند و آزادیاش را رعایت کند (کانت، 146) تعریف کانت از آزادی هرچند بسیار استعلایی و فلسفی است، اما در فرهنگ، سیاست و حقوق، راه خود را باز کرد و متفکران بعدی مفهوم خودآیین بودن فرد را که او مطرح کرد از دست ندادند؛ هرچند که به بعد استعلایی و اخلاقی آن وفادار نماندند.
شاید بتوان گفت استوارت میل دقیقترین تعریف را از آزادی، آنگونه که امروز در حقوق و سیاست فهم میشود به دست داده است. ایشان گفت آزادی عبارت است از اینکه نخست هر فرد از آزادی وجدان برخوردار باشد؛ یعنی خرد و احساس خود را آزادانه بکار ببرد و به هرچیزی که در نتیجه اعمال فکر خود باور پیدا کرد و یا دچار شک و تردید، شد و یا در نتیجه فعالیت قوای احساسی خویش، صاحب یک سلسله خوشایندها و بدآیندها گردید، بتواند آنها را از خود دانسته و در آگاهی خود حفظ کند. دوم اینکه هر فرد آزاد است تمامی آنچه را که در مقام وجدان اعم از باور، شک و خوشایند و بدآیند به آن رسیده است، بتواند بیان و اظهار کند. سوم اینکه هر فرد بتواند مطابق اندیشه و احساس خود عمل کند و چهارم اینکه در محور اندیشه و احساس خود بتواند با دیگران متحد شود:
«آزادی، نخست، قلمرو درونی وجدان را شامل میشود، مستلزم آزادی وجدان در جامعترین معنای آن است: آزادی اندیشه، آزادی احساس و آزادی مطلق دیدگاه و احساس در تمامی موضوعات، عملی و نظری، علمی، اخلاقی و الاهیاتی. آزادی بیان و نشر دیدگاهها به نظر میآید که احتمالا تحت یک اصل متفاوت قرار دارد، چون به آن بخشی از عمل فرد تعلق دارد که به مردم دیگر مربوط میشوند، لکن این آزادی ها به همان اندازه مهم است که آزادی اندیشه؛ و این ادعا یعنی مهم دانستن آزادی بیان عمدتا، عینا به همان دلیل متکی است که اهمیت آزادی اندیشه را مستدل میکند و به لحاظ عملی آزادی بیان از آزادی اندیشه جدایی ناپذیر است. ثانیا این اصل مستلزم آزادی ذوق و سلیقه و آزادی تعقیب سبک زندگی است؛ یعنی ما آزادیم طرح زندگی خود را برای تعقیب خصوصیات و ویژگیهای دلخواه خود چارچوب بندی کنیم و آنگونه که دوست داریم عمل کنیم و در نتیجه خود را در معرض نتایج ذیل قرار دهیم: بدون اینکه با ممانعت هم نوعان خود مواجه شویم، تا آنچه را که می خواهیم، البته تا جایی که بر آنان ضرر وارد نکند، انجام دهیم، حتی اگر آنها فکر کنند که رفتار ما احمقانه، خطا و غلط است. ثالثا از این بیان، آزادی هر فرد، آزادی متحد شدن افراد یا یکدیگر برای هر هدفی که خواسته باشند نتیجه می شود، البته عین همان محدودیتی را که آزادی فردی با آن مواجه است براین نوع آزادی نیز قابل اطلاق است و لذا نباید مستلزم زیان به دیگران باشد.» (جان استوارت میل، 188)
این نوع از آزادی که استوارتمیل از آن دفاع میکند در اصطلاح متأخرین، آزادی منفی به مفهوم آزادی از دولت و جامعه نامیده میشود. افزون بر این نوع از آزادی، در نتیجه تلاش فکری مارکس و مارکسیسم، نوعی دیگر از آزادی نیز شناسایی شد که آزادی از نیازهای اولیه است که فرد را قادر
میسازد بر سرنوشت خود حاکم باشد. مطابق این اصطلاح از آزادی، در تحقق آزادی فرد و اینکه فرد بتواند از آن استفاده کند، نوع ساختار حقوقی، اقتصادی و سیاسی تأثیر مستقیم و غیر مستقیم دارد، لذا در ساختاری که بهرهکشی وجود دارد و فرد اسیر نیازهای اولیه خود است و از آگاهی و توانایی لازم برخوردار نباشد، آزادی از دولت و جامعه، و حقوق سیاسی ناشی از آن، چیزی عاید او نمیکند و نمیتوان او را آزاد گفت چون از آزادی حقوقی و سیاسی خود نمیتواند استفاده کند. لذا باید ساختار تغییر کند تا فرد آزاد شود و به آزادی برسد. (تحلیل مارکس در کتاب سرمایه، به نقل از کارل پوپر، 915 – 917) این مفهوم از آزادی چنانکه توضیح خواهم داد، تحت عنوان آزادی مثبت شناخته شد و تا حدودی در حقوق و اقتصاد سیاسی قبول عام یافته است.
اما از فیلسوفان و متفکران جدید که بیش از دیگران صورتبندی ماندگار از این دو نوع آزادی به دست داده اند، آیزیا برلین متفکر روستبار بریتانیایی در زمان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی است. ایشان آزادی را به دو گونه مثبت و منفی تقسیم میکند. برلین در خصوص آزادی منفی مینویسد: «آزادی به این معنا، آزادی از چیزی است، یعنی محفوظ ماندن از مداخلات غیر در داخل مرزی که هرچند متغیر است ولی قابل شناسایی میباشد. «تنها آزادیی که درخور این نام است آن است که بتوانیم مطلوب خویش را به طریق دلخواه خود دنبال کنیم.» این گفته یکی از نامدارترین قهرمانان آزادی است.» (برلین، ص243).
این نوع از آزادی به باور برلین، مستلزم مختار بودن انسان در گزینش و انتخابی است که انسان در سر هر دو راهه انجام میدهد. معنا و مفهوم آن به تعبیر میل (برلین، 244) این است که انسان آزاد باشد فارغ از دخالت دولت و جامعه مطابق دلخواه خود زندگی کند و هر راهی را که میپسندد انتخاب کند. بر اساس این مفهوم از آزادی، شخص میتواند نظام اخلاقی خود را انتخاب کرده و استقلال اخلاقی داشته باشد؛ و تعریف خاص خود را از زندگی خوب و زندگی بد داشته باشد و بر طبق تعریف خود از زندگی خوب و بد و نظام اخلاقی خویش زندگی کند. جامعه و دولت حق نداشته باشد نظام اخلاقی و تعریف دلخواه خود از زندگی خوب و بد را بر وی تحمیل کند و از او بخواهد مطابق آن زندگی کند. به همین دلیل مطابق این نوع از آزادی هرگونه مرام و مسلک اجتماعی که آزادی را در برقراری نوعی خاص از نظم اجتماعی جستجو میکند و از فرد میخواهد که خواست خود را با خواست یک جامعه آرمانی آنها منطبق سازد، آزادی فردی را محدود و توجیهی برای رژیم تمامیتخواه که سرکوبگر آزادیهای فردی و سیاسی است، فراهم میکند. بنابراین، ملیگراییها، از جمله ملیگرایی قومی، آرمانخواهیهای مذهبی و مارکسیستی که هرکدام به نوعی گمان میبرد که آزادی فرد و مالکیت او بر سرنوشتاش و یا کمال واقعی وی در نظام اجتماعی، سیاسی و اقتصادیای مورد نظر آنان و یا در آزادی و استقلال ملی و قومی حاصل میشود، در واقع این نوع از آزادی یعنی آزادی منفی را که به موجب آن فرد از دخالت دیگران در زندگی خویش مصون است، از فرد سلب میکند و یا زمینه سیاسی و حقوقی آنرا فراهم میکند. چون از فرد میخواهد که خود را در خواست و هویت جمعی (قومی، مذهبی، و طبقاتی) مستهلک کند تا به گمان آنها به به آزدای و خود واقعی خویش دست یابد. برلین در مقاله دو مفهوم از آزادی نقادانه و با تحلیل دقیق خویش توضیح میدهد که چگونه ذیل آرمانگراییهای جمعیای از این دست، از ادغام شدن فرد در یک خواست و هویت جمعی و یا آرمان مذهبی و کمالجویانه، این تصور القا میشود که فرد از این طریق به آزادی واقعی خود میرسد، اما در واقع او را به بند میکشد و خودمختاری در انتخاب را از فرد سلب میکند و در واقع با استفاده از ابهام موجود در مفهوم آزادی، باب مغالطه را میگشاید. (برلین، 249 – 304) برلین برای برونرفت از این وضعیت فکری و ذهنی که آزادی فرد تحت عنوان دفاع از آزادی قربانی میشود، تفکیک میان دو مفهوم از آزادی را لازم و مفید میداند: آزادی منفی و آزادی مثبت. تا حال تعریف ایشان را از آزادی منفی توضیح دادم، اکنون نوبت میرسد به توضیح وی از مفهوم آزادی مثبت.
آزادی مثبت به باور برلین عبارت از «صاحب اختیار و ارباب خود بودن» است که فرد به هیچ نیرویی خارج از خود وابسته نباشد، با استفاده از این مفهوم است که ایدئوژیهای تمامیتخواه خاطرنشان میکنند که ارباب خود بودن در چارچوب هویت جمعی فرد حاصل میشود. در این مفهوم از آزادی تنها به این بسنده نمیشود که کسی کاری به فرد نداشته باشد، بلکه از فرد میخواهد در حاکمیت و حکومت نقش داشته باشد و در نتیجه کار به کار جامعه و حکومت داشته باشد. از این حیث با مفهوم آزادی منفی به معنای اینکه کسی مانع او از کاری که میخواهد انجام دهد نشود، متمایز میگردد. (همان، 250) از آزادی مثبت تحت عنوان «آزاد بودن در» زندگی به یک شکل مجاز و مطابق نسخه نیز یاد کرده است، که از مفهوم «آزاد بودن از» یعنی آزادی منفی، متمایز میگردد. (249) پس آزادی مثبت چیزی است متفاوت از اینکه شخص در انجام آنچه میخواهد انجام دهد، مورد ممانعت کسی دیگر واقع نشود، بلکه باید مالک فعل خود بوده و از قدرت و توانایی لازم در راستای آنچه انسانیت من ایجاب میکند برخوردار باشد. به باور برلین این دو مفهوم از آزادی دو سیر متفاوت داشته است. آزادی منفی در نقطه مقابل سرکوب قرار گرفته است و مدعای اصلی لیبرالیسم است، اما آزادی مثبت در اشکال مختلف به بازتولید سرکوب و مداخله دولت در زندگی فرد انجامیده است و چون در مقام دفاع از آن، از تعبیرات مجازی و استعاری استفاده شده، حتی لیبرالها را نیز به اشتباه انداخته است. برای مثال وقتی میگویم آزادی یعنی اینکه ارباب خود باشم، میتوانم بگویم که برده و اسیر طبیعت و هوا و هوس خود نباشم و از هردو آزاد و رها باشم. پس میتوانم دو نوع خود داشته باشم، خود غالب و خود مغلوب و اسیر، و از خود غالب تحت عنوان عقل، طبیعت برتر و مانند آن یاد کنم. در این راستا است که هواداران هگل میتوانند بگویند -چنانکه گفتهاند- خود راستین بزرگتر و گستردهتر از مفهوم فرد در معنای متداول آن است. چیزی است که در مفهوم یک کل اجتماعی مانند ملت، مذهب، نژاد، کشور و مانند آن محقق میشود و به کمال میرسد و از هوا و هوس رها میگردد. کل با خود حقیقی انسان یکی است، پس برای رسیدن به آزادی واقعی و خود راستین خویش، باید اراده جمعی را بر خویش حاکم ساخت و اراده و خواست خود را در آن ادغام کرد، لذا دولت که مظهر اراده جمع است از طریق تحمیل اراده جمع و یا خواست مذهبی، ما را در واقع از اسارت هوا و هوس نجات میدهد و آزاد میکند.
به باور برلین، این تلقی از خود راستین و آزادی و راهیابی بر آزادی در پرتو عقل و وجوه اجتماعی آن در بسیاری از ایدئولوژیهای معاصر از جمله مارکسیسم، ملیگرایان و هواداران قدرت مطلقه، وجود دارد که عملا به سرکوب و نفی آزادی انجامیده است. او این موضوع را نقادانه در مقالهی خویش تحت عنوان «مفاهیم دوگانه آزادی» (برلین، 250 – 304) تحلیل و بررسی کرده است و لذا تأکید ایشان بر حمایت از آزادی به معنای سلبی آن، یعنی آزادی منفی است که در بیان جان استوارت میل بود. هرچند که برلین توضیح میل را از آزادی منفی کارآمد نمیداند چون تعریف میل از آزادی منفی به عنوان توانایی انجام آنچه انسان آرزو میکند، با عقبنشینی انسان در درون خویش در هنگام مواجهه با سرکوب، و کاستن از آرزوها و خواستههای خویش، سازگار است. یعنی مطابق این تعریف، البته در صورتی که این نوع از عقبنشینی فراگیر شود، میتوان گفت که آزادی منفی در این وضعیت سرکوب و اختناق وجود دارد. اگر یک فرمانروای جبار موفق شود مردم خویش را به جایی برساند که خواستههای اصلی خود را فراموش کنند و خواستههای مورد نظر او را درونی کنند و چیزی فراتر از آنها نخواهند، آنان را به آزادی رسانده است. (همان 260) اما به نظر میرسد این اشکال بر تعریف آزادی منفی به معنای آزاد بودن از مداخله دولت و جامعه وارد نباشد.
به طور خلاصه آزادی منفی از نگاه برلین، در پاسخ به این پرسش مطرح شده است «که قلمرو تحت اختیار من چیست؟… و تا کجا بر من حکومت کنند؟» (59). لذا جوهر اساسی این نوع از آزادی عبارت است از آزادی از بند و زندان و بردگی غیر. و از فرد در برابر دولت و جامعه حمایت میکند و به فرد این امکان را میدهد که بتواند خودش باشد، نه چیزی که دیگران از او توقع دارند. این نوع از آزادی از نگاه برلین اهمیت ذاتی دارد، لازم نیست مانند استوارتمیل اهمیت اخلاقی آنرا بر اساس فوائد تربیتی و اجتماعیاش توجیه و مدلل کنیم. در این نوع از آزادی، این مسئله محل توجه نیست که چه کسی حکومت کند، کمال فرد در چیست، آیا کمال فرد در ضمن یک ساختار و هویت جمعی محقق میشود. لذا این نوع از آزادی فردگرایانه است و همانگونه که اشاره شد از فرد در برابر جامعه و دولت حمایت میکند و لذا کمتر در معرض ابهام، استعاره و مجاز قرار دارد و به همین دلیل به باور برلین کمتر در معرض تحریف مفهومی بوده است.
اما آزادی مثبت در جواب این سوال مطرح شده است که «چه کسی بر من حکومت میکند؟» چون در پاسخ به این سوال است که شخص در دفاع از آزادی خود میتواند بگوید که من خود باید ارباب و مالک سرنوشت خود باشم و اگر حکومت و دولت شکل میگیرد محصول اعمال اراده من باید باشد. از اینجاست که حق مشارکت سیاسی و دموکراسی به وجود میآید. در این نوع از آزادی بر توانمندسازی فرد که بتواند مالک و ارباب خود باشد تأکید میشود، چون فردی که غرق در فقر و نادانی باشد نمیتواند از حقوق و آزادیهای خویش که قانون به موجب آزادی برای او تضمین کرده است، استفاده کند و عملا برای او برخورداری قانونی از این حقوق، بیمعناست. پس این نوع از آزادی از دو جهت میتواند با آزادی منفی ارتباط داشته باشد، نخست اینکه این سوال که چه کسی حکومت کند، میتواند از این سوال ناشی شود که محدوده خودمختاری من تا کجاست. دوم اینکه آزادی مثبت شرایط استفاده از آزادی منفی را فراهم میکند، چون آزادی مثبت ایجاب میکند که دولت و جامعه از فرد در برابر بیرحمی سرمایه داری لجام گسیخته حمایت کند. برلین نیز متوجه ضرورت این حمایت بوده است. لکن معذلک این نوع از حمایت را در مواردی در تعارض با آزادی منفی میداند و راه حل منطقی نیز برای حل اینگونه تعارضها نمیبیند و احتمال میدهد که این تعارضها (تعارض میان ارزشهای اخلاقی) بنیادی باشند و اساسا راه حل نداشته باشند، پس بر حسب زندگی خود میان آن ارزشها انتخاب باید کرد. به باور برلین آزادی مثبت بیشتر در معرض ابهام و تحریف مفهومی بوده است، برای مثال از سوی برخی از ایدئولوژیهای اجتماعی مطرح شده است که آزادی واقعی انسان و توانایی او در این است که در یک نظام کاملا عقلانی زندگی کند و یا خود برتراش بر خوددانی و سافلاش مسلط شود. ارایه اینگونه تفاسیر از آزادی مثبت، دستمایه رژیمهای سرکوبگر و تمامیتخواه شده است. و یا میتوان گفت آزادی مثبت را بعضا با مفهوم ملت و طبقه پیوند داده است، به این معنا و مفهوم که ادعا شده است که آزادی حقیقی فرد در ادغام آن در اراده جمعی و در مصلحت جمعی ملت و طبقه به دست میآید. این اندیشه عملا به نفی آزادی، مخصوصا آزادی منفی انجامیده است. به باور برلین خلط میان اصل آزادی منفی و شرایط استفاده از آن، از اسباب حمله و انتقاد بر آزادی منفی و کماهمیت جلوه دادن آن بوده است. یعنی توانمندی و برخورداری از سواد و آگاهی از شرایط استفاده از آزادی منفی است، نه خود آن. پس به جای حمله بر خود آزادی، شرایط استفاده از آن را باید فراهم کرد. لذا ایدئولوژیهای توتالیتر و سرکوبهای حاصله از آن، ناشی از اینگونه کاربردهای مجازی و استعاریگونه از آزادی مثبت بوده است و در واقع نوعی تحریف در مفهوم آزادی به عمل آورده است.
اما چه به لحاظ حقوقی و چه به لحاظ سیاسی در نظامهای لبیبرال دموکراسی توسعهیافته غربی و هم در نظام جهانی حقوق بشر هردو نوع آزادی مورد قبول قرار گرفته است و آزادی مثبت در واقع شرایط استفاده از آزادی منفی را فراهم میکند. آزادی منفی جزو حقوق مدنی و سیاسی محسوب میشود و از حمایت قویتر برخوردار است. برای مثال در نظام اروپایی حقوق بشر تحت کنوانسیون اروپایی حقوق بشر، نقض این نوع از آزادی توسط دولتهای عضو، از طرف دادگاه اروپایی حقوق بشر، قابل پیگرد قضایی محسوب شده است. دولتهای رفاه اروپایی، کانادا و استرالیا، در راستای آرمان آزادی مثبت به شمار میآید. میثاق بین المللی حقوق اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی نیز در راستای حمایت از آزادی مثبت به تصویب رسیده است.
به لحاظ فلسفی نیز برخی از فیلسوفان معاصر در قلب قطب نظام سرمایهداری یعنی ایالات متحده، در دفاع از هردو نوع آزادی ، بر مبنای نظریه عدالت، تحول فکری مهم را به وجود آوردهاند و آن را تا حدودی به گفتمان مسلط تبدیل کردهاند و در عین حال به نظر خودشان از تحریف مفهومی در آزادی مثبت جلوگیری کردهاند. در این خصوص میتوان از جان رالز و رونالد دورکین نام برد. این دو متفکر با نظریهپردازی در باب عدالت و ارزشهای اخلاقی کوشیدهاند نشان دهند که میتوان تعریف روشن و سازگار از ارزشها از جمله از آزادی و برابری به دست داد، به این وسیله هم از آزادی منفی و هم از برابری با هم و یکجا حمایت کرد، بدون اینکه در دام سرکوب و تمامیتخواهی سقوط کرده و در برابر بیرحمی بازار آزاد سکوت کنیم. لذا در ادامه تعریف این دو متفکر را از آزادی گزارش میکنم.
جان رالز دیدگاه خود در مورد آزادی را در قالب نظریه عدالت به مثابه انصاف صورتبندی کرده است. او بهرهمندی برابر افراد را از آزادی، مقتضای اصل اول عدالت میداند. به موجب این اصل میگوید «هر شخص از حق برابر در یک طرح کاملا درخور از آزادیهای اساسی برابر، همسان با طرح همانند از آزادیها برای همگان، برخوردار است.» (لیبرالیسم سیاسی، 409) ایشان فهرستی از آزادیهای اساسی را که اصل نخست عدالت است به شرح ذیل میشمارد: «آزادی اندیشه و آزادی وجدان، آزادیهای سیاسی و آزادی انجمن، و همچنین آزادیهای مشخص شده با آزادی و تمامیت شخص، و سرانجام حقوق و آزادیهایی که در پوشش حکومت قانون اند.» (همان، 410) این فهرست تا حدودی یادآور تعریف استوارتمیل از آزادی است. به نظر میرسد مراد رالز از آزادی وجدان، آزادی عمل فرد بر طبق وجدان خویش است که شامل عقیده و احساس میشود. در کتاب نظریهی عدالت (p. 173) مینویسد: «این آزادیها شامل آزادی وجدان، آزادی اندیشه، آزادی شخص و حقوق سیاسی برابر، میباشد. سیستم سیاسیای که من مفروض گرفتهام، یعنی دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی در صورتی یک طرزالعمل عادلانه به شمار میآید که این آزادیها را در خود جای دهد». نکته اساسی در این فهرست جای دادن حقوق سیاسی است که در جای دیگر از کتاب یادشده (p. 200) از آن تحت عنوان اصل مشارکت و آزادی در مشارکت (p.174) یاد کرده است که حکومت بر اساس رأی و مشارکت شهروندان به وجود آید. در این فهرست میبینیم که رالز، آزادی را محدود به آنچه برلین آزادی منفی میداند، ندانسته است. چون از نگاه برلین، حقوق سیاسی و حق مشارکت مربوط به این پرسش است که حکومت از آن کیست و او آن را مربوط به آزادی مثبت میدانست. پس فهرست رالز شامل هردو نوع از آزادی میشود، رالز از تقسیمبندی برلین نام میبرد لکن به آن چندان توجه نمیکند و میگوید من این بحث را کنار میگذارم. (همان p. 176) دلیل کنار گذاشته شدن بحث برلین و جدال طرفداران دو نوع از آزادی از سوی رالز به نظر میآید این است که در چارجوب نظریه عدالت، از یکسو آزادی مشتمل بر حق مشارکت سیاسی است و اصل اول عدالت ایجاب میکند که نظام سیاسی دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی باشد که در آن ضمن حمایت از مشارکت افراد در تعیین حکومت و وضع قانون (یعنی دموکراسی که مستلزم حکومت اکثریت است) از آزادیهای فرد در برابر اکثریت دفاع میشود، و ثانیا به موجب اصل دوم، تطبیق عدالت توزیعی و حمایت از نابرخورداران را از وظایف مهم دولت میداند. (p. 228- 229) به این وسیله، هدف اساسی از آزادی مثبت که حمایت از فرد است تا توانایی استفاده از حقوق خویش را داشته باشد، در چارچوب نظریه عدالت فراهم آمده است. او در چارجوب نظریه عدالت، به دو پرسش که عبارتند از:
چه کسی بر من حکومت کند و محدوده حکومت من تا کجاست، جواب داده است. در واقع آزادی و شرایط استفاده از آن همه باهم جزوی از یک نظریه است.
رالز کوشیده است یک تعریف جامع از مفهوم آزادی به دست دهد که به نظر میرسد شامل آنچه امروزه آزادی مثبت نامیده میشود هم میگردد:
من صرفا ادعا میکنم که هرگونه آزادی را میتوان با ارجاع به سه فقره توضیح داد: کنشگرانی که آزادند، محدودیتها و حدودی که کنشگران از آنها آزاد و رها هستند و چیزهایی که کنشگران آزاد اند که انجام دهند و یا انجام ندهند. (p. 177)
این تعریف از آن حیث که معین میکند چه چیزهایی را انسان حق دارد انجام دهد، تمامی انواع آزادی را شامل میشود. به همین دلیل رالز در ادامه همین بحث مینویسد: «…همیشه راهی برای تعریف این آزادیها وجود دارد که اصلیترین کاربرد و نقش هرکدام بتواند همزمان مصون باشد و بنیادیترین منافع هریک از آزادیها محافظت شود. و یا دست کم اینکه ممکن است به دو اصل عدالت و تمامی لوازم و اقتضائات هردو به صورت سازوار پایبند بود و مطابق شان عمل کرد.» (p. 178) بنابراین از نگاه رالز آزادیهای بنیادین که فرد از آن برخوردار باید باشد، مطابق اصول عدالت به گونهای باید در نظام سیاسی و سایر ساختار های حقوقی و اقتصادی (اقتصاد سیاسی) ساماندهی شود که هر فرد امکان استفاده موثر از حقوق و آزادیهای خود را داشته باشد. بر همین اساس است که ایشان بر خلاف برلین میان دوگونه آزادی و ارزشهای بنیادین تعارض و تضاد نمیبیند بلکه معتقد است همه در چارچوب نظریه عدالت به مثابه انصاف، قابل جمع اند.
رونالد دورکین نیز مسیر رالز را پیموده است. او آزادی را به همان معنا و مفهوم میداند که رالز به کار برده است. تعریف کاملا لیبرالیستی از آزادی دارد و معتقد است که فرد حق دارد راجع به هرآنچه فکر میکند زندگی او را بهبود میبخشد، عمل کند و در نتیجه مسئول پیامد عمل خودش میباشد، او حق دارد مطابق تعریف خود از زندگی خوب و بد زندگی کند و دولت حق ندارد تحت هیچ عنوانی این نوع از آزادی را که مستلزم نادیده انگاشتن مسئولیت اخلاقی فرد باشد و فعالیت او را در قبال زندگیاش بیاثر کند، محدود کند. اما در عین حال معتقد است که این نوع از آزادی با برابری و مسئولیت دولت در مورد جلوگیری از اینکه فرد نتواند نیازهای اساسی زندگی خود را در نتیجه رعایت اصل اول یعنی آزادی و رقابت آزاد به دست آورد، سازگار است. چون از نگاه او آزادی و برابری هردو اجزای عدالت است و جزو یک اصل بنیادیتر محسوب میشود. به اعتقاد او عدالت متشکل از دو اصل است، در این خصوص چنین مینویسد:
هیچ حکومتی مشروع نیست مگر اینکه از دو اصل حاکم پیروی کند. نخست اینکه حکومت باید نشان دهد که به صورت برابر به سرنوشت هر یک از شهروندان خود اهتمام میورزد. دوم اینکه کاملا مسئولیت و حق هر یک از آنان را که برای خود تصمیم میگیرد کاری کند تا مطابق دیدگاه خود، زندگی اش ارزشمندتر شود، رعایت میکند. این اصول راهنما، حد و حدود نظریههای عدالت توزیعی قابل قبول را مشخص میکند. (Ronald Dworkin, p. 3)
به موجب اصل اول میگوید اگر حکومت سرنوشت شهروندان خود را به دست رقابت مطلق در بازار آزاد بگذارد، اهتمام برابر به سرنوشت همه آنها نداشته است. چون محرومیت و نابرابری حاصل از بازار همه نتیجه انتخاب خود افراد نیست تا در برابر آن مسئولیت داشته باشد، پس حکومت از طریق وضع مالیه در درآمد افرادی که بیشتر به دست میآورند، مداخله کند. به موجب اصل دوم به گفته وی، دولت نمیتواند همه درآمدهای به دست آمده را برابر و یا بر حسب نیاز هرفرد توزیع کند، چون در این صورت مسئولیت و حق هر فرد را در قبال زندگیاش که میخواهد زندگیاش ارزشمندتر و بارورتر شود و نتیجه انتخاب، فعالیت و ابتکار خویش را دریافت کند، نقض میکند.
به باور دورکین، برخلاف گفته برلین هیچ تعارضی میان ارزشهای اساسی از جمله آزادی و برابری نیست، در مورد فوق که دولت از مردم مالیه میگیرد تا رفاه همگانی را تامین کند، بر خلاف اصل آزادی و حق مالکیت شخصی و اصول بازار آزاد نیست. او این مسئله را با ارایه تعریف از آزادی و اینکه آزادی و ارزشهای اساسی دیگر همه اجزای عدالت و از لوازم و اقتضائات کرامت است، میخواهد حل کند و نشان دهد که ارزشها مجموعهای هماهنگ است که هریک در ضمن تعریف دیگری نهفته است و همه آنها براساس عدالت و کرامت توجیه و مستدل میشوند.
براساس این دیدگاه، تعریف میل و برلین را از آزادی، نقد میکند. در اینجا نخست نقد ایشان را بر این دو متفکر نقل و سپس تعریف ایشان از آزادی را توضیح خواهم داد و در پایان تبیین او را در باب اینکه چگونه ارزشهای بنیادین با هم تعارض ندارند و آزادی ذاتاٌ، شامل ارزشهای دیگر نمیشود، به صورت تحلیلی گزارش خواهم کرد.
دورکین، نخست تعریف استوارتمیل را چنین خلاصه میکند: «او میگوید این خودمختاری است که آنچه را که شخص میخواهد، انجام دهد.» سپس در مقام نقد این تعریف میگوید اگر این تعریف آزادی باشد، لازم میآید هرگونه حکومت و قانون به مثابه کاستن از آزادی باشد و حتی ممنوعیت اعمالی چون تجاوز جنسی و ایجاد آتشسوزی، نوعی کاستن از آزادی به حساب آید. از همینجا با یک تناقضنما مواجه میشویم. این معما را اگر با ایجاد نوعی مصالحه میان ارزشها حل کنیم، این بدان معنا خواهد بود که برای مثال آزادی را به گونهای تعریف میکنیم که ارزش ذاتی ندارد و یا برای کرامت انسانی، اهمیت اساسی و ذاتی نداشته باشد. اما آزادی مطابق تعریف میل اگر اهمیت ذاتی داشته باشد، معنایش این است که ممانعت از تجاوز جنسی فرد بر شخص دیگر، فیحد ذاته خطا است هرچند به دلایل دیگر این ممانعت قابل توجیه میگردد. (Ibid. p.345)
دورکین در نقد دیدگاه برلین، نخست دیدگاه وی را در باب آزادی مثبت و منفی و اینکه آزادی مثبت میتواند اسباب توجیه سرکوب و دیکتاتوری را فراهم کند و اینکه آزادی منفی با آزادی مثبت که مستلزم حمایت و دخالت حکومت است، قابل جمع نیست و گویا تعارض ذاتی دارد، توضیح میدهد و سپس خاطرنشان میکند که تعریف برلین از آزادی منفی درست نیست، چون او به باور دورکین، آزادی منفی را معادل خودمختاری (freedom) گرفته است، لذا هرگونه وضع محدودیت بر خودمختاری را وضع محدودیت بر آزادی منفی میشمارد. اما به گفته دورکین چون آزادی بخشی مهم از اصل کرامت انسانی است با سایر ارزشها که مقتضای کرامت انسانی است، سازگار است. از جمله با حکومت خوب که قوانین جزایی را برای محافظت از آزادی ما وضع و تطبیق میکند.
در واقع آزادی، به باور دورکین، بخشی از خودمختاری است که در آن بخش، انسان میتواند مطابق خواست خود عمل کند و دولت حق ندارد آن را محدود کند. میشود این سخن تعریف دورکین از آزادی دانست. لذا میگوید من به سود آزادی که بر مبانی گوناگون استوار است استدلال میکنم. به عقیده وی این آزادی شامل همه موارد مهم از قبیل اینکه هر شخص حق دارد استقلال اخلاقی داشته باشد و در سلوک شخصی خود مطابق دیدگاه اخلاقی خویش عمل کند، دولت و جامعه حق ندارد اخلاق خویش را بر فرد تحمیل کند؛ به تعبیر دورکین، دولت حق ندارد تصمیم اخلاقی افراد را نابود کند، هم چنین هر فرد از حقوق و آزادیهای سیاسی در وسیعترین وجه آن برخوردار باشد، حق مالکیت فردی و بازار آزاد نیز جزو آزادی فرد است. اما اینکه دولت میتواند قوانین جزایی و مالیه وضع کند به منظور محافظت از آزادی و کرامت انسانی و برابری است. لذا تخصصا از قلمرو آزادی خارج است و فقط وضع محدودیت برخودمختاری است، نه آزادی. چون آزادی بخشی از لوازم و اقتضائات کرامت انسانی است. به خودی خود شامل قلمرو سایر اقتضائات و الزامات کرامت انسانی نمیشود. (Ibid, p. 3- 5- 366- 369)
مبنای آزادی
چرا فرد از آزادی برخوردار باشد؟ جوابهایی را که به این پرسش داده شده است میتوان به شرح ذیل برشمرد:
هابز، آزادی فرد در وضعیت طبیعی را یک حق طبیعی میداند. به نظر او فرد در این وضعیت از آزادی مطلق برخوردار است و این آزادی، ناشی از حق طبیعی در صیانت از خود بوده و دوم اینکه در این وضعیت هیچ قانونی که او را محدود کند، وجود ندارد. چون قانون از قرارداد اجتماعی ناشی میشود. مقدم بر قرارداد، حتی قانون و احکام اخلاقی وجود ندارد، فقط یک حق طبیعی وجود دارد که حق صیانت از ذات است. بنابراین حق طبیعی از نگاه هابز بر خلاف گفته لاک، چنانکه خواهیم دید، ناشی از قانون طبیعی نیست، بلکه مقدم برآن وجود دارد و از وضعیت طبیعی ناشی میشود. (لویاتان، 160 – 161)
جان لاک، آزادی و مالکیت فردی را جزو حقوق ناشی از قانون طبیعی میداند. قانون طبیعی از نگاه او در واقع قوانین اخلاقی است که خداوند در عقل انسان به ودیعت نهاده است که از این حیث بر آنها قوانین عقل نیز اطلاق میکند. یعنی در قانون طبیعی یا همان احکام عقلی الاهی حکم به آزاد بودن انسان شده است و اینکه مالک محصول کار خود باشد و هیچ کسی از جمله دولت حق ندارد این حقوق را از وی سلب کند. در توضیح میتوان افزود که ما دو گونه حقوق داریم، حقوق ناشی از قانون وضعی که حکومتها وضع میکنند و حقوق ناشی از اخلاق که از نگاه لاک قانون طبیعی نامیده میشود که توسط عقل کشف میشوند. در وضع طبیعی، پیش از به وجود آمدن جامعه سیاسی، تنها این قوانین وجود دارد. به عقیده لاک، قانون طبیعی مقدم بر قانون وضعی است و لذا احکام و فرامین وضعیای که مغایر با قانون طبیعی باشد، صفت قانونیت را احراز نکرده و قانون شمرده نمیشود. پس آزادی که یک حق ناشی از قانون طبیعی شمرده میشود، توسط قوانین وضعی قابل سلب نمیباشد. (Two Treatises of Government, p. 269, 277,280, 284, 288- 287, 289, 305, 306, 307, 350 و ر.ک: Raymond Wacks, p.26- 27. دیدگاه لاک در اعلامیه استقلال امریکا و اعلامیه جهانی حقوق بشر انعکاس یافته است.
کانت، خودمختاری فرد را حالتی میداند که فرد، فقط تابع حکم عقل عملی محض خویش باشد و متاثر از هیچ عامل بیرونی دیگر اعم از دولت، جامعه و… عوامل طبیعی درونی نباشد. همچنین به باور کانت، با فرد به دلیل وجه انسانیاش که خودمختار است، همچون غایت بالذات رفتار باید کرد. بنابراین سلب آزادی فرد موجب میشود که با وی چون وسیله و شیء رفتار کنیم. حق نداریم با فرد اینگونه رفتار کنیم. (نقد عقل عملی 146) بنابراین، آزادی محصول قانون اخلاق است که از حکم عقل عملی محض ناشی میشود.
جان استوارت میل، آزادی را بر مبنای اصل فایده مستدل میکند. به اعتقاد او آزادی باعث خیر کثیر میشود و در نتیجه آزادی، فرد از قوت عقلانی، قوت اراده و قدرت تصمیمگیری و انتخاب برخوردار میگردد و فرد رشد میکند. همچنین به لحاظ شناختی، آدمیان در نتیجه آزادی به شناخت حقیقت نایل میآیند و در پرتو آزادی، درک حقیقت، منشأ تحول و سرزندگی میگردد. در نتیجه، جامعه برخوردار از آزادی از افراد توانمند که از توانایی عقلانی و قدرت تصمیمگیری برخوردار است، شکل میگیرد. در چنین جامعهای حقیقت کشف میشود و باعث تحرک و سرزندگی میگردد. لذا به خیر کثیر میانجامد که بر شر قلیل ناشی از آزادی غلبه دارد. به باور استوارتمیل، آزادی بدون ضرر نیست. لکن ضرر آزادی در حد و پیمانهی ضرر ناشی از وضع محدودیت بر آزادی نیست. اگر آزادیهای فردی را محدود کنیم ضرر جبرانناپذیر میکنیم. استوارتمیل تصریح میکند که او به سود آزادی بر مبنای حق (حق طبیعی) استدلال نمیکند، چون حق را یک مفهوم انتزاعی میداند، بلکه بر اساس فایده که ملاک عینی و قابل سنجش است به سود آن استدلال میکند. (اندر باب آزادی و سود گروی، 186، 189 -190، 192 – 193)
جان رالز بر خلاف استوارت میل، راه لاک و کانت را میرود. یعنی با استناد به قواعد اخلاقی که در عقل وجود دارد و آدمیان میتوانند در مقام عقل بر آنها توافق کنند، استدلال میکند. از نگاه رالز برخورداری هر فرد، بدون تبعیض، از آزادیهای بنیادین، اصل نخست عدالت را تشکیل میدهد. پس آزادی عین عدالت است. توضیح اینکه از نگاه رالز نظریه عدالت به مثابه انصاف متشکل از دو اصل است که عبارتند از:
یکم: هر شخصی حق برابر دارد که در وسیعترین حد آن از آزادیهای بنیادین برابر برخوردار باشد که با برخورداری دیگران از آزادیهای مشابه در همین حد و اندازه سازگار باشد.
دوم: نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی به گونهای ساماندهی شود که هم (الف) سود حد اکثر نابرخوردارترین افراد جامعه تأمین گردد؛ البته به گونهای که با اصل پسانداز معقول [توسط صاحبان کار و سرمایه]، سازگار باشد، و هم (ب) دسترسی به موقعیتها و مقامها تحت اوضاع و احوالیکه دسترسی برابر و منصفانه به فرصتها را فراهم میکند، به روی همگان باز باشد. (a Theory of Justice, 266) اما اینکه چرا ما باید این تعریف از عدالت را قبول کنیم، استدلال رالز این است که اگر همه آدمیان، بر حسب فرض، انسانهای عاقل و اخلاقی اند، در یک وضعیت فرضی که از آن تحت عنوان وضعیت نخستین یاد میکند، جمع کنیم که از وضعیت خود در آینده حتی از جنسیت خود خبر نداشته و در پس پرده جهل نسبت به آینده خویش قرار داشته باشند، همه بر دواصل یادشده توافق میکنند. این توافق یک توافق عقلانی و اخلاقی است، یعنی اهمیت اخلاقی، منصفانه و معقولیت دو اصل را نشان میدهد. به عبارت دیگر، از نگاه رالز از راه سنجش و آزمون یادشده، کشف میکنیم که اگر آدمیان را در یک وضعیت عقلانی و ایدهآل قرار دهیم، بر چه چیزی توافق خواهند کرد. محصول این توافق در واقع کشف حکم عقل و اخلاق است که هر انسانی باید به آن ملتزم باشد و از این طریق میتوانند چارچوب منصفانهای برای همکاری اجتماعی فراهم کنند. بنابراین، آزادیهای بنیادین جزو اصلی این چارچوب منصفانه است که باید رعایت شود و به موجب آن هر فرد از آن برخوردار باید باشد. (Ibid, p. 102- 160)
دورکین، آزادی را بر مبنای کرامت و عدالت مستدل میکند. او میگوید کرامت ایجاب میکند که فرد استقلال اخلاقی داشته باشد. ( 211-Justice for.., p. 213) استقلال اخلاقی بدون آزادی نمیشود. معنای استقلال اخلاقی این است که فرد مسئول انتخاب و کوشش خود برای ارزشمند ساختن زندگی خویش باشد.(Ibid p. 330) این اصل ایجاب میکند که فرد مطابق تعریف خود از زندگی خوب و بد زندگی کند، و عرصه اقتصاد، مبتنی بر بازار آزاد و مالکیت فردی باشد. عدالت ایجاب میکند که انسان از این آزادی برخوردار باشد تا به کرامت خود دست یابد. چون اگر از این آزادی محروم شود، استقلال اخلاقیاش نقض میشود و نقض استقلال اخلاقی فرد زندگی وی را غیر اصیل میسازد. برخورداری فرد از زندگی اصیل از اقتضائات کرامت انسانی فرد است. (Ibid, p.365, 368 – 369) البته به شرحی که پیش از این توضیح دادم، تا اینجا روشن شده باشد که از نگاه وی چرا فرد از آزادی منفی باید برخوردار باشد. اما آزادی مثبت به مفهوم اینکه فرد در حکومت بر خویش شریک باشد، نیز از لازمه استقلال اخلاقی فرد است تا بتواند راجع به هرچیزی که زندگی او را تحت تاثیر قرار میدهد تصمیم بگیرد و مسئول زندگی خود باشد. لکن آزادی مثبت نمیتواند توجیهی برای دخالت حکومت در تعیین اینکه چه چیز برای فرد در واقع خوب است، بینجامد، چون این مفهوم از آزادی با مسئولیت سازگار نیست، در نتیجه مغایر با کرامت فرد است. (Ibid, p. 366) در واقع به باور دورکین، تعارض میان دو نوع آزادی با ارجاع به اصل مسئولیت اخلاقی و کرامت حل میشود. آزادی مثبت ضمن اینکه از توانمندسازی فرد و مشارکتاش در امر جمعی حمایت میکند، دو اصل کرامت که عبارتند از محافظت از عزت نفس خویش و برخورداری از زندگی اصیل، مانع از آن میشود که حکومت تحت عنوان آزادی مثبت آزادی منفی فرد را نابود کند. (366)
حد و حدود آزادی
حد و حدود آزادی ما چه اندازه است؟ دامنه اقتدار دولت و جامعه تا کجاست؟ دولت و جامعه در چه مواردی و برچه مبنایی میتوانند جرمانگاری کرده و آزادی ما را محدود کنند؟ در پاسخ به این پرسش، میتوان گفت چهار نظریه عمده وجود دارد:
نظریه دفع ضرر از دیگران: جان استوارت میل معتقد است که آزادی را تنها و تنها به منظور دفع ضرر از دیگران میتوان محدود کرد. مراد از این ضرر، ضرر جسمی، مالی و حقوقی به افراد دیگر است. اما بر مبنای ضرر به خود و اخلاقیات جامعه، نمیتوان آزادی فرد را محدود کرد. بنابراین، اخلاق حاکم بر رفتار فرد با خودش امری است خصوصی و هرکس میتواند تعریف خود را از زندگی خوب و بد داشته باشد و مطابق آن عمل کند. جامعه حق ندارد سبک خاصی از زندگی و عقیده را بر فرد تحمیل کند و به این وسیله او را مجبور کند که مانند آنها بیاندیشد و زندگی کند. همچنین جامعه حق ندارد بر مبنای جلوگیری از ضرر زدن فرد به خودش (ضرر جسمی، مالی) او را از بعضی رفتارها برای استعمال مواد مخدر منع کند. چون مستلزم تحمیل سبک خاصی از زندگی بر فرد است و آزادی و تصمیمگیری او را محدود میکند، در حالیکه به تعبیر او «افراد از حاکمیت بر خود و بر بدن و ذهن خویش برخوردار است. (اندر باب آزادی و سودگروی، 184 – 185)
عدم جرمانگاری در خصوص ضرر به خود و تفکیک آن از ضرر به دیگران، مباحثهای سنگینی به وجود آورده است. در واقع تفکیک میل میان ضرر به خود و ضرر به دیگران، مبتنی بر این فرض است که فرد میتواند حوزه متمایز و بریده از دیگران را تشکیل دهد. قبول این مفروض چندان آسان نیست، لذا ضرری که فرد به خود میزند، حداقل دامن افراد نزدیک و وابسته به او را میگیرد. استوارتمیل متوجه این اشکال بوده است و لذا میگوید اگر ضرر فرد به خودش مستلزم ضرر به دیگران شد، در این صورت ممانعت وی از رفتار مضر به این دلیل موجه میشود که عنوان ضرر زدن به دیگران بر آن صدق میکند. (همان، 196 – 198)
هارت هرگونه ضرر چه ضرر به خود و چه ضرر به دیگران را مبنای جرمانگاری و محدودیت آزادی میداند و موضع استوارتمیل را در این خصوص چندان قوی نمیبیند اما مع ذلک مانند استوارتمیل، اخلاقیات جامعه را که او از آن تحت عنوان اخلاق توصیفی (یعنی اخلاق آنگونه که در میان جوامع وجود دارد) یاد میکند، مبنای قابل دفاع برای محدودکردن آزادی فردی نمیداند. او میان دوگونه اخلاق فرق میگذارد، اخلاق توصیفی که توضیح دادم و اخلاق انتقادی یعنی اخلاق آنگونه که باید باشد. این نوع اخلاق عمدتا بر مناسبات اجتماعی و جمعی حاکم است. تعیین میکند که افراد با یکدیگر چگونه تعامل داشته باشند و نظام سیاسی و اقتصادی چگونه باشد. این نوع از اخلاق مانع از این نیست که در حوزه خصوصی قایل به خصوصی بودن اخلاق شویم. یعنی برحسب این دیدگاه، اخلاق به خصوصی و عمومی تقسیم میشود. با اخلاق عمومی میتوان اخلاق جامعه را نقد کرد. (رجوع شود به: محمدامین احمدی، اندر باب آزادی و سود گروی، مقدمه مترجم، 170 – 175)
اجرای اخلاقیات: پاتریک دیولین، در نقطه مقابل هارت و میل، قایل است به اینکه میتوان بر مبنای اخلاقیات جامعه، آزادی را محدود کرد. به باور او برای حفظ جامعه، اخلاقیات جامعه لازم و ضرور است. با فروپاشی اخلاقیات جامعه، جامعه نیز فرو میپاشد. پس جامعه حق دارد از خود دفاع کند و از طریق وضع قانون اخلاقیات خویش را اجرا کند. البته مراد ایشان اخلاقیاتی است که نقض آنها از حد تحمل و مدارای جامعه فراتر باشد و گویا این دسته از اخلاقیات برای حفظ جامعه لازم است. (دیولین، اجرای اخلاقیات)
هارت دو نقد مهم بر دیدگاه دیولین به عمل میآورد: نخست اینکه جامعهای که اساس موجودیت و ساختار خویش را بر ستم، تبعیض و سلب آزادی گذاشته باشد، به موجب حکم اخلاق انتقادی، ارزش حفظ کردن را ندارد. دوم اینکه هسته اخلاقی جامعه که برای حفظ جامعه لازم است، در نتیجه آزادی از بین نمیرود. در واقع دیدگاه محافظهکارانه دیولین با نقادی هارت و دورکین عملا از صحنه قانونگذاری و جرمانگاری رخت بربست و آزادی فرد در سبک زندگی از جمله در عرصه روابط جنسی مبتنی بر رضایت، از دایره ممنوعیت قانونی خارج گردید. براساس این دیدگاه لیبرال، همجنسگرایی و ازدواج همجنسگرایان جزو حقوق آنان محسوب میشود. دورکین بیشتر در دفاع از روابط جنسی همجنسگرایان، مطلب نوشته است و آنرا قابل جرمانگاری ندانسته است. (مقدمه بر اندرباب آزادی و سود گروی، 176- 178) به این وسیله، شاهد گسترش روز افزون دایره آزادی فردی در کشورهای توسعه یافته غربی هستیم.
برمبنای عدالت: رالز و دورکین معتقد اند که آزادی ذاتا محدود و مقید به عدالت است. نه اینکه آزادی فیحد ذاته مطلق باشد و بعد در نتیجه ایجاد سازش میان ارزشهای متضاد، آن را محدود و مقید کنیم. این مدعا در تحلیل رالز که میگوید در چارچوب عدالت، آزادی با ارزشهای دیگر انسجام دارد، میان آنها تضاد دیده نمیشود، میتوان دید. اما روشنتر از او دورکین مستقیما این مدعا را همانگونه که پیش از این دیدیم مطرح و مستدل کرده است.
اما مهم مراد رالز و دورکین از عدالت است تا معلوم شود عدالت تا کجا آنچه را دورکین خودمختاری مینامد، محدود میکند و ما با استناد به آن میتوانیم انتخاب و رفتار فرد را محدود کنیم. مراد رالز از عدالت، همانگونه که پیش از این توضیح دادم، چیزی است که دو اصل عدالت به آن حکم میکند. مطابق این دو اصل، میتوانیم بگوییم که در قدم نخست حقوق و آزادیهای بنیادین که هر فرد به صورت برابر از آن برخوردار باشد حق هر فرد است، دولت و جامعه نه تنها حق نقض آنها را دارد، بلکه موظف است از آن حمایت کند. چون به باور رالز به موجب این اصل، جامعه ساختارها و طرزالعملهای مناسب را که عادلانه باشد، یعنی اهداف ذکر شده در این اصل را محقق کند به وجود آورد. بنابراین، ساختارها باید حافظ و نگهبان این آزادیها باشد. (a Theory of Justice , p. 170 -176) لازمه محافظت از این حقوق و آزادیها برای هر فرد این است که قانون از آنها حمایت کند و مانع از تجاوز دولت، جامعه و افراد دیگر بر این حقوق شود. این ممنوعیت شامل ضرر زدن به دیگران که استوارتمیل آنرا مطرح کرد، میگردد. اصل دوم عدالت ایجاب میکند که اقتصاد و بازار آزاد، به سود اقشار کمدرآمد، کنترل شود تا نیازهای اساسی همگان تأمین شود. این اصل ایجاب میکند که امتیازات و منافع اجتماعی عادلانه توزیع شود، لذا وضع مالیه بر درآمد برای تأمین رفاه اجتماعی، میتواند به قانون تبدیل شود و الزامآور گردد و در نتیجه خود مختاری صاحبان کار و سرمایه به نحوی محدود میشود. به این وسیله ایشان از لزوم برقراری عدالت توزیعی سخن میگوید.(Ibid, p. 228 – 235)
از این حیث چندان تفاوت میان دورکین و رالز دیده نمیشود، جز اینکه دورکین عدالت و اصول آنرا به گونهای متفاوت توضیح میدهد، اما در نهایت به نتیجهگیری یکسان میرسد، بنابراین خودمختاری از نگاه او محدود است به حقوق و آزادیهای دیگران و حمایت از گروههای نابرخوردار و کنترل بازار و مالکیت فردی برای تأمین رفاه برای افراد نابرخوردار، لکن همانگونه که پیش از این توضیح داده شد، او آزادی را ذاتا مقید به حقوق و آزادیهای دیگران و لزوم حمایت از گروههای نابرخوردار میداند و بر همین اساس وضع مالیه را توجیه میکند، بدون اینکه آن را تجاوز بر مالکیت فردی به شمار آورد.(3- 4, 364-368 Justice for…) پس مطابق تفکیک میان خودمختاری و آزادی، این خودمختاری است که در واقع محدود و مقید میشود.
بر اساس این تعریف آز آزادی، برابری و نفی تبعیض به همان اندازه مهم است که خود آزادی مهم است. به همین دلیل، مبنایی نسبتاٌ استوار در حقوق فراهم کرده است که دولت از افراد علیه رفتار تبعیض آمیز و حتی گفتارهایی که به نهادینه شدن تبعیض میانجامند، باید حمایت کند. یک نمونه درخشان از این رویکرد را میتوان در مقالهی چالز آر. لاورنس که تحت عنوان «وضع محدودیت قانونی برگفتار نژادپرستانه در محیطهای دانشگاهی» نوشته است، به خوبی دید. در این مقاله او نشان میدهد چگونه میتوان با اصل برابری و نفی تبعیض ، آزادی بیان را در خصوص گفتار نژاد پرستانه علیه یک قشر احتماعی، که ساختار سیاسی و فرهنگی تبعیض را تحکیم میکند و باعث استمرار آن میگردد، از طریق وضع قانون محدود کرد. (لاورنس، 7- 34)
نقش تفکر علمی در ارتقای جایگاه آزادی
همانگونه که در آغاز اشاره کردم، جایگاه حقوقی، سیاسی و فرهنگی آزادی در ممالک توسعهیافته غربی محصول تفکر فلسفی و علمی محض نیست، بلکه برآیند مجموعهای از عوامل است. انقلاب علمی، فراگیر شدن تفکر علمی، و نهضت روشنگری، تفکر انسان جدید را از مرجعیت و اقتدار کلیسا و متون کهن رها کرد، انقلاب صنعتی و گسترش شهر نشینی طبقات قدرتمند اجتماعی به وجود آورد و اندیشههای آزادیخواهانه فیلسوفان نیز با این جریان همراه گردید و نهضتهای اجتماعی مهم چون انقلاب فرانسه، نهضت استقلال آمریکا و مبارزه مداوم پارلمانی در انگلستان را به وجود آورد. اینها از عواملی است که آزادی فردی را به یک فرهنگ و به نوع تلقی و شناخت انسان از خودش تبدیل کرد. البته تفکر فلسفی در عمق دادن به این نوع از شناخت و در نهایت در صورتبندی حقوقی و سیاسی از آن، نقش بیبدیل داشته است. اما در این میان نقش علم و تفکر علمی نظر به اینکه فکر میشود گویا نقش مهم و اساسی داشته است، اندکی نیازمند توضیح است. این نقش را میتوان در چند جهت خلاصه کرد:
نخست، تفکر علمی به لحاظ معرفتشناختی در ذات خود انتقادی و مرجعگریز است. عقل بشر را از مراجع بیرونی و تاریخی رهایی بخشیده است و عملا در مسیر رشد خویش با این مراجع مبارزه و در نتیجه، بشر را از قید این مراجع آزاد کرده است؛ همچنین تفکر علمی به لحاظ سازمانی، امروزه در قالب مراکز دانشگاهی و تحقیقاتی به میزان زیاد هویت مستقل از حکومت و سیاست به دست آورده است و به مرجع بلامنازع تبدیل شده است و دانشمندان از فراز منبر این مراکز، تقریبا همه چیز را میتوانند نقد کنند و تفکر انتقادی به عنوان تفکر علمی به الگوی مسلط آموزش و رسانه تبدیل شده است.
دوم اینکه آیا به لحاظ معرفتشناختی، علم، آزادی فردی را تأیید و یا موجه میکند؟ در جواب باید گفت، کمیت علم در این وادی لنگ است. نخست اینکه علم نمیتواند قبول کند که انسان اساسا موجودی خودمختار است و بر حسب ارداه خود به پیروی از عقل خویش عمل میکند، بلکه از نگاه علم انسان تحت علل و عوامل اجتماعی، روحی و روانی، محیطی و زیستی خویش عمل میکند؛ پس رفتار او معلل است نه از سر اراده آزاد. دوم برخی از فلاسفه از جمله اسپنسر، تحت تأثیر نطریه تکامل انواع که در زیستشناسی مطرح شده، قائل به تکامل اجتماعی است. براساس این نظریه، معتقد است که آزادی و جامعهای که در آن آزادی فردی تحمل میشود، از قدرت بقا و کمال بیشتر برخوردار است، پس آزادی خوب است چون در مسیر تکامل اجتماعی بشر قرار دارد. پس باید دولت مداخله خود را به حد اقل برساند و در تنازع بقا مداخله نکند تا جامعه بتواند خود را با قانونهای طبیعی سازگار کند. اما هاکسلی که خود از دانشمندان و نظریهپرداز نظریه تکامل است، معتقد است که تکامل نباید به یک بهانه به دست حکومت تبدیل شود و مسئولیت خود را به گردن طبیعت بیندازد. به هرحال، متفکران سیاسی از نظریه تکامل طبیعی که یک نظریه علمی است، برداشتهای متنوع و گوناگون به عمل آورده اند، البته اکثرا در این جهت اندیشیدهاند که چگونه میتوان با استفاده از آن، از بشر بهتر محافظت کرد. در این راستا اگر مساواتطلبان و آزادیخواهان بتوانند اثبات کنند که رعایت آزادی فردی، شرایط بهتر زندگی و آموزش عمومی، تنها مسکن زودگذر نیست، بلکه دارای تأثیرات مداوم است، مدعای خود را مبنی بر اینکه این وضعیت باعث بقا و رشد بشر میشود، قوت بخشیدهاند. لکن مطالعات نشان میدهد که دامنه تأثیر طبیعت محدود به موجوداتی است که مستقیما از طبیعت تاثیر میپذیرد، اما انسان در بخش زندگی اجتماعی خود تحت تاثیر تربیت و آموزش خویش است که تغییر را از نسلی به نسل دیگر منتقل میکند. اما محصول چشمگیر اندیشه تکامل، انسان برتر نیچه بود که نظریه بهبود نژاد را مطرح کرد و به لحاظ اخلاقی و زندگی انسانی، اندیشهی به شدت خطرناک را بنیاد گذاشت. (هلزی هال، 360 – 365)
نتیجه
به لحاظ اجتماعی و تاریخی، نهادینه شدن آزادی و تسلط گفتمان آزادی، تحت تأثیر عوامل چندگانه بوده است. در واقع غرب مدرن شدیدا، همانگونه که از تحلیل انتقادی برلین در مقاله «مفاهیم دوگانه آزادی»، به دست میآید، تحت تأثیر ایدئولوژیهای سرکوبگر، بیش از هرجای دیگر قرار داشته است. لکن کوشش فکری پارهای از فیلسوفان، در طرح و پاسخ به سوالهای سهگانه (آزادی چیست، چرا آزاد باید بود؟ حد و حدود آزادی چیست؟) در کنار وجود خواست قوی برای آزادی و پیامدهای فاجعه آمیز ایدئولوژیهای یادشده، مباحث تأثیرگذار را به وجود آورد. پرسش از چیستی آزادی به فهم دقیقتر از مفهوم آزادی کمک کرد و مغالطات ناشی از کاربرد استعاری و ابهامآمیز از آن را کاهش داد و تصویری روشنتر از آزادی منفی به وجود آورد و آزادی مثبت نیز قلمرو محدود و مشخص یافت؛ به گونهای که نه تنها آزادی منفی را نابود نمیکند، بلکه شرایط استفاده از آن را نیز فراهم میکند. در عین حال اهمیت محافظت از برابری و نفی تبعیض به مثابه رکن اساسی عدالت و کرامت، از جذابیت فکری و اخلاقی چشمگیر برخوردار گردید، به گونهای که با استناد به آن میتوان آزادی فردی را محدود کرد و یا محدود دانست، بدون اینکه به اصل مسئولیت و استقلال اخلاقی فرد آسیب وارد شود. در بحث از مبانی اخلاقی آزادی، کوشش خیره کننده توسط رالز (در کتاب نظریه عدالت) و دورکین برای به دست دادن نظریهای که از یکسو بتواند این نکته را روشن کند که ارزشها از توجیه عقلی برخوردار است و از سوی دیگر معلوم کند که ارزشها با یکدیگر ذاتا تعارض ندارند، به عمل آمده است. در بیان حد و حدود آزادی نیز میتوان گفت نظریه عدالت میتواند مبنایی نسبتا مستدل فراهم کند.
منابع
احمدی، محمدامین «مقدمهی بر اندر باب آزادی و سودگروی» کتاب سینا، فصلنامه علمی- پژوهشی دانشگاه ابن سینا، شماره پنجم 1397.
همو، «اسلام و تجدد» اندیشه معاصر، کابل، بنیاد اندیشه، شماره اول، 1394،
برلین، آیزیا، چهار مقاله در باب آزادی، محمد علی موحد، تهران، انتشارات خوارزمی، 1368.
پوپر، کارل، جامعه باز و دشمنان آن، عزت الله فولادوند، تهران ، انتشارات خوارزمی، 1380
دیولین، پاتریک «اجرای اخلاقیات»، محمدامین احمدی، فلسفه حقوق جزا و جرمشناسی، جزوه درسی، دانشگاه ابن سینا، 1398
کانت، ایمانوئل، نقد عقل عملی، ترجمه انشاءالله رحمتی، تهران نورالثقلین، 1384،
میل، استوارت، «اندر باب آزادی و سودگروی» محمدامین احمدی، کتاب سینا، فصلنامه علمی – پژوهشی دانشگاه ابن سینا، شماره پنحم، 1397.
لاورنس، چارلز آر. «وضع محدودیت قانونی بر گفتار نژادپرستانه در محیطهای دانشگاهی» محمدامین احمدی، اندیشه معاصر، فصلنامه علمی – تخصصی بنیاد اندیشه، شماره هفدهم، 1389.
هابز، توماس، لویاتان، حسین بشیریه، تهران، نشر نی، 1384.
هلزی هال، ویلیام، تاریخ و فلسفه علم، عبدالحسین آذرنگ، تهران، انتشارت سروش 1369.
در گفتگو با شیخ القرآن و الحدیث مولوی عین النعیم
نگارش و تحریر از داکتر محمدامین احمدی
مقدمه:
عالم جلیلالقدر شیخ صاحب مولوی عین النعیم در سال ۱۳۲۰ هجری خورشیدی در روستای منزو ، ولسوالی وازیخوا، ولایت پکتیکا دیده به جهان گشود. معظم له در زادگاه خود در نزد علمای محل طی پنج سال علوم اسلامی را که شامل صرف، نحو، منطق، بلاغت، فلسفه، حدیث، تفسیر، فقه و اصول فقه میشد عمدتاً به شکل خود آموز فرا میگیرد. به دلیل حدت ذهن، ذکاوت عالی و حافظه قوی خدادادی بعد از اینکه صرف و نحو را به شکل متعارف فرا میگیرد توانایی فهم کتب درسی دیگر را به دست آورده و کتابهای متداول درسی را در فقه، منطق، اصول، فلسفه، کلام (عقائد) حدیث و تفسیر مطالعه و مشکلات خویش را در نزد علمای مدرسه حل میکرده است. ایشان مطابق نصاب معمول مدارس دینی مطابق سنت معمول در خراسان قدیم علاوه بر علوم نقلی علوم عقلی (کلام و فلسفه) نیز آموخته است. ایشان در منطق، ایساغوجی، بدیع المیزان و شرح التهذیب و در فلسفه، هدایه الحکمه و در کلام، شرح عقائد النسفیه را در دوران تحصیل فراگرفته است. متون کلاسیک شعر فارسی از قبیل بوستان، گلستان، یوسف و زلیخا را در دوران کودکی قرائت کرده و خود نیز سالها این متون را تدریس کرده است و بسیاری از اشعار نغز و دلنشین این متون را حفظ دارد و حافظ کل قرآن کریم میباشد. مشار الیه مطابق سنت معمول در افغانستان، عالم حنفی ماتریدی است. در زمان سلطنت به تدریس علوم دینی شروع میکند مدت 14 سال تمام تا زمان کودتا توسط حزب دموکراتیک خلق، تدریس میکند. در دوره طالبان به منصب قضاوت گماشته میشود و در دوره جمهوری اسلامی در سمت مفتش قضایی در کابل مقرر میگردد، تا اینکه به تقاعد سوق داده میشود. در کابل مدتی در انکشاف نصاب تعلیمی وزارت معارف ایفای وظیفه میکند و اکنون عضو شورای علمای سرتاسری افغانستان است و به عنوان یک عالم جید و دلسوز عضو هیئت مذاکره کننده جمهوری اسلامی است [هرچند رسما اعلان نشده است] و این هیئت را در مسایل مربوط به صلح و مذاکره از نگاه شرعی کمک میکند. زبان مشترک میان این جانب و ایشان زبان همدلی است چرا که همدلی از همزبانی بهتر است. لذا ایشان مطالب علمی و اندوختههایش را عمدتا به زبان پشتو شرح میدهد و من به فارسی میفهمم و آن را به قید قلم میآورم.
در گفتگوی فوق ایشان با تحلیل و بررسی نسبتا جامع از آیات قرآن و احادیث نبوی توضیح میدهد که قطع جنگ و برقراری آتش بس میان دو طائفه از مسلمان واجب فوری است. چون جنگ میان دو طائفه از مسلمان تحت هر عنوانی که باشد، شدیدا حرام است و غیر از شرک به خداوند گناهی بزرگتر از آن وجود ندارد. بعد از قطع جنگ، طرفین منازعه اختلاف خود را بر اساس عدالت و قسط حل کرده و صلح کنند. همچنین ایشان معتقد است که جهاد در اسلام (بر اساس آیات قرآن) از نوع دفاعی است، نه تعرضی. هدف از آن دفاع از آزادی دینی مسلمانان است نه تحمیل دین اسلام. به عقیده ایشان آیات مربوط به قتال با مشرکین که در سوره توبه آمده است، خاص است فقط مربوط میشود به قتال با مشرکین عرب در صدر اسلام. لذا عام نمیباشند که به همه مسلمانان در همه زمانها و مکانها دستور داده باشند که با مشرکین زمان و مکان خود جهاد کنند. رابطه نیک با کفار غیر حربی منع نشده است و آیاتی که میگویند یهود و نصاری دشمنی شما را در دل دارند، از سنخ خبر است و به طور خاص از دشمنی یهود و نصارای زمان پیامبر خبر میدهد، نه اینکه از سنخ قضیه کلیه حقیقیه بوده و خبر دهند که تمامی اهل کتاب در همه جا و در همه زمانها دشمن مسلمانان اند. اگر چنین میبود به خبر کذب تبدیل میشد.
در این گفتگو به هفت پرسش اساسی با تحلیل قرآنی جواب داده است. اینک شما را دعوت میکنم به این خواندن آن.
سوال اول: جناب مولوی صاحب از آیه مبارکه «و ان طانفتان من المؤمنین اقتتلوا … » در باب جنگ و صلح چه چیز میتوان آموخت؟ به موجب این آیه حکم خداوند در باب جنگ و صلح میان دو گروه از مسلمانان چیست؟
جواب:
بسم الله الرحمن الرحیم
و ان طائفتان من المؤمنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلو التی تبغی حتی تفیء الی امرالله فإن فائت فأصلحوا بینهما بالعدل و اقسطوا إن الله یحب المقسطین (9) انما المؤمنون اخوة فاصلحوا بین اخویکم واتقوالله لعلکم ترحمون (10) آیات نهم و دهم سوره حجرات
دلیل اینکه قطع جنگ و آتش بس واجب است و برای اجرای آن حتی واجب است که با گروه متجاوز باید جنگید تا تن به قطع جنگ و تجاوز دهند این است که قتل و کشتار بعد از شرک به خداوند بزرگترین گناه است و جان آدمی از حرمت غیر قابل توصیف برخوردار است. آیات مبارکه قرآنی ای بسیار بر این مدعا دلالت دارند:
ماکان لمؤمن ان یقتل مؤمناً الا خطأً … سوره نساء آیه 92 زبان این آیه با نکره در سیاق نفی و در قالب جمله خبریه قتل یک مؤمن را توسط مؤمن دیگر به کلی نفی میکند و آن را از باب تغلیظ (بیان شدت حرمت و قباحت آن) ممتنع و محال میداند، یعنی ممکن نیست که کسی با وجود برخورداری از ایمان، مؤمن دیگر را تعمدا به قتل برساند. و در آیه بعد میفرماید: و من یقتل مؤمنا متعمدا فجزآؤه جهنم خالدا فیها و غضب الله علیه و لعنه و اعد له عذابا عظیما (93) اگر کسی عمدا مؤمنی را به قتل رساند، سزایش این است که برای ابد در جهنم میماند، مورد خشم خداوند بوده و خداوند عذاب دردناک را برای او فراهم کرده است.
در آیه 94 همین سوره میفرماید: یا ایهاالذین آمنوا اذا ضربتم فی سبیا لله فتبینوا و لا تقولوا لمن القی الیکمالسلام لست مؤمنا تبتغون عرض الحیوه الدنیا… به خاطر رسیدن به مال دنیا کسی را که ادعای مسلمانی میکند نگویید که مؤمن نیستی.
این آیات دلالت دارند که قتل مسلمان بزرگترین گناه است و گناه بزرگتر از آن به جز شرک به خدا، وجود ندارد. مراد از مؤمن مطابق آیه یاشده کسی است که ادعای مسلمانی میکند و لو خود اهل ارتکاب گناه کبیره باشد، چون اگر مرتکب گناه کبیره را کافر بدانیم از موضع مذاهب اسلامی خارج و به گفتار خوارج تن در دادهایم.
در احادیث نبوی نیز شدیدا از قتال مسلمانان بایکدیگر نهی شده است: أن رسول الله صلی الله علیه و سلم قال فی خطبته یوم النحر بمنیً فی حجه الوداع « إن دماءکم و اموالکم و أعراضکم حرام علیکم کحرمة یومکم هذا فی شهرکم هذا فی بلدکم هذا ألا هل بلّغت…..قال لاترجعوا بعدی کفارا یضرب بعضکم رقاب بعض.. » صحیح البخاری حدیث شماره 7078 ترجمه: رسول خدا در روز عید قربان در حجة الودواع فرمود: «همانا خونها، اموال و آبروی شما بر یکدیگر حرام است درست مانند حرمت امروز ، این ماه و این شهر. آیا پیام الاهی را ابلاغ کردم…. سپس فرمود بعد از من از دین برگشته و کافر نشوید که گردنهای یکدیگر را بزنید.» از باب تأکید و تغلیظ در ممنوعیت قتال با یکدیگر و حرمت آن، فرموده است که کافر نشوید.
چون قتل و قتال مسلمانان گناه بزرگ است قطع جنگ و مقاتله میان آنان واجب فوری است. بنا براین برقراری آتش بس واجب فوری است. آیه بعدی نیز مسلمانان را برادر نامیده و بر قراری صلح را که قطع جنگ باشد واجب فوری میداند.
سوال دوم: گروهی که با ادامه تجاوز و جنگ قدرت را به دست گیرد، و یا برای آن تلاش کند چه حکم دارد؟
جواب: حرام قطعی است، چون قتل حرام قطعی است و مصداق سخن پیامبر است که فرمود لاترجعون بعدی کفارا از باب تغلیظ و شدت نکوهش و اظهار شدت حرمت آن تعبیر کرده است که این عمل به مثابه کافر شدن است. همچنین در حدیث دیگر از پیامبر اسلام نقل شده است که فرمود: سباب المسلم فسوق و قتاله کفر (صحیح مسلم، حدیث شماره 64) دشنام دادن مسلمان فسق است اما کشتن وی کفر است. همانگونه که پیش از این توضیح داده شد از باب بیان شدت و غلظت گناه این عمل از آن تعبیر به کفر شده است. از تعبیر فإن بغت …( یعنی اگر تجاوز کرد،) فقاتلوالتی تبغی (پس بجنگید با گروهی که تجاوز کرده و به قطع جنگ تن نداده است)… در آیه مورد بحث (آیه نهم سوره حجرات) فهمیده میشود که تداوم جنگ برای کسب قدرت، و کسب قدرت از راه غلبه مصداق تجاوز و بغی بر حقوق دیگر مسلمان بوده و از گناهان کبیره است. پس حکومت از راه تغلب به مشروعیت دینی نمیرسد، لذا عزل فرد و گروهی که از را غلبه و تجاوز به قدرت میرسد به طرق مسالت آمیز واجب است. اما جنگ و قیام مسلحانه جایز نیست چون باعث فتنه میشود و قاعده فقهی «درء الفتنه اولی من جلب المصلحه» (دفع فتنه، که در اینجا مراد از آن در اینجا تداوم جنگ، قتل و غارت است، بهتر است از جلب مصلحت) حکم مینماید که جنگ علیه حکومت مستقر و لو متغلب را از باب دفع فتنه جایز ندانیم.
سوال سوم: مدلول و محتوای آیات جهاد و قتال چیست، هدف از جهاد چیست و چگونه جنگهایی از نگاه قرآن جهاد شناخته میشود؟
جواب: آیات دال بر جهاد و قتال با کفار دو گونهاند: آیات مطلق مانند آیه یا ایهاالنبی جاهدالکفار والمنافقین واغلظ علیهم .. (توبه آیه 73)و آیات مقید. مطابق قاعده اصولی اطلاق مطلقات توسط آیات مقید، مقید میشوند یعنی مطلقات حمل بر مقید میشود. بر این اساس باید دید آیات مقید، جهاد با کدام دسته از کفار و مشرکین را تجویز کرده است و هدف از آن چیست.
همین طور آیهای که میفرماید با کفار بجنگید تا یا اسلام بیاورند و یا جزیه دهند نیز مربوط است به کفاری که برای دین مسلمانان فتنه است یعنی در مقام جنگ با مسلمانان و تغییر دین آنان بوده باشد. یعنی اطللاق این آیه نیز به کمک آیات مقید، مقید میشود. با این دسته از کفار باید جنگید تا این خطر یا از طریق مسلمان شدن شان و یا از طریق مصالحه و قبول جزیه دفع شود. در واقع جزیه، خراجی است که در طی یک مصالحه بر این دسته از کفار وضع میشود. (در واقع از این لحاظ اختصاص به کفار ندارد ممکن است در مقام صلح و متارکه جنگ، خراج بر گروهی از مسلمانان از طرف کفار وضع شود. برای مسلمانان تن دادن به این جزیه در برابر صلح و ختم جنگ جایز است.) چون اولا مسلمانان به موجب آیات قرآن که بعدا توضیح خواهیم داد، حق ندارند، دین شان را تحمیل کنند، پس هدف از جهاد تحمیل دین اسلام بر کفار نیست و ثانیاً مسلمانان از یرقرای رابطه و نیکی با کفاری که با مسلمانان نجنگیده و آنان را از دیار شان اخراج نکرده منع نشده است . این آیه بعدا نقل و توضیح داده خواهد شد. پس اصل در اسلام بر عدم جنگ با کفار است. جنگ با مشرکین، مخصوص مشرکین عرب آن زمان است.
این آیات به خوبی هدف از جهاد را که همان دفاع از آزادی دینی مسلمانان است و اینکه مسلمان به دلیل هویت و عمل مسلمانی سرکوب نشود توضیح میدهد لذا تعبیر به دفاع متقابل انسانها توسط یکدیگر کرده است که در نتیجه آن مراکز نیایش ادیان گوناگون محفوظ میماند. آیات مطلق که حکم به جهاد میکند و از ظاهر آن جهاد تعرضی فهمیده میشود، حمل بر این آیات مقید میشود.
سوال چهارم: در چه صورت و تحت چه شرایطی میتوان یک سرزمین اسلامی را اشغال شده توسط کفار به شمار آورد؟
جواب : برای پاسخ به این سوال نخست لازم است در مقدمه با این پرسش جواب داده شود که سبب و علت فرضیت (فرض شدن) جهاد کفر کافر است و یا حرب و حرابت (یعنی جنک کفار با مسلمانان است؟ اگر سبب فرضیت جهاد کفر کافر باشد، جهاد تعرضی میشود و اگر سبب فرضیت جهاد حرب و محاربه کفار با مسلمانان باشد، جهاد از سنخ دفاع میشود، لکن علت و سبب فرضیت جهاد کفر کافر نیست، چون اولا آیاتی فراوان وجود دارد که دلالت دارند بر اینکه هدف از رسالت این نیست که دین را بر همه تحمیل کند. اگر علت فرضیت جهاد کفر کافر میبود، کافر چارهای نداشت جز قبول مسلمانی. لذا این دسته از آیات روشن میکننند که هدف از جهاد تحمیل دین نیست بلکه دفاع است:
پس نظر به این آیات، دین به اجبار و اکراه بر مردم تحمیل نمیشود.
و ثانیا آیات فراوان داریم که زندگی مسالمت آمیز با کفار و نیکی با آنان را منع نمیکنند، اگر کفر سبب فرض شدن جهاد میبود هیچگونه مراوده خوب با کفار مجاز نمیشد:
ان الله یحب المقسطین (جمعه: آیه 8) خداوند از نیکی و رفتار عادلانه با کسانیکه در دین با شما جنگ نکردهاند و شما را از خانههای تان اخراج نکردهاند منع نکرده است. 2. و ان جنحوا للسلم فاجنح لها … (انفال آیه 61) اگر کفار محارب به صلح و ترک قتال مایل شدند شما هم اجابت کنید.
اگر علت فرض شدن جهاد کفر کافر میبود جهاد با قبول جذیه ختم نمیشد. توجه به این نکته روشن میکند که جزیه نیز از باب حرابت است، یعنی با کفاری که بر سر دین با مسلمانان در ستیز و جنگ اند، باید جنگید تا تسلیم شوند و پرداخت باج (جزیه) را قبول کنند، در صورتی که مسلمان نشوند. در مقام جنگ و ترک مخاصمه، به قول امام حسن شیبانی در سیر کبیر ، کتاب الصلح، پرداخت باج بر مسلمان نیز تحمیل میشود، اختصاص به کفار ندارد، چون از باب محاربه است.
و هدف از جهاد و قتال نیز دفع فتنه از دین مسلمانان است تا به خاطر دین شان آزار و اذیت نشوند و دین شان آزاد شود حتی لاتکون فتنه . این آیه توضیح داده خواهد شد. به قرینه آیه 191 سوره بقره که میفرماید: واقتلوهم حیث ثقفتموهم و اخرجوهم من حیث اخرجوکم والفتنه اشد من القتل .. مراد از فتنه آزار و اذیت مسلمانان و جنگ با آنان بر سر دین شان است تا آنها را از دین شان برگردانند. این حکم همانگونه که پیش از این توضیح داده شد در مورد مشرکین قریش صادر شده است. رفتار آنان با مسلمانان این بود که میخواستند از دین شان برگردند و در این راه آنان را آزار میدادند و از خانههای شان اخراج میکردند. این فتنه است. هم چنین آیه 117 سوره بقره نیز بر همین سیاق است: یسألونک عن الشهر الحرام قتال فیه قل قتال فیه کبیر و صد عن سبیل الله و کفربه والمسجد الحرام و اخراج اهله منه اکبر عندالله و الفتنه اکبر من القتل و لایزالون یقاتلونکم حتی یردوکم عن دینکم و ان استطاعوا الی آخر الایه. از شما راجع به جنگ در ماه حرام میپرسند بگو که جنگ در ماه حرام گناه سنگین است اما ایجاد ممانعت بر راه دعوت به خداوند و کفر به خدا و مسجد الحرام و اخراج اهل حرم از آن، گناه بزرگتر است فتنه بزرگتر از قتل است و آنان مدام با شما میجنگند تا اگر بتوانند شما را از دین برگردانند.
بنابراین هدف از جهاد رفع فتنه یعنی قتل و آزار رساندن به مسلمان به جهت دین و اعتقادات دینی شان است تا دین مسلمانان آزاد شود. و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه و یکون الدین کله لله به همین معنا است یعنی با کفار بجنگید تا فتنه یعنی ضرر رفع شود و در نتیجه دین مسلمانان آزاد شود نه اینکه تنها دین اسلام دین همه شود. این آیه از آن جهت که خاص است و به مشرکین عرب اختصاص دارد از این حقیقت خبر میدهد که تا در نتیجه جهاد با مشرکین عرب دین یعنی عبادت و طاعت در سرزمین حجاز خالصا برای خداوند باشد، یعنی فقط خداوند عبادت شود.
بر اساس این توضیحات میتوان گفت اشغال از نظر دینی وقتی محقق می شود که در نتیجه تسلط کفار بر سرزمین مسلمانان آزادی دینی مسلمانان از میان برود و مسلمانان به جهت دین شان تحت فشار و سرکوب قرار گیرند.
سوال پنجم: مراد از آیاتی که مسلمانان را ازدوستی با کفار، از جمله یهود و نصاری منع میکند و میگوید که آنها دشمن شما است، چیست؟
جواب: به قرینه آیات دیگر این آیات مسلمانان را از دوستی با کفار محارب منع کرده است نه اینکه مطلق دوستی و مراوده نیک را منع کرده باشند، چون حرب (یعنی جنگ) و حرابت سبب فرضیت جهاد هم است و آیات دیگر مسلمانان را از نیکی با کفار منع نکرده است. اما آیهای شریفه که میفرماید لن ترضی عنک الیهود و النصاری …. جمله خبریه است از عدم رضایت یهود و نصارای عصر پیامبر خبر میدهد نه اینکه به صورت و عام کلی خبر دهد که هر یهود و نصاری اینگونه است اگر چنین میبود لازم میآمد که آیه نعوذ بالله کذب باشد، چون بعضی از یهودیها و نصرانیها مسلمان شده است اگر کلی میبود نباید هیچ یهودیای مسلمان میشد و هیچ یهودیای دوست مسلمان نمیشد. در حالیکه اینها خلاف واقع است.
سوال ششم: آیه سوره مائده را که میفرماید من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون ….. چگونه تفسیر میفرمایید؟ مراد از کفر در این آیه چیست؟
جواب مراد از کقر در آیه از باب تغلیظ است نه کفر واقعی چون اعتقاد به کفر واقعی چنین حاکمی که فقط مرتکب کناه کبیره شده است از عقاید خوارج است که گناه کبیره را موجب کفر میدانستند و بر اساس آن خلفای اموی را تکفیر میکردند.
شیخ الحدیث مولوی عینالنعیم
تحریر و تقریر از داکتر محمدامین احمدی
یاداشت تقریر کننده (محمد امین احمدی): مبنای اساسی مورد استناد مولوی صاحب عین النعیم در این مصاحبه حرمت جنگ و کشتار است که حکم صریح قرآن است. بر اساس این مبنا جنگ علیه حکومت مستقر را (و لو از راه غلبه به قدرت برسد)، تا زمانی که زعیم آن کفر نورزد و مسلمانان را به جهت دین شان تحت شکنجه و آزار قرار ندهد، مطابق دیدگاه مذاهب، جایز نمیداند و لو اینکه حکام آن فاسق و تحت حمایت کفار باشند. اگر ما این اصل (یعنی حرام بودن جنگ و کشتن افراد)را در کنار حرمت غصب قدرت از راه زور، ترکیب کنیم، معنا و مفهوم عملی آن این خواهد شد که کاربرد زور و خشونت در سیاست جواز ندارد، مسلمانان باید تشکیل دولت و حکومت را بر مبنای توافق و رضایت که معمولا از راه گفتگو و فعالیت مسالمت آمیز به وجود میآید، انجام دهند. این دو اصل متاسفانه در سیاست عملی مسلمانان به فراموشی سپرده شده است و لذا از یکسو در دام اقتدارگرایی و از سوی دیگر در گرداب خشونت و کشتار گرفتار شدهاند.
جواب: جنگ و قتل تحت عنوان جنگ با شر و فساد جواز ندارد. جنگ گروهی از مسلمانان علیه گروهی دیگر از مسلمانان و لو اینکه فاسق باشند، تجاوز و بغی به حساب میآید، فاقد مجوز شرعی است. گروه حمله کننده متجاوز / باغی و گروهی که مورد حمله واقع میشود، مدافع محسوب میگردد. دلیل عدم جواز این جنگ این است که منجر به قتل مسلمان میشود و قتل مسلمان به موجب حکم صریح آیات قرآنکریم و احادیث شریف نبوی حرام است.
در واقع کشتن یک مسلمان بعد از شرک به خداوند بزرگترین گناه است و جان آدمی از حرمت غیر قابل توصیف برخوردار است. آیات مبارکه قرآنی ای بسیار بر این مدعا دلالت دارند:
ماکان لمؤمن ان یقتل مؤمناً الا خطأً … سوره نساء آیه 92 زبان این آیه با نکره در سیاق نفی و در قالب جمله خبریه قتل یک مؤمن را توسط مؤمن دیگر به کلی نفی میکند و آن را از باب تغلیظ (بیان شدت حرمت و قباحت آن) ممتنع و محال میداند، یعنی ممکن نیست که کسی با وجود برخورداری از ایمان، مؤمن دیگر را تعمدا به قتل برساند. و در آیه بعد میفرماید: و من یقتل مؤمنا متعمدا فجزآؤه جهنم خالدا فیها و غضب الله علیه و لعنه و اعد له عذابا عظیما (93) اگر کسی عمدا مؤمنی را به قتل رساند، سزایش این است که برای ابد در جهنم میماند، مورد خشم خداوند بوده و خداوند عذاب دردناک را برای او فراهم کرده است.
در آیه 94 همین سوره میفرماید: یا ایهاالذین آمنوا اذا ضربتم فی سبیا لله فتبینوا و لا تقولوا لمن القی الیکمالسلام لست مؤمنا تبتغون عرض الحیوه الدنیا… به خاطر رسیدن به مال دنیا کسی را که ادعای مسلمانی میکند نگویید که مؤمن نیستی.
این آیات دلالت دارند که قتل مسلمان بزرگترین گناه است و گناه بزرگتر از آن به جز شرک به خدا، وجود ندارد. مراد از مؤمن مطابق آیه یاشده کسی است که ادعای مسلمانی میکند و لو خود اهل ارتکاب گناه کبیره باشد، چون اگر مرتکب گناه کبیره را کافر بدانیم از موضع مذاهب اسلامی خارج و به گفتار خوارج تن در دادهایم.
در احادیث نبوی نیز شدیدا از قتال مسلمانان بایکدیگر نهی شده است: أن رسول الله صلی الله علیه و سلم قال فی خطبته یوم النحر بمنیً فی حجه الوداع « إن دماءکم و اموالکم و أعراضکم حرام علیکم کحرمة یومکم هذا فی شهرکم هذا فی بلدکم هذا ألا هل بلّغت…..قال لاترجعوا بعدی کفارا یضرب بعضکم رقاب بعض.. » صحیح البخاری حدیث شماره 7078 ترجمه: رسول خدا در روز عید قربان در حجة الودواع فرمود: «همانا خونها، اموال و آبروی شما بر یکدیگر حرام است درست مانند حرمت امروز ، این ماه و این شهر. آیا پیام الاهی را ابلاغ کردم…. سپس فرمود بعد از من از دین برگشته و کافر نشوید که گردنهای یکدیگر را بزنید.» از باب تأکید و تغلیظ در ممنوعیت قتال با یکدیگر و حرمت آن، فرموده است که کافر نشوید. بنابراین، اجتناب و جلوگیری از قتل مسلمان یک اصل مسلم اسلامی است که بدون دلیل واضح و قطعی که با استناد به آن برای یک مسلمان مجاز باشد مسلمان دیگر را به قتل برساند (مانند قصاص)، نمیتوان از آن عدول کرد و نادیده گرفت. به همین دلیل نمیتوان تحت عنوان جنگ با شر و فساد کشت و کشتار راه انداخت.
راه مقابله با فساد نصیحت، نهی از منکر و کمک به حکومت وقت است تا از قدرت مقابله با فساد برخوردار گردد، نه جنگ و قتال که منجر به قتل مسلمانان و گسترش فتنه و فساد میشود.
جواب: عدم شوکت یک حکومت نمیتواند دلیل شرعی بر جواز جنگ علیه آن باشد. وظیفه نخست مسلمان این است که حکومت را یاری دهد تا قوت پیدا کند، تحت همین عنوان طالبان از حکومت مجاهدین پول و امکانات دریافت کردند تا با بغات بجنگند، اما بعدا خودشان علیه این حکومت وارد جنگ شد یعنی به جنگ بیشتر دامن زدند و حکومت را بیش از پیش تضعیف کردند. و جنگ با حکومت ضعیف مصداق جنگ با زعیم مسلمان، مصداق جنگ با مسلمان و مصداق تعرض و تجاوز محسوب میشود و قتل ناشی از آن قتل مسلمان محسوب میشود که شدیدا حرام است.
جواب: طالبان در واقع از راه تسلط و غلبه امارت شان به وجود آمد به لحاظ فقهی حکومت شان شکل گرفت و بیعت بعدی در آن نقش نداشت. چون حکومت و امارت مستقر محسوب میشد و امیراش مسلمان بود جنگ علیه اش جواز نداشت، چون باعث فتنه و قتل مسلمانان میشد. لذا در حدیث شریف از ادعای خلافت توسط شخص دیگر در کنار خلیفه مستقر نهی شده است و گفته شده است که مدعی کشته شود. اما این حکومت در نتیجه ائتلاف حکومت مجاهدین با نیروهای خارجی عملا از میان رفت و امیر آن مخفی شد و قدرت خود را ازدست داد، به گونهای که دیگر نمیتوانست فرامین خود را اجرا کند. از نظر اهل سنت و جماعت امام و امیر باید ظاهر و در دسترس باشد و احکام و فرامین وی در قلمرو حاکمیت اش جاری و نافذ باشد. در اهل سنت امام مخفی و غایب وجود ندارد. لذا امارت و حکومت طالبان از میان رفت و به جای آن حکومت جدید توسط لویه جرگه به وجود آمد. این حکومت از طرف قاطبه مردم مسلمان افغانستان [و سایرممالک اسلامی و جهان اسلام] مورد قبول واقع شد و از حاکمیت عمومی و سرتاسری در کشور برخوردار گردید. رئیس این حکومت مسلمان و قوانین آن اسلامی بود، یعنی شرایطی را که یک حکومت از نظر اسلامی باید داشته باشد تا اطاعت اش لازم شود دارا بود. به همین دلیل جنگ علیه این حکومت شرعا مصداق بغی محسوب میشد. لذا جنگ بعدی که علیه این حکومت شروع شد جایز نبود.
جواب: حکومتی که زعیم آن مسلمان باشد و مسلمانان بتوانند در آن مطابق دین خود زندگی کنند و به خاطر دین خود تحت شکنجه قرار نگیرند و کشته نشوند، جنگ با آن جواز ندراد، چون اولا موجب قتل و کشتار مسلمانان میشود و قتل مسلمان به موجب آیات قرآن و احادیث شریف حرام است. ثانیا جنگ با زعیم مسلمان مطایق دیدگاه مذاهب اسلامی تا وقتی که کافر نشود نیز جایز نیست. این عدم جواز مطلق است. موردی را که زعیم تحت حمایت کفار قرار داشته باشد نیز شامل میشود. صرف وابستگی با کفار تا وقتی که کفار و یا زعیم وابسته به آنها مسلمانان را به خاطر دین شان آزار و اذیت نکنند، مجوز قتل و قتال نمیشود، عنوان حرمت قتل مسلمان و حرمت جنگ با زعیم مسلمان همچنان حاکم میباشد. چون خداوند متعال در قرآن کریم فرموده است: لاینهاکم الله عن الذین لم یقاتلوکم فیالدین و لم یخرجوکم من دیارکم ان تبروهم و تقسطوا الیهم ان الله یحب المقسطین (سوره الممتحنه/ آیه 8) ترجمه: خداوند شما را از اینکه با کفاری که با شما به خاطر دین تان نجنگیده است (یعنی جنگ دینی با شما ندارد) و شما را از خانههای تان اخراج نکرده است، نیکی کنید و با عدالت و قسط با آنها رفتار کنید، منع نمیکند. پس وابستگی زعیم مسلمان به کفار تا وقتی که کفار دست به جنگ دینی نزنند، سبب جواز جنگ علیه آن نمیشود.
جواب: بلی، اساسا از نگاه اسلامی جنگ با کفار فقط در صورتی جایز است که با مسلمانان به جهت دین شان بجنگند و مانع از زندگی شان بر طبق اسلام شوند. لذا جنگ با دولت بی معنا و حرام است. چون موجب قتل و کشتار مسلمانان میشود که شدیدا حرام بوده و معصیت بزرگ محسوب میشود.
مصاحبه داکتر محمدامین احمدی با روزنامه اطلاعات روز
هفدهم جدی 1399
اعضای هیأت جمهوری اسلامی افغانستان برای مذاکره با طالبان برای دور دوم مذاکرات روز سهشنبه راهی دوحه، پایتخت قطر شدند. آنان پس از پایان یک وقفهی ۲۰ روزه دوباره به دوحه رفتهاند تا بخش اصلی و اساسی مذاکرات را شروع کنند. پیشتر این هیأت برای سه ماه با هیأت مذاکرهکننده طالبان در دوحه بر سر اصول مذاکرات چانهزنی کرد و سرانجام در پایان دور اول مذاکرات، دو طرف برای مشورهی بیشتر وقفه گرفتند. اکنون هیأتهای دو طرف درحالی به دوحه رسیدهاند که افغانستان شاهد شدت خشونت، افزایش ترورهای هدفمند، کشتهشدن فعالان مدنی و رسانهای است. آنچه تاکنون گفته شده است، در دور دوم مذاکرات برای هیأت جمهوری اسلامی افغانستان برقراری آتشبس اولویت اساسی است و برای طالبان توافق بر سر تقسیم قدرت. عبدالواحد حیدری، گزارشگر روزنامه اطلاعات روز با درک اهمیت این دور با دکتر محمدامین احمدی، استاد دانشگاه و عضو هیأت جمهوری اسلامی افغانستان گفتوگوی ویژه انجام داده و درباره موضوعات مورد بحث در دور دوم مذاکرات، چالشها و راهحلهای احتمالی رسیدن به توافق صلح سوالاتی را مطرح کرده است.
در مدتی که در کابل بودید، چه مشورههایی با رییسجمهور و شورای عالی مصالحه داشتید؟ کدام نهاد مسئولیت رهبری روند صلح را به عهده دارد و هیأت به کدام نهاد پاسخگو و گزارشده است؟
احمدی: در اول باید عرض کنم که مرجع اصلی تصمیمگیری در مورد صلح و اینکه پالیسیهای صلح را تعیین میکند، شورای عالی مصالحه ملی است. این شورا متشکل از رهبری دولت، رییس شورای عالی مصالحه ملی و چهرههای سیاسی بهشمول بعضی از مقامات ارشد حکومتی مانند مشاور امنیت ملی و وزیر خارجه است. این ترکیب را میشود یک ترکیب ملی گفت که راجع به صلح تصمیم میگیرد. مطابق توافق سیاسی مرجع تصمیمگیری در مورد روند صلح شورای عالی مصالحه ملی است، اما هیأت مشورههای رییسجمهور را هم میگیرد و مشورههای کمیته رهبری و رییس شورای عالی مصالحه ملی را هم میگیرد. اینکه مرجع باصلاحیت شورای عالی مصالحه ملی است منافات ندارد با اینکه هیأت مشورههای دو طرف را بگیرد.
اختلافها میان ارگ و شورای مصالحه در خصوص رهبری روند چه آسیبی به موفقیت هیأت وارد میکند؟
احمدی: من برخلاف نگرانیهای که گفته میشود، نگران اختلاف به قول بعضیها ارگ و سپیدار نیستم. برای اینکه محدودیتها و مشکلات در حدی است که مجالی برای این اختلافات باقی نمیگذارد و ضرورتهای افغانستان به خودی خود همه را به سمتی میکشاند که در مسائل بسیار مهم و اساسی از موضع متحد و یگانه برخوردار باشد.
با چه استراتژی مشخصی در خصوص دور دوم مذاکرات کابل را ترک میکنید؟ آیا دستورها و خط قرمزهایی از کابل (ارگ یا سپیدار) در خصوص نوع نظام آینده، آتشبس و حکومت مؤقت دریافت کردهاید؟
احمدی: در کمیته رهبری شورای عالی مصالحه ملی یک کمیته فنی تشکیل شده و فکر میکنیم که یک سلسله چیزهایی هم در آن کمیته تدوین شده باشد که بیشتر در حد کلیات است و جزییات کار فنی و تخنیکی است. با توجه به صلاحیتهای که به تیم مذاکرهکننده داده شده، راه حلهای فنی و تخنیکی را تیم مذاکرهکننده پیدا میکند و این راهحلها در کمیته رهبری شورای عالی مصالحه ملی تصویب خواهد شد.
بعضی چیزها مشخص است که خط قرمز است؛ نظام باید مردمسالار باشد و مراد از نظام مردمسالار هم این است که مبتنی بر یک انتخابات آزاد، عادلانه و عمومی باشد، حقوق اساسی شهروندی همهی شهروندان افغانستان بدون تبعیض حفظ شود، حقوق بشر در چارچوب قانون اساسی موجود که خارج از اسلام نیست حفظ شود، حقوق زنان و آزادی بیان در چارچوب قانون اساسی موجود حفظ شود. و همچنان حفظ نهادهای که در طی دو دههی گذشته ساخته شده و روی آنها سرمایهگذاریهای وسیع صورت گرفته مانند نهادهای امنیتی، نظام عدلی و قضایی افغانستان، رسانههای آزاد و اقتصاد بخشی خصوصی هم جز خطوط قرمز ماست که ما نمیخواهم همه چیز را خراب کرده و از نو بسازیم بلکه به یک شکلی داشتههای خود را حفظ کرده و آن را اصلاح و بهبود ببخشیم.
اما اینکه این خطوط قرمز را ما در چه قالب و شکل پیکربندی کنیم که این ارزشها حفظ شود و در عین حال رضایت طالبان هم حاصل شود، یک کار فنی و تخنیکی است که باید روی آن کار صورت بگیرد تا در نهایت به یک توافق برسیم.
مهمترین محورهای مذاکرات در دور دوم چیست؟
احمدی: اولویت ما در دور دوم مذاکرات آتشبس است، چون؛ اولا آتشبس، توقف جنگ و خشونت نیاز اساسی مردم افغانستان است. دوما از لحاظ دینی هم این جنگ جایز و روا نیست و ایجاب میکند که این جنگ را خاتمه ببخشیم. در قدم سوم، روی دیدگاهها و نظریات اجتهادی مانند چگونگی نظام جمهوریت یا نظام بدیل جمهوریت، چگونگی پیکربندی و تعریف حقوق و آزادیهای اساسی مردم افغانستان، چگونگی جایگاه دین اسلام در نظام و در قانونگذاری و حکومتداری باید در یک فضای آرام و عاری از جنگ و خشونت میان دو طرف بحث شود. اگر جنگ و خشونت وجود داشته باشد معنایش این است که طرفین میخواهند دیدگاههایشان را با زور و فشار بر طرف مقابل تحمیل کنند که این مخالف روحیه اسلامی است و اساسا اسلام مخالف چنین جنگی است.
اما اولویت طالبان چگونگی نظام افغانستان و یک سلسله مؤلفههایی است که نظام آینده را تشکیل میدهند. همچنان طالبان باور دارند که حقوق بشر، حقوق اساسی، حقوق شهروندی و حقوق زنان آنگونه که در قانون اساسی تعریف شده، از چارچوب اسلام خارج است و طالبان میخواهند که این موارد طوری بازتعریف شود که در چارچوب اسلام قرار بگیرد.
در مذاکره با طالبان، حراست از حقوق اساسی شهروندان که حقوق بشردوستانهی بینالملل بهعنوان یک میثاق جهانی آن را تثبیت و تضمین کرده، از چه اولویتی برای هیأت دولت برخوردار است؟ اگر این اولویت بزرگ است، چگونه از حقوق اساسی شهروندان در برابر روایت و تفسیر طالبان از این حقوق دفاع میکنید؟ مشخصا راهکار هیأت یا شخص شما چیست؟
احمدی: ما برای دفاع از این ارزشها دو گونه استراتژی داریم. یک؛ استراتژی استلال، منطق و گفتوگو سر میز مذاکره است که در این عرصه ما از نگاه دینی و از نگاه اسلامی دلایل و مستندات کافی داریم که ارزشهای چون مردمسالاری نظام مبتنی بر انتخابات آزاد، عمومی و عادلانه، حقوق و آزادیهای اساسی شهروندی، حقوق زنان و آزادی بیان آنگونه که در قانون اساسی موجود صورتبندی و فورمولبندی شده، در تضاد با اسلام نیست. همچنان برای قطع جنگ هم مستندات دینی و سیاسی داریم. بهطور مثال ما در بخش حقوق زنان با چه استراتژی میتوانیم دفاع بکنیم. در ماده سوم قانون اساسی جایگاه اسلام را در قانونگذاری و حکومتداری تعیین کرده است، میشود این ماده را طوری تقویت کرد که این ماده بر تمامی مادههای قانون اساسی حاکم و مقدم است. با توجه به این نکته تمامی حقوق اساسی شهروندی که در فصل دوم قانون اساسی و سایر مواد قانون اساسی پیشبینی شده، هیچکدامشان در تضاد با اسلام قرار نمیگیرد.
استراتژی دفاعی دوم ما این است که ما مردم و گروههای ذینفع اجتماعی را مالک این حقوق بدانیم و مردم بهعنوان مالک اصلی این حقوق در پشت صحنهی مذاکرات از حقوق خود دفاع بکنند که این دفاع مردم از حقوقشان مستندات مذاکرات هیأت مذاکرهکننده باشد.
آیا طالبان خواهان حکومت موقتاند؟
احمدی: طالبان حکومت موقت نمیخواهند، بلکه تصور آنها این است که نظام برپایهی تعیین زعیم شکل میگیرد. تفاوت اساسی نظام طالبان با نظام جمهوری در این است که نظام طالبان فردمحور است اما نظام جمهوری اولا مبتنی بر حقوق شهروندی است و ثانیا نهادمحور است که تفکیک قوا و نهادهای اساسی دولت در آن وجود دارد. تصور طالبان از شکلگیری حکومت فردمحور است و آنها میخواهند که در میز مذاکره روی روش تعیین زعیم توافق شود. آنها باور دارند وقتی در میز مذاکره روی روش تعیین زعیم توافق شود، میرویم زعیم را تعیین کرده و نظام آینده شکل میگیرد و دیگر نیازی به حکومت موقت نیست.
برای طالبان حکومت موقت مهم نیست اما برای جهان مهم است. چون جهان فکر میکند که مشکل و منازعه افغانستان روی میز مذاکره با تمام جزییاتش حل نمیشود. بنابراین در میز مذاکره روی یک سلسله اصول و کلیات توافق صورت بگیرد و براساس این اصول و کلیات موافقتنامه صلح به امضا برسد و برای اجرای موافقتنامهی صلح ترتیبات موقت و انتقالی بهوجود بیاید. نظر به محدودیتهایی که افغانستان به جهان دارد ما نمیتوانیم خواست جهان را نادیده بگیریم.
برای دستیابی به صلح گزینهی حکومت موقت یک راه حل مناسب است یا یک ناگزیری؟
احمدی: حکومت موقت به این معنی و مفهوم که ما روی هیچ چیزی توافق نکرده باشیم و مستقیم برویم بهسوی حکومت موقت، درست نیست و به معنی صفرکردن همه چیز است. اینگونه مخاطرهآمیز است و طالبان هم این را قبول نمیکنند. بنابراین حکومت موقت باید براساس یک توافق باشد. مثلا براساس این توافق باشد که نظام فعلی، اساس و اصول اساسی این نظام و قانون اساسی در کلیت خودش باقی بماند و متلاشی نشود. بعضی موارد که برای دو طرف مهم است و روی آن توافق صورت بگیرد و این توافقها یکجا با ارزشهای که در قانون اساسی فعلی وجود دارد، مبنای ترتیبات انتقالی و موقت را تشکیل بدهد. در ذهن بعضی از جوانب سوم چنین تصوری وجود دارد و فکر میکنند که این راه حل است.
آیا در حوزهی نظام قانون اساسی، اجماعی در خصوص برپایی حکومت مؤقت شکلگرفتنی است؟
احمدی: تصور از حکومت موقت هنوز خوب روشن نیست. حکومت موقت به معنی صفر کردن همه چیز برای هیچ یکی از اجزای داخلی قابل قبول نیست چون این به معنی فروپاشی است. اما اگر حکومت موقت به این معنی باشد که حکومت مشترک و توافقی تشکیل شود اما ساختارها و ارزشهای اساسی حفظ شود و روی موارد عمده اختلافی با طالبان یک توافق کلی صورت گیرد، در این صورت ممکن است که در داخل نظام جمهوری کموبیش اختلاف نظر بهوجود بیاید، اما در نهایت چیزی که شدنی است همان اتفاق میافتد.
چه راه میانهای میان مطالبهی حکومت مبنی بر حفظ نظام و مطالبهی طالبان مبنی بر تغییر نظام وجود دارد؟ تعدیل نظام تا چه اندازه و وسعت میتواند به توافق برد-برد منجر شود؟
احمدی: ظرفیتی که در نظام جمهوری و در قانون اساسی وجود دارد با یک پیکربندی مجدد میتواند بازی را برد- برد بسازد. البته در کنار طرح اولیه که دربارهاش گفتم اگر یک ترتیبات انتقالی هم در نظر گرفته شود که به تدریج این بازی برد – برد عملی و تطبیق شود، امکانش است.
تقسیم قدرت بر چه مبنایی میتواند صورت بگیرد (قومی یا جناحی)؟ راهکار هیأت در خصوص میکانیزم تقسیم قدرت در توافق احتمالی چیست؟
احمدی: این پرسش بر این فرض استوار است که ما به طرف ترتیبات انتقالی میرویم. در این فرض الگوی «بن» یک الگو است که میتواند اساس، پایه و مبنا باشد و در کنارش، ساختار چطور پیشبینی شود که مشارکت را فراگیرتر و همهشمولتر بسازد و برای همه گروههای اجتماعی جایگاه تأثیرگذاری ایجاد کند و همینطور طالبان از حضور خود در قدرت مطمئن شوند. این همه عوامل در نظر گرفته میشود و این ترتیبات ممکن است ایجاد شود. روی راهکار زیاد فکر نشده ولی مسیر آینده احتمالا به همین طرف حرکت میکند.
مشخصا طالبان خواهان چه نظامی هستند؟ مراد از نظام اسلامی که طالبان آن را علم کردهاند چیست؟ با توجه به کلیدواژههایی چون نظام اسلامی، زعیم ملی و شورای اسلامی در فهرست آجنداهای پیشنهادی طالبان که به رسانهها درز کرد، آیا نظام مورد نظر طالبان نسخهی سنی ولایت فقیه ایران است؟
احمدی: نظام مدنظر طالبان میتواند شباهتهایی با نظام ولایت فقیه داشته باشد اما از خود یک ساختار و بار معنایی خاص خود را دارد. تصور اساسی طالبان این است که اساس مشروعیت از زعامت شکل میگیرد. وقتی که زعیم تعیین شد -زعیمی که آنها میگویند که باید دارای صفات شرعی باشد- حکومت شرعی و دینی بهوجود میآید. تمامی نهادها و ارکان دولت از زعامت شرعی مشروعیت خود را کسب میکند. این تصور طالبان است. اما چه کسی باید زعیم را تعیین بکند؟ مطابق الگوی آرمانی طالبان که براساس تجربه تاریخی مسلمانان تبدیل به نظریه شده و در کتابهای فقهی نوشته شده، این است که اهل حل و عقد باید زعیم را انتخاب بکنند. اهل حل و عقد کیهایند؟ کسانی هستند که قدرت حل مسائل را داشته باشند. بنابراین از تخصص فقهی یا سیاسی و نظامی برخوردار باشند. اینها میتوانند اهل حل و عقد باشند. اما اینکه چه کسی حل و عقد را انتخاب کنند طالبان پاسخ واضح برای این سوال ندارند. در مواردی گفتهاند که اهل حل و عقد توسط خود امیر تعیین میشوند.
در واقع این چیزهای که من می گویم براساس قانون اساسی که آنها در گذشتهها منتشر کرده و براساس الگوی فکری آنهاست. تا حالا اظهار نظری از آنها نشنیدهایم که نظام مبتنی بر انتخابات آزاد را پذیرفته باشند. وقتی نظام مبتنی بر انتخابات آزاد را نپذیرفته باشند و از پذیرش آن سر باز زده باشند، اهل حل و عقد باقی میماند. اهل حل و عقد میتواند مجلس قانونگذار هم باشد و این مجلس باید صفات حل و عقد را داشته باشد. احتمال میرود که نظام مورد نظر طالبان اینگونه باشد. چون این دیدگاهها را قبلا مطرح کرده و دیدگاههای دیگری را هنوز مطرح نکرده بلکه در رد آنها اصرار کرده است و نتیجه این میشود که نظام مراد طالبان نظام مبتنی بر اهل حل و عقد است و آن را مطرح خواهند کرد.
شما گفته بودید که در خصوص نوع نظام اسلامی مورد نظر طالبان راهحل دارید. همچنان در خصوص میکانیزم توزیع قدرت در قالب نظام اسلامی راهحل دارید. این راهحلها چیست؟
احمدی: وقتی طالبان از نظام اسلامی حرف میزنند منظورشان این است که عنوان نظام چه باشد. در اسلامیبودن نظام هردو طرف اتفاق نظر دارند اما طالبان نام جمهوری را قبول ندارند و میخواهند جمهوری برداشته شود و بهجای آن کدام چیزی دیگر گذاشته شود. درباره مؤلفههای نظام اسلامی مورد نظر طالبان توضیح داده شد.
اما اینکه ما چگونه میتوانیم در چارچوب نظام اسلامی و قانون اساسی موجود به اسلامیبودن نظام عمق بیشتر ببخشیم تا خواست اصلی طالبان که تطبیق و رعایت قوانین اسلامی است جنبه عملی پیدا کند، مکانیزم بسیار واضح و روشن وجود دارد و با تغییرات اندک که ما در قانون اساسی میآوریم این خواست عملی و قابل اجرا میشود. مهم این که ما برای هر خواست اسلامی و شرعی طالبان راهکار داشته باشیم. مثلا برای حجاب راهکار داشته باشیم، برای امر به معروف و نهی از منکر راهکار داشته باشیم. بدون اینکه منجر به نقض حقوق اساسی افراد و منجر به کنترل شدید رفتار خصوصی افراد در اماکن عمومی شود.
آیا طالبان مذهب شیعه را بهعنوان یکی از مذاهب رسمی کشور به رسمیت میشناسند یا این مذهب در حد قانون احوال شخصیه برای طالبان پذیرفتنی است؟ اگر مورد دوم باشد، این موضوع چقدر برای شیعیان خطرناک است؟
احمدی: موضوع مذهب به چند صورت قابل طرح است. یک بار ما به این شکل مطرح میکنیم که آیا شیعهبودن در افغانستان جرم است یا جرم نیست؟ میتواند یک شخص شیعه باشد یا نه؟ از نگاه طالبان شیعهبودن مشکل ندارد و میگویند که شیعه مسلمان است و شیعهبودن ممنوع نیست. از نظر طالبان برگزاری مراسم عبادی و مذهبی شیعیان، آموزشهای مذهبی شیعیان و حفظ قانون احوال شخصیهشان مشکلی ندارد.
مشکل اساسی که ما با طالبان داریم این است که طالبان تلاش دارند فقه حنفی یگانه مبنا و منبع قانونگذاری در افغانستان باشد که این هم برای ما زیاد مشکل ایجاد نمیکند و مهمتر آز آن چیزی که طالبان فکر میکنند این است که حقوق اساسی شهروندی در مواردی بر مبنای مذهب تعریف شود و شرط مذهبی گذاشته شود که این از کلام طالبان و قانون اساسی گذشتهشان فهمیده میشود. این موضوع بهدلیلی که در حقوق اساسی شهروندی تبعیض ایجاد میکند برای پیروان مذهب تشیع خطرناک است. این بحث حقوق بشری است و یک بحث مذهبی نیست.
راهکار شما برای مقابله با این خطر چیست؟ هیأت دولت در برابر نگاه حذفی طالبان در مورد شیعیان چقدر متحد و یکدست است؟
احمدی: بلی. این طبیعی است که هیأت متحد و یکدست باشد چون ما توافق کردیم که دولتی میسازیم که در آن تمام شهروندان افغانستان از حقوق اساسی برابر برخوردار باشند. این مبنای ملتسازی در افغانستان است و ما نمیتوانیم مبنای ملتسازی را تخریب و ویران کنیم. این موضوع برای مردم افغانستان هم اهمیت اخلاقی و هم اهمیت ملی و سیاسی دارد. لذا همه متحدانه از آن دفاع میکنند. در طول ۲۰ سال گذشته ما تجربهی خوبی از برابری حقوق شهروندی در سطح قانون داشتیم که سطح عمل همیشه با سطح قانون فرق دارد. ممکن است ما در قانون حقوق شهروندی برابر را بپذیریم اما در عمل شاید صد سال طول بکشد تا این آرمان جامه عمل بپوشد. مثلا در امریکا حدود ۳۰۰ سال پیش برابری حقوق شهروندی در قانون به رسمیت شناخته شده بود اما عملا هنوز برابری حقوق شهروندی محقق نشده است و مبارزه برای احقاق این حقوق ادامه دارد.
آیا میتوانیم پس از آغاز دور دوم مذاکرات منتظر آتشبس یا دستکم کاهش خشونت باشیم؟ طالبان چه زمانی به آتشبس تن میدهند؟ خواست حکومت در خصوص آتشبس چیست؟
احمدی: برقراری آتشبس آرزوی ما است. اما طالبان از نظر سیاسی آمادگی قبول آتشبس را ندارند و کاریست سخت و دشوار. مگر این که آتشبس به خواست عمومی مردم تبدیل شود و واقعا مردم در صحنه باشند. تمام مردم افغانستان بهشکل قاطع خواهان قطع جنگ شوند و یک جنبش ضدجنگ سراسری در افغانستان بهوجود بیاید که هم فشار دینی ایجاد شود هم فشار مردمی و سیاسی. اگر این دو فشار وارد شود و برای آن مبارزات مدنی و صلحآمیز جدی صورت بگیرد، ما امیدواریم که طالبان وادار به قبول آتشبس شوند.
البته یک چیزی دیگر هم احتمال آتشبس را قوت میبخشد و آن اینکه اگر طرح ما و طرح طالبان به جایی نرسید، جهان و جانب سوم وارد تسهیلکنندگی و میانجیگری شود -البته تسهیلکنندگی که تأثیرگذار باشد- ممکن آنها پیشنهاد کنند که آتشبس مؤقت برقرار شود و به جانب طالبان تضمین بدهند که طی این مدت حتما مشکل حل میشود. این گزینه که ممکن تحت فشار سیاسی ممکن صورت بگیرد، یک گزینهی احتمالی است و صددرصدی نیست.
مهم این است که ما مسئولیت را همگانی و فراگیر بسازیم که همه خود را در مقابل سرنوشت خود مسئول احساس کند و حس مالکیت عمومی ایجاد شود. این ما هستیم که خود را مالک بدانیم. تا که احساس مالکیت عمومی ایجاد نشود، احساس مسئولیت هم نمیکنیم که ایجاد این حس، مسئولیت و رسالت رسانهها است. متأسفانه رسانههای ما در این بخش حرفهای عمل نمیکنند. رسانههای ما بیشتر دنبال نقاط منفی و اختلافی گفتوگوها میباشند و نقاط اختلافی را برجسته میکنند. رسانههای آزاد باید واقعیتها را منعکس کنند و واقعیتها تنها این نیست که ممکن است فلان نهاد با فلان نهاد دیگر اختلاف داشته باشد. ما میتوانیم صلح افغانستان را تبدیل به یک فرصت برای صلح، دموکراسی و حقوق بشر کنیم و در جهان کشورهایی موفق بودهاند که یک مبارزه دوامدار و مسالمتآمیز برای تحقق دموکراسی، صلح و حقوق بشر داشتهاند.
به نام خداوند بخشاینده و مهربان
حضار محترم، خواهران و برادران السلام علیکم و رحمتالله و برکاته
عصر همگی بخیر، من در رابطه به این موضوع پیش از این مقالهای نوشتهام تحت عنوان «تیوری چهار ضلعی صلح» که در روزنامه هشت صبح نشر شد. بعداً در وب سایت دانشگاه ابن سینا نیز منتشر شد که خود این مقاله نیز محصول سه نشست در دانشگاه ابن سینا بود. امروز هم موضوعی را که در این نشست مطرح میکنیم در راستای همین مقاله خواهد بود.
از نگاه این جانب، قوانین بینالمللی و در کل جامعه جهانی در صلح و دولتسازی در افغانستان اگر بخواهیم [که] موثر باشد، برای توضیح آن چند نکته را باید در نظر داشته باشیم و در قالب این نکات باید مسئله را توضیح داد. بهصورت کلی نمیشود ادعای خاصی را مطرح کرد:
نکته اول)
در سطح قوانین، باید بدانیم قوانین بینالمللی، نهادهای بینالمللی و سیاست دولتها امروزه در راستای تقویت دموکراسی، حقوق بشر و صلح شکل گرفته. یعنی سیاست جهانی در سطح قوانین که لعد آرمانی و اخلاقی دارند با این جهت گیری به وجود آمده است، در حالیکه قوانینی با این جهت گیری قبل از جنگ جهانی دوم در نظام جهانی و بین المللی وجود نداشت. ولی بعد از جنگ جهانی دوم آهسته آهسته شکل گرفت و به وجود آمد و این قوانین نهادهای بین المللی و بهطور خاص دولتهایی که عضو نظام بینالملل هستند را ملزم به رعایت صلح، دموکراسی و حقوق بشر میکند.
دوم) در سطح سازمانها و نهادهای بینالمللی، امروزه ما با نهادهای جهانی، منطقهای و ملی روبرو هستیم که آنها وظیفه شان نهادینهسازی و در حقیقت ایجاد یک نوع ضمانت اجرایی برای قوانین بینالمللی است. یعنی در کنار این قوانین یک سلسله سازمانها هم بوجود آمده که این سازمان ها در سه سطح وجود دارد: الف) سطح جهانی ب) سطح منطقهای و ج) سطح ملی. این دو تحول در عرصه نظام بین الملل به وجود آمده است که پیش از جنگ جهانی دوم نبود و امروز که در دهه دوم قرن بیست و یکم میلادی قرار داریم نسبت به سالهای آغازین تشکیل ملل متحد به صورت غیر قابل قیاس توسعه یافته است.
سوم) سیاست دولتهایی که عضو نظام بینالملل هستند، سیاست خارجی این دولتها، مخصوصا دولتهای لیبرال دموکراسی هم، کم و بیش به شدت و ضعف در راستای تقویت و حمایت از دموکراسی و حقوق بشر است. این یک تغییری است که در نظام بینالملل شکل گرفته است اما اینکه این سیاستها و این قوانین و نهادها از چه وضعی در نظام بینالملل برخوردارند آیا واقعا ما را به دموکراسی و حقوق بشر میرسانند؟ چه خواسته باشیم و چه نخواسته باشیم. مثلاً در دولتهای جهان یک کشور سرکش و یاغی پیدا میشود و یا یک گروه یاغی و سرکش مثل طالبان -برای مثال- پیدا میشود، آیا نظام بینالملل از این ظرفیت و توانایی یا از این اراده برخوردار است که این گروه را سرجایش بنشاند و مانع از نقض حقوق بشر و از بین رفتن دموکراسی توسط چنین گروه یا چنین دولتی شود. برای مثال تعدادی از نظامیان کودتا میکند، یا برای مثال در افغانستان طالبان برای براندازی دموکراسی و حقوق بشر میجنگند، هدف خود را اعلان کرده اند. آیا در نظام بینالملل چنین مسئولیت، اراده و ظرفیت و توانایی وجود دارد که مانع چنین گروههایی شود و کودتا را در یک کشور خنثی کند یا مانع از سرنگونی یک رژیم دموکراتیک توسط کودتا شود و یا در کشوری مثل افغانستان مانع از سقوط نظام مبتنی بر قانون اساسی، دموکراسی و حقوق بشری توسط یک گروه شورشی ضد حقوق بشری مثل طالبان شود، آیا چنین اراده، ظرفیت و مسئولیت در نظام بین الملل وجود دارد یا وجود ندارد؟ عرض میکنم که وجود ندارد. پاسخ یک جمله کوتاه است: وجود ندارد.
در واقع اقدام نظام جهانی و بینالمللی برای محافظت از حقوق بشر و دموکراسی تابع عوامل و متغیرهای گوناگون است. برای مثال در یوگوسلاوی سابق، در قضیه کوزوو که ناتو مداخله نظامی کرد تا مانع از پاکسازی قومی شود، تابع متغیرهایی بود که مداخله را برای ناتو موجه میساخت اما در رواندا که هشتصد هزار نفر از یک در بیست روز قتل عام شد، برای جلوگیری از این قتل عام مداخله نظامی نکرد. پس ما میبینیم که سیاستهای جهانی بسیار متلون و گوناگون است. یعنی یک دست نیست، پر از تناقض است. در حقیقت این تناقضها در ذات حقوق بشر، دموکراسی و نظام بینالملل وجود ندارد، بلکه ناشی از یک سلسله متغیرهای دیگر از قبیل منافع اقتصادی، نظامی و امنیتی است. پس باید مواظب باشیم که در سطح جهان ارادۀ قوی که به هر قیمتی از دموکراسی و حقوق بشر دفاع کند وجود ندارد. ولی یک ظرفیت نسبتاً خوب در جهان برای حمایت از دموکراسی و حقوق بشر وجود دارد. اگر ملتی و مردمی خواسته باشد از این ظرفیت برای دفاع از دموکراسی و حقوق بشر استفاده کند تا حد زیادی این ظرفیت بینالمللی میتواند مفید واقع شود. یعنی اینگونه نیست که ما دست به آلاشه نشسته باشیم و هیچ کاری از خود نشان ندهیم، جهان بیاید مثلا از دموکراسی و حقوق بشر دفاع کند، چنین چیزی در جهان وجود ندارد.
نکتۀ دوم)
حقوق بشر اساسا خواست ملی باید بوده باشد. اگر برای حقوق بشر و دموکراسی خواست ملی وجود نداشته باشد، خواست بین المللی در حدی نیست که حقوق بشر و دموکراسی را تضمین کند. کشورهایی که به دموکراسی و حقوق بشر رسیده اند، عمدتا کشورهای توسعه یافتۀ غربی است. اینها پیش از اینکه سازمان ملل، نظام بینالمللی حقوق بشر در سطح جهان به وجود آید، به دموکراسی و حقوق بشر رسیده بودند، مثلا فرانسه، انگلستان، ایالات متحده امریکا. در این کشورها خواست ملی قوی برای دموکراسی و حقوق بشر وجود داشت، مبارزه کرد و پیش از اینکه سازمان ملل متحد به وجود آید، آنها قوانین اساسی مبتنی بر دموکراسی و حقوق بشر را به وجود آوردند و تضمین سیاسی و قضایی قوی برای آن سازمان دادند. ولی بازهم برای تقویت دموکراسی و حقوق بشر در کشورهای خود و در جهان، در ایجاد نظام جهانی حقوق بشر نقش فعال و تعیین کننده بردوش گرفتند، در این راستا سازمان ملل متحد را با محوریت صلح و حقوق بشر به وجود آوردند. علاوه بر این کشورهای اروپایی یک نظام منطقۀ قوی حقوق بشر را تحت نام نظام اروپایی حقوق بشر بوجود آوردند. این کشورها در سطوح جهانی، منطقهای و ملی کوشش کردند، ابزارهای موثری را برای حمایت از حقوق بشر و دموکراسی در قدم نخست در کشورهای خود به وجود بیاورند یعنی کشورهای اروپایی خود را هم نیازمند نظارت جهانی از حقوق بشر -با اینکه یک دموکراسی بسیار دیرپای و قدیمی دارند- هم نیازمند نظارت منطقهای از حقوق بشر میدانند.
این جانب همراه با تعدادی از همکاران در زمان عضویتم در کمیسیون مستقل نظارت بر تطبیق قانون اساسی در یک سفر به آلمان رفتیم در محکمۀ قانون اساسی این کشور. یکی از قضات این محکمه با اشاره به صحن محکمه و سه پرچم نصب شده در آنجا که به ترتیب بیرق سازمان ملل متحد، بیرق اتحادیه اروپا یا شورای اروپا و سوم بیرق خود آلمان بود گفت، این به این معنا است که ما اول به قوانین جهانی احترام میگذاریم-یعنی این محکمه قانون اساسی، اولویت و مرجع نخست اش قوانین جهانی حقوق بشر است- در قدم دوم به قوانین حقوق بشری اتحادیه اروپا استناد میکنیم و سوم به قوانین ملی از جمله قانون اساسی آلمان. در واقع آلمان خود را هم محتاج نظارت جهانی از حقوق بشر میداند، هم محتاج نظارت منطقهای و هم محتاج نظارت ملی. این یک خواست ملی در این کشور است.
ما در صورتی میتوانیم از ظرفیتهای جهانی و منطقهای در راستای تقویت صلح، دموکراسی و حقوق بشر در کشور خود استفاده کنیم که چنین خواستی در خود ما وجود داشته باشد. اگر چنین خواستی در خود ما نبوده باشد ما نمیتوانیم از ظرفیتهای جهانی و بینالمللی در زمینه حقوق بشر استفاده بهره مند شویم. امروز همان روز فرا رسیده است که باید خواست ملی و دموکراسی برای حقوق بشر به شکل وسیع و موثر به وجود آید. در سال 2002 که جهان و قدرتهای جهانی به افغانستان آمد، آنها بر اساس ضرورتها و اولویتهای خود به افغانستان آمد نه به خاطر ضرورتهای افغانستان. البته در عین حال این تحلیل در نزد قدرتهای جهانی از نوع لیبرال دموکراسی وجود دارد که گاهی مداخله صرف یبرای آوردن صلح ساده است، صلح ساده به این معنا که جنگ خاموش شود و آن کسی که یاغی و باغی است سرکوب شود و یک حکومت به وجود آید ولو اینکه با خشونت بر مردم حکومت کند- این صلح ساده است. این صلح به باور آنا پایدار نیست، صلح وقتی پایدار میشود که صلح پیچیده باشد. یعنی چه؟ یعنی صلح مبتنی باشد بر حل منازعات گوناگونی که در یک کشور وجود دارد. حاکمیت قانون، دموکراسی، به وحود آید، رعایت حقوق بشر تضمین شود. بر این اساس میتوان گفت در اصل حضور این ممالک در افغانستان بر اساس منافع خودشان بوده ولی به صورت جانبی این حضور افغانستانی را می طلبد که در آن صلح به وجود آید که دیگر جهان از اینجا تهدید نشود؛ اما این هدف در صورتی حاصل میشود که صلح پایدار به وجود آید. صلح پایدار زمانی به وجود میآید که منازعات حل شود، حاکمیت قانون و دموکراسی به وجود آید، حقوق بشر رعایت شود، سطح خشونت و تبعیض به مقدار قابل ملاحظه کاهش داده شود. این در واقع میتواند یک نوع صلح پایدار ایجاد بکند. اهداف قدرتهای جهانی چنین چیزی بوده است. در این راستا 17 سال هم سرمایه گذاری کرد و سرمایههای هنگفت مالی و جانی نیز انجام داد.
اما در سطح جهان بطور خاص ایالات متحده آمریکا سیاست اش در زمینه حقوق بشر در طول تاریخ پر تناقض و دچار نوسان بوده است، این کشور هیچ وقت سیاست یک دست و منسجم در زمینه دفاع از حقوق بشر و دموکراسی نداشته است. یعنی آمریکا تعهد پایدار در زمینه دفاع از دموکراسی و حقوق بشر نداشته است و ندارد. در بسیاری از زمانها آمریکا حامی سرکوبگرترین رژیمهای خونخوار در امریکای لاتین، در افریقا، در خاورمیانه و امثال ذالک بوده است. این یک سیاست عملگرایانه امریکایی است که حقوق بشر در درجه دوم و سوم اولویت آمریکا قرار دارد نه در درجه اول. مخصوصا اگر حقوق بشر برای امریکا هزینۀ جانی داشته باشد. هزینه جانی و مالی سنگین را هیچ گاهی امریکا برای دموکراسی و حقوق بشر تحمل نمیکند. به همین دلیل است وقتی که در سومالیا 16 نفر از سربازان آمریکایی کشته شد، امریکا نه تنها سربازان خود را- سربازانی که به منظور ادامه کمک رسانی در سومالی در سال 1994 یا 1993 حضور پیدا کرد- خارج کرد، بلکه مانع از هرگونه مداخلۀ موثر برای جلوگیری از قتل عام در رواندا هم شد که سال بعد از این حادثه در رواندا رخ داد. در کوزوو و یوگوسلاویای سابق اگر مداخله نظامی کرد بدون تلفات انسانی بود، یعنی از هوا میزد و بمباران هوایی میکرد با وجود اینکه گونه عملیات نظامی، کم و بیش باعث تلفات غیرنظامی میشد . ولی مداخله زمینی نکرد، بخاطر چه؟ بخاطر اینکه مداخله زمینی مستلزم تلفات جانی بود، لذا تلفات جانی را دموکراسیهای غربی در سرزمینهای دیگر برای ملت خود توجیه نمیتواند. لذا از این نوع مداخله جداً پرهیز میکنند که برای دموکراسی و حقوق بشر در جایی بجنگند و تلفات انسانی و مالی را متحمل شوند، این اصلاً در منطق آنها نیست. البته خسارتهای مالی را در دفاع از حقوق بشر و دموکراسی تا حدودی تحمل میکنند یعنی سبک و سنگین میکنند و میسنجند که آیا دفاع از حقوق بشر در موردی خاص ارزش هزینه مالی را دارد یا خیر.
آنچه گفتیم منطق مداخله آنها است. بنا بر این قضیه افغانستان نیز در همین چارجوب قابل فهم و تحلیل است. آنان بخاطر منافع خود در افغانستان حضور پیدا کرد، نه برای دموکراسی و حقوق بشر در افغانستان. ولی حالا که در افغانستان حضور پیدا کرده تقویت دموکراسی و حقوق بشر در راستای منافع شان میباشد، خارج از منافع شان نیست. منافعی که عبارت است از تقویت صلح و امنیت ملی برای خودشان و بینالمللی. 17 سال هزینه کرد برای این کار.
در اینجا است که به نظر بنده یک منفعت مشترک بین مردم افغانستان، آمریکا و غرب به وجود آمده است، باید دید این منفعت مشترک چیست؟ ما هم منفعت خود را در تداوم نظام مبتنی بر قانون اساسی میدانیم، غرب هم منفعت خود را در همین میبیند. چرا؟ برای اینکه جایگزین این نظام نه تنها برای ما بلکه بلکه برای غرب نیز بسیار خطرناک است: یعنی اولا سرمایهگذاری 17 ساله را از بین میبرد و نابود میکند، تبدیل میکند به نقطه صفر و ثانیاً هیچ اطمینانی وجود ندارد که جایگزین بتواند صلح و امنیت را برای غرب به ارمغان بیاورد. همانطور که 11 سپتامبر نشان داد که افغانستان ویرانه، دورافتاده و منزوی، همانطور که خودش در جنگ و آتش میسوزد امنیت جهان را هم میتواند تهدید کند و این خطر در آینده هم قابل تکرار است.
بنا بر این این تهدید و خطر چیزی است که غرب از آن وحشت دارد، آمریکا از آن میترسد به همین خاطر است که اصرار میکند که ما باید مطمئن شویم که بار دیگر از افغانستان که ما و متحدان مان تهدید نمیشویم. این اطمینان پیدا کردن از اینکه دیگر تهدید نمیشود کار سخت و دشواری است و این یک منفعت مشترک است بین ما و غربیها در تداوم نظام فعلی و کنونی و یک فرصتی است برای مردم افغانستان که از این منفعت مشترک برای تقویت دموکراسی، صلح و حقوق بشر در افغانستان استفاده کند. ولی گفتم، باید خواست ملی وجود داشته باشد. بنا بر این خواست ملی شرط اساسی است تا خواست ملی در افغانستان نباشد پروژه دموکراسی و صلح سازی، پروژه ناکام است. غربیها و جهان به راحتی چنین کشوری را ترک میکنند، میگذارند به حال خودشان. مثلا آمریکا ممکن است در این فکر باشد از طالبان تعهد میگیرد که خیلی خوب، جهان از افغانستان تهدید نشود، طالبان قول میدهد. ضمانت اجرایی اش چیست؟ ضمانت اجرایی بازهم تهدید نظامی است. اگر بازهم طالبان دست از پا خطا کرد با کروز از خلیج فارس و از کجا و کجا و میزند، بارگاه طالبان را با خاک یکسان میکند. توجه کردید، دیگر هیچ تضمینی جز تهدیدوجود ندارد. و این از سر ناچاری است، یعنی وقتی ببینند که در افغانستان هیچ ظرفیتی وجود ندارد که اینجا دموکراسی ایجاد شود و حقوق بشر بیاید و حاکمیت قانون به وجود آید، رها میکند اینجا را و به یک بیابان برهوت تبدیل میکند و بعد اگر از اینجا کدام جایی دیگر تهدید شد با کروز و بیسرنشین و نمیدانم تمامی ابزارهای نظامی اینجا را میکوبد که به خاک یکسان شود. این سیاست امریکا و غرب در قبال افغانستان است. این در واقع تضمینی است که آمریکا میگوید نمیگذارم افغانستان در آینده به یک نقطه خطر تبدیل شود. خوب این میشود در حقیقت قانون جنگل.
اما در زمینه صلح با طالبان: سوال این است که ما در صلح جاری، یعنی در گفتگوهای صلحی که فعلا جریان دارد ما بعنوان مردم افغانستان از چه ظرفیتهای برخوردار میباشیم که در عین صلح با طالبان بتوانیم، دموکراسی و حقوق بشر راا حفظ کنیم. این ظرفیتها را من در مقاله «تئوری چهار ضلعی صلح» توضیح داده ام. به نظر بنده ما چند تا کار را باید انجام دهیم تا بتوانیم چنین صلحی را محقق کنیم:
اول) مشروعیت زدایی از طالبان. در آن مقاله مشروعیت زدایی را در دو سطح مطرح کرده ام. یکی مشروعیت زدایی از طالبان در سطح ملی، به این معنا و مفهوم که ما بیاییم از جنگ بر مبنای مذهب حنفی مشروعیت زدایی کنیم. این مطلب را مکرر مطرح کردهام، اما هنوز خوب فهمیده نشده است. مذهب حنفی از یک ظرفیت و پتانسیل اجتماعی بسیار قوی در بین مردم افغانستان و عقبۀ فکری طالبان برخوردار است. طالبان حقیقتا حنفی نیستند، یک گروه تکفیری هستند ولی در میان جامعه حنفی نفوذ کرده و مشروعیت خود را از این جامعه کسب میکند در حالیکه اگر این مسئله به یک آگاهی عمومی تبدیل شود که طالبان تکفیری اند نه حنفی و مذهب حنفی به این جنگ اجازه نمیدهد؛ یعنی از نگاه مذهب حنفی این جنگ در افغانستان جواز ندارد، حرام است، نه تنها واجب نیست بلکه حرام است. کشتن یک ثارنوال افغانستان کشتن یک مسلمان است که حرام است، کشتن یک قاضی کشتن یک مسلمان است که حرام است این قاضی و ثارنوال کافر نیست، مسلمان است ممکن است مسلمان خوب نباشد، رشوت خور باشد برای مثال، فاسد باشد، فاجر باشد، وابسته باشد به یک حکومت ظالم، حکومتی که دینی نیست. درست است حکومت کاملا دینی نیست ولی کافر نیست. کشتن یک آدمی که کلمه میگوید از نگاه مذهب حرام است. بنا بر این یک چیزی که در افغانستان خیلی باید رویش کار شود و جامعه مدنی مخصوصا در این پروسه بسیار فعال باشد این است که ما این موضوع را به یک آگاهی عمومی تبدیل کنیم که اساساً جنگ در افغانستان بر مبنای مذهب حرام است. استناد به اصل اسلام چندان رهگشا نیست ، چون از اسلام هرکسی یک برداشت دارد. مذهب که گفتیم، مذهب از خود مرجع رسمی دارد، مرجع مشخص دارد، کتابش چیست، فتوایش چیست، همه چیزش واضح است؛ اما اسلام که گفتیم ابهام پیدا میکند، بر مبنای اسلام هم داعش و هم طالب و هر گروه تکفیری استدلال میکند.
دوم) مشروعیت زدایی بین المللی. مشروعیت زدایی بین المللی ربط وثیق دارد به مطلبی که هم اکنون توضیح میدهم و آن اینکه طالبان دارد آهسته آهسته در نظام بینالملل قبول میشود. در حالیکه قبلا طالبان به عنوان تروریست شناخته میشد و تحت تعقیب نهادهای بینالمللی بود، اما حالا آهسته آهسته دارد قبول میشود، چرا؟ آیا در راستای قوانین بینالمللی عمل میکنند؟ روی چه اساس طالبان آهسته آهسته مشروعیت بینالمللی کسب میکند. این پذیرش به جهت وجود یک سلسله واقعیتها است. در نظام بینالملل ما با دو رویکرد مواجهیم: نخست رویکرد لیبرال که نوعی آرمانگرایی اخلاقی است؛ این آرمانگرایی در قوانین بینالمللی منعکس شده است. رویکرد دوم در نظام بینالملل واقعگرایی است که بیشتر معطوف است بر قدرت، امنیت، منافع دولتها، در این رویکرد یک دولت سیاست خارجی خود را بر مبنای حفظ قدرت، امنیت و منافع اقتصادی خویش تنظیم میکند نه چیزی دیگر و معتقد است که در نظام بین الملل جای آرمانگرایی اخلاقی نیست و همه دولتها در پی بسط قدرت، امنیت و منافع خویش اند. طالبان از منظر آرمانگرایی در نظام بینالملل کدام جایگاهی ندارند، یک گروه مطرود است، اما از نگاه واقعگرایی کم کم جا برای خودش باز میکند، چرا جا برای خودش باز میکند؟ یک علت اش این است که 17-18 سال مقاومت کرده، خود را در عرصه جنگ تثبیت کرده، در جانب مقابل که ما باشیم از اردو و پولیس ملی خود به درستی حمایت نکردیم، فرصتهای دفاع 18 ساله را از دست دادیم. اردو و پولیس ملی افغانستان درست مدیریت نشد و گذشته از این حمایت مردمی از اردو نیز ضعیف بود. یعنی برای حمایت مردمی و اخلاقی و معنوی مردم از پولیس و اردوی ملی سرمایه گذاری فکری و اندیشهای نشد. تا همین چند سال پیش سرباز وقتی که در جبهه جنگ شهید میشد مردم به لحاظ مذهبی طوری دیگری به آن نگاه میکردند در حالیکه او با بدترین دشمن انسانیت میجنگید. این را ما تبدیل به آگاهی عمومی نکردیم که سرباز از آزادی و عزت ما دفاع میکند. بنا بر این ضرری است که اکنون میپردازیم. حتا بسیاری از روزنامه نگاران ما در رسانهها حاضر میشدند، اردوی ملی افغانستان را اردوی اجیر مینامیدند، چون آنها در چهار چوب سربازی و عسکری خدمت نمیکردند. از اینگونه تفکرات و ادبیات بسیار نادرست استفاده میکردیم، تلویزیونها 24 ساعت همین سخن را میگفتند که اردوی ملی افغانستان اردوی اجیر است، چرا؟ چون اینها معاش میگیردند، نظام خدمت اجباری اعمال نمیشود. در رژیمهای سابق ملی بود، چرا؟ چون مردم را به زور میبردند، دو سال، سه سال عسکری میکردند و سر شان را میتراشیدند، صاحب نظران رسانهای آن روش را انسانی و قابل ستایش میدانستند، در حالیکه آن نظام، نظام بردگی بود. نظام خدمت اجباری نظام بردگی است. آنان نظام بردگی را تمجید میکردند و این نظام داوطلبانه را تقبیح میکنند. این ادبیات نادرست و برداشتهای ناصحیح بهجای حمایت از اردوی ملی افغانستان آن را تضعیف کرد، سوء مدیریت و فساد مزید و فقدان اراده سیاسی قوی برای جنگ علیه طالب مزید بر علت شد . به هر حال نتیجه اش این شد که طالبان در میدان جنگ آهسته آهسته خود را تثبیت کرد، خود را به عنوان یک قدرت تثبیت کرد که گویا بدون حضور طالبان مشکل افغانستان حل نمیشود. در واقع طالبان خود را به عنوان یک واقعیت در چارچوب منطق قدرت و امنیت تثبیت کرده است.
افزون بر این، واقعیت دوم این است که حامیان طالبان آن را در نظام بینالملل تبلیغ میکند، خود طالبان هم آن را کم و بیش تبلیغ میکنند و آن این که فرهنگ مردم افغانستان یک فرهنگ مجزا و جدا از فرهنگ جهانی است. اصلا مردم افغانستان یک تافته جدا بافته است. این مردم، مردم قبیلهای است، مردم مذهبی است، مردمی است جدا از جهان. طالبان واقعیترین نماینده فرهنگ مردم افغانستان است. چه به لحاظ قومی، چه به لحاظ فرهنگی. افغانستان را با این ساختار قومی و فرهنگی اش فقط طالبان میتوانند اداره کند، تحت نظم و کنترل آورد؛ غیر از طالب هیچ کسی دیگر قدرت برقراری نظم، اداره و کنترل افغانستان را ندارد. طالب چون هم با ساختار قومی افغانستان تناسب عام و تام دارد هم با فرهنگ افغانستان و هم با عنعنات افغانستان. پاکستان بیشتر از همین ادبیات با زبان بسیار نرم با دیپلماتهای خارجی بهره میبرد. این تبلیغی است که در حقیقت حامیان طالبان میکنند و جهان هم آهسته آهسته این را قبول میکند که واقعا این حرفی را که پاکستان میگوید، درست است. این دیدگاه نیز جایگاه طالبان را از منظر واقع گرایی بینالمللی افزایش میدهد. حالا ما بعنوان مردم افغانستان چه چیز در اختیار داریم که مانع از مشروعیت بین المللی طالبان شویم.
یکی از مشکلات ما این است که روز بروز به طالبان مشروعیت میدهیم و همه صف کشیدیم که برویم در قطر طالبان را ببینیم. پالیسیهای ما عمدتا اشتباه است. ما باید بجای اینکه به طالبان مشروعیت بدهیم، از طالبان در عرصه بینالملل مشروعیت زدایی کنیم. مبنای این مشروعیت زدایی میتواند الزامات و قوانین بینالمللی باشد. الزامات بینالمللی که میتواند از طالبان مشروعیت زدایی کند، یکیش این است که ما نشان دهیم که جامعه افغانستان یک جامعه متکثر، متنوع و اقشار گوناگون در این جامعه وجود دارد که به هیچ وجه طالبان از آنان نمایندگی نمیتواند. از آن جمله نسلی است که بعد از سال 2002 در افغانستان بوجود آمده، نسل تحصیل یافته و تعلیم دیده، شهری و به اصطلاح مهارت یافته. به طور نمونه ما در حدود 12 هزار استاد داریم در آکادمیها و پوهنتونها و بالای 300 تا 400 هزار محصل داریم. طالبان نمیتواند از این مردم نمایندگی کند، مطابق فرهنگ این مردم نیست. ما در حدود چندین هزار رسانه داریم، رسانۀ سمعی، بصری و نوشتاری داریم که در این رسانههای گوناگون چه تعداد خبرنگار و روزنامه نگار فعالیت میکند. یک قشر بزرگی است که فعالیت شان متوقف بر حفظ آزادی آزادی بیان است و در عرصه آزادی بیان این فعالیت وسیع انجام میشود، نقد و اطلاع رسانی رسانهای به آزاد وابسته است. همینطور اقشار مختلف دیگر در این جامعه وجود دارد که به هیچ وجه طالبان از آنان نمایندگی نمیتوانند، مثلا زنان جامعه افغانستان یک قشر وسیع است که در دوره جدید متحول شده و دارای تواناییها و مهارتهای زیاد شده است و یک قشر وسیع است که طالبان نمیتواند از اینها نمایندگی کند. لذا اولین چیزی که ما باید در سطح جهان نشان دهیم این است که جامعه افغانستان جامعۀ است متنوع، گوناگون، آزاد، مطالبهگر، عدالتخواه، حقوق بشری، دموکراسیخواه است که طالبان به هیچ وجه از این فرهنگ نمایندگی نمیتواند. گذشته از این یک سرمایه بزرگ ملی دیگر نیز افغانستان دارد که متأسفانه سیاستهای غلط ناسیونالیستی و ملیگرایی قومی که طی صد سال در افغانستان رواج پیدا کرد، ان سرمایهها امروز بنامهای دیگر ثبت میشود همانطور که سنگهای قیمتی افغانستان بنام پاکستان صادر میشود، دیگر محصولات افغانستان بنام پاکستان و کشورهای همسایه صادر میشود؛ میراث تاریخی مهمی که این سرزمین دارد هم بنام دیگران ثبت میشود. افغانستان سرزمین مولانا است، سرزمین ملا عبدالرحمن جامی است، سرزمین ابن سینا است، سرزمین ابوریحان بیرونی است، سرزمین امام ابوحنیفۀ کوفی است و سرزمین صدها چهرۀ بزرگ علمی و فرهنگی تاریخی است و طالبان به هیچ وجه نمیتواند نماینده این تاریخ و فرهنگ باشد. مهد زبان فارسی-دری است. مندر اینجا بر مبنای ملیگرایی سخن نمیگویم که ملیگرایی افغانی را اینجا برای شما تبلیغ کنم. لکن اینها واقعیتهای تاریخی است، یک میراث تاریخی و قدیمی کهن است که در این سرزمین وجود داشته و طالبان نمیتواند میراثدار این تاریخ و فرهنگ باشد. خوب اینها را باید به جهان بشناسانیم، این یک وسیله و ظرفیت برای مشروعیت زدایی از طالبان.
وسیله و ظرفیت دومی در اختیار ما است این است که قوانین بشردوستانۀ بینالمللی از ما و از طالبان و از همه میخواهند که در هنگام جنگ یک سلسله حقوق را باید رعایت کنند که هم حقوق بشردوستانه محسوب میشود و هم حقوق بشر که نقض این قوانین و حقوق به معنای جنایت علیه بشریت، جرم جنگی و جنایت جنگی محسوب میشود که به لحاظ بینالمللی حتا قابل تعقیب عدلی و قضایی است. یعنی جرم بینالمللی محسوب میشود و طالبان به میزان وسیعی این قوانین را نقض میکنند که من این را خدمت شما مرور میکنم در اینجا که طالبان چگونه این قوانین را نقض میکنند.
در مجموع طالبان ذیل عناوین مختلف قوانین بینالمللی را نقض میکنند:
اول) ارتکاب قتلهای سیستماتیک و هدفمند. طالبان بر اساس ایدۀ تکفیر که قبلا نام بردم بسیاری از افراد ملکی را کافر و واجبالقتل میدانند و جزو اهداف نظامی محسوب میکنند. در حالیکه قوانین بشردوستانۀ بینالمللی اینها را غیرنظامی محسوب میکند، هدف نظامی نمیداند. مثلا تمامی کارمندان ملکی دولت به شمول ثارنوالها، قضات، وکلا، و حتی پولیس. چون پولیس نیروی انتظامی است، نیروی جنگی نیست. همۀ اینها غیرنظامی محسوب میشود و به لحاظ قوانین بشردوستانه بینالمللی اینها باید مصونیت داشته باشند در حین جنگ نباید به قتل برسند. طالبان همۀ اینها را تکفیر و تبدیل به هدف نظامی کرده و به شکل سیستماتیک به قتل میرساند، که میشود قتل هدفمند و سیستماتیک. قتل سیستماتیک مصداق جنایت علیه بشریت است.
دوم) به موجب قوانین بشردوستانۀ بینالمللی در حین جنگ، جانبین جنگ باید احتیاط لازم را در جلوگیری از قتل افراد ملکی روی دست بگیرند. به این لحاظ باید تفکیک بین اهداف نظامی و غیرنظامی ایجاد شود به گونهای عملیات نظامی صورت گیرد که اهداف غیرنظامی متضرر نشود و افراد غیرنظامی کشته نشود. در استراتژی جنگی طالبان اساساً چنین چیزی وجود ندارد. طالبان، یکی از تاکتیکهای جنگی شان عملیات انتحاری است. در عملیات انتحاری، همانطوری که در این نمایشگاه خاطره و گفتگوی افغانستان دیدیم، تعدادی زیاد از قربانیان ما محصول اینگونه از تاکتیکهای جنگی است. در اینگونه از تاکتیکهای جنگی زنان، کودکان، کهنسالان، همه در واقع به قتل میرسند و ناخواسته کشته میشوند، قربانی این نوع از جنگ میشوند و به همین ترتیب طالبان در واقع مناطق مسکونی را سنگر خود قرار میدهد. از مناطق مسکونی بر اهداف نظامی دشمن خود حمله میکند که طبیعتا مناطق مسکونی را به مناطق جنگی تبدیل میکند. از این زاویه هم به مسئولیت خود در هنگام جنگ رفتار نمیکند و حتی غیر نظامیان را سپر انسانی خود قرار میدهد. اینها همه مخالف قوانین بشردوستان بینالمللی است. حمله بر اهداف غیرنظامی، مثلا حمله بر هوتل انترکانتنیتال، ولو در آنجا برای مثال یک مقام سیاسی و یا یک مقام نظامی حضور داشته باشد. بانک، یک مکان غیر نظامی است و لو کارمندان دولت، پولیس هم برود، سرباز اردوی ملی هم برود از آنجا معاش خود را بگیرد ولی بانک یک هدف غیرنظامی محسوب میشود، هدف نظامی نیست. بارها اتفاق افتاده که طالبان بر بانک حمله انتحاری کرده. به شکل بسیار وسیع اهداف غیرنظامی توسط طالبان مورد حمله قرار گرفته، حمله بر جمعیت غیرنظامی.
در سال گذشته در قریهجات ارزگان خاص از طرف طالبان حمله صورت گرفت بر قریههای کاملا غیرنظامی که مصداق حمله بر جمعیت غیرنظامی محسوب میشود. قتل افراد غیرنظامی به دلیل تعلق قومی و مذهبی بارها توسط طالبان اتفاق افتاده که طالبان افراد را صرفاً به دلیل تعلق قومی، نژادی و مذهبی اش کشته. خصوصا هزارههای شیعه مذهب افغانستان بارها از این لحاظ تحت حمله طالبان در نقاط مختلف قرار گرفته است که مصداق واضح جنایت علیه بشریت محسوب میشود. یک انسان را به جرم قوم و نژادش، میکشد این مصداق جنایت علیه بشریت میشود. شیعههای هزاره تبار بیش از دیگران در معرض اینگونه کشتار قرار دارند، علی رغم انکار طالبان در مواردی گوناگون، توسط افراد وابسته به طالبان اینگونه کشتار صورت گرفته است. علت اش هم این است که در ایدئولوژی طالبان نوعی شیعه ستیزی و نفرت پراکنی علیه هزاره شیعه وجود دارد، تا این نفرت انگیزی در ایدئولوژی طالبان وجود داشته باشد، صرف مصلحتگرایی طالبان نمیتواند مانع از اعمال تبعیض، حذف، و قتل علیه هزارهها توسط افراد طالبان در نقاط مختلف شوند.
حمله بر مراکز انتخاباتی و اخذ رأی. انتخابات و اخذ رأی یک روند مدنی است. یک روندی است که مردم در این روند از حق بشری خود که عبارت از مشارکت سیاسی باشد در تعیین سرنوشت خود استفاده میکنند اما طالبان این روند را با حملۀ نظامی اخلال میکند. این هم حمله بر هدف غیرنظامی محسوب میشود و هم حمله بر حق انسانی و بشری. چندین عنوان مجرمانه بر اینگونه حملات در واقع صدق میکند که آن را به جرایم علیه بشریت تبدیل میکند. پس در مجموع ما میبینیم که طالبان به میزان وسیعی مرتکب نقض قوانین بشردوستانۀ بینالمللی میشود. البته اینجا یک حرف وجود دارد که «طرف مقابل هم همین کار را میکند». این حقیقت است که آمریکاییها هم در افغانستان مرتکب کشتار غیرنظامیان شده. یک واقعیت است و حالا هم در محکمۀ کیفری که در لاهه است علیه آمریکاییها هم زیاد شکایت درج شده. میدانید که آمریکاییها عضو محکمه جزایی بینالمللی نیست و مخالف بسیار سرسخت این محکمه هم هست اما چون افغانستان به این محکمه پیوسته، به موجب قوانین این محکمه هرگونه جنایتی که در افغانستان رخ داده باشد ولو یک کشور پایش امضا نکرده باشد قابل تعقیب است. امریکاییها درست است که امضا نکرده ولی چون محل وقوع جنایت افغانستان بوده امریکاییها هم قابل تعقیب است. گرچه یک سلسله تبصرهها و استثناهایی در این زمینه وجود دارد اما امریکا هیچ وقت در اینگونه موارد که پای اتباع خودش در میان باشد تابع روند قانونی در نظام بینالملل نبوده است، امریکا در اینگونه موارد از زور در نظام بینالملل استفاده میکند از روند قانونی استفاده نمیکند. به همین دلیل آنها اصلا روند قانونی محکمه کیفیری لاهه را قبول ندارند. استدلال حقوقی هم نمیکنند و بگویند که صلاحیت محکمه تکمیلی است، ذاتی نیست چون خود محاکم نظامی امریکا این جرایم را بررسی و رسیدگی میکند نوبت به محکمه بین المللی نمیرسد. خود آمریکاییها، اردوی آمریکا این جرایم را تحت بررسی قرار میدهند، محاکمه میکنند و میگویند نیاز به محکمه نیست، چون صلاحیت محکمه صلاحیت تکمیلی است، صلاحیت ذاتی نیست، استدلال حقوقی نمیکنند. به جای آن ساده و صریح میگوید من این نظام را قبول ندارم و زورش را هم دارد در واقع، تمرد میکند از نظام بینالملل. نیروهای دولتی هم ممکن است باعث تلفات غیر نظامی شده باشد ولی تفاوتی که بین دولت افغانستان و امریکا از یک سو با طالبان وجود دارد این است که امریکا و افغانستان دو دولت مسئول محسوب میشود، یعنی چه؟ یعنی حاضرند در چهارچوب قوانین ملی (امریکا و افغانستان هردو) و بینالمللی (افغانستان به تنهایی ) به تحقیق اجازه میدهد و میگوید هر حادثۀ که اتفاق میافتد قابل تحقیق و محاکمه است، چه در چهارچوب قوانین ملی افغانستان و چه در چهارچوب قوانین بینالمللی. امریکا در چهارچوب قوانین خودش اجازه میدهد اما در چهارچوب قوانین بینالمللی اجازه نمیدهد. این تفاوت است اما طالبان در اصل و از ریشه قوانین بشردوستانه را قبول ندارد و نقض میکند. نه به تحقیق اجازه میدهد و نه به بررسی. میگوید میکشم، حق ام است بکشم. چرا؟ چون کافر شده. میکشند، قتل میکنند. این تفاوت بسیار عمده و اساسی میان طالب و غیرطالب وجود دارد. حالا سوال این است که نظام بینالملل با چنین گروه چگونه باید رفتار کند؟ حد اقل مسئولیتی که کشورها و سازمانهای بین المللی دارد، نظام بینالملل دارد این است که چنین گروه را در انزوای سیاسی و اقتصادی قرار دهد. به لحاظ نظامی هیچ گونه مساعدت به چنین گروهی انجام ندهد بلکه تا میتواند تحت فشار نظامی قرار بدهد. این مسئولیتهای جهان و دولتها است.
حالا جامعه مدنی افغانستان و دولت افغانستان باید از این ظرفیت برای منزوی ساختن طالبان استفاده کنند. استفاده از این ظرفیت به نبرد و کمپاین بینالمللی ضرورت دارد، کمپاین از طرف جامعه مدنی افغانستان، نبرد دیپلماتیک از طرف دولت افغانستان که طالبان منزوی شود از لحاظ بینالمللی. مسئولیت هر دولتی است که با چنین گروهی نباید مراوده سیاسی و حمایت سیاسی یا اقتصادی و نظامی داشته باشد، حتی از لحاظ مالی اینگروه را تحت فشار قرار دهد. از این لحاظ ما میتوانیم در واقع مشروعیت جهانی و منطقهای طالبان را به چالش بگیریم.
اما حالا مسئله این است که با چه سازوکاری میتوانیم این هدف را محقق کنیم؟ ابزارهای ذیل میتوانند این سازو کار را محقق کنند:
اول) تشکیل گروههای ذینفع و تعیین خواستههای خویش. ما باید به جهان نشان بدهیم که مردم افغانستان متفاوت از آن چیزی است که طالبان میخواهند، یعنی در واقع خواسته های طالبان یا نظام طالبانی با خواسته های مردم افغانستان همسو و هم جهت نیست. در افغانستان صداهای متفاوت و خواسته های متفاوت از آن چیزی که طالبان میگویند وجود دارد. این خواسته ها توسط چه کسانی باید بیان شود: گروه های ذی نفع. گروه های که مستقیما از حقوق بشر و دموکراسی نفع میبرند. این گروه های که از حقوق بشر و دموکراسی نفع میبرند و در نتیجه از قانون اساسی افغانستان نفع می برند. اینها چه گروههای هستند: احزاب سیاسی، زنان، روزنامه نگاران و اصحاب رسانه ها و گروه اکادمیک (گروه آکادمیک که میگوییم هم شامل استادان دانشگاه ها و هم شامل محصلان میشود) و جوانان، هنرمندان و قشرهای مختلف جامعه. این ها گروه های ذی نفع هستند. برای مثال نفع اصحاب رسانه در چیست؟ در فعالیت رسانه ای، فعالیت رسانه ای آزاد، مستقل و بی طرف. احزاب سیاسی منفعت شان در این است که نظام چند حزبی باشد نه تک حزبی. حزب اساساً زمانی معنا دارد که ما نظام چند حزبی داشته باشیم. یک امارت اسلامی شکل بگیرد که آن امارت همه احزاب را لغو کند و بگوید حزب مخالف اسلام است و یا بگوید اساسا انتخابات نباید وجود داشته باشد، حزب معنا و مفهوم پیدا نمیکند. حزب یعنی نظام چند حزبی که تو در انتخابات شرکت میکنی و قدرت را به شکل دموکراتیک به چرخش در میآوری همانطور که در دموکراسی های جهان است. همچنین جوانان خواسته های متفاوت از طالبان دارد. جوانان آموزش میخواهند، کار میخواهند، تفریح میخواهند، سرگرمی میخواهند و خیلی چیزهای دیگر. هنرمندان که شما نام بردید، هنرمندان هم یک قشر هستند، ذی نفع هستند. فعالیت های هنری آزاد میخواهند و گروه آکادمیک، فعالیت های آزاد آکادمیک میخواهند. نصاب تحصیلی را طالب بسازد آزادی اکادمیک را از میان میبرد در واقع فعالیت دانشگاهی را نابود میکند. فعالیت های آزاد آکادمیک وابسته است به نقد، نقد آزاد. یک استاد و یک محصل وقتی میتواند تحقیق کند که در تحقیق خود آزاد باشد اگر در تحقیق خود آزاد نباشد فعالیت آکادمیک اصلا شکل نمیگیرد.
زنان، زنان که نصف جامعه افغانستان را تشکیل میدهند باید از برابر جنسیتی برخوردار باشند. یک زن صرف به این خاطر که زن است نباید خانه نشین شود، نباید از فرصت ها محروم شود، از فرصت های برابر. فرصت های برابر در اختیار زن و مرد قرار داده شود. اهل هنود، آنها هم یک گروه هستند ولو دو نفر باشند بهر حال یک قشر از این جامعه هستند. ما همه گروه های ذی نفع هستیم که باید از حق و حقوق برخوردار باشیم. اینگونه نشود که اهل هنود از آزادی مذهبی و دینی محروم شوند و مجبور شوند برخلاف کرامت انسانی علامت و نشان روی کلاه خود نصب کنند یا در خانه های خود نصب کنند. همۀ این ها گروه های ذی نفع هستند. این گروه های ذی نفع باید اولا متشکل شود و ثانیا باید خواسته های خود را صورت بندی کنند که خواسته های شان چیست. مثلا بانوان افغانستان باید به شکل واضح و روشن بیان کنند که ما تبعیض جنسیتی را قبول نداریم. و بگویند که طالبان عملا مرتکب تبعیض میشوند. همین حالا در مناطق تحت تصرف شان بعضا مکاتب بچه گانه یا پسرانه باز است، مکاتب دخترانه تعطیل، چرا؟ این تبعیض آمیز است. چرا اینگونه شده، همۀ این مسایل را باید به شکل واضح و روشن بیان کنند که ما تبعیض را، تبعیض جنسیتی را قبول نداریم، نمی پذیریم. اگر حرف از اسلام است قانون اساسی افغانستان هم ضد اسلامی نیست. در این قانون اساسی چرا تبعیض جنسیتی نفی شده. ما این اسلام را قبول داریم، ان اسلامی را که تو میگویی قبول نداریم. باید استدلال شود. یعنی خواسته ها باید واضح و روشن بیان شود و یک مبنای تئوریک برای گفته های خود در چهار چوب گفتمان مسلط در افغانستان که دین اسلام است؛ پیدا کنندو پشت اش محکم ایستاد شود. در یک کلام گروههای ذی نفع منسجم شوند و در یک چارچوب نظری قوی از منافع خود دفاع کنند و اگرنه کار به جایی کشیده میشود که اکنون در آن قرار داریم که دولت قطر و یا کدام سازمانی دیگر تعداد 200 نفر را از افغانستان برای گفتگو با طالبان، خارج از چارجوب دولت دعوت میکند- در این لیست که شما نگاه کنید کسانی در این اجلاس دعوت شده که همسو و همفکر با طالبان اند و طبیعتا نمیتوانند خواسته های گروه های ذی نفع را بیان کنند. مثلا آقای وحید مژده که یک روزنامه نگار همسو و همفکر با طالبان است دعوت شده است کسی که در مذاکرات سیاسی همراه هیأت طالبان می نشیند، پشت سر ملا عباس استانکزی می نشیند، چنین کسی چکونه میتواند از روزنامه نگاران افغانستان نمایندگی کند. ببینید این جا با سرنوشت جامعه مدنی افغانستان، سرنوشت گروه های ذی نفع تا چه اندازه غیر مسئولانه برخورد میشود. چرا به جای مژده یک خبرنگار شجاع و دلیر مانند پژواک و امثال وی در این مذاکرات و یا کنفرانس نباشد؟
دوم) کمپاین جهانی و بین المللی. یعنی گروه های ذی نفع، برای استفاده از ظرفیت های حهانی میتوانند کمپاین جهانی و بین المللی به راه اندازند. و این کمپین میتواند از طریق رسانه های آزاد جهان باشد. در سطح جهان گروه ها مدافع حقوق بشر و دموکراسی که غیر دولتی فراوان میباشند. آنها خودشان به یک ابزار قدرت در نظام بین المللی تبدیل شده، گروه های غیر دولتی که مستقل از دولت ها هستند. آنها میتواند مخاطب این کمپاین باشد. دولت ها هم میتواند باشد. دولت ها البته بیشتر واقع گرا هستند، آرمانی زیاد فکر نمیکنند ولی تحت تأثیر اینگونه کمپاینها قرار میگیرند. حدس من این است که خانم آقای خلیل زاد (شیرل بنارد) ایشان که واکنش نشان داد در مقابل آن مقالۀ که تعدادی از خانم های افغانستان نوشته بود، دلیلاش ترس از افکار عمومی امریکا بود. چون می دانست که سیاست مذاکره با طالبان سیاست ترامپ هست. ترامپ در میان جامعه مدنی امریکا و قشر تحصیل کرده و رسانه های امریکا یک چهره مطرود است، یک چهره مورد انتقاد است. اگر زنان افغانستان صدای خود را در سطح جهان بلند کنند که در نتیجه سیاست های ترامپ هم دست آوردهای 18 ساله امریکا در افغانستان بر باد فنا میرود و هم زنان افغانستان اسیر یک گروه وحشت و ترور میشود. این برای ترامپ به لحاظ سیاسی یک هزینه ای بسیار سخت و سنگین به بار میآورد . بنا بر این، این گونه کمپاین ها بسیار تأثیر دارد و موثر است برای تحریک افکار عمومی. چون هر قدرتی از خود یک نقطۀ ضعف دارد. نقطۀ ضعف آقای ترامپ که در رأس سیاست های جدید امریکا قرار گرفته، افکار عمومی غرب و جهان است. این افکار عمومی خیلی فشار شدید بر علیه ترامپ وارد میکند. ما باید از این ابزارها علیه ترامپ استفاده کنیم. چون ترامپ کاکای ما و شمانیست که احترام کنیم، هیچ نسبتی با ما و شما هم ندارد. یک آدم ضد حقوق بشری، چهرۀ مخرب و ویرانگر امریکا است که امروز در جهان ظهور کرده و به تمامی ارزشهای حقوق بشری جهان پشت پا میزند، باید سیاستهای این شخص را باید در جهان منزوی کرد. ترامپ را باید منزوی کرد. این هم باید جزء استراتژی های ما باشد برای یک مبارزه عدالت خواهانه. چرا صدای عدالت خواهانه از افغانستان بلند نشود که همیشه از یک کشور دیگر باشد. چرا ما و شما مبارزان راه آزادی و عدالت نباشیم که کسان دیگر باشد. این باید از همین افغانستان بلند شود. ممکن است حرف دیگری هم بگویند که «خوب! مردم افغانستان خودشان به دموکراسی و حقوق بشر برسند.» این حرف درست است و این حرف سومی است که میخواهم مطرح کنم.
مسئولیت و منافع مشترک جهان. ما با جهان به شمول آقای ترامپ هم مسئولیت مشترک داریم و هم منافع مشترک داریم. اینگونه نیست که ما در مبارزه ما علیه تروریزم صدقه خور باشیم. آقای رییس جمهور غنی –صدها انتقاد سرش وارد است، من خودم از منتقدین جدی آقای غنی هستم که بعضا بیان می کنم، اما یک حرف بسیار اساسی را در مصاحبه با سی.ان.ان گفت که البته در داخل بیشتر به صورت منفی و بعد فاجعه آمیز آن برجسته شد و آن حرف این بود که «ما در جنگ با تروریزم 45 هزار کشته دادیم-یعنی سرباز افغانستان- در حالیکه امریکا و غرب طی همین مدت 75 سرباز کشته داده.» در حالیکه جنگ مشترک است. جنگ، جنگ افغانستان به تنهایی نیست، در جنگ مشترک ما 45 هزار قربانی میدهیم، غرب 75 تا. این نکته بسیار مهم بود درست است که غرب پول خرج میکند ما جان داده ایم. پیشتر گفتم که برای غرب مبارزه اگر مستلزم تلفات انسانی باشد و آن هم برای حقوق بشر باشد، به هیچ وجه قابل توجیه نیست اما اگر این مبارزه هزینه مالی داشته باشد قابل تحمل است. فعلاً غرب در افغانستان آن هم برای مبارزه با دشمن مشترک فقط هزینه مالی میکند، هزینه جانی نمیکند در جنگی که خود شروع کرده و آن را برای تأمین امنیت خود و جهان لازم میداند فقط اسلحه و پول خرج میکند نه سرباز و افسر. در یک جنگی که مسئولیت مشترک است و منفعت مشترک وجود دارد، غرب فقط پول خرج میکند. آن هم بیش از آن چیز که خرج میکند، تبلیغ میکند. یعنی اینگونه نیست که روزانه یک میلیارد دالر خرج جنک افغانستان کند.
در واقع باید تحقیق شود و خبرنگاران این را باید تحقیق کنند، چ.ن در خلیج فارس، در بحر هند کشتی های کلان، ناوهای هواپیما بر امریکا در آنجا هست و از آنجا جنگ افغانستان را کنترول و مدیریت میکنند ولی هزینه تمامی آن را به پای جنگ افغانستان مینویسند. در حالیکه چه جنگ افغانستان باشد و چه نباشد آن ناوها در این نقاط استراتیژِیک هستند. در این جنگ مسئولیت و منافع مشترک وجود دارد، ما به صلح دموکراسی و حقوق بشر خود میرسیم، جهان به امنیت و صلح میرسد. تروریزم از بین میرود.
سوم) وضعیت افغانستان محصول تنها رفتار ما نیست. اینگونه نیست که تنها ما به عنوان مردم افغانستان بر اثر رفتارهای غیر مسئولانه و غیر عقلانی ، وضعیت موجود را به وجود آورده باشیم. وضعیت موجود محصول اقدامات نیم قرنه امریکا در منطقه است. حد اقل نیم قرن میشود، امریکا در منطقه به منظور مهار شوروی سابق و ایران یک کارهای انجام داده که پیامدهای ناخواسته داشته است. محصول پیامدهای ناخواستۀ اقدامات غرب و امریکا – من متهم نمیکنم امریکا را که داعش و طالبان را آمریکا به وجود آورده است- در افغانستان پدید آمدن طالبان، داعش، القاعده و امثال ذالک بوده. وضعیت فعلی افغانستان محصول جهاد افغانستان است. جهاد افغانستان به پشتیبانی امریکا در واقع پیش رفت و ورود امریکا به مناقشات مذهبی در منطقه و میدان دادن به اسلام سخت کیشانه سعودی فرصت طلایی برای رشد گروههای جهادی- تکفیری فراهم ساخت. در چنین وضعیتی که غرب و امریکا در پدید آمدن آن نقش داشته است، رفتار مسئولانه و آینده نگرانه ایجاب مینماید که مردم افغانستان تنها رها شود؟ یعنی کل مسئولیت به دوش مردم افغانستان گذاشته شود، آیا امریکا و غرب میتواند خود را در این عرصه تبرئه بکند که ما هیچ کاره بودیم. هیچ کار نکردیم، میرویم به امان خدا؟ اینگونه برخورد کاملاً یک سویه، فرصت طلبانه و در دراز مدت به ضرر غرب است. پس مسئولیت مشترک است امریکا در قبال منطقه و در قبال مردم افغانستان مسئول است. باید این حقیقت از محور های مهم دیپلماسی افغانستان باشد.
چهارم) مشارکت نمایندگان ذینفع در گفتگوهای صلح با ادبیات روشن. یعنی در گفتگوهای صلح نمایندگان گروههای ذی نفع به صورت واقعی اش باید شرکت داده شوند. وحید مژده از روزنامه نگاران افغانستان نمایندگی نمیتواند. یا بسیاری از دعوت شدگان توسط دولت قطر دیگر که قرار است در کنفرانس گفتگو با طالبان اشتراک کنند، تقریبا 70 تا 80 مولوی است که اکثرش همگرایی فکری با طالبان دارند. در این گفتگوها نمایندگی از جامعه شیعی افغانستان باید قوی باشد. در این زمینه به صراحت سخن باید گفت بدون اینکه در دام فرقه گرایی سقوط کنیم، بلکه به معنای نوعی حقوق بشر خواهی است. چون یکی از گروههای قربانی طالبان در جامعه افغانستان شیعیان افغانستان بوده است، این جامعه توسط گاهی تکفیر شده، و رهبر محبوب آنها را در حین اسارت به قتل رسانده و کشتار جمعی را در مورد آنها به کار بسته است. لذا نمایندگان این گروه در گفتگو با طالبان به صورت قوی حضور داشته باشند تا بتوانند با با صراحت لهجه با طالبان سخن بگویند که ما دیگر کشتار، سرکوب و حذف را نمیخواهیم، و از شما جز سرکوب، حذف، کشتار و تبعیض ندیده ایم و همینطور نمایندگان قربانیان از اقشار گوناگون جامعه که قربانیان طالبان بوده اند، این ها باید به صورت قوی در گفتگوها با طالبان شرکت داده شوند. در غیر این صورت مطابق روند جاری که قطر و دولتهای ذی نفوذ تعقیب میکنند هم فکران طالبان را پای منبر آنها می برند.
پنجم) یافتن چهارچوب نظری روشن که قدرت نقد طالبان را در جامعه سنتی و در چارچوب گفتمان مسلط داشته باشد. درست است ما مطالبات زیادی داریم: مطالبات حقوق بشری زیاد داریم اما از طرف دیگر یک جامعه سنتی هم هستیم. گفتمان مسلط در افغانستان، خصوصا با قدرتی که امروزه طالبان پیدا کرده اسلام هست. ما باید کاری بکنیم که تفکر و دیدگاه های طالبان را و خواسته های خود را به طوری بیان بکنیم که قدرت نقد گفتمان طالبان را در همین فضای فکری داشته باشیم. به اعتقاد من راه های زیادی وجود دارد که از آن طرق ما میتوانیم یک ادبیات ایجاد کنیم که قدرت نقد طالبان را حتا در چهار چوب گفتمان مسلط که اسلام هست داشته باشیم. این توانایی وجود دارد، باید روی این توانایی کار کنیم تا قدرت نقد تفکر طالبان را با توجه به گفتمان مسلط پیدا بکنیم و این قدرت را پیدا بکنیم که خواسته های خود را در چهارچوب همان گفتمان با طالبان در میان بگذاریم. اگر این کار را نکنیم ما فقط به «بلی» گویان طالبان تبدیل میشویم. چون اسلام یک حضور عاطفی قوی در افغانستان دارد. طالب میگوید: «خوب، ما که شریعت می خواهیم، شریعت این طوری گفته.» ما هم باید بگوییم: «بلی صیب، ما هم شریعت می خواهیم، شریعت این طوری گفته.» پس یک حرف شد، تو به چه ترتیب از حق خود دفاع میکنی؟ هیچ راهی برای دفاع از حق خود نداری.
آخرین نکته این است که ما باید روی دولتی که در افغانستان تشکیل میشود، الزامات این دولت، وظایف این دولت در چهارچوب نظام بین الملل باید با طالبان گفتگو بکنیم که: «جناب طالب! دولتی که آینده در افغانستان شکل میگیرد مجبور به رعایت قوانین بین المللی است.» مجبور و ملزم به رعایت قوانین بین المللی و از هشت/نه میثاقی که افغانستان ملحق شده و فقط لحاق به دو معاهده محصول دولت جدید است و بقیه همه محصول دولت های گذشته است. اصل جانشین دولت، دولت بعدی را که احیانا به حضور طالبان به وجود میآید ملزم به رعایت قوانین بین المللی میکند.
جالب است بدانید که افغانستان از بنیان گذاران سازمان ملل متحد است و از امضا کنندگان اعلامیه جهانی حقوق بشر. یعنی از جمله معدود دولت هایی است که در تأسیس سازمان ملل متحد نقش داشته است. همان زمان اعلامیه جهانی حقوق بشر را امضا کرد و بعد هم به مرور زمان وقتی که میثاق های بین المللی شکل گرفت افغانستان در الحاق به این میثاق ها پیش قدم بوده است. پس افغانستان جزء نظام بین الملل است. طالبان اگر بر فرض مثال قدرت را به دست بگیرند، دو راه بیشتر ندارد؛ یا از این میثاق ها خارج شود، اگر از همۀ این میثاق ها خارج شود به این معنا است که یک دولت منزوی، حاشیه نشین خواهد بود که قدرت حل هیچ نیازی از نیازهای مردم را نخواهد داشت . چون افغانستان با کشورهای نفت خیز عرب قابل مقایسه نیست. در افغانستان نیازمند کمکهای خارجی و سرمایهگذاری خارجی است، صدها سرمایه گذاری خارجی این جا نیاز است تا افغانستان سر پای خودش بایستد. پیش شرط این کمک ها و سرمایهگذاری ها این است که باید در افغانستان یک دولت مدرن حد اقل در سطح معیارهای قانون اساسی فعلی وجود باشد. قانون اساسی فعلی افغانستان یک معیارهای «حد اقلی» از جهان مدرن و الزامات آن را در خود جای داده است. قانون اساسی افغانستان، حقیقتا یک قانون اساسی اسلامی است. به خاطر معیارهای اسلامی که در این قانون اساسی رعایت شده ما حد اقل از معیارهای جهانی را پذیرفته ایم.
لذا به موجب این قانون اساسی و قوانین نافذه دیگر خانم ها شهروند درجه دوم اند. شما قوانین افغانستان را ببنید، قوانین مدنی، جزایی و امثال ذالک، آیا زنان و مردان از حقوق برابر برخوردارند؟ نه، برخوردار نیستند. چرا؟ به خاطر چیست؟ بخاطر شریعت اسلامی است و همینطور اهل هنود را که ما رسما حذف کرده ایم. حذف کرده ایم. پس می بینیم که در این قانون اساسی ما حداقل ها را در حقیقت رعایت کرده ایم. اگر از این مقدار اندکی آن سوتر شود میشود «امارت اسلامی.» بنا بر این، این ها ابزارهایی است که ما باید از آنها استفاده کنیم تا بتوانیم صلح را در چارچوب حفظ جمهوریت به جای امارت محقق کنیم. چون اگر زمینه برای مشارکت مردم در سیاستهای عمومی باقی بماند و آزادیهای سیاسی حفظ شود، باز میتوان فضای اجتماعی و فرهنگی را به مروز بازتر کرد اما اگر اراده فردی و گروه حامیان آن ، سیاست عمومی را تحت عنوان امارت در چنبره استبداد خود قرار دهد همه فرصتها برای اصلاح و تغییر از میان میرود. والسلام علیکم و رحمت الله.
اشاره: سه سال پیش در چنین روزی، در دوم اسد سال ۱۳۹۵ خورشیدی، حملهی انتحاری در میان معترضان حرکت مدنی جنبش روشنایی در چوک دهمزنگ کابل رخ داد. در این حمله حدود ۸۶ تن کشته شدند و نزدیک به ۳۰۰ تن دیگر زخم برداشتند. گروه داعش مسؤولیت این حمله را برعهده گرفت.
اینکه جنبشهای مدنی در افغانستان با وجود دادن قربانیهای بزرگ، چرا به نتیجه نمیرسد و همچنان حرکتهای اعتراضی-مدنی مانند جنبش روشنایی در پویایی جامعه چه نقشی دارد و در کل این که نقص و کاستیهای این حرکتهای مردمی در چه است، در گفتوگویی با امین احمدی، استاد دانشگاه در میان گذاشتهایم.
آقای احمدی بر این باور است که هدف جنبشهای مدنی در افغانستان موضوعمحور است تا ساختارمحور. او تأکید دارد که جنبشهای مدنی عدالتخواه باید رهبران خودساختهای داشته باشند که هدف آنان مسایل سیاسی زودگذر نباشد. به گفتهی او، این روحیه باید در میان اعضای حرکتهای اصلاحطلب و عدالتخواه وجود داشته باشد که امروز خود را قربانی فردا کند.
روزنامهی صبح کابل، این گفتوگو را با آقای احمدی در کابل انجام داده است:
صبح کابل:جنبش روشنایی را با درنظرداشت تاریخ اعتراضهای مدنی در افغانستان، چگونه حرکتی میبینید؟
احمدی: نخست درود میفرستم بر روان شهیدان جنبش روشنایی که در دوم اسد در میدان شهدای جنبش روشنایی (چوک دهمزنگ) قربانی خشونت و بیرحمی دشمنان افغانستان و دشمنان انسانیت شدند. یاد آنان را گرامی میداریم و فداکاری آنان را قدر میکنیم.
در مورد این جنبش مدنی باید بگویم که این حرکت، در ادامهی مبارزات عدالتخواهانهی مردم افغانستان و بهطور خاص، یکی از اقوام ساکن این کشور که به لحاظ تاریخی تحت ستم و ظلم بوده است و یا احساس ستم و تبعیض میکنند، شکل گرفت. این حرکت جدا و بریده از آن مبارزات نیست. جنبش روشنایی در واقع ناشی از نوع خودآگاهی تاریخیِ مردمی و قومیای است که در نتیجهی ستم و تبعیض تاریخی شکل گرفته است؛ چون یک قشر وسیع از جامعهی افغانستان حس میکنند که به لحاظ هویت قومی و مذهبی مورد تبیعض قرار گرفتهاند. با این حال این درک تاریخی زمانی که با حوادثی که مصداق نوعی تبعیض، حذف و سرکوب اند گره میخورد، پایه و اساس یک بسیج اجتماعی را تشکیل میدهد که همانطور پیش از جنبش روشنایی، جنبش تبسم شکل گرفت، در چنین متن و زمینهای اجتماعی کنشگران سیاسی تلاش میکنند که رهبری چنین جنبشها و جریانهای مدنی را بر عهده بگیرند.
صبح کابل: به نظر تان، قرار گرفتن کنشگران سیاسی در رهبری چنین جنبشهای مدنی، به مدنیت این حرکتها قدرت میبخشد یا آن را تضعیف میکند؟
احمدی: در جنبش روشنایی سهم گرفتن کنشگران سیاسی و افراد سهیم قدرت، هم به این جنبش قدرت بخشید و هم سبب شکست آن شد. در آغاز این حرکت مدنی،که انسجام و هماهنگی وسیعی به میان آمده بود، حکومت حاضر به گفتوگو شد؛ چون حکومت حس کرد که اگر گفتوگو نکند به بحران مواجه میشود.
یکی از ویژگیهای جنبشهای مدنی همین است که طرف مقابل را وادار به گفتوگو کند، البته از راههای غیرخشونتآمیز.
در کمیسیون اول که از سوی حکومت پیشنهاد و به فرمان رئیس جمهور تشکیل شده بود، اعضای جنبش روشنایی با وزن برابر با حکومت، در آن قرار نگرفته بود و لذا جنبش آن را قبول نکرد؛ چون از نگاه دسترسی به اطلاعات و منابع و باید توازن میان طرفین رعایت میشد و همچنان به لحاظ عدد و کیفیت افرادی که روی میز مذاکره مینشینند نیز، در تساوی قرار میگرفت. بنابر این، در کمیسیون اول این توازن رعایت نشده بود.
اما در کمیسیون دوم که شب ۲۷ ثور تشکیل شد، توازن رعایت شده بود و دسترسی به اطلاعات نیز از هردو طرف یکسان در نظر گرفته شده بود. اگر گفتوگویی در کمیسیون دوم شکل میگرفت، جنبش روشنایی در میز مذاکره به احتمال زیاد برنده میشد؛ اما مشکل اینجا بود که در داخل جنبش روشنایی، یک انسجام و اعتماد لازم میان اعضا وجود نداشت و از آن فرصت استفاده نکردند؛ این یکی از خطاهای بزرگ جنبش روشنایی بود.
بنا بر این، نقطهی قوت حضور رهبران سیاسی دخیل در حکومت، در جنبش روشنایی این بود که بهوجود آمدن اختلاف نظر میان اعضای حکومت، زمینهی چانهزنی را در درون حکومت شکل داده بود و از سویی هم این حضور، نقطهی ضعف جنبش روشنایی شدند؛ چون افراد حکومت نمیتوانستند تا آخر در کنار جنبش باشند؛ آنان باید صف خود را مشخص میکردند؛ یا از حکومت استعفا میدادند یا وظیفهی حکومتی خود را حفظ میکردند. استعفای دستهجمعی ممکن بود که حکومت را به بحران جدی مواجه کند؛ اما عواقبش نه برای کشور و نه برای جامعه هزاره قابل پیشبینی نبود؛ چون ما در یک کشور بحرانزده زندگی میکنیم.
صبح کابل: حرکتهای مدنی در افغانستان اکثرا نتیجهبخش نبوده است، فکر میکنید که مدیران این حرکتها ضعیف عمل میکنند یا حکومت به این جنبشها اهمیت نمیدهد؟
احمدی: یک جنبش به قول مارتین لوترکینگ، باید چند ویژگی داشته باشد تا بتواند موفق شود؛ یکی از ویژگیهای آن، تثبیت تبعیض و وجود بیعدالتی است که ادعا میکند. جنبشها باید با اسناد و شواهد و دلایل قابل فهم واضح کنند که تبعیض در موارد خاص یا در سطح عام وجود دارد. با در نظرداشت این اصل، ایجاب میکند که مسألهی مورد مناقشه، بهگونهی مستند با آمار، شواهد و قراین ارایه شود که تا حدودی این کار در جنبش روشنایی صورت گرفت.
کار دومی که در یک جنبش اجتماعی باید صورت بگیرد، گفتوگو است. گفتوگو تا زمانی شکل نمیگیرد که جریان مذکور قدرت خلق بحران را به دست نیاورد؛ بحرانی که مبتنی بر عدم تشدد و خشونت باشد. پس یک حرکت مدنی باید از انسجام و هماهنگی برخوردار و قدرت استفاده از تکنیکهای متنوع را داشته باشد که قدرت ایجاد بحران را بدون استفاده از خشونت داشته باشد.
اصل مهم دیگر در یک جنبش مدنی، برخورداری از قدرت خودسازی در میان اعضا و رهبری آن است. تا در برابر خشونت با مدارا و تحمل رفتار کنند و توان تحمل زندان را داشته باشند. اگر طرف مقابل خشونت کند، باید عمل بالمثل صورت نگیرد چون آن وقت حرکت شان از حالت مدنی شدن بیرون میشود.
بحث زبان و ادبیات از مهمترین ویژگیهای یک جریان مدنی است. ادبیات بهکار گرفته شده در یک حرکت مدنی، نباید انقلابی باشد؛ این ادبیات باید اصلاحطلبانه باشد و از ادبیات نفرتآمیز قومی و مذهبی در آن پرهیز شود.
یکی از مشکلهای جنبش روشنایی در کاربرد واژهها و ادبیاتی بود که در تظاهراتهای شان استفاده میکردند. جنبش روشنایی از نگاه کاربرد ادبیات دقیقا کاپی جنگهای سالهای ۷۲ بود؛ خائن، خودفروخته، فاشیست و ..؛ اینها ادبیات چپی است که در دوران جنگ سرد از آن استفاده میشد. عامل اصلیای استفاده از این ادبیات، این بود که جامعه ما در مجموع هنوز به این ظرفیت نرسیدهاند که با ادبیات نرم و اصلاح طلبانه برای رسیدن به عدالت و برابری، که عاری از هرگونه خشونت کلامی باشد، بسیج شوند، لذا هم رهبران و هم اعضا به ادبیات انقلابی روزگار جنگ سرد روی آوردند که نتیجه آن افزایش نفرت و چند قطبی شدن جامعه بوده است. از این رو برای اینکه یک جنبش مدنی بتواند بدون نفرت پراکنی از قدرت بسیج اجتماعی برخوردار باشد، آموزش اعضا و خودسازی از اهمیت اساسی برخوردار است.
تا ما به این مرحله از رشد ذهنی و اخلاقی نرسیم نمیتوانیم با یک زبان درست و نرم و با یک درک اجتماعی روشنتر و انسانیتر، به خیابانها بیاییم؛ در فقدان این رشد ذهنی و اخلاقی، حتما باید یک خشونت در کلام و نفرتی در ذهن و روان ما وجود داشته باشد که برای یک حرکت اعتراضی و لو به ظاهر مدنی تحریک شویم.
ویژگی دیگر یک جنبش، استفاده از تاکتیکهای گوناگونی است که بتواند زمینه را برای چانهزنی مساعد کند. تاکتیکهایی که جنبشهای مدنی در افغانستان بهکار میگیرند، بسیار محدود است که بیشتر از یک و دو تا بیشتر نیست؛ که این تکنیکها نظر به خطر حملات انتحاری، دیگر چندان قابل استفاده نمیباشند. جنبش روشنایی در داخل کشور مبتلا به این مشکل شد. بنابر این ایجاب میکند که مطالعات بیشتر صورت بگیرد و تاکتیکهای دیگر استفاده شود.
صبح کابل: در کنار این که شما به برخی از نکات ضعف جنبش روشنایی اشاره کردید، نکات قوتی که این جنبش داشت، چه بود؟
احمدی: یکی از ویژگیهای خوب جنبش روشنایی، همان عدم خشونت فیزیکی بود. در این جنبش، تا آخرین مرحله تلاش شد که از خشونت پرهیز شود. نکتهی قوت نسبی دیگر، استفاده از بسیج جهانی اعضای جنبش بود. حضور جهانی اعضای جنبش روشنایی، این جنبش را به یک قدرت تبدیل کرده بود.
نقطهی سوم که آن را میتوانیم بهعنوان یک نکتهی خوب یاد کنیم؛ این است که این جنبش نوعی آگاهی را در میان نسل جدید ما خلق کرد که آنان عمیقتر بیندیشند. ما باید در خود تأمل داشته باشیم؛ چاپ کتابی به نام کوچهبازاریها توسط یکی از جوانان، نمودی از این تأملها است.
صبح کابل: جنبش روشنایی با برگزاری این تظاهراتها در داخل و خارج کشور و همچنان دادن چنین قربانی بزرگ، به چه چیزی دست یافت؟
احمدی: دادخواهیها و حقخواهی به این زودی نتیجه نمیدهد. مثلا جنبش نهضت مدنی امریکا در فضایی شکل گرفت که هم حمایت دینی و هم حمایت قانون اساسی پشتش بود. قانون اساسی امریکا در قرن ۱۸ میلادی تصویب شد که در آن قانون اساسی، اصول برابری و آزادی برای همهی مردم امریکا تعریف شده است؛ اما پس از تلاشهای زیاد،۲۰۰ سال طول میکشد که سیاهپوستان به این برابری و آزادی برسند.
بنابر این آمادگی برای تغییر و تحول چه در سطح جامعه و چه در سطح حکومت، معمولا روند زمانگیر است و سریع نیست. این یک تجربهی تاریخی است. ما تنها با تشکیل یک حرکت مدنی به نام جنبش روشنایی که بیشتر مسألهمحور بود نه ساختار محور، به نتیجه نمیرسیم.
صبح کابل: به نظر تان چرا جنبش روشنایی خاموش شد؟
احمدی: به خاطری که خواست اصلی جنبش روشنایی بیشتر موضوعمحور بود و یک مسألهی خاص را موضوع اصلی مطالبه خویش قرار داده بود، ساختارها و روندهای غیر عادلانه را که منجر به رفتارهای تبعیض آمیز در مواردی خاص میشوند، به خوبی شناسایی نکرده بود و رهبری سیاسی خودساخته هم نداشت که فارغ از هرگونه منفعت سیاسی ( مراد این جانب از منفعت سیاسی تنها مقام حکومتی نیست، بلکه کنار زدن دیگران از موقعیت رهبری و کسب محبوبیت اجتماعی به دلیل اغراض سیاسی را نیز شامل میشود) امروز خود را فدای فردای بهتر کند.
در چنین جنبشهایی باید رهبران خودساختهای داشته باشد که هدف آنان مسایل سیاسی زودگذر نباشد. برای اعضای چنین جنبشها باید اهداف درازمدت و کلان باشد که امروز خود را برای فردا قربانی کند که به آن هدف برسد؛ اما این روحیه در میان رهبران جنبش روشنایی وجود نداشت که امروز خود را به معنای وسیع آن که توضیح دادم فدای فردا کنند.
اما توضیح این نکته که خواست جنبش موضوع محور بود و این خود باعث تقلیل و تضعیف آن شد این است که هدف اعلام شده جنبش روشنایی همان لین برق بود. اهداف این چنینی با گذشت زمان معقولیت خود را که برای آن هزینه کنیم از دست میدهد. برای مثال اصل دسترسی به برق با طرحهای بدیل ممکن است تأمین شود، اما اگر استدلال این باشد که عبور این پروژه از بامیان اهمیت ملی دارد، طبیعتا این پرسش مطرح میشود چرا تنها مردم بامیان و در کل چرا تنها مردم هزاره، هزینهی این پروژه را بدهند و برای آن دادخواهی کرده و قربانی دهند. به این ترتیب معقولیت مبارزه و هزینه کردن برای آن کاهش مییابد.
دیپارتمنت فلسفه دانشگاه بامیان در سال 1390 در دانشکده علوم تشکیل شده است؛ کمیته فرهنگی این دیپارتمنت که متشکل از اساتید و دانشجویان این دیپارتمنت بوده، از 1394 به این سو همه ساله از روز جهانی فلسفه در این دیپارتمنت تجلیل به عمل آورده است. این بار کمیته فرهنگی دیپارتمنت قرار است یک ویژه نامه را نیز در سلسله کار های فرهنگی خویش به نشر برساند. موضوع این مصاحبه فلسفه و نسبت های آن با علوم دیگر و هم چنان اهمیت فلسفه ورزی می باشد. خوشبختانه برای این مصاحبه دکترامین احمدی ریس و استاد دانشگاه ابن سینا دعوت ما را پذیرفته است و به پرسش های ما پاسخ داده است که با شما شریک می شود.
خیلی خوشوقتم که شما را در این مصاحبه با خود داریم. میخواهم پرسش اولی را کمی عمومی تر مطرح نمایم و اینگونه بپرسم که فلسفه چیست و چه نسبتی با دیگر رشته های علوم بصورت کلی می تواند داشته باشد؟
دکتر امین احمدی: بسم الله الرحمن الرحیم. تشکر از شما، راجع به اینکه چه نیازی است که فلسفه بخوانیم چه به عنوان رشته مستقل و چه به عنوان یک دانش پایه برای سایر رشته ها؛ نقش فلسفه در باب علوم طبیعی خیلی واضح نیست، جز اینکه در علوم طبیعی سر انجام زمینه طرح یک سلسله پرسش های کلان هستی شناختی مطرح می شود؛ پرسش های از قبیل آغاز هستی، غایت هستی، معنای هستی و غیره که ذهن فعال و جستجو گر دانشمند برای پاسخ به این سنخ از پرسشها که اساسا پرسشهای متافیزیکال و هستی شناختی است به سوی فلسفه کشانده می شود. بنا بر این علوم هم زمینه ساز طرح یک سلسله پرسش ها می شود که آن پرسش ها ماهیت فلسفی دارد. و برای حل آن پرسش ها ما نیازمند فلسفه هستیم. این مطلب اول. مطلب دوم اینکه راجع به ماهیت، حقیقت و قلمرو خود علوم طبیعی هم یک سلسله پرسش های وجود دارد که آن پرسش ها هم ماهیت فلسفی دارد و برای آن پرسش ها نیازمند فلسفه هستیم که در فلسفه علوم طبیعی بحث میشوند. در علوم فنی و کاربردی که بیشتر تکنیک ها آموزش داده می شود، دانشجویانِ علوم کاربردی و فنی نیازمند فلسفه هستند. با تاکید بگویم که دانشجویان علوم فنی و کاربردی نه خود آن علوم نیازمند به فلسفه است؛ ممکن است در این علوم چنانکه که در نظام آموزشی متداول است، دانشجویان این رشته ها ذهن تکنیکی و فنی پیدا کنند نه ذهن انتقادی و پرسشگر. برای اینکه ذهن یک دانشجو و تحصیل یافته رشته های علوم فنی تک بعدی بار نیاید و صرفا فنی و تکنیکی نباشد بلکه تفکر انتقادی هم در ذهن شان باشد، نیاز هست که فلسفه بخواند. لذا در آنجا در حقیقت دانشجو بیشتر نیازمند فلسفه است. اما خود این علوم(که منظور دانش فنی و تکنیکی است) صرفا از آن جهت که همواره به سرنوشت انسان، طبیعت و محیط زندگی ارتباط پیدا میکند، در نتیجه دانش های فنی اقداماتی صورت می گیرد که ممکن است سرنوشت انسان، طبیعت و محیط را شدیدا تحت تاثیر قرار بدهند. اینجا است که در مورد دامنه مجاز و غیر مجاز بودن دانش و تکنیک و راجع به خیر و شر بودن آن پرسش هایی ایجاد می شود که این پرسش ها هم ماهیت فلسفی دارد.
باهنر: در ادامه صحبت های قبلی تان که در نسبت میان علوم فنی و طبیعی روشنی انداختید، در نسبت میان فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی نیز یک کمی توضیح دهید هم چنان میخواهم بدانم که آیا اساسا فلسفه از جهت عملی بحال دانشجویان این رشته موثر است؟
دکتر امین احمدی: در باره نسبت فلسفه با علوم اجتماعی و انسانی باید گفت که این رشته دانش ها اساساً بنیاد های فلسفی دارد. به باور من علوم اجتماعی و انسانی را یک فرد در صورتی می تواند بفهمد و نظریه ها را به خوبی بیاموزد و به فهم بنیاد آن برسد که آن نظریات و دیدگاه های فلسفی که پشت صحنه این نظریات را، میسازند بفهمیم؛ بطور مثال حقوق وقتی عمیق و از ریشه فهمیده می شود و قدرت و تحلیل ما وقتی از حقوق عمیق و بنیادی می شود که تئوریهای فلسفی را در باب حق و عدالت بدانیم، لذا باید گفت که در این حوزه علوم انسانی و اجتماعی به فلسفه نیازمند است.
اما قطع نظر از اینکه فلسفه چه فایدهای می تواند برای علوم داشته باشد، فلسفه به عنوان یک رشته مستقل چه نقشی می تواند ایفا کند، و فازغان آن از چه مهارتی میتواند برخوردار گردد، باید بگویم که فلسفه به عنوان یک رشته ی مستقل ضمن اینکه به پرسش های اساسی و بنیادین انسان از قبیل پرسش های هستی شناختی، معرفت شناسی، علم شناختی، اخلاق شناختی، دین شناختی و…. پاسخ دهد و آنها را محل بحث و مناقشه قرار می دهند، برای دانشجویان این رشته نیز یک سلسله مهارت ها هم برای شان از طریق فلسفه ایجاد می شود که این مهارت ها که آدم می تواند از طریق فلسفه به دست بیاورد، تفکر “انتقادی” و “تحلیلی” است. خود مهارتی که تحت عنوان تفکر انتقادی و توان تحلیلی یاد می شود، مهارت های عملی ایجاد می کند. به طور مثال اگر یک فرد برخوردار از تفکر انتقادی و تحلیلی باشد، این فرد می تواند در واقع یک روزنامه نگار خوب و یا حتا یک سیاستمدار خوب شود، این مهارت ها را نیز ایجاد میکند، گرچند که مهارت های که در ارتباط با این رشته ایجاد می شود یک مقداری انتزاعی تر هست با اینکه خیلی عینی نیست اما اساسی و بنیادی است.
باهنر: اساسا فلسفه در یونان به عنوان سرآغاز تفکر فلسفی با مسائل فیلسوفان مرتبط بوده است. یعنی یک سلسله مسائلی سبب ایجاد یک نوع فلسفه در
یونان شد که فلسفه شکل گرفت. فلسفه اسلامی نیز در پیوند با مسائل شان و در مواجه با فلسفه یونان شکل گرفت. این فلسفه در آوان شکل گیری خود سیر صعودی را می پیمود اما بعدا دچار اضمحلال و زوال گردید. بدون شک امروزه هم فلسفه اسلامی وجود دارد و فعالیت دارد. پرسش من این است که در غرب فلسفه با اضمحلال و زوالی که فلسفه در جامعه اسلامی دید، از سر نگذراند؛ دلیل آن چیست که فلسفه در جامعه اسلامی آنچنان که باید، پا نگرفت؟
دکتر امین احمدی: سوال خوبی است. باید گفت اصل خواستگاه فلسفه که ما می شناسیم ریشه یونانی دارد و فلسفه یونان باستان است. فیلسوفان مثل سقراط، افلاطون و ارسطو اینها چهره های مهم فلسفه است که امروز هم تفکر اینها بازتاب یافته است. طبیعتا در آنجا و در ذهن فیلسوفان یونانی یک سلسله مسائلی وجود داشته است که آنها را به طرف فلسفه کشانده است. فلسفه در عالم اسلامی از طریق ترجمه آغاز شده است. یعنی اینطور نبوده است که فلسفه در عالم اسلام خود بخودی بدون استفاده از پیشنیان و بدون یک زمینه ی قبلی آغاز شده باشد. آنچه ما بنام فلسفه اسلامی می شناسیم، از درون جامعه اسلامی خود بخود نجوشیده است. بلکه در قدم نخست آثار فلسفی پیش از اسلام و آثار یونانی به زبان عربی ترجمه شده و این دوران در حدود صد سال الی دو صد سال طول کشیده است تا آثار فلسفی ترجمه می شود، بعد از اینکه نهضت ترجمه در خلال صد سال یا دو صد سال به پایه اکمال می رسد، متفکران مسلمان شروع به نوشتن رساله ها و آثار فلسفی خود می کند. ولی مسائل مهم فلسفه همان مسائلی بوده که در یونان مطرح بوده است. در این سیر و تحول آنچنان که در سوال شما هم مطرح بود، فلسفه در عالم اسلامی یک سیر صعودی را طی می کند به این معنا که از مباحثات شدید و جدی ای که میان متکلمان مسلمان شکل می گیرد، یعنی بین خود متکلمان مسلمان، یک سلسله مباحث عقلی شکل می گیرد که آن مباحث ماهیت فلسفی داشته است. و فلسفه هم که ظهور می کند در رقابت با علم کلام قرار می گیرد. از مجموعه ی این مباحثات و از مجموعه تاملات فلسفی متکلمان مسلمان هسته آهسته زمینه ظهور و بروز بزرگترین فیلسوفان مسلمان یعنی ابونصر فارابی به وجود می آید. که در حقیقت ابونصر فارابی پایه ها، اصول و شالوده یی اصلی فلسفه اسلامی را تدوین می کند و این محصول فکری ابونصر فارابی توسط فیلسوف بزرگ بعدی یعنی ابوعلی ابن سینای بلخی تکمیل می شود و ابوعلی ابن سینا، فلسفه فارابی را که در واقع محصول و فراورده فکری فارابی بوده، یک قدم به پیش می برد؛ منسجم تر و منظم تر می کند و همینطور کسانی که بعد از ابن سینا می آید کسانی مثل خواجه نصیرالدین طوسی، ابن رشد اندلسی و در نهایت در ایران و در حوزه فرهنگی ما، صدرالدین شیرازی همه در یک راستا قرار می گیرد که فلسفه و چیزی را که امروز فلسفه و حکمت اسلامی نامیده میشود توسعه می بخشد و تقویت می کند ؛ منتها ماده اولیه این فلسفه همان فلسفه یونانی است، لکن این فلسفه در محیط مسلمانان نشو و نما می کند و مسائل مطرح شده از طریق متکلمان مسلمان که عمدتاً صبغه دینی داشته است، هم چنین نبوت و وحی به یکی از موضوعات اصلی تأمل فیلسوفان مسلمان تبدیل میشود و در این داد و ستد، فلسفه اسلامی تا حدودی از فلسفه یونانی متفاوت می شود. یعنی مسائل و موضوعاتی در چارچوب فلسفی مسلمانان افزوده می شود که در یونان باستان وجود نداشته و این یک شکل و شمایل خاصی را هم به لحاظ مسایل و هم به لحاظ چارچوب نظری و مفهومی به خود می گیرد و چیزی می شود که در نهایت ما از آن بنام فلسفه و حکمت اسلامی یاد میکنیم.
در باره بخش دوم پرسش شما که چرا فلسفه در غرب پیشرفت داشت و در جامعه اسلامی دچار زوال شده، باید عرض کنم آیا واقعیت دارد که فلسفه در مغرب زمین پیش رفت داشته و در عالم اسلامی چنین پیشرفتی وجود نداشته است و یا اینکه بگوییم دست کم در عالم اسلامی فلسفه به حاشیه رانده شده است. بعد ببینیم دلیل به حاشیه رانده شدن فلسفه در عالم اسلامی چه بوده است؟ گفته می توانیم مخالفت های شدید کلامی و فقهی با فلسفه، دلیل به حاشیه رانده شدن فلسفه در بلاد اسلامی بوده است. مخالفت های شدید فقهی و کلامی باعث شد که فلسفه در عالم اسلامی به دانش مقبول و پذیرفته شده تبدیل نشود و به لحاظی فکری و اندیشهای فلسفه سرکوب شود و فیلسوفان تکفیر شود و فلسفه یک علم ضد دینی و غیر دینی نامیده شود. مجموعه یی این عوامل باعث تضعیف فلسفه درعالم اسلامی شد اما در مغرب زمین هم بعد از اینکه عصر یونان خاتمه پیدا کرد، بگفته ویل دورانت عصر دینی یا عصر ایمان شکل گرفت، نیز فلسفه سرکوب شد و در مغاک قرار گرفت. در اواخر قرون وسطی یعنی در قرن 13 میلادی کم کم فلسفه شروع کرد به نشو و نما و اول فلسفه دینی- مسیحی به وجود آمد. توماس اکویناس با الهام از ابن سینا و با الهام از فلسفه یونانی، فلسفه مسیحی را تاسیس کرد تا اینکه تدریجاً به عصر رنسانس رسید. یکی از ویژگی های اساسی رنسانس احیای دانش های یونانی، یعنی تفکر آزاد از دین بود. یعنی احیای سنت های فکری، فلسفی و فرهنگی قبل از عصر ایمان. یعنی رجعت به یونان. رنسانس یعنی احیای مجدد. در واقع می توان گفت با رنسانس تفکر فلسفی یا تفکر انسانی اساسا از دین آزاد شد و در همین زمان انقلاب علمی هم به وجود آمد و همین پدیده یعنی “رنسانس” و “انقلاب علمی” بکلی ذهن بشر جدید را دگرگون کرد و به یک تفکر عقلانی آزاد رساند. یعنی روشنگری شروع شد. روشنگری که فقط به مرجعیت عقل باور داشت نه به چیز دیگر. و این به خودی خود زمینه رشد فلسفه را در مغرب زمین فراهم کرد.
باهنر: ظاهرا تصور می شود که اهمیت فلسفه در افغانستان بدرستی درک نشده است؛ نه در حوزه عمومی و نه در محیط های اکادمیک و علمی آن. در باره علوم به معنای “science” در حوزه عمومی تا اندازه یی مخالفت های آنچنانی وجود ندارد؛ اما با فلسفه مخالفت های عام و کلی وجود دارد. ریشه این مخالفت ها چیست و چگونه می توان آن را تبیین کرد؟
دکتر امین احمدی: دقیقا نمیدانم منظور از مخالفت با فلسفه در محیط اکادمیک چیست، اما احتمالا فایده عملی را در نظر دارید. اگر مخالفت با فلسفه از این حیث باشد که فلسفه فایده عملی ندارد، این بیشتر مربوط به فایده عملی این رشته در جامعه، یعنی فایده اقتصادی فلسفه، می شود. که اگر چنین باشد بر می گردد به طرز آموزش فلسفه که اگر ما بتوانیم فلسفه را خوب آموزش دهیم که در آن تفکر انتقادی را گسترش دهد و علاوه بر آن مهارت های عملی تجزیه و تحلیل که ذکر شان در بالا رفت، بدون شک فایده عملی دارد. اگر ما در کریکولم ها اصلاحات لازم را به عمل بیاوریم ضمن اینکه فلسفه به نیاز های فکری و اندیشه یی ما پاسخ می دهد و تفکر انتقادی را در جامعه گسترش می دهد، علاوه بر این مهارت های عملی را هم می تواند محصل این رشته بدست بیاورد. چنانچه در بالا ذکر کردم تجزیه و تحلیل است. زیرا ما در زندگی عملی خود شدیداً به تجزیه و تحلیل نیازمندیم. این تجزیه و تحلیل و تفکر انتقادی را که ما برای برنامه ریزی خود در بخش های گوناگون زندگی خود داریم، فلسفه در اختیار ما می گذارد. بنا براین مخالفت ها ناشی از این است که در واقع فلسفه در زندگی انسان و حتا زندگی عملی ما می تواند ایفا کند، خوب فهمیده نشده است. اما در فرهنگ عام ممکن است مخالفت ها ریشه تاریخی و دینی داشته باشد که فلسفه دانش ضد دینی نامیده شده و ممکن است کسانی از این زاویه هم با فلسفه مخالفت کند؛ چون فلسفه مستقیما پرسش های را مطرح میکند که با مسائل دینی مرتبط است.
باهنر: فکر می کنم ما در افغانستان با مسائل و مشکلات متعددی مواجه هستیم: مسائلی از قبیل انواع خشونت، تبعیض های قومی، سمتی و لسانی که به گونه یی در نهاد افراد این کشور نهادینه شده است. اگر بخواهیم از فلسفه انتظار پاسخ گویی به یک سلسله مسائل انضمامی داشته باشیم، آیا فلسفه می تواند ما را در مقابله با این مسائل توانا سازد و امکان زندگی بهتری را به وجود آورد؟
دکتر امین احمدی: بلی. صد در صد. در واقع یکی از راه حل های اساسی که به کمک آن ما می توانیم در تفکر غالب و مسلط بر جامعه و سیاستو در پیش داوری های آن تغییر ایجاد کنیم، ایجاد تردید در پیش داوری ما است. در واقع تبعیض، خشونت و همه آنچه را نام بردید همه اینها مبتنی بر یک سلسله باور های است که آن باور ها بر یک سلسله پیش فرض های نادرست و غلط استوار میباشند. تنها دانشی که می تواند آن پیش داوری ها را آشکار کند؛ یعنی اینکه روشن کند باور عمومی ما راجع زنان – برای مثال- بر چه پیش داوریای استوار است و آن پیش داوری تا چه اندازه درست است، فلسفه است. به عبارت دیگر تنها علم و دانش که توانایی دارد که اولا آن پیش داوری را آشکار کند و ثانیا در معرض نقد و داوری قرار دهد و نشان دهد که این پیشداوری چه اندازه نادرست است و پایه آنچنان محکمی ندارد، نقش و کارکرد فلسفه است و این دانش می تواند خدمتی برای حل این قبیل مسائل انجام دهد.
باهنر: یکی از مواجه های طولانی و گاها جنجال برانگیز فلسفه همیشه مواجهه با امر دینی و یا برداشت های از امور دینی بوده است که منازعات زیادی در پی داشته است. چه چیزی در دین وجود داشته است که فیلسوفان را برای مواجه با انان فرا می خواند و بالعکس چه چیزی در فلسفه وجود دارد که دین داران نیز بالمقابل به مسائل فلسفی علاقه نشان می دهند؟
دکتر امین احمدی: اساساً در واقع اینطور می شود گفت که هر دو حوزه (دین و فلسفه) از آنجایی که به پرسش های واحد پاسخ می دهد، در قلمرو مشترک قرار گرفته است. هر دو حوزه ادعای پاسخ گویی به پرسش های اساسی را دارد. پرسش های اساسی که انسان دارد یکی شان آغاز هستی است. اینکه هستی چگونه آغاز یافته است. و همینطور پرسش دیگری که برای هر انسان مطرح است، معنای زندگی است، غایت و هدف این هستی است . اینها در واقع پرسش های است که دین کوشش می کند به آن پاسخ دهد. اینها پرسش های فلسفی هم است. اما دین کوشش می کند که بسیار به صورت آسان و ساده به آن پاسخ دهد و فلسفه طبیعتاً به پاسخهای دینی و اینکه تا چه اندازه قابل قبول میباشند نیز توجه میکند. بنابراین فیلسوف نفیا و اثباتا به این پرسشها پاسخ دهد. لذا فیلسوف در این موارد در مواجهه با دین قرار می گیرد یا از موضع تایید یا از موضع انکار و رد. فیلسوف ادعا می کند که مرجع اعلای دانش و معرفت، عقل است. اما دین ادعا میکند که مرجع اعلای شناخت و معرفت عقل نیست؛ بلکه چیزی فراتر از عقل متعارف است که وحی و عقل الهی نامیده میشود. دین خود را برخاسته از عقل الهی می داند. فیلسوف به این مسئله میپردازد که آیا اساسا چیزی به نام عقل الهی وجود دارد یا خیر . آیا انسان می تواند به عقل الهی اتصال پیدا کند یا خیر. حکمای مسلمان به عقل الاهی و نحوه اتصال انسان به آن عمیقا پردافته اند. لذا از این جهت فلسفه خواه ناخواه به دین توجه می کند.اما اینکه چرا دین داران به فلسفه توجه میکند، باز هم پای همان مسائل مشترک میان فلسفه و دین در میان است. دو نکته اینجا به نظر قابل توجه میرسد: اول اینکه دین داران برای دفاع از آموزه های دینی شان به فلسفه روی میآورد و دوم اینکه با رویکرد فلسفی خواه ناخواه دین داران به این پرسش مواجه می شوند که پاسخ های دینی شان پاسخ درستی است یا خیر. هنگامیکه دینداران به چنین تردید هایی مبتلا میشوند، خود این تردید ها، تردید های فلسفی است و این تردیدهاست که او را به وادی فلسفه میکشاند. همچنین برای اینکه اگر دیندار بخواهد عقاید خود را تفسیر کند، برای توجیه و تفسیر عقاید خود،یعنی فهم آن، نیازمند فلسفه می شود. یعنی یک دیندار در تفسیر، اثبات و توجیه مسائل دینی شان محتاج فلسفه است.
باهنر: پرسش آخر که در حقیقت یک پیشنهاد است در باره دانشجویی و دانشجویان است؛ یک معنای فلسفه همان دانشجو بودن است که از کلمه فیلو و سوفیایی یونانی می آید: یعنی فلسفه همان عشق به دانایی است. اما این سطح از تعریف همان تعریف ایده آلی است. ایده آل ها همیشه با واقعیت تعیین می یابد و از ایده آل محض بیرون می شود. واقعیت افغانستان از ایده ال فاصله زیادی دارد. با توجه به تجربه شما در زمینه آموزگاری و معلمی که دارید، به دانشجویان برای بهبود امورات دانشجوی شان بویژه دانشجویان رشته فلسفه چه پیشنهاد دارید؟
دکتر امین احمدی: پیشنهاد من این است که در قدم اول معلم فلسفه مسائل فلسفی را در ذهن خود حل کند و آن مسائل در واقع جزء وجودش شود و بعد معلم فلسفه محصل فلسفه را طوری به لحاظ ذهنی آماده کند که گویا مسایل فلسفی جزء نیازمندی های اساسی وجودی و معرفتی دانشجو است. و یک رابطه قوی و صمیمی بین فلسفه و محصل ایجاد کند. این شیوه خود به خود محصل فلسفه را وادار می کند که خودِ سراغ مسائل فلسفی برود و کوشش کند که اولا مسائل را بفهمد و بعد معلومات خود را گسترش دهد و دوم اینکه دانشگاهها با همکاری اساتید برای بهتر شدن وضع ضرورت است تا متون آموزشی خوب برای این بخش فراهم کنند و دانشجویان از آن استفاده نمایند.
باهنر: سپاس گزارم استاد محترم که دعوت ما را پذیرفتید و صبورانه به پرسش های ما پاسخ دادید.
دکتر امین احمدی: سپاس گزارم.